
دو خط کتاب/ راهکار بیدل برای چشیدن طعم بهار
فارس
بروزرسانی

فارس/ راهکار بيدل براي چشيدن طعم بهار «قدم به وادي فرصت نهادن»، «مژهبرداشتن» و «شتابطلبيدن» است.
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبيات فارس، نوروز بازتاب گستردهاي در زبان و ادبيات فارسي و به ويژه در سرودههاي شاعران قديم داشته است.
سيد مهدي طباطبايي استاد زبان و ادبيات فارسي در يادداشتي که براي خبرگزاري فارس نوشته است، به بررسي نمودِ بهار و نوروز در غزليات بيدل پرداخته است، که در ادامه ميخوانيد:
بررسي تاريخ ادب فارسي نشان ميدهد شاعران بزرگ فارسيزبان را با بهار و خزان، سر و سرّ بيشتري است تا تابستان و زمستان. همراهي بهار و خزان در شعر فارسي تا جايي است که نميتوان با ناديدهگرفتن يکي از آن دو به بررسي ديگري پرداخت. در غزليات بيدل هم اينگونه است؛ از منظر او، خزان طبيعت، نويد فرارسيدنِ بهار حقيقت است: «خزان گلشن امکان، بهار واجبي دارد/ تراوش ميکند حق از شکستِ رنگ باطلها» و بهارِ جهان، جلوهاي دارد به رنگ خزان: «بهار رنگ جهان، جلوة خزان دارد/ بقم در اين چمن حادثات اسپرک است»؛ از اين رو، نه ميتوان بر نسيم بهاران نازيد که دمسردي مهرگان را در پي دارد: «گلها که بر نسيم بهار است نازشان/ از باد مهرگان دم سردش نديدهاند» و نه ميتوان از خزان دل کَند و مهرِ آن را به دور افگند که گاه خزان از بهار بهتر است و اقبال به آن بيشتر: «خزان پيش از دميدن بود منظورِ بهار من».
**بيدل و بهار هوش ربا
آنچه بيدل را در بهار و خزان خرسند ميکند، بياراده بودن آنهاست در ديدار نمودن و پرهيز کردن که بر دوشِ بهار و خزان نيز باري است و آن دو هم گرفتارِ بياختياري: «از بهار و خزان عالم رنگ/ سرخ تا زرد اختياري نيست». همين همراهي بهار و خزان است که در دلِ بيدل راه ميکند و او را از سور و ماتم اين جهان آگاه: «کرد آگاهم ز سور و ماتم اين انجمن/ در بهار: آواز بلبل، در خزان: بانگ کلاغ»
او براي آموختن آزادگي و وارستگي، سرو را به خاطر ميآورد که به برکت بيبري، قامت ميافرازد و در زير بار منّت بهار، سر بر زمين نمييازد: «نيست سرو از بيبري ممنون احسان بهار/ بار منّت خم نسازد گردن آزاده را». از سوي ديگر، خوبيِ بهار به اين است که بهقدري دلرباست و تا حدّي هوشربا که گزينش و انتخاب در آن کاري است دشوار و مشقتبار: «در اين بهار، گل انتخاب دشوار است».
بهار فصل جنون و گريبانچاکي است: «بهار آمد، جنونسرمايگان! مفت است صحبتها» و: «بهار آمد، جنون از ششجهت سرپنجه مييازد»؛ پس نميتوان با فرارسيدن آن، دعوي زهد کرد و دامنپاکي: «تا ز چمن دماغ را بوي بهار ميرسد/ ضبط خودم چه ممکن است؟ نامة يار ميرسد». جالب اينکه با وجود دلبستگيِ همه به بهار، خود بهار نيز وابستگيهايي دارد و دلنهادگيهايي: «بهار نيز به هر غنچه بسته است دل اينجا/ در اين چمن چه کند بلبل آشيان که نبندد؟»
**بهار بيزوال بيدل
بهارِ بيزوال بيدل، ديدنِ جمال يار است تا جايي که در بهاران هم رو به سوي او دارد و در باغ هم گداييِ کوي او: «اي در بهار و باغ به سوي تو روي ما». بيدل نشاط و شادکامي بهاران را بيروي جانان نميخواهد «نشاطِ اين بهارم بيگل رويت چهکار آيد؟/ تو گر آيي، طرب آيد، بهشت آيد، بهار آيد» و با حضور يار، بهار و گل را خاري خوار ميشمارد: «گَرد خرامت از چمن برد طراوت بهار/ گل ز حيا عرق کند تا پرِ رنگ تر شود».
کمدوامي و ناپايداري بهار نيز دستمايهاي است آشکار که آن را در سرودههاي اغلب شاعران ميتوان سراغ گرفت که عموماً با چاشنيِ «وقت را غنيمت دان» در هم آميخته است و به غربالِ «که به باغ آمد از اين باغ و از آن خواهد شد» بيخته. بيدل بهار را آنقدر کمفرصت ميداند که آن را بدين تعبير ميخواند: «تا غنچه دم زند ز شکفتن، بهار رفت» و تلختر از همه اينکه: «يک گل در اين بهار، اقامتسراغ نيست».
**چگونه طعم بهار را بچشيم
راهکار بيدل براي چشيدن طعم بهار «قدم به وادي فرصت نهادن»، «مژهبرداشتن» و «شتابطلبيدن» است: «قدم به وادي فرصت زن و مژه بردار/ بهار ميرود اي بيخبر! شتاب طلب» و البتّه «پيالهگرفتن»: «بهار ميرود و گل ز باغ ميگذرد/ پياله گير که فصل دماغ ميگذرد». او بر اين باور است در چمن تنگبارِ دنيا، مجالي براي وا کردنِ بالي نيست و بايد بالگشا از عدم بر آن قدم نهاد و پروازمهيّا: «نيست در بهار جهان، فرصتِ شکفتگيات/ هم ز مرغزار عدم چون سحر دميده بيا»
بهار براي بيدل، آميزهاي از رنگوبوست: «رنگوبو جمع است در هرجا چمن دارد بهار» و: «غير رنگوبو چه دارد کسوت رنگ بهار؟»؛ رنگوبويي که بهار هماره در پي نوکردنِ آن است و آب و لعاب تازه بخشيدن به آن: «تجديد رنگ و بو نرود از بهار من». بيدل به پيداييِ رنگ گل ميانديشد و نهان و ناپيداييِ بوي آن؛ به تعبير او، بهار آيينهاي فراروي بوي گل ميگيرد، اما او نقاب از چهره برنميگيرد: «چو بوي گل به نظرها نقاب نگشودم/ بهار آينه پرداخت، ليک ننمودم». از اين منظر، بوي گل بهمانند پريزاد گلاندامي است که تنها دليل وجودِ آن نامي است: «چو بوي گل نميباشد پريزاد گلاندامي»؛ بر همين اساس، بيدل رنگ را نمادِ ظاهر و بيرون، و بو را نمادِ باطن و درون در نظر ميگيرد: «ز رمز صورت و معني دل خود جمع کن «بيدل»/ بهار اينجاست سامانش درون: بويي، برون: رنگي».
**بيدل از خود بيخود شده
جالب اينکه بيدل بوي بهار را جانبخشتر از نفس مسيحا ميداند چراکه با دميدن خويش، صد رنگ جنون را زنده ميکند و طبيعت را پاينده: «بسکه صد رنگ جنون زنده شد از بوي بهار/ دم عيسي خجل از جنبش دامان گل است». او بر اين باور است که رنگو بو، آرامشِ بهار را گرفته: «بهار از رنگو بو عمري است گم کرده است آرامش» و از منظري ديگر، چونان قفسي، مانع از پيداييِ بهار گشته است: «تا کي بهار را قفس از رنگو بو کنند؟»
بهار هنگامِ دگرگوني است و نشان دادنِ خميرماية اصلي وجود؛ چمن گل به بار آورده است و شيشه قلقل؛ معشوق در حال مستي است و بيدل در جنون و بيخود شدن از هستي! در اين ميان، بيدل از زاهدِ بيدرد ميخواهد به تزوير روي آرد و از بهار نصيبي برَد: «بهار آمد، تو هم اي زاهد بيدرد! تزويري؛/ چمن: گل، شيشه: قلقل، يار: مستي، من جنون کردم».
اين گفتار را دو غزل بهاريه از بيدل به فرجام ميبريم؛ بدان اميد که دادار يگانه بر آن نازنينِ دردانه رحمت آرد و بر او به ديدة مغفرت نگرد:
چشم وا کن، رنگ اسراري دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد، جلوهگر دارد بهار
ساعتي چون بوي گل از قيد پيراهن برآ
از تو چشمِ آشنايي اينقدر دارد بهار
کهکشان هم پايمال موج طوفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار؟
از صلاي رنگ عيشِ اين چمن غافل مباش
پارههايي چند بر خوان جگر دارد بهار
چشم تا وا کردهاي، رنگ از نظرها رفته است
از نسيم صبح، دامن بر کمر دارد بهار
بيفنا نتوان گلي زين هستيِ موهوم چيد
صفحة ما گر زني آتش، شرر دارد بهار
از خزان آيينه دارد صبح تا گل ميکند
جز شکستن نيست، رنگ ما اگر دارد بهار
ابر مينالد کز اسباب نشاط اين چمن
هرچه دارد، در فشار چشم تر دارد بهار
از گل و سنبل به نظم و نثر سعدي قانعام
اين معاني در گلستان بيشتر دارد بهار
موبهمويم حسرت زحمت تبسّم ميکند
هرکه گردد بسلمت، بر من نظر دارد بهار
زين چمن «بيدل» نه سروي جست و ني شمشماد رُست
از خيال قامتش دودي به سر دارد بهار
و:
سير گلزار که يارب در نظر دارد بهار!
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار
شبنم ما را به حسرت آب ميبايد شدن
کز دل هر ذرّه طوفاني دگر دارد بهار
رنگ: دامنچيدن و بوي گل از خود رفتن است
هرکجا گل ميکند، برگ سفر دارد بهار
جلوه تا ديدي، نهان شد؛ رنگ تا گفتي، شکست
فرصت عرض تماشا اينقدر دارد بهار
نيست در بار دماغآشفتگان اين چمن
آنقدر صبري که بار رنگ بردارد بهار
محرم نبضِ رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهار
اي خرد! چون بوي گل ديگر سراغ ما مگير
در جنون سر داد ما را، تا چه سر دارد بهار!
سير اين گلشن غنيمت دان که فرصت بيش نيست
در طلسم خندة گل بال و پر دارد بهار
بوي گل عمري است خونآلودة رنگ است و بس
ناوکي از آه بلبل در جگر دارد بهار
لاله: داغ و گل: گريبانچاک و بلبل: نوحهگر
غير عبرت زين چمن ديگر چه بردارد بهار؟
زندگي ميبايد، اسباب طرب معدوم نيست
رنگ هرجا رفته باشد، در نظر دارد بهار
زخم دل عمري است در گَرد نفس خواباندهام
در گريباني که من دارم، سحر دارد بهار
کهنهدرسِ فطرتايم، اي آگهيسرمايگان!
چند روزي شد که ما را بيخبر دارد بهار
چند بايد بود معذور طراوتهاي وهم؟
شبنمستان نيست بيدل، چشم تر دارد بهار
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد