نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت چهاردهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
 قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت چهاردهم
آخرين خبر/ با يک قصه جذاب و خواندني از دوران قديم ايران باز هم در کنار شما هستيم، براي شما دوستداران داستان هاي ايراني يک داستان قديمي و زيبا و عاشقانه انتخاب کرده ايم تا در اين شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشيد. لينک قسمت قبل ‏صداي دايه آقا را شنيدم که گفت: «اينجاست.« آنگاه از پله هاي جلو عمارت بالا رفت و ايستاد« ‏. ‏دنبالش رفتم. دايه آقا کليدي را از جيب پيراهنش بيرون کشيد و در را گشود. نور چراغ بادي را توي اتاق انداخت و وارد شد. برخلاف آنچه فکر مي کردم عمارتي بود با دو اتاق، يکي بزرگ تر، که اتاق اصلي بود و يک اتاق کوچک ترکه تودرتوي آنجا بود و دري به پشت عمارت داشت. اتاق اصلي دو پنجره بزرگ در دو طرف داست که رو به ،باغ باز مي شد. جز چراغ بادي چراغ ديگري روشن نبود. براي همين هم دايه آقا کبريت زد و دو چراغ حباب دار پايه بلندي را که بالاي طاقچه بود و در ميان آن آينه اي قرار داشت، روشن کرد. مرا که هم چنان مات و مبهوت در آستانه در ايستاده بودم براي نخستين بار با صداي خفه اي به نام صدا زد. ‏« پري خانم، چرا آنجا ايستاده اي، بفرما تو.« ‏کفشهايم را کندم و آهسته داخل شدم. کف اتاق با قالي اعلايي فرش شده بود. وسط اتاق تختخواب فنري با پايه ها و ميله هاي برنزي قرار داشت که رختخوابهاي گلدوزي شده زري بر روي آن گسترده بودند، کنار تخت آينه سه لته بزرگي گذاشت بودند که جلويش روي يک ميز کوتاه پر از شيشه هاي کوچک رنگ وارنگ عطر و ادوکلن و وسايل اصلاح سالار بود. در گوشه اي از اتاق کمد دو در بزرگي قرار داشت که تصوير خراطي شد آدم و حوا روي آن به چشم مي خورد. حوا با صورتي اساطيري سيب درشتي را در دست داشت که آن را به آدم تعارف مي کرد. همان طور که به اين تصوير خراطي شده و رمز و راز نهفته در آن چشم دوخته بودم متوجه دايه آقا شدم. پيش از آنکه از آنجا خارج شود چشمش به من افتاد که گوشه اي اندوهگين ايستاده بودم. براي لحظه اي به من نگاه کرد. نمي دانم در حالت نگاه من چه چيزي ديد که او را تحت تاثير قرار داد. مثل آنکه دلش به حال من سوخته باشد با لحن ملايمي براي دلخوشي من گفت: «مبارکه ان شاءالله، به خوبي و خوشي پير بشين.« همان طور که اندوهگين نگاهش مي کردم لبخند زدم وگفتم: «ممنونم.« دايه آقا اين را گفت و از لاي در خزيد و لنگان لنگان در تاريکي شب ناپديد شد. پس ازرفتن دايه آقا مدتي با نگاهم رد فانوسي را که در دست دايه آقا بود تعقيب کردم. بعد خيلي آهسته دوري را که هم چنان در دستم روي پيش بخاري روبه روي آينه که توري روي آن را پوشانده بود گذاشتم و روي طاقچه جلوي پنجره که با زمين نيم متر فاصله داشت نشستم. غرق در فکر بودم و از پشت پرده از دور به چراغهاي روشن عمارت خيره شدم که از دور به من چشمک مي زد. به اين انديشيدم که سالار بايد به من مي گفت که روز يکشنبه چه خبر خواهد بود. هرچه بود او هم عضوي از اين خانواده بود و از اخلاق و رفتار خانواده اش خبر داشت. لحظه ها به کندي گذشت و يک ساعت سپري شد تا اينکه باز سر وکله دايه آقا پيدا شد.گمان کردم آمده پي ام تا براي شام مرا به عمارت کلاه فرنگي دعوتم کند. از جا بلند شدم، اما خيلي زود با ديدن مجمعه کنگره داري که در دست او بود همه اشتياق و دلهره اي که داشتم تبديل به بغض شد و فهميدم اشتباه کرده ام. درحالي که به سيني که در دست دايه آقا بود مي نگريستم خاري در سينه ام خليد. ناسلامتي آن شب عروسي من بود، اما گويي اصلاً وجود نداشتم. دايه آقا بدون هيچ توضيحي مجمعه را روي درگاهي گذاشت و لنگان لنگان رفت. هنوز دايه آقا چند قدم از آنجا دور نشده بود که ناگهان اشکم سرازير شد. احساس کودکي را داشتم که غريب و تنها در جايي ناشناخته سرگردان شده است. دلم مي خواست سالار کنارم باشد و برايم توضيح دهد چه خبر است، ولي او در عمارت کلاه فرنگي به سر مي برد و لابد خبر نداشت در اين گوشه باغ چه بر من مي گذرد. ‏آن شب، شبي خنک و مهتابي بود. زمزمه بادي که ميان درختان باغ مي بيچيد هم نوا با صداي شر شر آب جويي که ازکنار باغ مي گذشت مرا به چرت انداخت. به همان حالي که نشسته بودم وگوشم به صداي آب و سايش برگ درختان و صداي جيرجيرکها و قورباغه ها بود آن قدر اشک ريختم تا خوابم برد. ‏نفهميدم چند ساعت ازشب گذشته بود که از صداي باز وبسته شدن در از خواب پريدم. خواب آلود چشم بازکردم و سالار را ديدم. هنوز ننشسته بود که چشمش به مجمعه شام افتاد که دست نخورده روي درگاه بود تعجب کرد. پيش آمد و آهسته کنارم نشست. صدايش را شنيدم که گفت:« چرا شامت را نخورده اي پري جان؟« ‏بي آنکه جواب سوال او را بدهم همان طور که مثل مجسمه نشسته بودم با صداي بغض آلودي گفتم:« من نمي خواهم اينجا باشم. مي خواهم برگردم دربند.« اين را گفتم و بي اختيار اشکم سرازير شد. به من خيره ماند. سرم را به سينه اش چسباند و درحالي که با مهرباني موهايم را نوازش مي کرد گفت:«اِ ا ا... تو که دل نازک نبودي.« ‏هم چنان که سرم را به سينه اش مي فشرد يکي دو بوسه بر موهايم نشاند من اشک مي ريختم. او عاشقانه نگاهم مي کرد و براي آنکه آرامم کند، مثل آنکه خودش علت ناراحتيم را بداند خيلي آهسته و شرمنده گفت: «مي دانم گله داري. مي دانم با تو خوب تا نشده است. مي دانم که همه نسبت به شما سردي وکم محلي کرده اند، ولي باورکن خانواده من آن طور که ديدي نيستند. فقط زمان لازم است تا تو را قبول کنند.« و چون ديد از پشت پرده اي از اشک خيره نگاهش مي کنم با ترديد افزود: «خيلي که ناراحت بودي مي توانيم از اينجا برويم... اما حالا نه.« ‏بي آنکه حرفي بزنم اشکريزان نگاهش کردم. وقتي ديد چيزي نمي گويم از سستي من استفاده کرد. از نگاهم خوانده بود چه بر من مي گذرد. مجمعه شام را پيش کشيد و با صداي بي نهايت ملايم و مهرباني گفت: « امشب دلم مي خواهد خودم غذا دهانت بگذارم، چطور است؟« ‏باز هم هيچ نگفتم و لبخند زدم. همان طور که نگاهم مي کرد گفت: « سعي کن هميشه بخندي پري. چالي که هنگام خنديدن روي لپت مي نشيند خيلي خواستني است.« ‏روز بعد کمي پس ازرفتن سالار بود که دايه آقا سپني صبحانه مرا آورد. همان موقع صداي درباغ بلند شد. يک نفر کوبه دررا در مشت گرفته بود و مي کوبيد. لحظه اي بعد صدايي از ته باغ بلند شد. ازکنار پرده نگاه کردم و دايه آقا را ديدم که دوان دوان خودش را به در رساند. هنوز در را باز نکرده بود که از فاصله اي دور هيکل درشت خانمي بلند قامت که روبنده به صورت داشت و عصا به دست داشت در چهارچوب در پيدا شد. دايه آقا با آنکه صورت او را نمي ديد، اما از صدايش او را شناخته بود. دست بر سينه گذاشت و عرض سلام بندگانه اي کرد. از جلوي درکنار رفت تا او وارد شود و خودش دوان دوان پيش افتاد. همان طور که با نگاهم آن دو را تعقيب مي کردم يک آن متوجه حضور اشرف الحاجيه در باغ شدم که چادربه سر و دست برکمر آن طرف تر از عمارت من ايستاده بود و با علي خان صحبت مي کرد که مشغول چيدن سرشاخه هاي گلهاي محمدي گلدانهاي ‏سفالي چهار طرف حوض بود. ‏اشرف الحاجيه بدون توجه پرسيد: « کي بود؟« ‏دايه آقا درحالي که ازدويدن نفس کم آورده بود با صداي بريده بريده اي به پشت سرش اشاره کرد و گفت: « خانم مخصوص، والده مکرمه عزت الملوک خانم تشريف آورده اند.« ‏اشرف الحاجيه از حضور سرزده خانم مخصوص دستپاچه شد. با عجله چادر وال آبي را که به خودش پييچيده بود بر سر مرتب کرد و چند قدمي براي پيشواز جلو رفت. هم چنان که آنها را تماشا مي کردم حس ششم به من گفت بايد مشاجره اي درراه باشد.که ازقضا درست حدس زده بودم. هنوز لحظه اي از رويارويي آن دو نگذشته بود که صداي هاي وهوي بلند شد. همان طور که با کنجکاوي نگاه مي کردم خانم مخصوص را ديدم که کنار جوي ايستاده بود و با اشرف الحاجيه مرافعه مي کرد. نرمه بادي که مي وزيد و برگ درختان را تکان مي داد از لاي لته نيمه باز پنجره عمارت هجوم آورد و صداي بريده و شکسته آن دو را با پرده هاي تور به داخل آورد. صداي خانم مخصوص بلندتر بود. ‏«عزت مرا گذاشتيد، رفتيد عروس تعارفي گرفتيد... چه خبر شده آقا زاده تازه به چل چلي افتاده!« « چشم بدخواهش کور... ديگر چقدر بايد صبر مي کرد. ده سال صبر کرد و خون دل خورد ، کم نبود. با مصلحت خدا که نمي شود در افتاد... سالار خان هرچه باشد پشت مي خواهد، براي عزت خانم شما هم کم دوا و درمان نکرد.« « وظيفه اش بوده، کار مهمي نکرده ... عزت من که از اول عيبناک نبود. به اين خانه که آمد صحيح و سالم بود. نمي دانم چه به خوردش داديد...« « بس است ديگر... از اين يکي به دو با من چه عايدتان مي شود. درثاني عزت خانم لابد خودش راضي بوده که به سالار خان اجازه ازدواج داده.« « اگر اين طور باشد لابد کارد به استخوانش رسيده. لابد گرده اش را به خاک ماليده. لابد ديده چه بخواهد چه نخواهد پاي يکي ديگر در ميان است، اما من عزت نيستم. خوب مي دانم باعث و باني اش که بوده. مي دانم کي در گوش سالار خواند عزت کنده بي دود است... پسر است اسم خانواده والامقام را بلند مي کند... پسر نداشته باشي ريشه ات مي خشکد.« ‏اشرف الحاجيه از آنچه مي شنيد از خود بي خود شد. درحالي که چادر تا فرق سرش کنار رفته بود و برق موهاي حلقه حلقه مشکينش به چشم مي آمد خودش را کنار کشيد وگفت: «وا، بسم الله... عيبي ندارد،گناهم را بشوييد.« خانم مخصوص با مشت چند باربه تخته سينه اش کوبيد وگفت: « الهي، اميدوارم آن کسي که اين نقشه را کشيد به تير غيب گرفتار شود. الهي، اميدارم هرکس اين تيکه را گرفت سر سال نکشيده خدا توي کاسه اش بگذارد « اشرف الحاجيه با نگاه کينه توزانه اي به تمسخر پوزخند زد وگفت: «به دعاي گربه سياهه باران نمي آيد. هرکس نفرين کند اول پاپيچ خودش مي شود.« صداي خانم مخصوص واضح به گوش رسيد. پرجوش و پرخروش تر گفت: « خيله خوب، حالا مي بينم. حيف که پاره تنم زير دندانتان است. به خداوندي خدا قسم اگر پاي عزت و اين طفل معصوم در ميان نبود مي رفتم بالاي بام سرم را لخت مي کردم، قرآن سر مي گرفتم و آن قدر هو مي کشيدم تا مرغ آمين نفرينم را مستجاب کند.« خانم مخصوص با گفتن اين حرف سخت و محکم ته عصايش را لب سنگ جوي کوبيد و راهش را کشيد و رفت. ‏پس از رفتن او اشرف الحاجيه آهسته کنار حوض آمد و لب سنگي حوض نشست. هنوز پاي خانم مخصوص به در باغ نرسيده بود که بهجت الزمان خانم سر و سينه زنان به باغ آمد. ‏از همان جا نگاهي به اشرف الحاجيه انداخت که آشفته لب سنگي حوض نشسته بود. با عجله و به سختي از پله هاي عمارت پايين آمد و خودش را به او رساند. زير بغل او را گرفت و از جا بلندش کرد. دايه آقا همان طور که از دور مراقب آن دو بود تکاني به خود داد و به دو به اين طرف باغ آمد. براي آنکه ديده نشوم از پنجره دور شدم. لحظه اي بعد صداي دايه آقا از باغ شنيده شد. ‏« بهجت الزمان خانم، صبرکنيد الساعه مي آيم کمک.« ‏همان شب سالار با دست و صورت آب چکان آمد. « سلام پري جان« ‏درحالي که حوله را به دستش مي دادم گفتم: «سلام، خسته نباشيد.« روبه روي آينه ايستاد و صورتش را خشک کرد. حوله را به دستم داد و‏همان طور که با شانه جيبي موهايش را به عقب سر شرنه مي زد از آينه نگاهي به من انداخت وگفت: « شنيدم امروز اينجا خبرهايي بوده؟« فهميدم از ماجراي آن روز شکسته و بسته خبر دارد. براي همين هم محتاطانه گفتم: « بله.« ‏به سويم چرخيد. دستش را آرام بر گونه ام فرود آورد و طره مويي را که روي صورتم ريخته بود کنار زد. صدايش را شنيدم که آرام زمزمه کرد: «خوشم مي آيد... حرف بزن نيستي.« ‏بي آنکه چيزي بگويم لبخند زدم. روزها از پي هم مي گذشتند. در آن مدت به جز سالار که دمادم غروب مي آمد و دايه آقا هيچ کس را نمي ديدم. دايه آقا روزي سه بار وقت صبحانه و ناهار و شام مجمعه به دست مي آمد. مجمعه را روي درگاهي مي گذاشت و يک ساعت بعد براي بردن آن برمي گشت. فقط شبها شام را به اتفاق سالار مي خوردم. مواقع ديگر هميشه تنها بودم. با آنکه باغ پر از نوکر وکلفت بود و اغلب مهمان داشتند، اما هيچ کس با من کاري نداشت. اشرف الحاجيه هم از حال و احوال من نمي پرسيد.گه گاه او را از دور مي ديدم که از عمارت بيرون مي آمد و به کلفت و نوکر و آشپز و باغبان امر و نهي مي کرد. روزي که حضرت والا و هوويم عزت الملوک و دخترش از زيارت مشهد بازگشتند سالار خانه نبود. نيم ساعتي تا وقت اذان ظهر مانده بود که من صداي رفت و آمد و برو بيا شنيدم. از سر کنجکاوي کنار پنجره رفتم و نگاهي باغ انداختم تا ببينم اين همه سر و صدا براي چيست. در باغ برو با بود. همراه با نسيم، بوي خاک آب پاشي شده و گل ياس مي آمد. صداي سم اسب وکالسکه از ته باغ به گوش مي رسيد. در باغ چهارتاق باز بود و کالسکه يکراست وارد شد. خودم را از پشت پنجره کنار کشيدم تا کالسکه رد شود. دوباره نگاه کردم. کالسکه از وسط باغ گذشت و مقابل عمارت کلاه فرنگي نگه داشت. ‏پيش از آنکه کساني که توي کالسکه نشسته بودند پياده شوند همان مرد درشت هيکل و بدهيبتي که در بدو ورودم به باغ او را ديده بودم و حالا مي دانستم نامش آقاموچول است دوان دوان تا پاي کالسکه آمد و در را باز کرد. اول کسي که پا از رکاب کالسکه پايين گذاشت پدرشوهرم، حضرت والا بود که از روي ذهنيتي که از تعريفهاي همدم خانم داشتم فوري او را شناختم. همان طور که در تصورم بود قيافه اي قجري داشت و سبيلهاي درويشانه. درست مثل سالار قد بلند و چهارشانه بود. درحالي که با تکيه بر عصاي مرصعي که در دستش بود ازکالسکه پايين مي آمد با خدمه باغ که براي کفتن زيارت فبول جمع شده بودند خيلي با صلابت و زبر لبي صحبت کرد. لحظه اي بعد خانم چادري شيکي ازکالسکه پياده شد که در همان نگاه اول حدس زدم بايد هوويم عزت الملوک باشد. بعد از او دختر سالار، شعله از کالسکه پياده شد. نسبت به سالها قبل که دم مدرسه دورادور او را مي ديدم خيلي قد کشيده و حسابي بزرگ شده بود. دايه آقا درحالي که دست به سينه ايستاده بود جلو رفت و خواست براي خودشيريني صورت را ببوسد. هنوز درست بغلش نکرده بود که با خشونت و خشم خودش را عقب کشيد و مثل جانوري فراري توي باغ غيب شد. دقيقه اي بعد سر و کله اشرف الحاجيه هم پيدا شد. چادر به سر جلو آمد و بعد از آنکه پشت دست شوهرش، حضرت والا را بوسيد دست انداخت گردن هوويم و او را بوسيد. همان طور که از لاي پرده يواشکي نگاه مي کردم از دور سياهي منير اعظم را ديدم که پيدا شد. او نيز ذوق زده و دوان دوان خودش را به آنجا رساند. پس از بوسيدن دست پدرش و ماچ و بوسه فراوان با عزت الملوک او را کناري کشيد و درگوش او چيزي گفت. هووبم همان دم پس رفت و دستش را به کالسکه گرفت و بر زمين نشست. با ديدن اين صحنه متوجه شدم که عزت الملوک بايد از جريان آمدن من به باغ تازه باخبر شده باشد. البته هر زن ديگري هم در مقام و موقعيت او بود ممکن بود همين حال شود. حضرت والا که مثل بقيه شاهد ايستاده بود با ديدن اين صحنه با تغيرعصايش را رو به کلفتها ونوکرها بلند کرد و همه را مرخص کرد‏. بعد بالاي سر عزت الملوک آمد. زير بغل او را گرفت و با کمک منيراعظم او را از زمين بلند کرد. دايه آقا که از دور شاهد همه چيز بود، براي خوش خدمتي .دوان دوان جلو رفت وبا کمک منيراعظم اورا به عمارت برد. حضرت والا هم چنان که دو دستي به عصايش تکيه داده بود به آنان نگاه کرد ‏تا مطمئن شد که دور شده اند. يک قدمي جلو رفت و مدتي با اشرف الحاجيه مشغول صحبت شد. همان طور که با او حرف مي زد از زير چشم مستخدمان را مي پاييد که درگوشه وکنار باغ مشغول کار بودند. از بيم آنکه مبادا کسي متوجه حضور من شود ‏از پشت پنجره کنار آمدم. نيم ساعت بعد دوباره از گوشه پنجره سرک کشيدم. باغ خلوت و خالي بود. همين که صداي اذان ظهر بلند شد حضرت والا سلانه سلانه به طرف حوض ميان باغ آمد. فواره ها باز بودند. آفتاب که از پشت به فواره ها مي خورد بر زمينه آلاچيق پز از ياس بالاي حوض رنگين کمان کوچکي درست کرده بود. چند مرغابي با فاصله روي آب شنا مي کردند. همان طور که نگاه مي کردم حضرت والا را ديدم که آستينهاي لباده اش را بالا زد و سر حوض نشست . ادعيه اي زبر لب خواند و دست نمازگرفت. همين که خواست حرکت کند باز سر و کله اشرف الحاجيه پيدا شد. براي حضرت والا حوله تميزي آورده بود تا دست و صورتش را خشک کند. فکري مثل برق از مغزم گذشت. مگر نه اينکه من هم عروس حضرت والا بودم پس لازم بود مثل بقيه من باب آشنايي هم که شده پيش قدم شوم و خوشامد و زيارت قبول بگويم يک آن حرفهايي که بايد در نخستين برخورد با حضرت والا برزبان مي آوردم در ذهنم مرور کردم. با عجله چادر نمازم را بر سر انداختم و راهي باغ شدم. با احترام جلو رفتم و سلام کردم و به او زيارت قبول گفتم. ‏حضرت والا درحالي که صورتش را خشک مي کرد يک آن از صداي من سر بلند کرد و از زير ابروان بلندي که بر روي چشمانش ريخته بود لحظه اي نگاهم کرد. درحالي که زير لبي جواب سلام مرا مي داد مثل آنکه شک داشته باشد خودم هستم، با حالتي استفهام آميز برگشت به سوي اشرف الحاجيه و پرسيد: « پري خانم؟« ‏اشرف الحاجيه درحالي که با حرکت چشم و ابرو به من فهماند جلوتر بروم و پشت دست حضرت والا را ببوسم جواب داد: « بله حضرت والا.« قدمي ديگر جلو رفتم. خم شدم و پشت دست حضرت والا را بوسيدم. درحالي که دستي به ريش و سبيل در درويشانه خود مي کشيد لحظه اي با نگاهي که پيدا بود از ظاهر و رفتار من خرسند است به صورت من دقيق شد. دستي در جيب ردايش کرد و يک دستبند بسيار قيمتي درآورد وکف دست من گذاشت و با صداي بم و خفه اي گفت: « از آب گذشته است پري خانم.« ‏همان طور که آن را به دستم مي کردم گفتم: « از لطف شما ممنونم.« ‏سري تکان داد و به سوي اشرف الحاجيه رفت. با صداي بي نهايت آهسته اي با او چند کلمه صحبت کرد. او سر تکان داد و با صداي بلندي گفت: « چَشم ، چشم« ‏هنوز حضرت والا چند قدم دور نشده بود که اشرف الحاجيه با صداي بلندي خطاب به من گفت: « حضرت والا فرمودند اين شب جمعه مجلس روضه خواني در عمارت کلاه فرنگي داير است شما هم تشريف بياوريد.« ‏درحالي که از لحن مؤدبانه و رسمي او شگفتزده شده بودم آهسته گفتم: ‏« چشم حاجيه خانم.« ‏اشرف الحاجيه اين را گفت و رفت. من هم چنان که ايستاده بودم رفتم توي فکر. اين نخستين باري بود که اشرف الحاجيه با چنين احترام و بدون عتاب و خطاب با من صحبت مي کرد. چيزي که تا آن روز هرگز از او نديده بودم. هم چنان که ايستاده بودم و فکر مي کردم نيم نگاهي به عمارت کلاه فرنگي افکندم. عزت الملوک را از دور ديدم که پشت شيشه هاي رنگين پنجره بلند هلالي اتاقش ايستاده بود و نمي دانم ازکي مرا تماشا مي کرد. همين که ديد متوجه او شده ام، فوري کنار رفت و پرده را کشيد. روز پنجشنبه از ظهر مهمان داشتند. دخترها و قوم و خويشها براي ناهار آمده بودند. باغ شلوغ بود و بچه ها توي باغ سر و صدا مي کردند. آن روز سالار خانه نبود. براي بازديد از سربازخانه اي خارج از شهر براي ماموريتي يک روزه به اَسترک رفته بود. طرفهاي عصر بود که در باغ را باز گذاشتند. تعداد زيادي از قوم و خويشها و آشنايان براي شرکت در مجلس آمدند. مردها توي ايوان جلوي عمارت که مشرف به باغ بود و با قاليهاي قمي و مخده فرش شده بود کيپ تا کيپ نشسته بودند. تالار شاه نشين پشت ايوان مخصوص مجلس خانمها بود. آقا تازه اولين منبر را شروع کرده بود که با چادر از در تالار شاه نشين وارد شدم و به همه سلام کردم. عزت الملوک با چادر سفيد گلدار در صدر مجلس ميان اشرف الحاجيه و منيراعظم نشسته بود. اين نخستين باري بود که روي باز و موهاي مجعد و کوتاه او را از نزديک مي ديدم. با آنکه نمي شد گفت زشت است ، اما زيبا هم نبود. صورتي گرد داشت با چشم و ابروي مشکي و بدني چاق و پف کرده. تا مرا ديد بي آنکه جواب سلام مرا بدهد از من رو گرداند و چادرش را جلوي صورتش گرفت. بي آنکه اهميتي به اين موضوع بدهم جايي نزديک به در نشستم. ‏تا آن روز به خاطر مرام و مسلکي که پدرم داشت هيچ وقت در يک مجلس روضه خواني شرکت نکرده بودم. اين نخستين بار بود. موضوع روضه آن روز حضرت علي اکبر عليه السلام و به ميدان رفتن او بود. آقا درحالي که با صداي بلند و حزن انگيزي از رشادت آن حضرت نقل مي کرد آقايان با صداي بلند گريه مي کردند. در قسمت خانمها نيز صداي ناله و گريه بلند بود. در آن ميان ناگهان صداي شيون و زاري عزت الملوک در تالار شاه نشين پيچيد. عده اي که دور او نشسته بودند به جنب و جوش افتادند. درحالي که از پشت پرده اي از اشک به آن سو نگاه مي کردم يک آن متوجه شدم بيشتر خانمها به من نگاه مي کنند. صداي خانمي را شنيدم که به خانم بغل دستي اش گفت: « خدا هيچ گلي را خوار نکند.« ‏در حالي که زير نگاه جمع معذب جابه جا مي شدم ناگهان منيراعظم را ديدم که جلوي جمع به هوويم که بي حال به مخده تکيه داده بود و او بادش مي زد اشاره کرد و با صداي بلند خطاب به من گفت: « مگر نمي بيني چشمش ور نمي دارد تو را ببيند، خوب برو بيرون.« ‏لحن گفتارش چنان تلخ وگزنده بود که مجلس به يکباره ساکت شد. با حيرت به او نگاه کردم. چانه ام لرزيد، اما هر طور بود خودم را نگه داشتم و زير نگاه جمع با حالتي منقلب و معذب از جا برخاستم و با عجله به عمارت خودم برگشتم. همين که در را پشت سرم بستم ديگر حالم را نفهميدم. خودم را انداختم روي تخت و زدم زير گريه. ‏آن روز يک ساعت، بلکه بيشتر از سوز دل اشک ريختم. دمادم غروب بود که مجلس روضه خواني تمام شد و مهمانهاي مرد يک جا بلند شدند. بعد يک يک پشت دست حضرت والا را بوسيدند و از ايوان پايين آمدند و باغ را ترک کردند. فقط دخترها و دامادها و تک و توک خودمانيها ماندند که آنها هم همگي به ايوان آمدند و دور هم نشستند. چاي خوردند، قليان کشيدند و بعد از مدتي اختلاط و صحبت با يکديگر از آنجا رفتند.کمي به اذان مانده بود که صداي در عمارت من بلند شد. پيش از آنکه در را باز کنم صداي بهجت الزمان خانم را شنيدم که مرا صدا مي زد. « پري خانم.. پري خانم.« ‏با شنيدن صداي بهجت الزمان خانم که بي خبر و سرزده به آنجا آمده بود با عجله چادر به سر انداختم و در را گشودم. تا چشمش به من افتاد پرسيد: « چرا تا آخر مجلس ننشستي مادر؟« ‏درحالي که از لحن بي نهايت مهربان ومادرانه او اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم: « خودتان که ديديد چه شد.« درمحالي که سعي داشت با نوازش دستش مرا دلداري بدهد دستي به گونه ام کشيد وگفت: «امشب خودم با حضرت والا صحبت مي کنم.« همان طور که با پشت دست قطره درشت اشکي را که ازگونه ام سرازير شده بود پاک مي کردم گفتم: « زحمت نکشيد بهجت الزمان خانم، مگر نشنيديد که منيراعظم خانم چه گفت.« ‏با مهرباني به صورتم خيره شد. ابروهايش را درهم گره کرد و خيلي جدي گفت: « منيراعظم براي خودش کرد. مگر به حرف و خواست کسي است. اگر عزت الملوک عروس اين خانواده است، خوب شما هم يک عروسي... مگر فرقي مي کند.« ‏به خودم جرات دادم و با صدايي لرزان گفتم: « اما بهجت الزمان خانم ، خودتان هم مي دانيد که خيلي فرق مي کند...« ‏با دستش جلوي صحبت مرا گرفت و با قاطعيت گفت: « من اين حرفها به گوشم نمي رود. هرکس جاي خودش را دارد.« بعد چشمهايش را رو به افق ريزکرد و مثل آنکه با خودش حرف بزند گفت: « مظنه وخت نمازشده باشد.« ‏تا آستينهايش را بالا بزند، دويدم پارچ و لگن آوردم. من آب ريختم و او دستنماز گرفت. با عجله جا نماز و طاق شال مخصوص سالار را برايش رو به قبله انداختم. با آنکه مردد بود بماند يا برود، اما به نماز ايستاد. همان طور که گوشه اي نشسته و زانوهايم را در بغل گرفته بودم با نگاه آرزومندي او را تماشا مي کردم. همين که نمازش را سلام داد، برگشت و متوجه من شد با مهرباني نگاهم کرد وگفت: « من هميشه پيش از هر نماز يک نماز قضا مي خوانم. دلت مي خواهد نماز مغرب و عشا را با هم بخوانيم.« لبخند زدم و از جا برخاستم و دستنماز گرفتم. سجاده نمازم را کنار سجاده او رو به قبله گستردم. اين نخستين بار بود که نماز مي خواندم. انگار که کس ديگري شده بودم. ‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه متوجه شده باشد من خواندن نماز را درست بلد نيستم. به عمد کلمات را خيلي شمرده و بلند ادا مي کرد و من زير لب با ااو تکرار مي کردم. پس از آنکه هر دو نماز را سلام داديم بهجت الزمان خانم هم چنان که دو زانو رو به قبله نشسته بود تسبيح تربت را به دست گرفت و همان طور که آن را دور مي گرداند گفت: «خدايا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشي، ما رستگار.« بعد مهر گلي را برداشت و بوسيد و مرا دعا کرد: « الهي به حق اين تربت پاک ان شاءالله به همين زوديها دامنت سبز شود.« ‏همان طور که نگاهش مي کردم بي اختيار خم شدم و دستان پرعطوفتش را بوسيدم. او هم سرم را در آغوش گرفت و پيشاني مرا بوسيد. بعد مهر و تسبيح را در جانماز گذاشت و آن را چهارتا کرد و از جا برخاست. ‏آن شب سالار از من پرسيد: « شنيده ام امروز در باغ خبرهايي بوده؟ درحالي که با پارچ آب مي ريختم تا صورتش را بشويد، نگاهي به چهره خسته اش انداختم و لبخند زدم. براي آنکه فکرش را آسوده کنم گفتم:« هرچه بوده گذشته است.« نويسنده: مهناز سيد جواد جواهري ادامه دارد... با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar