آخرين خبر/
داستان هاي ترسناک هميشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سليقه شما احترام مي گذاريم و هر شب با يک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستيم. حواستان باشد در تاريکي و تنهايي بخوانيد تا بيشتر بترسيد. ترسناک بخوانيد و شب پر از ترسي داشته باشيد و کتابخوان باشيد.
قسمت قبل
مت کمي عقب رفت و الينا توانست چهره اش را در نور ماشين ببيند . از سيمايش مشخص بود که نميداند فرار کند يا ھر سه آنھا رابگيرد و با گاري ھم شده به نزديکترين تيمارستان ببرد .
الينا گفت : " اين شوخي نيس ! باني واسطھ ھست،مت . ميدونم که ھميشه ميگفتم من به اين چيزا اعتقادي ندارم اما اشتباه ميکردم . نميدوني چقدر دراشتباه بودم ! امشب باني ... اون يه جورايي تبديل شد به استيفن و يک نظر ديده که استيفن کجاست . "
مت نفس عميقي کشيد :" مي فهمم . باشه . "
" مت اداي فهيم ھا رو براي من در نيار . من احمق نيستم و دارم بهت ميگم که اين واقعيته . باني آنجا بود . با استيفن . چيزايي رو ميدونست که فقط استيفن ميدونست و جاييکه اون گير افتاده رو ديد ."
باني گفت : " گير افتاده ! ھمينه،مطمئنا يه جاي باز مثله رودخونه نبود . اما آب بود . آب تا نزديک گردنم بالا اومده بود . گردنش . و ديوارھاي سنگي دور و بر،که با خزه ھاي ضخيم پوشيده شده بودن . آب به سرديه يخ و راکد بود . بوي بدي ھم مي داد . "
الينا گفت :" چي مي ديدي؟ "
- "ھيچي . انگار کور شده بودم . يه جورايي ميدونستم که اگه ضعيف ترين پرتوي نوري ھم وجود داشت بايد ميتونستم ببينمش .اما نمي ديدم. به سياھيه قبر بود . "
- "مثله يه قبر ... "
سرمايي وجود الينا را در برگرفت . درباره ي کليساي مخروبه اي که بر تپھ ي بالا يگورستان قرار داشت فکر کرد . آنجا مقبره اي قرار داشت. ھمان مقبره اي که يکبار الينا فکر کرد بازش کرده .
مرديث گفت :" اما يه قبر که اينقدرخيس نيس . "
باني گفت : " نه... اما جاي ديگه اي که بتونه باشه به ذھنم نمياد. استيفن ھوش و حواس درستي نداشت . خيلي ضعيف و آسيب ديده بود . و خيلي تشنه... "
الينا دھانش را باز کرد تا باني را از ادامه دادن باز دارد اما در ھمان لحظه مت داخل بحث شد : " من به تو نميگم که براي من شبيه چيه" .
دخترھا به او که با فاصله اي از گروھشان ايستاده و شبيه به شخصي بود که استراق سمع ميکند،نگاه کردند . تقريبا او را فراموش کرده بودند .
اليناگفت :" چيه؟ "
- " خوب،به نظرم مثله يه چاه مي مونه."
اليناباھيجاني تکان دھنده،پلک زد :" باني؟ "
باني به کندي گفت :" ميتونه باشه .اون وقت اندازه و ديوارھا و ھمه چي درست ميشه. اما چاه بازه . من بايد ميتونستم ستاره ھا رو ببينم . "
مت گفت :" نه اگه پوشونده باشنش . خيلي ازمزرعه ھاي قديمي اين اطراف چاه ھايي دارن که ديگه استفاده نميشن . و بعضي از کشاورزھا سر آنھا رو مي بندن که مطمئن باشن بچه ھاي کوچيک داخلش نمي افتن . پدربزرگ،مادربزرگ من که اينکارو ميکنن . "
الينا نميتوانست بيش از اين ھيجانش را در خود نگه دارد :" ميتونه خودش باشه . بايد خودش باشه . باني يادته ميگفتي اينجا ھميشه تاريکه؟ "
باني نيز ھيجان زده شده بود :" آره و يه جورايي حس زيرزمين و ھم داشت ."
اما مرديث به خشکي پرسيد : " مت،فکر ميکني چند تا چاه درفلز چرچ باشه؟ "
- " بي شمار ! اما سر پوشيده؟نه به اون زيادي . و اگه دارين ميگين که کسي استيفن را آنجا انداخته پس نميتونه مکاني باشه که مردم بتونن ببينن . احتمالا جايي متروکه ھست ... "
الينا گفت : "و ماشينش ھم انتهاي اينجاده پيدا شده . "
"مت گفت :" مزرعه ي فرنچرپير ھمه به يکديگر نگاه کردند . مزرعه ي فرنچر از زمانيکه ھر کسي مي توانست بياد آورد،مخروبه و متروک بود . درميان جنگل قرار داشت. حدود يک قرن پيش جنگل آن را در بر گرفته بود .
مت به سادگي اضافه کرد :" بياين بريم . "
الينا دستش را بر شانه ي او گذاشت : " باور ميکني ...؟ "
او براي لحظهاي به سمت ديگري نگاه کرد اما درآخر گفت :" نميدونم چيو باور کنم . اما ميام ."
آنھا از ھم جدا شدند و ھر دو ماشين را با خود بردند . مت و باني جلو و مرديث با الينا دنبالشان رفتند . مت راھي کوچک و متروکه و به جامانده از کالسکه را تازماني که ناپديد شد،دنبال کرد . سپس گفت :" از اينجا پياده ميريم . "
الينا از اينکه طناب را با خود آورده،خوشنود بود . اگر استيفن در چاه فرنچر باشد،لازم ميشد . و اگه نباشه ... به خود اجازه نميداد در آن مورد فکر کند .
از ميان جنگل گذشتن،به خصوص در تاريکي دشوار بود . بوته ھاي پر پشت در مسيرشان بودند و شاخه ھاي خشکيده به آنھا برخورد مي کردند. حشرات در اطرافشان پرواز ميکردند و با بال ھاي کوچکشان به گونه ھاي الينا بر خورد مي کردند .
بالاخره به زميني مسطح رسيدند . ساختمان خانه ي قديمي ديده ميشد . سنگھاي ساختمان با علفھاي ھرز و بوته ھا به زمين گره خورده بود . دودکش تقريبا سالم مانده بود . با سوراخ ھايي که درگذشته بتون به ھم متصلشان ميکرد،شبيه به مقبره اي فرو ريخته بود .
مت گفت :" چاه بايد يه جايي آن پشت باشه ."
مرديث بود که پيدايش کرد و بقيه را صدا زد . جمع شدند و به سنگ مربعي و صافي که آن را مسدود کرده بود نگاه کردند . تقريبا ھم سطح زمين بود . مت خم شد و گل و علفهاي اطرافش را بررسي کرد. گفت : به تازگي تکان خورده .
آن لحظه بود که قلب الينا به شدت شروع به کوبيدن کرد.مي توانست نبضش را در گلو و انگشتانش حس کند .
با صدايي که به زمزمه مي مانست گفت : " بياين بلندش کنيم . "
تخته سنگ به قدري سنگين بود که مت نتوانست حتي تکانش دھد . ھر چهار نفر با فشار به زمين آن را ھل ميدادند تا اينکه بالاخره سنگ با ناله اي،کمتر از يک اينچ حرکت کرد .
زمانيکه شکافي کوچک بين سنگ و چاه بوجود آمد،مت شاخهاي خشکيده را به عنوان اھرم استفاده کرد تا آنرابزرگترکند . سپس ھمه آن رادوباره ھل دادند .
زمانيکه روزنه اي به اندازه ي سر و شانه ھا ايجاد شد،الينا خم شد و پايين رانگاه کرد . ميترسيد که اميد داشته باشد.
- "استيفن؟ "
ثانيه ھاي بعد از آن،آويزان از آن شکاف سياهو نگاه کردن به تاريکي و شنيدن تنها،صداي لغزش سنگريزه ھايي که دراثرحرکت او سقوط مي کردند،بسيار رنج آور بود . سپس،درکمال ناباوري صدايي ديگر آمد .
- " کيه ... ؟ الينا؟ "
الينا که آرامش از خود بي خودش کرده بود،گفت : "اوه استيفن ! بله !! من اينجام . ما اينجاييم !الان مياريمت بيرون . حالتخوبه ؟ صدمه ديدي؟"
تنهاچيزي که جلوي او راگرفته بود که خود را درچاه نيندازد،مت بود که از پشت او را گرفته بود .
- "استيفن،صبرکن . ما طناب آورديم . بهم بگو که خوبي ! "
صدايي ضعيف و تقريبا غير قابل تشخيص آمد اما الينا فهميد که چه بود. يک خنده . صداي استيفن آھسته اما قابل فهم بود . گفت :" روزھاي بهتر از اين و داشتم اما ... زنده ھستم . کي باھاته ؟ "
مت گفت :" منم . مت . "
الينا را رھا کرد و خودش بر روي روزنه خم شد . اليناکه ازخوشحالي در پوست خود نمي گنجيد،متوجه شد که مت کمي گيج بود . او مي گفت :
"و مرديث و باني که قراره بعدا قاشق ھا رو برامون خم کنه. الان طناب ميندازم برات پايين ... ھمينه،مگه اينکه بانيبتونه بيارتت بيرون ."
ھمچنان بر زانوانش بود . برگشت و به باني نگاه کرد . باني ضربه اي بر سرش زد .
- " مسخره نکن . بيارش بيرون . "
مت با اندکي تزلزل گفت :" بله مادام . بگير استيفن . بايد دور خودت گره اش بزني ."
استيفن گفت :" باشه . " و درباره ي انگشتانش که از سرما بي حسش ده بودند يا اينکه آيا آنھا ميتوانند او را بالا بکشند يا نه،بحثي نکرد . اين تنها راه بود .
پانزده دقيقه ي بعدي براي الينا وحشتناک بود . براي بيرون کشيدن استيفن به نيروي ھر چهارنفر احتياج بود . ھر چند سهم اصلي باني گفتن :" يالا . عجله کنين " بود ھر وقت که بقيه براي تازه کردن نفس،مي ايستادند . بالاخره دستان استيفن لبه ي سوراخ تاريک را گرفت و مت جلو رفت تا زير بغل او را بگيرد. و تنها باديدن سکون غيرعادي بدن او و لنگيدنش فهميدکه چقدر اوضاع بد است . از آخرين قواي بدنش براي بالا آمدن استفاده کرده بود . دستانش زخمي و خون آلود بودند . اما چيزي که بيشتر از ھمه الينا رانگران کرد،اين بود که جواب او را نداد.
وقتي اندکي رھايش کرد تا نگاھش کند،ديد که پوستش مومي شکل و در زير چشمانش سايه ھاي سياھي ايجاد شده بود . پوستش به قدري سرد بود که الينا راترساند .بااضطراب به بقيه نگاه کرد .
ابروان مت از نگراني گره خورده بودند :" بهتره اول ببريمش درمانگاه. به دکتر احتياج داره . "
- "نه! " صدا ضعيف وگرفته بود و از پيکر لنگان مي آمد .
الينا احساس کرد که استيفن خود را جمع و جور ميکرد . احساس کرد که سرش به آرامي بالا مي آيد . چشمان سبزش را به او دوخت و الينا ضرورت را در آنھا ديد .
- "دکتر ... نه. " آن چشمھا ھمچون شعله اي مي سوختند .
" قول ... الينا ."
چشمھاي الينا ميسوخت و ديدش تار شده بود . زمزمه کرد :" قول ميدم . "
و بعد احساس کردکه ھر آنچه استيفن را نگه داشته بود،شايد جرياني از قدرت اراده و عزم محض،فرو پاشيد و او ناھوشيار سقوط کرد .
باني گفت : " اما بايد ببريمش دکتر! انگار داره ميميره!! "
- " نميشه . نميتونم الان توضيح بدم . بذارين ببريمش خونه،باشه؟ خيسه و اين بيرون يخ زده . بعد درموردش بحث ميکنيم . "
عمليات بيرون آوردن استيفن از جنگل کافي بود تا ذهن همه را براي مدتي اشغال کند . او همچنان بيهوش بود و زماني که بالاخره برصندلي عقب ماشين مت خواباندنش،همه کوفته،خسته و به دليل تماس با لباس استيفن،خيس شده بودند .
در مسيرشان به پانسيون،الينا سر او رابرپاهايش گذاشته بود . مرديث و باني نيز آنها را دنبال ميکردند .
مت درحاليکه ماشين را رو به روي ساختمان زنگار گرفته ي قرمز رنگ پارک مي کرد،گفت : ميبينم که چراغ ها روشنن. بايد بيدار باشه اما احتمالا در قفله . "
الينا باملايمت سر استيفن را پايين گذاشت و ازماشين بيرون لغزيد. . ديد که يکي از پنجره ها با کنار رفتن پرده،روشن شد . و سپس سر و شانه هاي شخصي را ديد که به پايين نگاه ميکرد .
الينا دستانش را تکان داد و فرياد زد " خانم فلاورز ! الينا هستم خانم فلاورز . استيفن رو پيدا کرديم . لازمه که بيايم داخل . "
پيکر پشت پنجره حرکتي نکرد و چيزي از اينکه سخنان او را شنيده باشد،نشان نداد اما با توجه به وضع ايستادن او، الينا ميدانست که هنوز پايين را نگاه ميکند .
درحاليکه به ورودي روشن مخصوص ماشينها اشاره ميکرد گفت : " خانم فلاورز،استيفن با ماست،لطفا ! "
صداي باني از ايوان جلويي آمد و حواسش را از پيکر پشت پنجره،پرت کرد : "الينا ! قفل نيس ! " زمانيکه الينا دوباره بالا را نگاه کرد،ديدکه پرده فرو افتاده و چراغ آن طبقه خاموش شده است .
عجيب بود اما الينا فرصتي نداشت که اين معما را حل کند . او و مرديث به مت کمک کردند تا استيفن را بلند کند و به پله هاي ورودي برساند .
داخل خانه تاريک و ساکت بود . الينا بقيه را به سمت راه پله اي که در مقابل در قرار داشت،راهنمايي کرد و سپس به پاگرد طبقهي دوم . از آنجا داخل اتاق خوابي شدند و الينا به باني گفت که دري را که شبيه کمد بود،باز کند . راه پله ي ديگري ظاهر شد . بسيار تنگ و تاريک .
همچنان که بار سنگين بي جانشان را کشان کشان مي بردند،مت خرخرکنان گفت : " آخه کي در ورودي ... خونشو قفل نشده ول ميکنه ... بعد همه ي اون اتفاقايي که اخيرا افتاده ... بايد ديوونه باشه ... "
باني که در بالاي پلکان دري را هل ميداد تا باز شود،گفت : " ديوونه که هست . آخرين باري که ما اينجا بوديم راجع به عجيبترين چيزها حرف ... " صدايش رو به خاموشي گراييد .
الينا گفت : " چيه؟ " با رسيدن به آستانه ي اتاق استيفن،خودش متوجه شد .
فراموش کرده بود که اتاق آخرين باري که درآن بود،چه وضعي داشت . صندوقهاي پر از لباس،بر کف يا ديواره هاي کناريشان افتاده بودند . مثل اينکه با دستان غول پيکري از اين طرف به آن طرف اتاق،پرت شده بودند . محتويات آنهابر کف اتاق ،قاطي روزنامه ها پخش بود . مبلمان واژگون و شيشه ي پنجره اي شکسته بود که باد سردي را به درون اتاق راه ميداد . تنها يک لامپ در گوشه اي روشن بود که سايه هاي عجيب و غريبي را برسقف ايجاد ميکرد .
مت گفت : " چي شده؟ "
الينا تا زمانيکه استيفن رابر تخت قرار دادند،جواب نداد . " دقيقا نميدونم . " که اين حقيقت داشت هر چند تا حد کمي . " اما ديشب هم همينجوري بود . مت،کمکم ميکني؟بايد خشکش کنيم . "
مرديث گفت : " من هم يه لامپ ديگه پيدا ميکنم . "
اما الينا به سرعت گفت : " نه! ميتونيم خوب ببينيم . چرا آتيش ر ا راه نمي اندازي؟ "
از يکي از صندوقها،ربدشامبر تيره اي بيرون زده بود . الينا آن را برداشت و همراه مت،شروع کرد به درآوردن لباسهاي خيس و چسبناک استيفن . مشغول درآوردن ژاکت او شده بود اما يک نگاه به گردن استيفن کافي بود تا الينا را برجا ميخکوب کند .
" مت،ميتوني ... ميتوني اون حوله رو برام بياري؟ "به محض اينکه مت چرخيد،الينا تقلا کنان ژاکت را از سر استيفن بيرون کشيد و به سرعت ربدشامبر را به دورش پيچيد . زمانيکه مت بازگشت و حوله را به او داد،آن را همانند شالگردن دور گردن استيفن پيچاند . ضربان قلب الينا سريعتر ميشد و ذهنش به شدت کار مي کرد .
تعجبي نداشت که استيفن اينقدر ضعيف شده . اينقدر بي جان . اوه،خدايا. بايد معاينه اش ميکرد تا ببيند اوضاع چه قدر بد است . اما با بودن مت و بقيه چگونه مي توانست؟
مت که به صورت استيفن نگاه ميکرد با صدايي محکم گفت : "ميرم يه دکتر بيارم . الينا،اون به کمک احتياج داره ."
الينا وحشت کرد : "مت،نه ... لطفا . اون ... اون از دکترمي ترسه . نميدونم اگه يکيشونو بياري چي ميشه . " و دوباره اين حقيقت داشت گرچه همه ي حقيقت نبود . الينا ايده اي داشت که ميتوانست به استيفن کمک کنداما با حضور ديگران نمي شد آن را عملي کرد . بر روي استيفن خم شده بود و دستانش را در دست گرفت . سعي مي کرد که فکر کند.
نويسنده: ال جي اسميت
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد