نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت ششم
آخرين خبر/  با يک قصه جذاب و خواندني از دوران قديم ايران باز هم در کنار شما هستيم، براي شما دوستداران داستان هاي ايراني يک داستان قديمي و زيبا و عاشقانه انتخاب کرده ايم تا در اين شب هاي سرد با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشيد. قسمت قبل مرد جواني که در قايق نشسته بود و موهاي روغن زده اش را سربالا به عقب شانه زده بود ناشيانه پارو مي زد و قايق دور مي چرخيد. دختر جواني که روبه روي او نشسته بود و کلاه لبه دار پهن پرداري به سر داشت از ترس افتادن در آب جيغ و داد مي کرد و شاهدان را به خنده مي انداخت. در اين ميان تنها يک نفر دور از جمعيت نشسته بود. او کنار دربسته کافه که به خيابان پشتي راه داشت، زير نور کمرنگ لامپاي درخت چنار بالاي سرش قهوه مي نوشيد. او خانم ميانسالي بود که موهاي جلوي پيشانيش خاکستري رنگ بود و باراني وروسري گلدارش هر دو کهنه بودند. پيشخدمتهاي کافه شبهاي اخير او را زياد ديده بودند. نمي توانستند بفهمند که او چه علاقه اي به آن در بسته دارد که هروقت مي آيد آنجا بيتوته مي کند. اين مسئله براي آنان معمايي مجهول بود. بعضي مي گفتند او آدمي گوشه گير و منزوي است که دوست دارد گوشه اي خلوت بنشيند و بنويسد. چند نفري هم مي دانستند کيفش خالي است و چون به سلامت روان او شک کرده بودند به ديگران گفته بودند از لحاظ عقلي مشکل دارد و گاهي ديده اند که زير لب با خودش حرف مي زند. ‏آن شب هم مثل هميشه با آن صورت رنگ پريده و چشمان ملتهب و تبداري که هرروز بيشتر در صورتش فرومي نشست کنار آن در بسته نشسته بود. درحالي که با طمأنينه قهوه اش را جرعه جرعه سر مي کشيد از آن نقطه چشم دوخته بود به آلاچيق انتهاي باغ که يک زن و سه مرد در آنجا دور ميز با يکديگر مشغول تمرين بودند. ‏مردها هرسه کلاه شاپو مخمل بر سر داشتند و در يک طرف ميز نشسته بودند ولي زن که لباس دکلته زردرنگش هيچ با آن فصل جور نبود، درست روبه رويشان نشسته بود. آرايش غليظ و گوشواره هاي بدلي بلند و موهايش که از وسط فرق باز کرده بود و شرابي رنگ بود زير تلألؤ چند رشته لامپ که بالاي سرش آويخته بود برق مي زد. هم نوا با کمانچه و ضربي که مردها مي زدند، برنامه اي را که قرار بود ساعتي بعد در کافه اجرا کند تمرين مي کرد. مردها گه گاه همان طور که مي نواختند هم نوا با قسمتي از آواز هم خواني مي کردند. ‏«نکنه که بي معرفت بشي په وقتي...« ‏زن، همان طور در انزوا از دور به آنان چشم دوخته بود. پس از مدتي نگريستن به آنان سرش را پايين انداخت و به ته مانده قهوه اي که در فنجانش باقي بود خيره ماند. حالت نگاهش در آن لحظه طوري بود گويا دارد فال خودش را در قهوه ته فنجان مي بيند. لحظه اي بعد پوزخند زد. انگار از فکرش خطور کرد کدام آينده. بايد قهوه ديگري سفارش مي داد. با ديدن پيشخدمتي که از آنجا مي گذشت سرش را بلند کرد و او را صدا زد و قهوه اي سفارش داد. ‏پيشخدمت جوان، همان طور که مي رفت با چشم غره اي به او گفت: «اينجا که قهوه خانه نيست مرشب تحصن مي کني.« وازکنارش گذشت. ‏زن درحالي که با نگاهي يکه خورده پيشخدمت جوان را دنبال مي کرد و از فرط غصه و حقارت آب دهانش را قورت مي داد ناگهان چشمش به آنيک، پيشخدمت سابقه دار کافه افتاد که سر راه پيشخدمت جوان شد و به او تشر زد. درحالي که سيني به دست پيش مي آمد خطاب به اوصدايش را بلند کرد و با لهجه شيرين ارمني اش گفت:«هيچ وقت با مشتري اين طور صحبت نکن مراد.« ‏خودش پيش آمد و فنجان قهوه خالي را از روي ميز برداشت و کمي اين پا و آن پا شد تا پيشخدمت جوان از آنجا دور شود. مثل آنکه دلواپسي چيزي را داشته باشد با کلماتي جويده و درحالي که به صورت رنگ پريده ‏خانمي که پشت ميز نشست بود نگاه مي کرد گفت: «پري خانم به جزقهوه چيز ديگري هم مي خوري؟« زن سرش را بلند کرد و حق شناسانه به چشمان اونگاه کرد و گفت:«‏نه موسيو، فقط قهوه.« ‏آنيک دست بردار نبود. با لحني که احساس هم دردي شديدي در آن ‏موج مي زد با لبخندي محوگفت: «نگران صورتحساب نباش، امشب را مهمان من.« ‏طوري اين را گفت که بغض بي اختيار گلوي زن را گرفت و از آنچه مي شنيد رنگ به رنگ شد. با اين حال بدون آنکه خودش را از تک وتا بيندارد با شرمندگي گفت:«مسئله اين نيست، اگر بخواهم بيشتر بنشينم درشکه گيرم نمي آيد.« و پس از اين حرف به سرفه افتاد. سرفه اي خشک و صدادار که از درد کهنه اي گواهي مي داد. ‏آنيک مثل آنکه از خدا خواسته باشد اين را که شنيد ديگر اصرار نکرد و لنگان لنگان سر کارش برگشت. ‏زن هم چنان که نشسته بود و با نگاهش آنيک را تعقيب مي کرد چهره سالها پيش او در ذهنش جان گرفت. آنيک هم مثل او درب و داغان و شکسته شده بود. تنها چيزي که از همه آن گذشته برايش مانده بود، موهايش بود که همان طور مثل سابق پرپشت مانده بود، اما حالا يکدست سفيد مي زد. درحالي که در اين افکار سير مي کرد از زيرروسري دست برد و موهاي جوگندميش که روي پيشاني اش ريخته بود را کنار زد. لحظه اي بعد صداي زدن ساز و ضرب در باغ کافه بلند شد. يکي از همان آهنگهاي کافه اي را مي نواختند. ‏زن هم چنان که به تنهايي در آن کنج دورافتاده از جمعيت نشسته بود برخلاف ديگر حضاردرباغ ،ازديدن اين صحنه هيچ گونه احساسي نداشت و تنها يک تماشاچي بي خيال بود. انگار که نه آن صحنه و نه آن آدمهايي که در باغ کافه درهم مي لوليدند براي او اهميتي نداشت. تنها چيزي که برايش مهم بود آن بود که هيح کس مزاحم خلوت و تنهايي اش نباشد تا او يک بار ديگر تمام دستنوشته هايي را که در يک ماه اخير به سفارش خانم کارگردان جواني تهيه کرده بود، پيش از تحويل يک بار ديگر مرور کند. پيشنهاد اين کار از طرف همان پيشخدمت سالمند کافه، آنيک، شده بود. ‏يک روز عصر ساعتي پيش از شروع کار کافه، آنيک همراه خانم جواني که مي گفت از اقوام دور اوست به خانه اش آمد. خانم جواني که همراه آنيک براي ديدن و صحبت با او به خانه اش آمده بود تحصيل کرده انگليس بود. از آن معدود آدمهايي بود که در فرنگ تئاترملي خوانده بود و چند سالي هم سابقه کار در کمپاني مشهور سينماي هند داشت. خانم کارگردان جوان پس از بازگشت به وطن به اين فکرافتاده بود که براي نخستين بار فيلمي را خودش کارگرداني کند و ازآنجايي که به دنبال سوژه اي پرفروش با موضوع ملي و مردمي مي گشت به فکرش رسيده بود فيلمي بسازد با عنوان سرگذشت خواننده ‏کافه. روي همين اصل از فاميل خودش، آنيک، که سالها سابقه پيشخدمتي در کافه را داشت کمک خواسته بود تا کسي را به او معرفي کند.آنيک هم او را معرفي کرده بود. خانم کارگردان به او گفت بود چنانچه بتوان سرگذشت خود را چنان بنويسد که او بتواند با دست مايه آن فيلمنامه اش را تهيه کند از اين بابت دستمزد خوبي به او مي پردازد، حتي اين قول را هم به او داده بود چنانچه بعدها فيلم خوب فروش کند، از نفوذ آشناياني که دارد استفاده خواهد کرد و در وزارت فرهنگ مقرري براي او معلوم مي کند تا مِن بعد ديگردغدغه کرايه خانه و هزار بدبختي ديگر را نداشته باشد. او از سر ناچاري قبول کرد، آن هم فقط به خاطر خلاصي از تنگناي مالي که گرفتارش بود. به خاطر چند برج کرايه معوقه اتاقي که در اختيار داشت و از پس آن برنمي آمد. فقط يک شرط با خانم کارگردان گذاشته بود آن هم اينکه بعضي از شبها براي آنکه کار جلو بيفتد با هزينه او به کافه بيايد و يادداشتهايش را بنويسد. دليلش هم قانع کننده بود. حدود دو ماهي بود که در خانه ديگر برق نداشت. صاحبخانه براي آنکه هرچه زود تر از دست اين مستاجر بد حساب خلاص شود برق اتاقش را قطع کرده بود. او حتي جرات نداشت از لامپاي راهروي تنگ و تاريکي که به اتاقش منتهي مي شد استفاده کند. آنيک، با آنکه از تمام اين مشکلات خبر داشت، اما به خاطر حفظ موقعيت کارش چندان راه دستش نبود، اما وقتي ديد خانم کارگردان اين شرط را قبول دارد با توجه به سابقه شناختي که از قديم با او داشت و از آنجا که مايل بود کمکي به او کرده باشد ديگر حرفي نزد. ‏زن تنها درحالي که در اين افکار سير مي کرد از صداي قهقهه رعدآسايي که زير گوشش زده شد به خود آمد. سرش را به جهت صدا چرخاند و لحظه اي به چند مردي که روي صندليها ولو شده بودند و تنشان از تشنج خنده در لرزه بود نگاه کرد. زن بي تفاوت دستنوشته هايش را از کيف دستيش که روي ميزبود بيرون آورد و باز کرد. آن شب تصميم داشت پيش از آنکه آخرين فصل خاطراتش را بنويسد و تمام کند بارديگر از ابتدا آنچه را بر کاغذ آورده بود مرور کند، دستنوشته هايش با خطي بچگانه و با اين جمله شروع شده بود. خدايا به نام تو مي نويسم، به نام توکه هيچ زباني در عالم هستي کرامت و عظمت تورا بيان نتواند کرد. ‏حال که مي خواهم روزهاي گذشته را به ياد بياورم مدتي زمان لازم دارد. انگار که از يک خواب موحش و پريشان چندين ساله برخاسته ام و مي خواهم خاطرات آن روزهاي پراز آشفتگي، غصه و رنج را در ذهن خود روشن کنم. چون نمي دانم ازکجا شروع کنم اول از معرفي خود آغاز مي کنم. ‏من پريوش هستم. همان پريوشي که زماني اهل کافه و خيلي از مردم او را به نام بانوي ناشناس مي شناختند. همان کسي که وقتي از پله هاي جايگاه بالامي رفت تا برنامه ممتاز کافه گراند هتل را اجرا کند غريو شادي وکف زدن جمعيت گوشها را کرمي کرد. همان خواننده به نامي که نه تنها مردم عادي، بلکه خپلي ازکله گنده هاي شهرباني وگاه مهره هاي برجسته اي از دربار با تمام شدن برنامه اش به پايش شاخه گلي نثار مي کردند و از او طلب مي کردند تا او نيز شاخه گلي ازگلهاي آتشيني را که در دست داشت به آنان بدهد. شاخه گلهايي که هميشه پيش از رسيدن به دستشان پرپر مي شد، تازه بر سر همان سهم کوچک هم اغلب يقه ها پاره مي شد وکار به کتک کاري مي کشيد و تا پاسبانهاي نظميه مداخله نمي کردند غائله نمي خوابيد. ‏آري، من همان بانوي ناشناس ديروز و بريوش امروزهستم.. حال که خودم را به شما معرفي کردم بهتر مي دانم که ازکودکي و از محيطي که در ´آن بزرگ شدم نيز برايتان بنوپسم. در طهران به دنيا آمدم، در محله وزير. پدرم ماشاالله خان معروف سردابي است. همان ماشاالله خان که در ميدان براي خودش بروبيايي داشت وهميشه چندنفرازگنده لاتهاي چاله ميدان دورو برش را گرفته بودند و با اشاره آبروي او براي خلق خدا شربه پا مي کردند. شايد وجه تسميه پدرم به ماشاالله خان شرخرکه او را سر زبانها انداخته بود به همين برمي گشت.کار پدرم اين بود که سفته ها و براتهايي را که صاحبانش از وصول آنها به دلايلي نااميد شده بودند خيلي پايين تر از ارزش واقعي مي خريد و آن وقت با روشهايي که مخصوص به خودش بود آنها را وصول مي کرد. خوب خاطرم است که يک بار سر بند نکول يکي از همين سفته هاي مورد دار بر سر صاحب آن سفته چنان بلايي آورد که آن بدبخت که يکي از اقوام دور مادرم بود يک ماهي از فرط کتکهايي که از نوچه هاي پدرم خورده بود درخانه خوابيد تا توانست ازجا بلند شود. البته شرخري يکي از چند شغل پدرم بود. من تنها دختر همان پدرهستم. تنها دختر و تنها فرزند او. صورت مادرم را مثل خواب به ياد مي آورم. مادرم از وقتي که خودم را شناختم مريض بود، خيلي مريض. هميشه با صورتي گچي و حلقه هاي دور چشم دررختخواب خوابيده بود و آه وناله مي کرد. در خانه خدمتکار پيري داشتيم که به او شاباجي مي گفتيم. قديم رسم بود که بعضي از خانواده ها همراه جهيزيه دخترشان يک کلفت با او مي فرستادند که به او سرجهازي مي گفتند،. اين شاباجي هم سرجهازيه مادرم بود. از وقتي به خاطر دارم همه کارهاي خانه ما را شاباجي خودش انجام مي داد، حتي رسيدگي به من هم با او بود. هفته اي يک بار شاباجي مرا با خودش به حمام وزير مي برد و موها و بدن مرا مي شست. ناخنهايم را مي چيد و وقتي خسته و بي حال از حمام برمي گشتيم اناري خنک و آب لمبو شده را توي دهانم مي فشرد. همه اين کارها را با محبت و نوازشي مادرانه مي کرد، حتي بعضي ازشبها که خوابم نمي برد اين شاباجي بود که برايم قصه مي گفت. اگر او نبود هيچ کس به من توجه نداشت. مادرم به خاطر مريض احوالي و پدرم هم به خاطر مشغله اي که داشت پي کار خودش بود. خوب يادم امت بعضي از شبها که مادرم بد احوال بود هرچه شاباجي به پدرم التماس مي کرد تا او را در مريضخانه بخواباند قبول نمي کرد. همه اش مي گفت اگر خوب شدني بود تا به حال خوب شده بود. اين کار پول تلف کردن است.گاهي که خيلي شاباجي پيله مي کرد در جوابش حرفهاي زشت و درشتي مي زد که من به جاي او ازموهاي سفيد شاباجي خجالت مي کشيدم. چون مکرر از زبانش مي شنيدم که مادرم رفتني است در همان عالم بچگي از پدرم متنفر مي شدم. آري پدرم با آنکه وضع مالي روبه راهي داشت مي توانست خيلي کارها براي مادر بيچاره ام بکند، اما نمي کرد. درعوالم کودکي يکي از بزرگ ترين آرزوهايم اين بود که پدرم تنها براي يک بار هم که شده کنار مادرم بنشيند و هم دردي خودش را به او ابراز کند، اما دريغ که اين آرزوي کودکانه من مثل خپلي آرزو هاي ديگري که داشتم با مرگ مادرم هميشه بر دلم ماند. ‏روزي را که جسد مادرم را در حوضخانه مي شستند هرگز فراموش نمي کنم. شاباجي به خيال خودش مرا درصندوقخانه محبوس کرده بود تا آن صحنه را نبينم. غافل از آنکه من خودم را از در پشتي صندوقخانه که به حياط بيروني راه داشت به حوضخانه رسانده و از پشت ستون سنگي اي صحنه اي را که نبايد مي ديدم ديدم.از ترس اينکه شاباجي مرا از حوضخانه بيرون نيندازد لبم راگازگرفته بودم تا کسي صداي گريه ام را نشنود. آخر نمي دانم چه کسي رسيد و مرا از آنجا دور کرد. خوب يادم است که آن روز آخرين روزي بود که اقوام مادرم آنجا جمع شدند. پس از آن هيچ کس از فاميل مادرم ديگربه آنجا پا نگذاشت و رابطه من با آنان قطع شد. از اقوام پدرم نيزکسي را نمي شناختم. پدرم از مهاجران روس بود، عشق آباد روس. از اقوام او هم کسي به خانه ما نمي آمد. حالا ديگر من مانده بودم و شاباجي که پس از مرگ مادرم از نگراني اينکه چه بر سرم خواهد آمد هميشه به او چسبيده بودم. اين دلواپسي من چندان هم بي مورد نبود. خوب يادم است که هنوز چهل روز هم از مرگ مادرم نگذشته بو دکه پدرم به فکر تجديد فراش افتاد. ‏روزعقد کنان پدرم و تاجماه خانم را خپلي خوب يادم است. ‏تاجماه خانم را با چادر گلدار سرسفره عقد نشانده بودند و او به عوض آنکه خوشحال باشد گوله گوله اشک مي ريخت. خانمهايي که با صورتهاي بزک کرده و ابروهاي وسمه کشيده بالاي سرش قند مي سابيدند با هم درگوشي پچ پچ مي کردند. همان طور که توي دست و پايشان مي لوليدم صداي بريده بريده و پچ پچهايشان را مي شنيدم که راجع به پدرم حرف مي زدند. هنوز صداي يکي از آنهادرگوشم است که گفت: براي حکيم و دواي آن خدا بيامرزکم گذاشت...اي روزگاربي وفا تف. ‏همان طور که کنار شاباجي روي صندلي لهستاني نشسته بودم سر در گودي کمراو گذاشته بودم و تاجماه خانم را نگاه مي کردم، چون فکر مي کردم او به خاطر مادرم است که اشک مي ريزد. تصميم گرفتم او را دوست بدارم، اما مدتي بعد فهميدم گريه کردن تاجماه خانم علت ديگري داشته و به خاطر چيز ديگري بوده است. ‏خانه ما يک باغچه به نسبت بزرگ بود که از دو قست تشکيل مي شد. يک عمارت بيروني داشت که مخصوص پدرم بود و يک ساختمان اندروني اين طرف باغ بود که چند اتاق و پنجدري و سرسرا و شاه نشين داشت.کف اين اتاقها، جز دو اتاقي که يکي دست تاجماه خانم و يکي دست من بود، هيچ کدام نه فرشي داشت و نه اثاثيه اي در عوض تا بخواهيد پدرم درعمارت بيروني براي خودش دم و دستگاه چيده بود. پدرم اغلب روزها را تا ظهر مي خوابيد. هميشه وقت خوابيدن سه چهار متکاي حجيم زير سرش مي گذاشت که نمي فهميدم چطور با وجود آن همه متکا خوابش مي برد. ‏در خانه به جز شاباجي خدمتکار ديگري داشتيم به نام کرامت که مثل آستر پوستين هميشه همراه پدرم بود و من عمو صدايش مي زدم. در خانه ما به جزعمو کرامت کسي حق نداشت پا به عمارت بيروني بگذارد، حتي نامادري ام، تاجماه خانم، نيز حق ورود به آنجا را نداشت. فقط گاهي با اجازه پدرم براي نظافت به آنجا مي رفت. هر روز همين که پدرم از خواب بيدار مي شد عمو کرامت سيني بساط پدرم را با عجله آماده مي کرد و مي برد به عمارت بيروني. سيني پدرم بيشتر روزها شامل کله پاچه بود و دو سه جور ترشي و يک دوري نيمرو که هميشه يک بند انگشت روغن کرمانشاهي رويش بود و پاي اصلي اين بساط يک تنگ سرنيزه اي عرق.. از وقتي خودم را شناختم يادم نمي آيد حتي يک بار هم او را در حالت طبيعي ديده باشم . هميشه وقت راه رفتن از مستي سکندري مي خورد. به خاطر همين هم اکثر اهالي محله وزير که مردمان ديندار و متديني بودند وقتي پدرم را در محل مي ديدند، قدمهايشان را تند مي کردند و به عمد رويشان را بر مي گرداندند تا به او سلام نکنند. نه به او، بلکه با تاجماه خانم و من هم که منسوبين او بوديم همين طور برخورد مي کردند. اهالي محل، حتي دخترانشان را از نزديک شدن و بازي با من منع کرده بودند. براي همين هم تا پيش از رفتن به مدرسه هيچ دوستي نداشتم. براي سرگرم کردن خودم، هزار جور جانور و حشره داشتم که همه را توي جعبه نگه مي داشتم.جوجه، پروانه،لاک پشت هم داشتم. جوجه هايم را با آب و صابون مي شستم و پروانه هايم را با نخ مي بستم و روي آب بازي مي دادم.گاهي که خودم هم هوس آب تني به سرم مي زد مي پريدم توي حوض سنگي که وسط باغ بود و شنا مي کردم. شنا کردن را ازعمو کرامت ياد گرفته بودم. اوايل که خيلي کوچک بودم از آب مي ترسيدم. عمو کرامت براي آنکه ترسم از آب بريزد يک روز طنابي به کمرم بست و مرا پرت کرد وسط آب. همين اجبار به دست و پا زدن بود که باعث شد ترسم بريزد و خيلي زود آب تني را فرا بگيرم. گاهي اوقات که حوصله آب تني نداشتم مي رفتم زير کاجهاي آخر باغ و در آن خلوت از برگهاي سوزني کاجها که روي زمين ريخته بود براي خودم گردنبند درست مي کردم. بعضي از برگهاي سوزني کاج را که به هم چسبيده بودند و ته شان در غلاف کوتاه مشترکي فرو رفته بود برمي داشتم. يکي ازبرگهاي سوزني را از غلاف جدا مي کردم وبعد سر برگ ديگررا که هم چنان درغلاف بود خيلي ملايم، جوري که نشکند برمي گرداندم و نوک تيزش را در جاي خالي شده برگ ديگر فرو مي بردم و حلقه اي درست مي کردم. حلقه هاي ديگر را هم با دقت و علاقه، طوري که از هم نگسلد به هم متصل مي کردم تا گردنبندي از برگهاي سوزني کاج درست مي شد.گاهي گلهاي شاه پسند باغچه هاي عمارت را به نخ مي کشيدم و براي خودم دستبند و تاج سر درست مي کردم وگاهي از فرط دلتنگي با گلهاي ميمون که با حرکت دستهاي کوچک من به نظر مي آمد دهانشان را باز و بسته مي کنند هم صحبت مي شدم و اين چنين خلوت تنهايي خودم را پر مي کردم. ‏زمستاني را به ياد مي آورم که شايد پنج سال بيشتر نداشتم. شبي سرد بود و برف مي آمد. آن شب پدرم مهمان داشت و تاجماه خانم خانه نبود. پس از چند ماه رفته بود ده خودش تا از مادر بيمارش عيادت کند. آن شب چون پدرم راه دستش نبود اين آقاياني که به ديدنش مي آيند دم و دستگاه عمارت بيروني را ببينند به عمو کرامت حکم کرد که هرچه زودتر دست به کار شود و يکي از اتاقهاي عمارت اندروني را فرش کند. آن بيچاره هم فوري اطاعت کرد و قاليچه خرسکي را از عمارت بيروني آورد و قسمتي از شاه نشين را فرش کرد. ‏خلاصه مهمانها آمدند و نشستند. انگار همين ديروز بود. شاباجي قليانهايي را که براي آقايان چاق کرده بود، يکي يکي به عمو کرامت مي داد تا براي آنان ببرد. وقتي آقايان قليانها راکشيدند باز پدرم شاباجي را صدا زد تا قليانها را جمع کند. آن وقت شاباجي آنجا نبود و من جاي او رفتم. همان طور که يکي از قليانها را از دست عمو مي گرفتم بي هوا پايم به قلياني که پشتم بود خورد و قليان افتاد روي قالي. البته چون ديگرزغال سرقليان خاکستر و سرد شده بود قالي طوري نشد. آن موقع پدرم چيزي نگفت. فقط نگاه سختي به من انداخت که توي دلم خالي شد. عمو کرامت با عجله آمد و آنجا را تميز کرد. من هم به خيال آنکه اتفاقي نيفتاده و پدرم از اين خطا چشم پوشيده بي خيال رفتم توي باغ و سرم به بازي گرم شد تا آنکه مهمانهاي پدرم رفتند. هنوزگمان نمي کنم پاي آنان به سرکوچه رسيده بود که پنجره بزرگ اُرسي شاه نشين بالا رفت و هيکل تنومند پدرم در چهارچوب آن ظاهر شد. پدرم غضب آلود مرا صدا زد و خواست نزدش بروم. با آنکه ازهيبت پدرم متوجه بودم که واقعه بدي در انتظارم است، اما چاره اي جز اطاعت نداشتم. درحالي که قلبم در سينه به مانند گنجشکي اسيرمي تپيد نردههاي طارمي را گرفتم و از پله هاي عمارت بالا رفتم. حقيقتش وقتي به آنجا رسيدم از هيبت غضب آلود پدرم که دستانش را ازپشت در هم قلاب کرده بود و خيره نگاهم مي کرد جرات نکردم جلوتر بروم و همان جا سرپله ها ايستادم. اين بار پدرم خودش جلو آمد و از من خواست تا کف هر دستم را پيش روي او بگيرم وسرم را پايين بيندازم. من بيچاره هم غافل از آنکه چه مصيبتي در انتظارم است، به خيال آنکه پدرم ترکه اي پشت خود پنهان کرده و مي خواهد کف دستم بزند، با ترس و لرز سرم را پايين انداختم و دستانم را پيش روي اوگرفتم. پدرم در يک آن انبري را که درمنقل ترياکش مثل آ تش قرمز شده بود و تا آن لحظه در پشت خود مخفي کرده بود به کف دستانم چسباند و همان دم با ضربه لگدي از بالاي پله ها پرتم کرد توي باغ. از صداي فرياد سوزناک من شاباجي شتابان آمد. وقتي به من رسيد که پايين پله ها نقش بر زمين شده بودم و نفسم بالا نمي آمد. شاباجي وقتي مرا از زمين بلند کرد و ديد گوشه پيشاني ام بر اثر اصابت به سنگ پله شکسته و دستانم به چه روزي افتاده به گريه و شيون افتاد و براي نخستين باربه پدرم اعتراض کرد. هنوز صداي شاباجي در گوشم است که گفت: «اين طفل معصوم مادرکه ندارد، آخر چطور دلت آمد؟« ‏نور به قبرش ببارد. آن روز وقتي ديد پدرم اهميتي به حرفش نمي دهد جلدي مرا روي کولش انداخت و با عجله رساند به دواخانه أديب. دکتري که در دواخانه أديب کار مي کرد اول پيشانيم را بست و بعد با دقت تاولهاي دستم را چيد و دوايي گذاشت و پانسمان کرد. وقتي با شاباجي به خانه برگشتيم پدرم جلوي در به انتظار بود. همين که خواستيم ازدر وارد شويم پدرم از شاباجي که مرا در بغل گرفته بود خواست مرا زمين بگذارد. آن بنده خدا هم بي خبر از همه جا اطاعت کردم. پدرم همان دم دست پانسمان شده مرا گرفت و با قساوت کشيد داخل و شاباجي را هل داد بيرون و محکم در را پشت سرمان بست. خدا از سر تقصيراتش بگذرد، انگار که رحم در دلش نبود. ‏آن طور که بعدها از زبان همسايه ها شنيديم گويا آن شب شاباجي تا خود سحر کنار در خانه نشسته بوده تا بلکه تاجماه خانم از راه برسد و وساطت اورا نزد پدرم بکند، اما از بخت بد، تاجماه خانم نه آن شب به خانه آمد و نه چند شب بعد. من از درد و سوزش آه و ناله مي کردم. باز هم گلي به جمال عمو کرامت که در اين چند روزه هواي مرا داشت، والا هيچ معلوم نبود که در آن مدت چه بر سر من مي آمد، تا اينکه تاجماه خانم از ده برگشت. پدرم بي هيچ توضيحي به او حکم کرد که من بعد بايد همه کارهاي خانه را خودش انجام دهد. او هم چون نمي توانست روي حرف پدرم حرف بزند تا مي توانست از من کارمي کشيد. ‏همان موقعها بودکه تاجماه خانم حامله شد. خيلي هم چاق و تنبل شده بود. حالا ديگر بيشترکارهاي خانه را انداخته بود گردن من. خودش فقط پخت وپز مي کرد. شايد هم اين از بخت بد من بود که هرگز اين فرصت را نداشتم که مثل هم سن و سالهاي خودم زندگي کنم. در آن سن و سال کم بايد کارهايي را انجام مي دادم که درست از پس آنها برنمي آمدم. با آنکه هنوز شش سالم تمام نشده بود بايد همه ظرفها را مي شستم و همه جا را جارو مي زدم. خوب يادم است که آب حوض خيلي سرد بود و چربي ديگ هايي که روي هيزم بار مي گذاشتند به راحتي پاک نمي شد به همين علت بيشترروزها از تاجماه خانم کتک مي خوردم. آن زمان موهاي بلند و زيبايي داشتم که تا کمرم مي رسيد. تاجماه خانم هروقت مي ديد پشت ديگهاا خوب شسته نشده عصباني مي شد، موهايم را مي کشيد و مي گفت بي عرضه هستم. بعد مرا اجبار مي کرد که دوباره پشت ديگها را با گرد آجر و چوبک بسابم. به همين خاطر هميشه پشت دستانم ترک خورده بود و از آن خون مي آمد. ‏مدتي بعد تاجماه خانم دختر بسيارزييا وملوسي به دنيا آورد که اسمش را گذاشتند پري سيما. پري سيما را خپلي دوست داشتم و از او نگهداري مي کردم. براي من مثل يک عروسک بود. با تمايل خودم کهنه هايش را مي شستم و برايش قنداغ درست مي کردم. برخلاف من تاجماه خانم چندان توجهي به او نداشت. شبها براي آنکه از سر و صداي پري سيما بدخواب نشود، او را من مي خواباند. وقتي پري سيما به گريه مي افتاد من با قنداغ ساکتش مي کردم و برايش لالايي مي خواندم. پري سيما روز به روز بزرگ تر و شيطان تر مي شد. او نيز رفته رفته به من وابسته شده بود. هر طرفي که مي رفتم با چشمان درشتش که شبيه چشمان آهو بود مرا دنبال مي کرد. براي آنکه بيشتر به او برسم اکثر کارهاي خانه را سرهم بندي و ناقص انجام مي دادم. آن وقت تاجماه خانم از دستم ناراحت مي شد و باز کتکم مي زد و از من مي خواست همان کارها را درست انجام دهم. براي همين هم بازي کردن با خواهر نازنينم براي من عقده شده بود. ‏حالا ديگر هفت ساله شده بودم و بايد به مدرسه مي رفتم، اما نامادريم مخالفت کرد. مي گفت مدرسه براي دخترها لازم نيست. تو بايد در خانه بماني و به من کمک کني. من خيلي درس خواندن را دوست داشتم. خوشبختانه با گريه و التماس توانستم عمو کرامت را راضي کنم تا با پدرم صحبت کند و اسم مرا در مدرسه بنويسد. خدا رحمت کند عمو کرامت را. همين کوره سوادم را از او دارم. او بود که اسم مرا در مد رسه نوشت. ‏با شروع مدرسه ها بايد صبح خيلي زود از خواب بيدار مي شدم و سماور زغالي را روشن مي کردم، حتي بساط صبحانه را خودم آماده مي کردم. عصرها هم وقتي از مدرسه برمي گشتم بايد ظرفها وکهنه هاي خواهرم پري سيما را مي شستم و تازه اغلب روزها طبق معمول از تاجماه خانم کتک مي خوردم. ‏بدين ترتيب سه سالي گذشت. در اين سه سال من شاگرد موفق و باانضباطي بودم. هربار خانم ناظم براي بازديد سر صف مي آمد به بچه هايي که ناخنهايشان بلند يا يقه روپوشي اُرمکشان چرک بود پس گردني مي زد و آنها را مجبور مي کرد روي يک پا بايستند و دستهايشان را بالاي سرشان نگه دارند، اما مرا به خاطر تميز بودن و شاگرد اول بودنم هميشه تشويق مي کرد. در مدرسه دوستي داشتم که دختر خيلي مهرباني بود. ولي مسلمان نبود. اسمش کارولين بود. او تنها دوستي بود که در مدرسه داشتم با آنکه ازنظر درسي شاگرد موفقي بودم، اما دخترها مثل آنکه از طرف پدر ومادرهايشان منع شده باشند با من دوستي نمي کردند. با کارولين هم به خاطر آنکه مسلمان نبود دوست نمي شدند. ما دو نفر به خاطر موقعيت خاصي که در مدرسه داشتيم خيلي زود با هم صميمي شديم. ‏پدرکارولين سر چهار راه مختاري مغازه دو دهنه آبجوفروشي دا شت. علاوه برآن يک گاراژ بزرگ هم داشت. روي هم رفته وضع ماليشان خوب بود. اوايل فکر مي کردم او از من خوشبخت تر است، اما بعدها که با هم صميمي تر شديم فهميدم آن طورها هم که فکر مي کردم نيست. آخر يک روز خود کارولين همه چيز را برايم تعريف مي کرد. او هم مثل من وقتي خيلي کوچک بوده مادرش را از دست داده و پدرش با زن ديگري ازدواج کرده بود. نامادري کارولين زن بد اخلاق و حسودي بود که او را اذيت مي کرد. من هم کم وبيش از زندگي خودم براي کارولين گفته بودم و همين باعث محکم تر شدن دوستي ما شده بود. حالا آن قدر با هم صميمي شده بوديم که اغلب بچه ها با آنکه حاضر به دوستي با ما نبودند، اما به دوستي ماحسوديشان مي شد. اين دوستي تا کلاس چهارم هم ادامه داشت. تا اينکه يک روز بهانه اي سبب شد تا رابطه اين دوستي گسسته و من بخت برگشته از درس و مدرسه محروم شوم. خوب يادم است آن روزکارولين به خاطر کتک سختي که از نامادريش خورده شاکي بود. آن روزکارولين بعدازمشورت با من تصميم گرفت دو نفري با هم به گاراژ پدرش برويم و از دست نامادريش به او شکايت کنيم. من هم ازبس که دلم به حال اوسوخته بود اين کاررا کردم.گاراژي که متعلق به پدرکارولين بود خيلي دور از مدرسه بود. يک تعمير گاه بزرگ بود که در آن انواع و اقسام مغازه وجود داشت. از مکانيکي گرفته تا تراشکاري و صافکاري و رنگ کاري. خوب يادم است آن روز از بخت بد کارولين پدرش درگاراژنبود. تا از آنجا به خانه برگردم خيلي دير شد و سر بند همين قضيه دير آمدن از پدرم کتک سختي خوردم. آن روز پدرم درحالي که به مادر بيچاره ام که ديگر دستش از دنيا کوتاه بود بد و بيراه مي گفت، با هرچه دم دستش بود آن قدر مرا زد تا اينکه عاقبت عمو کرامت آمد و خودش را ميان اند اخت و مرا از زير مشت و لگد او خلاص کرد. از فرداي آن روز ديگر رفتن به مدرسه براي من غدغن شد. بعد از آن هرچه به پدرم التماس کردم که اجازه بدهد به مدرسه بروم فايده نداشت.گفت که ديگر اجازه نخواهد داد و همين سه چهار سالي هم که درس خواندي از سرت زيادي است. ‏ناچاردر خانه نشستم وکارهاي سنگين را انجام دادم. در آن روزها تنها دلخوشي من خواهرم پري سيما بود که بي نهايت دوستش داشتم. هرروز لباسهايش را عوض مي کردم و موهاي نرم و لطيفش را که پيچ و تاب قشنگي داشت برايش شانه مي زدم. از بس به او رسيده بودم حسابي تپل مپل شده بود. در باغچه حياط اندروني چند گلدان بزرگ شاه پسند و ياس وسوسن داشتيم.گلها را مي چيدم و نخ مي کردم و مثل تاج روي سر پري سيما مي گذاشتم.گاهي هم گلبرگهاي گل شمعداني را روي لبهايش مي چسباندم و با همين گلها برايش گردنبند و النگو درست مي کردم. درست مثل فرشته ها زيبا مي شد. آن وقت درحالي که از ديدنش حظ مي کردم برايش دست مي زدم و مي خواندم : «نازپَري، وَر نپري.»
نويسنده: مهناز سيد جواد جواهري ادامه دارد... با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar