
قصه شب/ دزیره- قسمت هجدهم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ در اين شب هاي بهاري مي خواهيم باز هم با کتاب هاي خوب در کنار شما مخاطبان فرهيخته و کتابخوان آخرين خبر باشيم. اين شب ها با داستان جذاب و خواندني " دزيره" با شما هستيم. رمان دزيره يک رمان عاشقانه و تاريخي جذاب است، همانطور که حتما مي دانيد دزيره تاثير زيادي روي ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در اين داستان با حقايق زيادي روبرو خواهيد شد. کتابخوان و شاداب باشيد.
قسمت قبل
تاليران ابروي خود را بالا کشيد . خنديد :
- جمهوري ما تعداد زيادي مرد سياستمدار ندارد . آقاي بناپارت ، ما تا آنجا که قدرت داريم سعي مي کنيم مردان برجسته را به سفارت خانه ها بفرستيم ، خود شما در مورد ايتاليا به ما کمک کرديد ، اين طور نيست ؟
ژوزف بناپارت در نظر تاليران که مسئول وزارت خارجه است فقط جانشين سياستمدار بود نه سياستمدار . صداي تو دماغي باراس شنيده شد که مي گفت :
- بعلاوه اين برنادوت يکي از قابل ترين مرداني است که در اختيار ماست . آيا شما موافق نيستيد ژنرال بناپارت ؟ راستي به خاطرم آمد ، وقتي شما در ايتاليا به واحد هاي تازه نفس احتياج مبرمي داشتيد ، از طرف وزارت جنگ به برنادوت دستور داده شد با بهترين هنگ ها ي ارتش رن Rhine به کمک شما بيايد . اين مرد با يک لشگر کامل در بدترين موقع زمستان ، کوهستان آلپ را ده ساعته طي کرد . شش ساعت بالارفتن و چهارساعت پايين آمدن . اگر درست به خاطر داشته باشم در نامه اي شما درباره ي او نوشتيد ، بسيار از او اظهار رضايت کرديد و با غرور و تکبر از او خوشنود بوديد .
ژوزف صحبت او را قطع کرد .
- بدون شک او ژنرال برجسته اي است ، ولي ديپلمات ؟ سياستمدار؟
تاليران متفکرانه جواب داد :
- معتقديم که عمل او و برافراشتن پرچم جمهوري فرانسه در وين بسيار مناسب بوده است . چرا سفارت فرانسه در هنگامي که ساير سفارتخانه ها پرچم خود را بر افراشته اند پرچم نداشته باشد ؟ پس از اين توهين ، پس از اين عمل که حقوق مملکتي ما را پايمال نمود ، ژنرال برنادوت فورا با اعتراض وين را ترک کرد و تصور مي کنم قبل از ورود ژنرال برنادوت عذرخواهي حکومت اطريش به پاريس برسد .
تاليران به ناخن هاي دست بسيار باريک و ظريفش نگريست و به صحبت ادامه داد :
- به هر حال مرد بهتر و شايسته تري نداريم که به وين بفرستيم .
لبخند نامحسوسي در چهره تيره رنگ و کمي مبهوت باراس ظاهر گرديد و گفت :
- برنادوت مرد عاقبت انديش و از نظر سياسي پيش بين و دورانديش نيز مي باشد .
باراس عينک خود را پايين آورده و به ناپلئون نگريست . لب هاي ناپلئون منقبض گرديد و آن شريان کوچک روي شقيقه راستش به شدت ميزد . باراس به صحبت خود ادامه داد :
- او همچنين يک جمهوريخواه معتقد است که مصمم مي باشد دشمنان جمهوري فرانسه را چه در داخل و چه در خارج کشور نابود سازد .
حس حسادت ژوزف نسبت به سفير فرانسه در اطريش چنان تحريک شده بود که قدرت خودداري را از دست داد و گفت :
- و شغل جديد او ؟
مجددا عينک باراس در زير نور چراغ مي درخشيد و به صحبت ادامه داد :
- جمهوري به مردان قابل اعتماد نيازمند است و مي توانم تصور نمايم چرا مردي که حرفه نظامي را از سربازي ساده شروع نموده ، از اعتماد ارتش نسبت به خود لذت مي برد . اين شخص اعتماد دولت را نيز به خود جلب کرده است و کاملا طبيعي خواهد بود اگر ...
فوشه رئيس پليس با دماغ نوک تيزش گفت :
- وزير جنگ آينده باشد .
باراس عينک خود را جابجا کرد و با حرص و ولع شديدي به پيراهن نازک ابريشمي ترز تاليين خيره شد . خداي من ، ترز تاليين زيبا فقط با يک پيراهن ابريشمي نازک در مهماني ناپلئون حضور يافته بود . باراس درحالي که با سنگيني و طمانينه از جاي برمي خاست گفت :
- ترز قشنگ ما ....
ترز از برخاستن باراس جلوگيري کرد و گفت :
- خواهش ميکنم بنشينيد .... بفرماييد .... به به ! پهلوان ايتاليا هم اينجاست ، ژنرال بناپارت و ژوزفين چه زيبا به نظر مي رسند ، چه مي شنوم ؟ راستي ژنرال اين اوژن کوچک را به نام آجودان خود به سرزمين اهرام مي بريد ؟ ميتوانم اوورار را به شما معرفي کنم ؟ اين همان شخصي است که ارتش شما را در ايتاليا با ده هزار جفت کفش تدارک ديد . اوورار " مرد قوي فرانسه " شخصا اينجاست ، با او آشنا شويد .
مرد کوتاه قدي در مقابل ناپلئون تعظيم کرد و تقريبا روي زمين خم شد . اليزا آهسته به من گفت :
- اوورار آخرين رفيق و معشوق ترز است و کنتراتچي ارتش مي باشد . ترز تا اين اواخر با باراس بود و محض خاطر ژوزفين از او صرف نظر کرد . اکنون باراس پيرمرد دختران پانزده ساله را ترجيح مي دهد . او مرد وقيحي است ، گمان مي کنم موهايش را رنگ مي کند. هيچ کس در اين سن موي به اين سياهي ندارد .
ناگهان متوجه شدم که ديگر قادر نيستم حتي يک دقيقه بيشتر در اتاق بمانم ، عرق کرده بودم ، فورا برخاستم و با عجله به طرف در رفتم و به جستجوي آينه پرداختم تا صورتم را پودر بزنم . سرسرا تقريبا تاريک بود به شمعداني که با شعله لرزان در مقابل آينه قرار داشت نزديک شدم ولي ناگهان با تعجب به عقب رفتم . ديدم دو نفر که يکديگر را در آغوش داشتند با ديدن من با سرعت از هم جدا شدند . با بي ميلي گفتم :
- اوه ، معذرت مي خواهم .
آن صورت سفيد قشنگ آهسته به نور نزديک شد . ژوزفين درحالي که زلف هاي کوتاه بچه گانه اش را مرتب مي کرد گفت :
- چرا ؟ مگر چه شده ؟ ... ممکن است آقاي شارل هيپولت را به شما معرفي نمايم ؟... شارل اين خانم خواهر زن برادر شوهر من ژوزف است . من با خواهر مادموازل دزيره جاري هستم و با اين ترتيب با يکديگر نسبت داريم . اين طور نيست مادموازل دزيره ؟
مردي که بيش از بيست و پنج سال نداشت در مقابل من خم شد . ژوزفين گفت :
اين آقاي شارل هيپولت يکي از جوان ترين و موفق ترين ... راستي شارل چکارمي کني ؟... بله يکي از بهترين کنتراتچي هاي ارتش است .
ژوزفين آهسته خنديد و ظاهرا تمام اين صحنه را مسخره مي دانست سپس به گفته ي خود افزود :
- مادموازل دزيره يکي از حريفان قديمي من است .
- حريف فاتح يا شکست خورده ؟
وقتي براي جواب باقي نبود صداي مهميزي به گوش رسيد و ناپلئون فرياد کرد :
- ژوزفين ... ژوزفين کجا مخفي شده اي ....؟ مهمانان ما در انتظار شما هستند .
- آينه و ميزي را که در مونت بلو به من هديه کرديد به مادموازل دزيره و آقاي شارل نشان مي دادم .
ژوزفين بدون کوچک ترين اضطراب و نگراني بازوي ناپلئون را گرفت و به طرف شارل هدايت کرد .
- مي خواهم يکي از جوان ترين کنتراتچي هاي ارتش را بشناسيد . و حالا آقاي شارل شما ممکن است آرزو هاي قلبي خود را بگوييد ... و مي توانيد با ناجي ايتاليا دست بدهيد .
خنده ي ژوزفين بسيار دلفريب بود و اضطراب و خشم ناپلئون را برطرف کرد . ناپلئون به طرف من برگشت و گفت :
- شما مي خواستيد با من صحبت کنيد ؟
ژوزفين دست خود را روي بازوي شارل گذارده و گفت :
- همراه من بياييد .... بايد از مهمانان خود پذيرايي نمايم .
من و او در مقابل يکديگر در زير نور لرزان شمع ايستاديم در کيف دستي خود به جستجو پرداختم . ناپلئون جلو آينه رفت و خود را نگريست . در زير نور رنگ پريده ي شمع سايه هاي عيمقي روي چشمان او ديده مي شد . و گونه هاي کوچک او فرو رفته بود . با خشونت سوال کرد:
- تو شنيدي باراس چه گفت ؟
چنان در افکار خود غوطه ور بود که بدون توجه مرا " تو " خطاب کرد و "تو" همان کلمه اي را که در دوران دوستي و عاشقي به کار مي رود به زبان آورد .
- بله شنيدم ولي چيزي نفهميدم ، چيزي از سياست نمي فهمم .
نگاه کردن در آينه را ادامه داد :
- دشمنان داخلي جمهوري فرانسه ، چه لغت زيبايي ! منظور او من بودم زيرا کاملا مي فهمد که امروز مي توانم ....
ساکت شد و سايه لرزان را در آينه نگريست ، لب زيرين خود را جويد و گفت :
- ما ژنرال ها جمهوري را نجات داديم و ما ژنرال ها آن را برپا نگه داشتيم و ممکن است ناگهان تصميم بگيريم که حکومت خود را به وجود بياوريم . پادشاه فرانسه را در کمال بي رحمي گردن زدند و پس از مرگ او تاج سلطنتي فرانسه مورد اهانت و بي احترامي قرار گرفته و مانند چيز بي ارزشي به "گنداب رو " افتاده ، بايد يک نفر خم شود و آن را بردارد .
چنان صحبت مي کرد که گويي در خواب است . باز هم تصور کردم که در کنار نرده ي باغ منزلمان هستم . اول ترسيدم ، و سپس براي اينکه بر ترسو وحشت خود چيره شوم خنده بچه گانه اي کردم . با خشونت به طرف من برگشت و گفت :
- من به مصر مي روم . بگذار رهبران جمهوري به منازعه خود با احزاب سياسي ادامه دهند و فرانسه محتضر و خفقان گرفته را در مقابل اسکناس هاي بي ارزش به کنتراتچي ها بفروشند .
- معذرت مي خواهم ژنرال اگر صحبت شما را قطع مي کنم . نام خانمي را براي شما نوشته ام ، خواهشمندم دستور بدهيد از او نگهداري شود .
ورقه کاغذ را ازدست من گرفت و به شمعدان نزديک شد .
- ماري مونيه ....؟ کيست ....؟
- زني که با ژنرال دوفو مي زيسته ، مادر طفل اوست . به ژنرال دوفو قول داده ام که از آنها سرپرستي خواهد شد .
ناپلئون دستش را پايين آورد و با صداي نرم و ملايمي گفت :
- راستي متاثر شدم .... با ژنرال دوفو نامزد بوديد ؟
مي خواستم فرياد بکشم و براي اولين و آخرين مرتبه به او بگويم که از اين کمدي بي مزه متنفرم . با خشم و غضب جواب دادم :
- شما خوب مي دانيد که من ژنرال دوفو را نمي شناختم . نمي دانم چرا شما دست از سرم برنمي داريد.
- چطور دزيره ي کوچولو ....؟
- با اين پيشنهاد ها ي ازدواج .... ! بيش از حد کافي از نامزدي و پيشنهاد ازدواج رنج برده ام و مي خواهم راحت باشم .
- باورکنيد زن معني زندگي واقعي را در ازدواج مي يابد .
باسستي گفتم :
- ميل دارم که با اين شمعدان به سر شما بکوبم .
ناخن هايم را در کف دستم فروکردم تا از برداشتن شمعدان جلوگيري نمايم . نزديک من آمد لبخند مي زد . آن لبخند غيرقابل مقاومتي که براي من مفهوم بهشت، زندگي و جهنم را داشته است به روي لبش بود .
- ما رفيق و دوست هستيم ، اين طور نيست برناردين اوژني دزيره ؟
- به من قول بدهيد که ماري مونيه مقرري بيوه گان و فرزند او مقرري يتيمان را دريافت خواهد کرد .
ژولي و ژوزف با هم داخل اتاق شدند . ژولي گفت :
- اوه ... دزيره اينجا هستي ؟ حاضر باش مي خواهيم برويم .
وقتي من و ناپلئون را ديدند هردو باتعجب ايستادند . من و ناپلئون با خشونت روبروي هم ايستاده بوديم ، ولي ناگهان خنديديم . مجددا تکرار کردم :
- ژنرال قول مي دهيد ؟
دست مرا گرفت و به لبش نزديک کرد و گفت :
- قول مي دهم مادموازل دزيره .
سپس ژوزف بين من و او واقع شد و چندين مرتبه روي شانه ي برادرش زد و از او جدا گرديد .
خوشترين روز زندگي من در پاريس مانند روزهاي ديگر شروع شد . پس از صبحانه آبپاش کوچکي برداشتم و دو درخت نخل را که ژولي از ايتاليا آورده و در گلدان در اتاق غذاخوري گذارده آب دادم . ژولي و ژوزف معمولا در موقع صرف صبحانه دور از هم مي نشستند ژوزف مشغول خواندن نامه اي بود و من فقط به قسمتي از آنچه او گفت گوش کردم .
- ديدي ژولي .. او دعوت را پذيرفته است .
- محض رضاي خدا .... هنوز براي اين مهماني تهيه اي نديده ام و غير از او چه کسي را دعوت خواهيد کرد .؟... آيا جوجه تهيه کنم خوب است ....؟ چطور است غذاي اول ماهي باشد ؟ راستي اين روزها ماهي بسيار گران است و کمياب شده ، ژوزف قبلا بايد به من اطلاع مي داديد .
- مطمئن نبودم که دعوت مرا خواهد پذيرفت ، فقط چند روزي است به پاريس آمده و تقريبا تمام وقت او با دعوت و پذيرايي گرفته شده است . هرکسي مي خواهد شرح حوادث وين را از زبان خود او بشنود .
براي پر کردن آب پاش از اتاق خارج شدم . اين درختان نخل به آب زيادي احتياج دارند . وقتي مراجعت کردم ژوزف مي گفت :
- براي او نوشتم که رفيق برجسته ي من باراس و برادرم ناپلئون بسيار از کارهاي برجسته ي شما تعريف و تمجيد کرده اند و من بسيار خوشحال و سرافراز خواهم بود که او را در منزل با غذاي ناقابلي پذيرايي نمايم .
ژولي با صداي بلند تقريبا تندي گفت :
- توت فرنگي و کرم براي دسر مناسب است ؟
-... او دعوت مرا پذيرفته . راستي مي فهمي يعني چه ؟ با وزير جنگ آتيه فرانسه تماس و رابطه نزديک دارم و ميل و آرزوي ناپلئون اجرا گرديده . باراس علنا گفت که او را به سمت وزارت جنگ منصوب خواهد کرد . وزير جنگ سابق شرر تقريبا مانند موم در دست ناپلئون بود و اراده اي از خود نداشت ، ولي چيزي درباره ي وزير جديد نمي دانيم ....ژولي غذا بايد مخصوصا عالي و خوب باشد و ....
- ديگر چه کسي را دعوت خواهيم کرد .
گلدان گل سرخ را از روي ميز غذا خوري برداشته و به آشپزخانه رفتم تا آب آن را عوض کنم . وقتي برگشتم ژوزف مي گفت :
- يک مهماني خودماني که با صميميت توام باشد بهتر است . براي اينکه من و لوسيين مي توانيم بدون مزاحمت با او صحبت نماييم . بله ... با اين ترتيب ژوزفين ، لوسيين ، کريستين ، شما و من خواهيم بود .
نگاهي به من کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- چقدر اين مهماني خودماني رنج و عذابم مي دهد .
ژوزف عاشق اين ضيافت هاست . غالبا ژنرال ها ، نمايندگان و سفرا را به شام خانوادگي دعوت مي کند تا بفهمد که در پشت پرده ي سياست چه مي گذرد . تا به اسرار سياسي واقف شود و در ضمن نامه هاي بلند بالا بوسيله پيک مخصوص به ناپلئون که در مصر است مي فرستد . تا کنون ژوزف پست سفارت تازه اي را نپذيرفته و يا به او پيشنهاد نکرده اند . ظاهرا ميل دارد در پاريس " مرکز منافع سياسي " زندگي نمايد . ژوزف در آخرين انتخابات جزيره ي کرس انتخاب گرديد . زيرا فتوحات ناپلئون طبعا باعث شد که مردم اين جزيره به فاميل بناپارت افتخار نمايند .
علاوه بر ژوزف لوسيين هم کانديد انتخاب از جزيره ي کرس بود و او هم به سمت نماينده ي مجلس پانصد نفري انتخاب شد . چند روز قبل ، پس از عزيمت ناپلئون ، لوسيين زنش را به پاريس آورد .
مادام لتيزيا منزل کوچکي براي آنها پيدا کرد تا بتوانند با حقوق کم نمايندگي زندگي کنند . لوسيين به جناح چپ فاميل بستگي دارد . وقتي به او اطلاع دادند که ناپلئون دستور داده است زنش را طلاق دهد با خشم و غضب گفت :
- برادر نظامي من ديوانه است . چه چيز کريستين را دوست ندارد ؟
ژوزف سعي کرد منظور ناپلئون را به او بفهماند و گفت :
- از قهوه خانه ي پدر زنت خوشش نمي آيد .
- پدرمان و مادرمان نيز در کرس زارعي بيش نبوده اند .
لوسيين ناگهان با ابروهاي گره خورده به ژوزف نگريست و گفت :
- ناپلئون عقايد و افکار قابل توجهي نسبت به يک جمهوري خواه دارد .
نطق لوسيين تقريبا همه روزه در تمام روزنامه ها درج مي شود ، اين جوان لاغر مو خرمايي که چشمان آبي او هنگامي که عصباني است و يا تحريک گرديده مي درخشد . ناطق هنرمندي است . نمي دانم لوسيين از شام صميمانه فاميلي که همه سعي دارند به وسيله ي آن روابط حسنه برقرار کنند لذت مي برد يا خير ؟ شايد فقط براي اينکه ژوزف و ژولي دلگير نشوند در مهماني هاي آنان شرکت مي نمايد .
هنگامي که مشغول پوشيدن لباس ابريشمي زرد رنگم بودم ژولي وارد اتاق شد و طبق معمول گفت :
- خدا کند همه چيز به خوبي برگزار شود .
و کنار تخت خوابم نشست و گفت :
- آن روبان حرير را به موهايت ببند ، خيلي خوشگل است و به تو مي آيد .
درحالي که با دقت شانه و روبان هايم را جستجو مي کردم گفتم :
- حيف است خراب مي شود ، بعلاوه کسي اينجا نمي آيد ، چه شخصي ممکن است توجه مرا جلب نمايد .
-ژوزف شنيده است که وزير جنگ آتيه اظهار نظر کرده و گفته است نبرد مصر ديوانگي محض بوده و دولت نبايد به ناپلئون اجازه حرکت مي داد .
حوصله نداشتم ، خلقم تنگ بود ، بالاخره تصميم گرفتم که روبان به سرم نبندم و موهايم را بالاي سرم با دو شانه آرايش نمايم . زير لب غرغر کرده و گفتم :
- اين دعوتهاي سياسي به طور غير قابل تصوري مايه ي زحمت و عذاب من است .
ژولي گفت :
- ژوزفين هم اول نمي خواست به اين مهماني بيايد ولي ژوزف براي او توضيح داد که آشنايي و رابطه نزديک ناپلئون و وزير جنگ آتيه اهميت زيادي دارد . ژوزفين که چندي قبل آن خانه ي ييلاقي مالمزون را خريده تصميم داشت با چند نفر از رفقايش براي پيک نيک به آنجا برود ناچار صرف نظر کرد .
- حق دارد ، راستي هواي دل انگيز و مطبوعي است .
از پنجره به آسمان تاريک و آبي کم رنگ نگريستم . عطر بهار نارنج دررفضا موج مي زد ورروحم را نوازش مي داد . راستي رفته رفته از اين مهمان عاليقدر ناشناس متنفر مي شدم ، صداي درشکه از دور شنيده شد و در مقابل منزل ايستاد . ژولي با جمله عادي " خدا کند خوب برگزار شود " از اتاق خارج گرديد .
در خود کوچکترين تمايلي براي پايين رفتن و خوش آمد گويي به مهمانان عاليقدر حس نمي کردم و تا آخرين لحظه که صداي صحبت و گفتگو به حداکثر رسيد و مطمئن شدم که تمام ميهمانان آمده اند پايين نرفتم . بعدا متوجه شدم که ژولي منتظر من است تا بتواند مهمانان را به سالن غذاخوري هدايت کند .
نزد خود انديشيدم بهتر است بگويم سردرد دارم و به تخت خواب بروم ولي قبل از اينکه اين فکر را اجرا نمايم خود را در اتاق پذيرايي يافتم . در اين لحظه حاضر بودم آنچه در دنيا دارم را از دست بدهم و با سردرد شديد درتخت خواب خود افتاده باشم . اگرچه پشت او به درب ورود اتاق پذيرايي بود ولي فورا او را شناختم . آن مرد عظيم الجثه که اونيفورم سرمه اي دربر داشت و سردوش هاي بزرگ طلايي او در زير شمع مي درخشيد در آنجا ايستاده بود . ديگران هم ، ژوزف ، ژولي ، ژوزفين ، لوسيين و همسرش به شکل نيم دايره در مقابل او ايستاده و گيلاس هاي کوچکي در دست داشتند . اگر در جاي خود فلج گرديده و وحشت زده بدان شانه هاي وسيع خيره شده بودم تقصيري نداشتم .بلکه مدعوين چنان رفتار مرا غير عادي ديدند که ژوزف از روي شانه ي مهمانانش به من نگريست و سايرين نگاه او را تعقيب نمودند و در نتيجه آن مرد بلند قد عظيم الجثه متوجه شد که يک وضعيت غير عادي در پشت سر او رخداده .
صحبت خود را قطع کرده و به عقب برگشت .
چشمان او از اضطراب و نگراني گشاد شد . به زحمت مي توانستم تنفس کنم . قلبم به شدت مي تپيد . ژولي گفت :
- دزيره بيا اينجا منتظر شما هستيم .
نتوانستم او را نگاه کنم . گويي خواب مي ديدم . چشمانم به يکي از دکمه هاي طلاييش خيره شد و فقط متوجه گرديدم که دست مرا بوسيد . سپس صدايي از دور و خيلي دور گفت و البته اين صدا از ژوزف بود :
- ژنرال عزيز صحبت ما قطع شد مي گفتيد که ...
- کاملا فراموش کردم چه مي گفتم .
اين صدا را بين هزاران صدا تشخيص مي دهم . اين صدايي بود که در زير باران سيل آسا وروي پل رودخانه ي سن شنيده بودم که از گوشه ي تاريک درشکه در آن شب وحشتناک پاريس مرا خطاب قرار داده بود . صدايي بود که در آستانه ي در خانه کوچک کوچه ي باک از من درخواست جواب پيشنهاد ازدواج کرده بود .
ژولي گفت :
- به اتاق غذا خوري تشريف بياوريد .
ژنرال حرکتي نکرد . ژولي مجددا تکرار کرد :
- خواهش ميکنم به اتاق غذاخوري تشريف بياوريد .
در اين موقع ژولي به طرف او رفت ، بالاخره ژنرال بازوي خود را در اختيارخواهرم گذارد . ژوزف ، ژوزفين ، لوسيين و زنش و من دنبال آنها حرکت کرديم .
اين مهماني فاميلي که به علل سياسي برپا شده بود با ديگر پذيرايي ها که ژوزف در انتظار آن بود اختلاف فراوان داشت . ژوزف طوري پيش بيني کرده بود که ژنرال برنادوت بين ژولي و همسر ناپلئون قرار مي گرفت ، لوسيين آن طرف ديگر ميز و در مقابل ژوزفين واقع مي شد و ژوزف مقابل ژنرال برنادوت قرار مي گرفت . ژوزف تصور مي کرد که با اين ترتيب قادر خواهد بود صحبت را مطابق ميل خود هدايت نمايد .
ولي ژنرال برنادوت تقريبا بدون توجه با ماهي قزل آلاي گران قيمت سرگرم بازي بود . ژوزف ناچار دو مرتبه گيلاسش را بلند کرد تا برنادوت متوجه شد . دريافتم که او سرگرم حل مسئله اي است ، تصور مي کنم سعي مي کرد به خاطر آورد که در مهماني ترز تاليين در شب نامزدي ناپلئون به او چه گفته اند ! " ناپلئون نامزد متمولي در مارسي دارد و خواهر اين دختر همسر برادر بناپارت است ، ناپلئون اين دختر و جهيز او را فداي ازدواج با ژوزفين کرده است ."
ژوزف ناچار شد سه مرتبه به ژنرال برنادوت يادآوري نمايد که همه ي ما منتظر هستيم که به افتخار او بنوشيم . برنادوت با شدت به طرف ژولي برگشت و گفت :
- آيا خواهر شما مدت زيادي است که در پاريس بوده ؟
سوال او آن قدر غير منتظره بود که ژولي تقريبا دست و پاي خود را گم کرد و سوال او را نفهميد . ژنرال مجددا با تاکيد گفت :
- هر دوي شما اهل مارسي هستيد اين طور نيست ؟ اين را مي دانم ولي خواهر شما براي مدت مديدي در پاريس بود ...؟
ژولي مقاومت از دست رفته خود را بازيافت و گفت :
- خير . دزيره فقط چند ماهي است که در پاريس مي باشد . و اين اولين سفر او به اينجا است . دزيره پاريس را خيلي دوست دارد ، اين طور نيست ؟
مثل يک دختر مدرسه که درس خود را جواب مي دهد گفتم :
- پاريس شهر قشنگي است .
چشمان ژنرال گرد و تنگ شد و جواب داد :
- بله مخصوصا وقتي باران هم ببارد .
کريستين دختر قهوه چي سنت ماکزيم مشتاقانه شروع به صحبت کرد .
- پاريس حتي وقتي که باران هم ببارد زيبا است ، راستي گمان مي کنم مانند شهر پريان است .
ژوزف صبر و حوصله خود را از دست داده بود . آن نامه ي متملقانه را براي بحث در مورد هواي دل انگيز پاريس و زيبايي شهر پريان به ژنرال ننوشته بود .
ژوزف تقريبا بدون منظور گفت :
- ديروز نامه اي از برادرم ناپلئون داشتم ....
ولي چنين به نظر مي رسيد که برنادوت اصولا توجهي ندارد . ژوزف به گفته خود ادامه داد :
- برادرم نوشته است که سفر او طبق طرح پيش مي رود و تاکنون با ناوگان انگلستان تحت فرماندهي نلسون برخوردي نکرده است .
برنادوت با خوش رويي و درحالي که گيلاسش را بلند کرده بود گفت :
- پس برادر شما اقبال درخشاني دارد ، به سلامتي ژنرال بناپارت بنوشيم ، من حقيقتا به ژنرال بناپارت مقروضم .
به راستي ژوزف نمي دانست رنجيده خاطر يا خوشوقت باشد . به هر صورت شک و ترديدي نبود که برنادوت خود را هم درجه و هم مقام ناپلئون مي داند . درست است که فرماندهي عالي جبهه ايتاليا به بناپارت واگذار گرديد ولي در همان هنگام نيز برنادوت سفير فرانسه در اطريش بود و بعلاوه مي دانست که در آتيه وزير جنگ خواهد شد .
در ضمن خوردن جوجه متوجه شدم که ژوزفين ، بله ، ژوزفين همسر ناپلئون با کنجکاوي شديدي به من و سپس به ژنرال برنادوت نگاه مي کند . تصور نمي کنم که هيچ کس مانند ژوزفين از احساسات و کشش و همچنين کوچکترين ارتعاشات قلب زن و مرد آگاه باشد . در تمام مدت ژوزفين ساکت بود ولي وقتي ژولي گفت " اين اولين سفر دزيره به پاريس است " ژوزفين ابروهاي باريکش را بالا کشيد و يک لحظه با دقت به برنادوت نگريست . بسيار ممکن است که حضور برنادوت را در آن دعوت بعد از ظهر ترز تاليين به خاطر آورده باشد . ژوزفين بالاخره موقعيتي به دست آورد که به صحبت هاي سياسي ژوزف خاتمه داده و گفتگويي را که بيشتر مورد توجهش بود پيش بکشد .
سر بچه گانه اش را آهسته به طرفي خم کرد و چشمکي به برنادوت زد و گفت :
-بايد ماموريت سفارت اطريش واقعا براي شما مشکل بوده باشد ، چون شما مجرد بوده ايد . راستي ژنرال از نبودن يک خانم و شايد يک همسر در سفارتخانه در زحمت و نگراني نبوديد ؟
برنادوت با تصميم چنگالش را روي ميز گذارد و جواب داد :
- ژوزفين عزيز ! واقعا چقدر صحيح و به جا فکر کرديد و آيا مي توانم شما را مانند دوران گذشته ژوزفين خطاب کنم ؟ و راستي نمي توانم به شما بگويم که از تنهايي و تجرد چقدر در زحمت بوده ام .
ادامه دارد...
نويسنده: آن ماري سلينکو
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد