نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت پانزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت پانزدهم
آخرين خبر/ در زندگي انسان گاهي ديگران سرنوشت را تعيين مي کنند. زماني که به گذشته باز مي گرديم به لحظاتي برخورد مي کنيم که با يک اتفاق ساده، ديگران توانسته اند زندگيمان را دگرگون کنند. اين داستاني است از يک زندگي. قسمت قبل من- نه به اين خاطر نيست. بعد از اون روز که شمارو با دوچرخه زمين زدم فراموشتون کرده بودم. پس اون مدت به حساب نمي آد. رسيده بوديم. جلوي خونه نگه داشتم و فرگل پياده شد و گفت: بفرماييد تو. من- نه خيلي ممنون مگه متوجه نشديد پدرم چي گفت؟ خنديد و به خونه رفت.من هم از ماشين پياده شدم و سيگاري روشن کردم تا فرگل برگرده. ده دقيقه بيشتر طول نداد. با يک ساک کوچک بيرون اومد. فرگل – ببخشيد معطل شديد. من- اصلا اينطور نيست چند دقيقه که معطلي نيست. سوار شديم و حرکت کرديم. راه کوتاه بود نمي تونستم حرفامو بزنم. من- چقدر خوب شد که امشب خونه ما مي مونيد! فرگل- بله خيلي خوب شد چون راستش تنهايي تو خونه مي ترسيدم. من- فرگل خانم مي خواهيد يه سر بريم بيمارستان سري به آقاي حکمت بزنيد؟ فرگل- ممنون نه. فکر نکنم کسي رو اجازه ملاقات بدن. رفتيم خونه تلفن مي کنم. موبايل رو از جيبم در آوردم و بهش دادم که تلفن کنه. از کيفش شماره بيمارستان رو در آورد و تلفن زد. خانم حکمت گفت شکر خدا هيچ مسئله اي نيست و فقط محض احتياط گفتند امشب بيمارستان بمونه. خداحافظي کرد و تلفن رو به من داد. من- خب خداروشکر. حالا خيالتون راحت شد؟ فرگل با خنده- بله خدارو شکر. خيالم راحت شد. به خونه که رسيديم همونطور که پياده شديم و از توي باغ به طرف ساختمان مي رفتيم پرسيدم: فرگل خانم شما که اينهمه خواستگار داريد چرا ازدواج نمي کنيد؟ دليل خاصي داره؟ فرگل- دليلش فقط اينه که از اونها خوشم نيومده. من- يعني شما خيال ازدواج داريد؟ خنديد و گفت: هر دختري بالاخره بايد ازدواج کنه ولي با مرد مورد علاقه اش. سر و کله ليلا پيدا شد و ساک رو از دست فرگل گرفت و با هم به اتاق ليلا رفتند. اونقدر از دست ليلا حرصم گرفت! لحظه آخر ليلا برگشت و زبانش رو به طرف من از دهانش در آورد يعني به من ادا درآورد و خنديد و رفت. مثل دوران کودکي. من هم به اتاق خودم رفتم و يکساعتي دراز کشيدم بعد دوش گرفتم و اصلاح کردم و مشغول مطالعه کتاب شدم. يه ساعتي هم اينطوري گذشت که ليلا در زد: فرهاد نمي آي با فرگل بريم بيمارستان؟ من- حاضرم هر وقت خواستيد بريم. سه تايي رفتيم. حال آقاي حکمت خوب بود. يکساعتي اونجا بوديم. پدر و مادر فرگل خيلي از من تشکر کردند. با تمام شدن وقت ملاقات به خونه برگشتيم. مش رجب باغبان ما باغ را آب داده بود. فواره ها باز بود. بوي نم و بوي خاک آب خورده همه جا رو پر کرده بود. با ليلا و فرگل روي نيمکتهاي آخر باغ نشستيم هنوز دو دقيقه نگذشته بود که در خونه باز شد و هومن داخل شد. متوجه ما نشد و به طرف ساختمون رفت. به مش رجب که رسيد گفت: سلام مش رجب. حالت چطوره؟ خسته نباشيد. خدا قوت. مش رجب- زنده باشي جوون. پيرشي انشاالله هومن- مش رجب چيکار مي کني که اين گلها اين قدر تر و تازه ان؟ مش رجب- با عشق بهشون مي رسم! من آقا رو خيلي دوست دارم به باغش هم با عشق مي رسم! هومن- آي مش رجب مچتو گرفتم! معلومه که دستي تو عشق داري! يا الله تا چهار تا از فوت و فن هاي عشق رو به من ياد ندي ولت نمي کنم. مش رجب شنيدم تا حالا دو تا زن گرفتي. من با ماشين و پول نتونستم يکيش رو هم بگيرم! راز موفقيت تو چيه؟! يا الله بگو. غذا چي مي خوري؟ تاکتيکت در مورد زن ها چيه؟ از چه روشي تو عشق استفاده مي کني؟ زود جواب بده! مش رجب با خنده- ولم کن هومن خان. سر به سر من پيرمرد نذار. با شنيدن اين حرفها ما از پشت درختها شروع به خنديدن کرديم که هومن متوجه ما شد. مش رجب رو ول کرد و به طرف ما اومد. - به به سلام شمع و پروانه و گل و بلبل همه جمعند! چشم و دلم روشن! زير گوش ما چه اتفاقهايي مي افته و ما بي خبريم! ليلا خانم شما به من مي رسيد فقط اامتحان داريد؟ فرهاد خان يه تلفن مي زدي به من پولش رو بعدا حساب مي کردم. سه تايي باهاش سلام عليک کرديم و جريان پدر فرگل رو بهش گفتم اول خيلي ناراحت شد بعد که فهميد حال آقاي حکمت خوبه خوشحال شد و شروع کرد. - قربون قدرت خدا برم. کار خدا رو ببين! اين فرهاد خان پريروز که فهميد امروز همه جا تعطيله غم عالم ريخت تو دلش. چرا؟ هان که امروز نمي تونه فرگل خانم رو توي کارخونه ببينه! از بس که اين بشر خوش شانسه بايد بزنه و آقاي حکمت فشارش بره بالا ببرنش بيمارستان و دکتر هم بيخودي اونو شب نگه داره و اونوقت اين آدم از صبح تا شب بتونه فرگل خانم رو ببينه! خدا جون اين همه زرنگي و خوش تيپي و خوشگلي و خوش صحبتي رو از ما بگير جاش يه خورده از اين شانس فرهاد رو بهم بده! من- هومن چرا آبروريزي مي کني؟ من کي ناراحت بودم که امروز تعطيله؟ هومن- چرا هول شدي؟ خوب دلت براي فرگل خانم تنگ مي شد. چه عيبي داره؟ همه خنديدند. ليلا از هم بيشتر مي خنديد. هومن- بخند ليلا خانم! به اميد خدا روزي که زن من شدي. تلافي همه چيز رو سرت در مي آرم اگه بهت خرجي خونه دادم! اگه گردش بردمت! ليلا همونطور که مي خنديد بلند شد و گفت- من برم چايي بيارم. و با خنده دور شد. مونديم من و هومن و فرگل. من و فرگل لحظه اي هومن رو نگاه کرديم که هومن تا نگاه ما دو نفر رو ديد گفت: چيه؟ سر خرم؟ خيلي خوب مي رم اونورتر! من- گم شو هومن! اين چرت و پرت ها چيه مي گي؟ اما در دلم از خدا مي خواستم که لحظه اي با فرگل تنها باشم و حرف بزنم که شکر خدا هومن دنبال ليلا رفت. داشتم افکارم رو مرتب مي کدم که فرگل گفت: راست مي گفت هومن خان که چون امروز کارخونه تعطيل بود و نمي تونستيد من رو ببينيد ناراحت بوديد؟ من- نه. نه بخاطر اون. باور کنيد! يعني خوب شما که جاي خود داريد. ميدونيد کارها مونده. کارگرها گناه دارن...(خلاصه هول شده بودم و تند تند حرف زدم و شلوغش کردم) فرگل- درسته حق با شماست ولي من يه لحظه تصور ديگه اي پيدا کردم!( لحظه اي دو دل بودم بعد گفتم) راستش رو بخواهيد هومن حقيقت رو گفت دلم براي شما تنگ مي شد. اين رو گفتم و سرم رو پايين انداختم که لحظه اي بعد فرگل گفت: ممنون! هومن و ليلا از دور پيداشون شد براي اينکه وقت رو تلف نکرده باشم پرسيدم: فرگل خانم مي خواستم بدونم اگه مثلا چطوري بگم؟ حرفم رو خوردم ! يعني روم نشد بگم. اين بود که حرف رو عوض کردم و پرسيدم: منظورم اينه که شما چند سالتونه؟ فرگل با لبخند- انگار چيز ديگه اي مي خواستيد بپرسيد. من- نه نه همين مي خواستم بدونم چند سالتونه؟ خنديد و گفت – بيست و يک سالمه. اين جمله آخر فرگل و اين هومن خفه شده شنيد و تا رسيد گفت: اگه براي ازدواج سن و سال فرگل خانم رو مي پرسي بايد بهت بگم که اين فرگل خانم به درد تو نمي خوره! بيست ويک سال سن و سالي نيست که! تو يه زن جا افتاده مي خواي که بتونه جمع و جورت کنه! مثل اين شهلا خانم همسايه تون. سي ، سي و سه چهار سالشه. سر شوهرش رو هم خورده! جا افتاده و پر تجربه! تازه اين فرگل خانم که هنوز درس داره، امتحان داره، بعدش تو هم وقت گير آوردي؟ آقاي حکمت بيمارستانه تو داري فکر عقد و عروسي مي کني؟ ليلا و فرگل شروع به خديدن کردن (شهلا خانم همسايه بيوه ما بود که دو سال پيش شوهرش مرده بود) من- آقاي حکمت که شکر خدا مشکلي ندارند. بعدش من کي به فکر عقد و عروسي بودم هومن؟ هومن- يعني تو خيال ازدواج با فرگل خانم رو نداري؟ يعني از فرگل خانم خوشت نمي آد؟! اي بي وفا! اي مرد خبيث! ( با صداي زنانه) شما مردها همه سر و ته يه کرباسيد! بعد رو به ليلا کرد و گفت: فقط خودم تو دوستي ثابت قدمم! اين دفعه خودم هم خنده ام گرفت. بعد رو به فرگل کرد و گفت: فرگل خانم يه جواب به اين فرهاد بدبخت بده. جدي مي گم! بيچاره زبون حرف زدن که نداره! داره پر پر مي زنه! خدا رو خوش نمي آد. فرگل- فرهاد خان تا حالا هر چي از من پرسيدن جوابشون رو دادم. هر چيز ديگه اي هم که بپرسن جوابشون رو حتما مي دم! اين رو گفت و بلند شد.به طرف ديگه باغ شروع به قدم زدن کرد. هومن به من اشاره کرد وگفت: بلند شو بدو برو باهاش حرف بزن. دست و پا چلفتي! لال موني گرفتي؟ يکي مثل من! يکي مثل اين! پاشو ديگه! عين هنرپيشه فيلم ديوانه از قفس پريد مات و مبهوت داره منو نگاه مي کنه! من در حالي که بلند مي شدم پرسيدم: چي بگم! روم نمي شه! هومن در حالي که من رو هل مي داد گفت: ناله دل بزني پسر که اين همه چيز يادت دادم و هنوز خنگي!  دنبال فرگل راه افتادم وقتي ديد دارم دنبالش مي رم صبر کرد تا بهش برسم. خودم رو آماده کرده بودم که باهاش حرف بزنم که به محض رسيدنم گفت: فرهاد خان يادته؟ همونجاي باغ منو زمين زدي! اون روزي که اينجا اومدم و زمين خوردم ديگه دلم نخواست اينجا برگردم از دستتون عصباني بودم چون دختر يکي يه دونه بودم دلم مي خواست وقتي خوردن زمين شما ازم عذرخواهي کني، از جا بلندم کني ، خاک لباسهامو تميز کني! يعني در واقع ناز و نوارزشم کني! ولي شما همونطور ايستاده بودي و من رو تماشا مي کردي. يادمه گريه مي کردم نه از درد بيشتر به خاطر اينکه اين کارها رو که گفتم شما نکرديد. وقتي هم که پدرتون شما رو دعوا کرد بيشتر ناراحت شدم. دلم نمي خواست کسي تو اين مسئله دخالت کنه! گفتم که ديگه دلم نخواست اينجا بيام اما هميشه از اين خونه و باغش خوشم مي اومد. هر بار پدرم مي خواست به اينجا بياد من باهاش نمي اومدم اما به شما فکر مي کردم. يکبار يادمه چهارده پانزده ساله بودم که با پدرم به اينجا اومدم. دم در موندم و پدرم وارد خونه شد. چند دقيقه بعدش شما از خونه بيرون اومدين البته متوجه من نشديد. وقتي پدرم اومد گفت که قراره براي ادامه تحصيلات به خارج از کشور بريد. نمي دونم چرا يک دفعه دلم گرفت! شايد به خاطر اين بود که شما پولدار بوديد. در اون زمان من خيلي دلم مي خواست که براي يکبار هم شده حداقل يکي از کشورهاي خارج رو ببينم. خب پدر من يک دبير بود و امکانات محدود. وقتي فهميدم شما قراره به خارج بريد خيلي ناراحت شدم! هميشه خونه خودمون رو با خونه شما مقايسه مي کردم. مثل اتاقک نگهباني در مقابل يک پارک! خنده داره! به اون هم حسودي مي کردم! لحظه اي بعد خنديد و گفت: نمي دونم چرا حالا اين حرفها رو مي زنم! من- هنوز به خاطر اون روز از دستم ناراحت هستيد؟ فرگل- بله هنوز ناراحت و عصباني هستم. مي دونيد چرا؟ چون با اون موقع هيچ فرقي نکرديد! من- هيچ کس با گذشته هاش قهر نمي کنه! هميشه اونهارو با خودش داره. شما اون روز فقط از اين ناراحت بوديد که چرا ناز و نوازشتون نکردم؟ فرگل- بله اون ورز توي چشماتون مي ديدم که دلتون مي خواست از من عذرخواهي کنيد ولي فقط نگاه مي کرديد. مدتي دوتايي بدون حرف قدم زديم. هومن حق داشت. کار به جايي رسيده بود که فرگل هم از خجالت و بي زبوني من به صدا در اومده بود! من- اون روز دلم مي خواست باهاتون حرف بزنم. دلم مي خواست ناراحتي رو از دلتون در بيارم اما مي ترسيدم به حرفهام گوش نديد و گريه کنيد. فرگل- من که گريه کردم چه فرقي داشت؟! حداقل اينکه حرفاتون رو مي زديد! من- حالا هم مي ترسم! فرگل- جالبه! توي کار که اينطوري نيستيد. در تحصيلات هم شنيدم بسيار موفق بوديد! پس چرا در بعضي از موارد نمي تونيد حرفتون رو بزنيد؟ من- خودم هم نمي دونم. شايد از اين مي ترسم که با چند جمله همه چيز خراب بشه و از دست بره؟ خنديد و چند لحظه بعد موقعي که داشت يک گل رز رو بو مي کرد گفت: يادم باشه وقتي شمارو براي عروسيم دعوت کردم حتما براي هومن خان هم کارت دعوت بفرستم! نکنه يه وقت شما تنهايي خجالت بکشيد تشريف بياريد! حداقل اينکه هومن خان مي تونه مواظبتون باشه و جاي شما صحبت کنه! (تند به طرف ليلا و هومن برگشت) من- فرگل خانم صبر کنيد. مي خوام حرف بزنم. همونطور که پشتش به من بود ايستاد. من- شما که گفتيد از خواستگارهاتون خوشتون نمياد ؟ فرگل- درسته ولي حداقل حرفشن رو مي زنن! من- خوب منم مي تونم حرفم رو بزنم! فرگل-خب من- خواهش مي کنم در مورد خواستگارهاتون زود تصميم نگيريد. فرگل- خب! من- يعني اينکه نبايد در اين جور کارها عجله کرد! فرگل لحظه اي با خشم منو نگاه کرد و گفت: اگر به خاطر اين سادگي و صداقتتون نبود تلافي چند سال پيش رو سرتون در مي آوردم! اين رو گفت و به طرف ليلا و هومن رفت. نمي دونم چطور شد که دل به دريا زدم و بلند گفتم: با من ازدواج مي کنيد؟ ايستاد و خنديد و به طرف من برگشت. از اون طرف هومن که اين جمله رو شنيده بود بلند جواب داد: هومن- آره عزيزم. بيست و هفت هشت ساله که منتظرم از من اين درخواست رو بکني! فقط بايد قول بدي وقتي زنت شدم بذاري هفته اي يه روز برم ديدن مامانم اينا! بخدا زن خوبي برات مي شم! مش رجب از اون ور باغ شروع کرد بلند بلند خنديدن. از خجالت نزديک بود آب بشم. فرگل جلوي من اومد و با خنده گفت- تو چقدر ساده اي فرهاد! سرم رو پايين انداختم. فرگل- بيا بريم هوا داره تاريک مي شه. من خيلي آروم پرسيدم: فقط مي خواستيد اين حرف و از من بشنويد؟ فرگل- مطمئنن هستي که دلت مي خواد با من ازدواج کني؟ من- حالا ديگه خيلي! از همون روزي که شمارو براي اولين بار بعد از سالها تو کارخونه ديدم متوجه شدم که دلم مي خواد هميشه شما پيش من باشيد. فرگل- با پدر و مادرت صحبت کردي؟مي دوني؟ ما پولدار نيستيم؟ اونها راضيند؟ من- اول بايد با شما صحبت مي کردم. اگر شما موافق باشيد با پدر مادرم حرف مي زنم. فرگل- آخه شنيدم که خانم رادپور براي تو شهره دختر خاله ات رو در نظر گرفته. من- من شهره رو دوست ندارم. مي خوام فقط با شما ازدواج کنم. فرگل- اگر پدر مادرت مخالفت کردند چي؟ من- اگر شما جواب من رو بديد حتما اونهام راضي مي شن. فرگل- باهاشون صحبت کن فرهاد. من يه چيزهايي مي دونم! قبل از اينکه با من صحبت کني بايد با اونها صحبت مي کردي فرهاد! من- فرگل خانم من به پدر و مادرم احترام مي ذارم ولي ازدواج يک مسئله شخصيه! بايد خودم تصميم بگيرم. من غير از شما کسي رو نمي خوام. دوباره من رو نگاه کرد و خنديد بعد گفت: بريم فرهاد. بايد شام بخوري و کم کم بخوابي. صبح بايد بري کارخونه. فکر نکنم فردا من بتونم بيام. ******* فردا صبح پدرم به من گفت که براي آوردن آقاي حکمت با فرگل به بيمارستان برم و خودش جاي من به کارخونه رفت. با فرگل سوار ماشين شديم و حرکت کرديم. فرگل- فرهاد يه چيزي مي خوام بهت بگم. نمي خوام به خاطر من با خانوادت اختلاف پيدا کني. شايد چيزي که اونها بهت مي گن بهتر باشه. من- فرگل خانم خواهش مي کنم اگه چيزي مي دوني به من هم بگو بدونم. فرگل- اولا که اينقدر فرگل خانم فرگل خانم نگو! دوم اين که من از ليلا شنيدم که مادرت خيلي اصرار داره تو با شهره ازدواج کني. گويا خودت اوايل بي ميل هم نبودي؟! نگاهي به فرگل کردم و گفتم: من- شما از چه کسي شنيدي که من بي ميل نبودم با شهره ازدواج کنم؟ فرگل- خوب اوايل چند بار با هم بيرون رفتيد و توي خونه هم روابطتون بد نبوده! من- حتما اين گزارشات رو ليلا به عرضتون رسونده ؟ بله؟ فرگل- چه فرقي داره؟ مهم اينه که درست بوده من- هيچ هم درست نبوده. اگه من با دختر خاله ام با اصرار اون يکي دوبار بيرون رفتم دليل اينه که مي خوام باهاش ازدواج کنم؟ تازه يکبارش که با هومن رفتم و توي خيابون با شهره سر تند رفتن حرغمون شد و پياده شديم و با تاکسي برگشتيم. خانم عزيز اطلاعتتون اشتباهه. تازه شما هنوز جوابي به من نداديد. فرگل مدتي سکوت کرد و بعد گفت: بين فرهاد جان ديشب يه چيزهايي بهت گفتم. نمي دونم فهميدي يا نه؟ بعدش اينکه بايد فکر کنم شما خيلي پولداريد! هميشه همين موضوع باعث شده که فکر تورو از سرم بيرون کنم من- مگه به من فکر هم مي کرديد؟ فرگل- گفتم که تو خيلي ساده اي فرهاد! از زماني که تو از خارج برگشتي چشم تمام دخترهاي فاميل و خيلي از دخترهاي محل به تو و هومن بوده! لقمه از شماها چرب تر کجا گير مي آد؟ من- پس ثروت پدرم کلي خواستگار داره؟! عجب مشکلي! حالا اين فکر مثل خوره به جونم افتاد. حالا از کجا بفهمم که کدوم از اونها من رو براي خودم مي خوان! فرگل عصباني شد و خيلي محکم گفت: فرهاد نگه دار. توجه نکردم که دوباره و اين دفعه با فرياد گفت: گفتم نگه دار! ايستادم. خدا رحم کرد که توي يک خيابان خلوت فرعي بوديم. به محض ايستادن با لحني عصبي که توقع اون رو از فرگل نداشتم گفت: گوش کن فرهاد خان، اگه منظورت به منه بايد بهت بگم که فقط يه خواستگارم توي خونه ما يک چک چند ميليون تومني رو امضاکرد و گذاشت جلوي پدرم! فقط به خاطر اينکه زبون پدر و مادرم رو ببنده! فهميدي فرهاد خان؟! اين تازه يکيشون بود که بهت گفتم. يکيش.ن پسر دکتر... که پدرش يک بيمارستان داره. پولشون از پارو بالا ميره! يادت رفت پدرت بهت چي گفت؟ اشاره کنم چند تا از اين آدمهاي پولدار جلوم تعظيم مي کنند! پولت رو به رخ من نکش. اگر من اون حرف رو زدم براي اين بود که صداقتم رو نشون بدم. دلم مي خواست که تو بدوني خيلي ها حاضرند با تو ازدواج کنن تازه از خدا هم مي خوان! ولي تو به من طعنه مي زني! خداحافظ. اين رو گفت و پياده شد. بلافاصله پياده شدم و ماشين رو قفل کردم و دنبالش راه افتادم. فقط دنبالش راه مي رفتم. اون از جلو و من به دنبالش. از اول متوجه شد که دنبالش هستم. ايستاد . من هم ايستادم. برگشت با عصبانيت من رو نگاه کرد که سرم رو پايين انداختم و از زير چشمم مواظبش بودم. لحظه اي بعد جلو اومد و گفت: خب! نمي دونستم چي بايد بگم که گفت: اگر همين الان حرف نزني مثل همون وقت که من رو زمين زدي گريه مي کنم! و واقعا آماده گريه کردن بود. توي چشماش ديدم! مثل همون روزا! اول من رو نگاه کرد وقتي ديد من کاري نکردم گريه کرد! حالا هم درست همون حال شده بود! من- فرگل شما معني حرف من رو درست متوجه نشديد. منظورم شما نبوديد. نبايد در مورد من اينطور قضاوت کنيد. ازتون معذرت مي خوام. خواهش مي کنم منو ببخشيد. فرگل- اينا که گفتي هنوز کمه! هنوز نبخشيدمت! لحظه اي صبر کردم بعد گفتم: فرگل من شمارو خيلي دوست دارم. خواهش مي کنم هم به خاطر چند سال پيش هم به خاطر الان من رو ببخشيد. بعد سيگاري روشن کردم که گفت: باز هم بگو هنوز کمه! (اما اينبار ديگه عصباني نبود مي خنديد) تکيه اش رو به ديوار داد و گفت: کم کم داره گريه ام مي گيره. بگو! من- تورو خدا گريه نکنيد. مي گم! ولي آخه چي بگم؟ فرگل- آقا موشه به خاله سوسکه چي مي گفت؟ همون هارو بگو! من- آخه زشته! اگه يکي از اينجا رد بشه نمي گه اينا ديوونه شدن؟! فرگل- مي گي يا گريه کنم؟ من- باشه باشه مي گم. خاله قزي چادر قرمزي..آخه بابا بده! تازه آقا موشه که حرف مي زد خاله سوسکه جوابشو مي داد!! ديگه فرگل باور کن داره خودم گريه ام مي گيره! فرگل- بگو همون که داشتي مي گفتي بگوخنده ام گرفت. گفتم- پس حداقل بيا بريم طرف ماشين تو راه برات بگم. فرگل0 باشه ولي اگه نگي برمي گردم ها!! من- عاشقم، عاشق بي دلم من! فرگل- کدوم دل؟ - همون دل که پر اميد - اميد کجاست؟ - بر آب؟ - همون اب که از چشم اومد - دلت چي شد؟ - فنا شد. فناي ان چشا شد. - کدوم چشم؟ من- بابا فرگل تروخدا!! بازيت گرفت؟ فرگل- کدوم چشم؟ من- اي بابا!! همون چشم که خواب آوردش فرگل- کدوم خواب؟ من- خوابي که ازم فرار کرد فرگل- کجا رفت؟ من- تو رويا!! بابا بخدا مردم نگاهمون مي کنن و مي خندن! فرگل- رويا کجاست؟ من- بر آبه فرگل – کدوم آب؟ من- همون آب که از چشم اومد. همون چشم که غرق خونه. همون خون که از دلم رفت. همون دل که زخمه زخمه. همون زخم که تو صدامه. صدايي که تو گلومه. گلويي که پر ز بغضه. همون بغض که رو لباته. همون لب که سرخه سرخه. سرخي که چون شرابه. شرابي که تو چشاته. همون چشم که مسته مسته. به ماشين رسيديم و وقتي که در رو براش باز مي کردم پرسيدم: حالا خاله سوسکه آروم شد؟ فرگل با خنده گفت: آره وقتي آقا موشه اينطوري حرفهاي قشنگ بزنه خاله سوسکه هم آروم ميشه هم حاضره باهاش ازدواج کنه و زنش بشه! من- حالا اين جواب مال آقا موشه تو داستانه يا مال فرهاد؟ دوباره خنديد و گفت: خودت چي فکر مي کني؟ تسويه حساب اقاي حکمت تا ظهر طول کشيد. تقريبا ساعت يک بود که اونها رو به خونه شون رسوندم. هر چقدر آقاي حکمت اصرار کرد پولي ازش نگرفتم گفتم که پدرم سفارش کرده چون خودش با شما حساب کتاب داره من پولي نگيرم. موقعي که خداحافظي کردم فرگل تا دم در همراهم اومد. اونجا ازش پرسيدم: فرگل فردا مي آي کارخونه؟ اگه دلت مي خواد مي آم دنبالت. فرگل- فکر کنم بيام. ولي دنبالم نيا. قراره که فقط تو برگشت منو به خونه برسوني ! من- هرطوري که راحتي. ولي يادت باشه هنوز جواب من رو ندادي! فرگل- خداحافظ آقا موشه! برو کمي فکر کن مي فهمي! به خونه برگشتم و يه تلفن به پدرم زدم و جريان رو بهش گفتم که در مورد پول گفت خوب کاري کردي. گفتم اگر مي خواهيد بيام کارخونه شما به خونه بياييد که گفت نه. خداحافظي کردم. دوش گرفتم و ناهار خوردم. موقع ناهار مادرم گفت صبحي شهره تلفن کرده و گفته امشب مي آد دنبال تو و هومن. گويا بهش قول دادي که با هم به مهموني مي ريد. ليلا چپ چپ به من نگاه کرد. اصلا قرار اين مهموني يادم رفته بود. به مادرم گفتم: شايد هومن گرفتار باشه و نتونه بياد؟ مادرم- خب خودت برو. زشته قول دادي. ديگه حرفي نزدم. ناهار که تموم شد تو سالن مشغول خوردن چايي بودم که ليلا اومد کنارم نشست و گفت: هومن براي چي قراره با تو و شهره بياد؟ من- چيه؟ حسوديت مي شه؟ تو که جواب درستي به هومن ندادي حداقل بذار با خودم ببرمش شايد يه دختر براش پيدا بشه! ليلا- فرگل خبر داره که تو امشب با شهره خانم قرار ملاقات داري؟ من- هنوز نه. خودم الان فهميدم. دختر برو به کارت برس! به کار ما مردها چکار داري؟ ليلا- اين شهره خانم اگه شما دو نفر رو از راه بدر نکنه خوبه! من- هيس! اگه مادرم بفهمه در مورد خواهر زاده اش حرف زديم دودمان مون رو به باد مي ده ها!!! بلند شدم و به هومن تلفن کردم و جريان رو بهش گفتم. هومن- به به ! ب اين مژده گر جان فشانم رواست! ليلا- چي مي گه هومن؟ من- مي گه کار دارم نمي تونم بيام! هومن- دستت درد نکنه چه عجب يه بار براي من کاري کردي؟! ليلا اونجاست؟ من- آره اينجاست. ليلا- فرهاد بهش بگو بياد اينجا. الان! من- هومن خان احضار شدي! همين الان! ده دقيقه يه ربع بعد زنگ زدند و هومن اومد. نرسيده شروع کرد. اين شهره خانم هم چه خروس بي محل ها! بزور مي خواد آدم رو ببره مهموني ! من که نمي آم! فرهاد جون تو خودت برو. برادر من آدم زن و بچه دارم! منو چه به اين جور جاها؟؟؟ من- هيس چه خبرته؟ اگه مادرم بشنوه پدرتو در مي آره ليلا با خنده- سلام هومن- سلام خانم گل گلاب! خانم خانما! درد و بلاي شما خانم خوشگل و نجيب بخوره تو سر اين دختر خاله فرهاد! دختره با يه من آرايش نميشه تو صورتش نگاه کرد! اون وقت اين ليلا خانم! ساده ساده ماشاالله مثل فرشته ها مي مونه! ليلا با خنده- هيس ! ستاره خانم مي شنوه! هومن- خوب بشنوه! اينم خواهر زده اس که ستاره خانم داره؟! (يواشکي به من چشمک زد) ليلا با خنده- بفرماييد ميرم چاي براتون بيارم. وقتي ليلا رفت هومن آروم گفت: خدا خفت کنه فرهاد! ببين به خاطر تو چقدر بايد نقش بازي کنم من- به خاطر من؟! هومن- پس چي ؟ بذارم تنها بري اونجا بلا ملا سرت بيارن؟ من- اولا که من بچه نيستم. دوما مگه قراره کجا برم؟ هومن- اون شهره که من مي شناسم با يک جلسه آقاي رادپور رو هم از راه بدر مي کنه! ادامه دارد... نويسنده: م. مودب پور با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد