نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت هجدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت هجدهم
آخرين خبر/در زندگي انسان گاهي ديگران سرنوشت را تعيين مي کنند. زماني که به گذشته باز مي گرديم به لحظاتي برخورد مي کنيم که با يک اتفاق ساده، ديگران توانسته اند زندگيمان را دگرگون کنند. اين داستاني است از يک زندگي. قسمت قبل فرهاد خان من مثل چشمهام به شما اعتماد دارم به دخترم هم همينطور. چهل ساله که با پدرت رفيقم. اين مجلس هم که مي بيني به حالت رعايت سنته! وگرنه ماها حرفامونو قبلا زديم! شما هر وقت خواستي بيا دنبال همسرت ببرش بيرون. هومن- اگه اعتماد هم نداشتين مهم نبود از اين فرهاد آبي گرم نمي شه! طفلک بي خطره! همه دوباره خنديدن و بعدش من تشکر کردم و آروم به هومن گفتم: فردا جمعه اس. با ليلا و فرگل و هاله بريم شاه عبدالعظيم. ديدن پريچهر خانم ناهار هم مي ريم بيرون. هومن- خانم ها آقايون ترجمه لاتين متن فرانسه! فرهاد خان بسيار تشکر مي کنن ابراز خوشحالي. با اجازه شما فردا صبح زود ساعت 5 صبح آقا مي خواهند ما رو به صرف کله پاچه در شهرري مفتخر فرمايند! تشريف فرمايي براي عموم آزاد است! از پذيرايي اطفال معذوريم! پدر- مي خواهين فردا برين شاه عبدالعظيم؟ ساعت 5 صبح؟ من- نخير پدر اين هومن اذيت مي کنه. گفتم اگه اجازه بديد فردا با هومن و ليلا و هاله و فرگل خانم بريم. بعد ناهار هم بريم بيرون. ساعت حدود 9-10 حرکت کنيم. البته اگه کس ديگه اي هم خواستند تشريف بيارن واقعا خوشحال ميشيم. پدر به شوخي گفت: پس ما هم همگي فردا با شما مي آييم که شماها خوشحال بشيد! هومن- کار بسيار خوبي مي کنيد. حالا که اينطوره شما خودتون تشريف ببريد ما هم خودمون مي ريم. اين ماشين هايي که براي ماها خريديد چهر نفر بيشتر جا نمي گيره بخواهيم همه با هم بريم اتوبوس لازم داريم! من- هومن اين حرفها چيه؟ ببخشيد خواهش مي کنم همه تشريف بياريد آقاي حکمت خنديد و گفت: پسرم آقاي ادپور شوخي کردند. شما جوونها با هم بريد. ماها هم يه روز ديگه دسته جمعي با هم مي ريم. اما حالا چطور شد که هوس شاه عبدالعظيم رو کردي؟ فرگل- پدر همون خانمي که فرهاد باهاشون اشنا شدن! بهتون قبلا گفته بودم. آقاي حکمت- اره آره يادم اومد. عجب سرنوشت عجيبي دارن اين خانوم! پدرم- اتفاقا مي خواستم در همين مورد چيزي به شما بگم جناب حکمت. يعني در دوران کودکي ما هم در همسايگي يه خانم پيري با همين سرنوشت حالا با کمي تفاوت وجود داشت. ولي اول يه موضوع ديگه اي هست که بايد گفته بشه اگر اجازه بديد بگم. آقاي حکمت- اختيار داريد امر بفرماييد. پدر- والله اين ليلاي ما هنوز جواب به اين هومن خان نداده الان هم بهترين فرصته چون هومن بايد با پدرش صحبت کنه حالا ليلا خانم بفرماييد که بالاخره در مورد هومن خان تصميم گرفتي يا نه؟ ليلا سرش رو پايين انداخت و چيزي نگفت. هومن- خدا از بزرگي کمتون نکنه جناب رادپور ولي خيل ممنون من ديگه منصرف شدم! ليلا بلافاصله به هومن چپ چپ نگاه کرد. هومن- غلط کردم! منظورم اينه که از بس شما جواب منو نداديد پير شدم ديگه بايد جواب رو به پسر من بديد ! مادرم- خب راست مي گه! بايد همين الان جواب بدي ليلا. مي خواهيم ترتيب عقد و عروسي رو بديم خيلي کار داره.! ليلا سرش رو پايين انداخت و باز هم چيزي نگفت پدر- خب دخترم بگو موافقي؟ ليلا- هر جور شما بزرگترها صلاح بدونيد من حرفي ندارم. همه دوباره دست زديم و مبارک باد خونديم. پدرم و اقاي حکمت بعد از اون مشغول صحبت با هم شدند و مادرم و فرخنده خانم و خانم حکمت هم همينطور. فرگل کنار من نشسته بود ولي ليلا طرف ديگه سالن بود که هومن آروم با دست بهش اشاره مي کرد که پيش ما بياد. لحظه اي بعد ليلا هم به ما پيوست من شروع کرده بودم به تعريف خلاصه داستان پريچهر خان براي فرگل. ده دقيقه اي طول کشيد تا تقريبا فرگل رو در جريان گذاشتم. فرگل- واقعا داستان عجيبيه! خيلي دلم مي خواد ايشون رو ببينم. من- فردا حاضر باش مي ام دنبالت. با هم مي ريم پيش پريچهر خانم. هومن- ببخشيد فرهاد خان! انگار قراره ما هم بيايم ها! من- هومن بقدر کافي از دستت عصباني هستم. بلند شو برو روي اون يکي مبل بشين هومن- مگه چکار کردم؟ من- خجالت نکشيدي اون حرفهارو زدي؟ خوبه حالا همه تورو مي شناسن وگرنه اگه باور مي کردن چي؟ فرگل پاشو بريم اون طرف کارت دارم. هومن- حالا ديگه من غريبه شدم؟ بلند شديم و چند متر اون طرف تر نشستيم. من- فرگل چرا امروز گفتي مي ترسم؟ فرگل – با تو که هستم نمي ترسم. دلم مي خواد فرهاد تو علاوه بر شوهر دوستم باشي. من- مطمئن باش فرگل. من وقتي خارج از کشور بودم انواع و اقسام دخترها رو با مليته هاي مختلف و چهره هاي مختلف ديدم. هيچ کدوم نتونستند نظرم رو جلب کنند. اما همون روز که تو رو ديدم ديگه نتونستم فراموشت کنم. فرگل بهت قول ميدم که هيچ وقت تنهات نذارم حالا دلم مي خواد که بدونم تو هم واقعا منو دوست داري؟ فرگل لحظه اي سکوت کرد و گفت: من هم واقعا فرهاد ترو دوست دارم. عکس ترو تقريبا سه سال پيش پدرت به من نشون داد. موقعي که عکست ور ديدم احساس عجيبي تو من ايجاد شد. ناخودآگاه به عکست خيره شده بودم پدرت داشت با من صحبت مي کرد ولي من اصلا متوجه نبودم. بعد از چند لحظه پدرت صدام کرد تازه بخودم اومدم ازش عذرخواهي کردم. خيلي خجالت کشيدم. پدرت خنديد و گفت عروس خودمي. از همون روز به تمام خواستگارهام جواب منفي دادم. منتظرت بودم. فرهاد عاشقت شده بودم با ديدن عکست! باور کن من دختر سبکسري نبودم هيچ موقع! ولي اعتراف مي کنم که با ديدن اون عکس تو رو شوهر خودم ديدم. مي ترسيدم! وقتي نبودي دائم منتظر بودم که درس تو تموم بشه و برگردي ايران. ولي وقتي اومدي مي ترسيدم که از من خوشت نياد! اون موقع رويايي که سه سال براي خودم درست کرده بودم خراب مي شد. وقتي که اومدنت نزديک شده بود خبردار شدم که همه فاميل برات نقشه کشيدن! مخصوصا شهره! خب دختر خاله ات بود و خوشگل و پولدار! تازه از حمايت ماردت هم برخوردار بود. از نظر مادي و اينکه شهره دختر خاله ات بود من امتيازي نداشتم. احتمال مي دادم که برد با شهره باشه البته اگه حمل بر خودستايي نباشه مي دونستم که من هم زيبا هستم. يعني خواستگارهايي که داشتم تاييد حرفمه. فرهاد تو وقتي به خواستگاري من اومدي وجود رقيب رو حس نکردي اما من چرا! شهره رقيب سر سختي بود! اون روز که زنگ زد کارخونه براي مهموني يادته؟ داشتم ديوونه مي شدم بعد از اينکه به خونه رسيدم از سردرد داشتم مي مردم. کارم به دکتر کشيد! اخه ميگرن دارم بهت گفته باشم! شبي هم که تو با هومن به مهموني رفتي احساس کردم که ترو از دست دادم! اما باز هم پدرت با آوردن دسته گلها بدادم رسيد. آخه مي دوني؟ يعني بايد بهت بگم! کار کردن من در کارخونه نظر پدرت بود! البته وقتي اين پيشنهاد رو به من کرد به ظاهر قبول نکردم ولي در باطن از خدا مي خواستم! دلم نمي خواست که تو اين بازي از شهره شکست بخورم! اينها چيزهايي بود که تو بايد مي دونستي. نگاهش کردم. من- فرگل مي دونستي چشمهات مثل نقاشي هاي مينياتوره؟! خنديد و گفت: چشمهام هر شکلي هست از سه سال پيش تا حالا و شايد از روزي که با دوچرخه من رو زمين زدي همينطور ايستادي و نگاهم کردي فقط ترو ديده! وبلند شد و به طرف آشپزخونه رفت چيزي که گفت غرورم رو ، احساسم رو و قلبم رو ارضا کرد. در حاليکه مي خنديدم چشمم به هومن افتاد هومن- نيشت رو ببند! چي گفتي که دختره فرار کرده؟ من در حالي که مي خنديدم گفتم- فضول حواست به کار خودت باشه! از آشپزخونه کم کم وسايل شام رو به داخل سالن آوردند و روي ميز چيدند. پدرم و آقاي حکمت در حياط بودندو بقيه تو آشپزخونه. بلند شدم و کنار در آشپزخونه ايستادم تا فرگل ظرفي چيزي مي اورد از دستش مي گرفتم و روي ميز مي گذاشتم و فرگل به من مي خنديد و من غرق لذت مي شدم. خلاصه شام خورده شد و يکساعتي بعد به خونه برگشتيم. اصلا دلم نمي خواست که از فرگل جدا شم. زود به رختخواب رفتم که بخوابم تا فردا دنبالش برم. دلم مي خواست تمام شب يکساعت بشه ويکساعت يک دقيقه و زود بگذره! صبح ساعت 6 بود که از خواب بيدار شدم. دوش گرفتم و اصلاح کردم و لباس پوشيدم. تازه ساعت حدود 7 شده بود. پايين رفتم کسي بيدار نشده وبد پس از خونه خارج شدم و به باغ رفتم . سيگاري روشن کردم و مشغول قدم زدن و فکر کردن شدم.به حرفهاي فرگل فکر مي کردم از لحظه اي که فهميده بودم چقدر من رو دوست داره احساسم بهش چند برابر شده بود. فرگل رو مال خودم مي دونستم. احساس مالکيت! به هر ترتيب بود يکساعت ديگه ام گذشت. تلفن رو از جيبم در اوردم و با ترس و لرز شماره خونه فرگل رو گرفتم. يک زنگ زد خودش برداشت. - سلام فرگل منتظرم بودي؟ - سلام از ساعت 7 منتظرت بودم. من- کاش زنگ مي زدم! فکر کردم خوابي. صبحانه خوردي؟ فرگل- هنوز نه تو خوردي؟ من- منم نه. برو صبحانه بخور بعد مي آم دنبالت باشه؟ فرگل0- باشه تو هم بخور منظرتم فرهاد دير نکن. من- من از خدا مي خوام الان بيام ولي چکنم بايد منتظر هومن و ليلا بشم. الان به هومن زنگ مي زنم و ليلا رو هم بيدار مي کنم. خداحافظ. فرگل- خداحافظ نيم ساعت بعد هاله و هومن اومدند و ساعت تقريبا 9 در خونه فرگل بوديم. زنگ زدم. آقاي حکمت در رو باز کرد. سلام و عليک کرديم. دعوت کرد بريم تو خونه که عذر خواهي و تشکر کرديم. از پشت سر آقاي حکمت فرگل با چادر مشکي ظاهر شد . چقدر چادر مشکي بهش مي اومد! صورتش رو کادر کرده بود و چشمانش از فاصله دور هم زيبايي خودش رو نشون مي داد. بلند قد و زيبا! سلام کرد. ازش پرسيدم از کجا مي دونستي که بايد چادر سرت کني؟ فرگل- دفعه اولم که نيست مي رم اونجا! خداحافظي کرديم و سوار شديم. هومن تو راه اونقدر جوک و لطيفه تعريف کرد که راه به نظرمون نيومد. رسيديم . ماشين رو پارک کردم. وارد بازار شديم. کمي که جلو رفتيم پريچهر خانم رو ديدم. نشسته بود و به طرف دهانه بازار نگاه مي کرد. به محض اينکه چشمش به من افتاد خنديد. همينطور که جلو رفتيم احساس کرديم که ليلا و هاله رو هم شناخت اما تا چشمش به فرگل افتاد آروم آروم از جاش بلند شد! بهش رسيده بوديم. همگي سلام کرديم. متوجه نشد فقط به فرگل نگاه مي کرد ما هم همونطور ايستاده بوديم که با صداي آروم ولي پرسوز و محکم گفت: فلک سياره بخت من اندر آسمان گم شد همايوني، سهيلي داشتم اندر خزان گم شد کشيدم تير آهي از جگر، اما نشان گم شد ز اندوه غمت در سينه راه فغان گم شد ز بيداد لبت حرف و شکايت از ميان گم شد. من به چشمهاي پريچهر خانم نگاه کردم. اصلا در اين زمان نبود! دوباره گفت: ظالم اين چشمها رو کي به تو داده؟ بهت گفتن باهاشون فقط بايد آدمها رو بکشي يا باهاشون نگاه هم مي کني؟ فرگل آروم جلو رفت و پريچهر خانم رو بغل کرد و بوسيد. پريچهر خانم- چرا مي لرزي؟ اين صورت و چشمهايي که خدا بتو داده که ديگه نبايد ترسي از چيزي داشته باشي ! و دوباره فرگل رو بغل کرد و بوسيد. من- پريچهر خانم معرفي مي کنم. فرگل اگه خدا بخواد تا چند وقت ديگه با هم ازدواج مي کنيم. پريچهر خانم- اسمت هم مثل خودت قشنگه! فرهاد مواظبش باش. خيلي! صاحب اين چشمهاي قشنگ دور از جون چشم زخم نخوره خوبه! خيلي تو چشمه! بعد بلافاصله دنبال تخته گشت به در چوبي مغازه اي چند قدم اون طرفتر زد و برگشت و گفت: چشم من شور نيست ولي بعدا اسفند دود کن! و دست فرگل رو گرفت و کنار خودش نشوند. پريچهر خانم- بچه ها ببخشيد سلام. سلام به روي ماه همتون. ولي تا اين دختر رو ديدم يه حالي شدم! نمي تونم بگم چه حالي! ليلا- پريچهر خانم چشمهاي فرگل خيلي ها رو زخمي کرده! از فرهاد بپرسيد بهتون مي گه! پريچهر خانم- دختر نمي دونم مي فهمي يا نه؟ سالهاست که مي شناسمت! سالهاست که با مني! هيچکدوم از ما از اين حرفها سر در نمي آورديم. همگي دور پريچهر خانم نشستيم. پريچهر خانم- از يکساعت پيش منتظرتون بودم. چشمم به در بازار خشک شد! بعد رو به من کرد و گفت: فرهاد خيلي خسته شدم! دلم خيلي گرفته! نمي دونم کي مجازاتم تموم مي شه! آروم در گوشش گفتم که اگه از بودن خانمها ناراحت مي شه بريم که گفت نه. هومن- پريچهر خانم از صبح اينجا هستيد تا شب؟ پريچهر خانم- آره مادر اين هم براي من شده يه محکوميت! بايد صبر کنم تا ببينم کي سر مي آد! از صبح مي نشينم اينجا مردم رو نگاه مي کنم. مي آن و مي رن. بعضي ها که اصلا نگاهم نمي کنن. براي بعضي هاشون مثل يک جز لازم اينجا به نظر مي آم. بعضي ها که از کنار من رد نمي شن راهشون رو عوض مي کنند و از اون طرف ديگه مي رن! زندگيم شده عين اخرت يزيد! يه بار يه دختر بچه پنج ساله اومد جلوم ايستاد و به من نگاه کرد. مادرش تا ديد کشيدش کنار بردش اونطرف چنان کتکي بهش زد که دلم براش کباب شد. ياد خودم افتادم که وقتي بچه بودم مادرم مي گفت دم در نري ها! اين درويش ها که تو کوچه مي گردند مي دزدنت و مي برن از تنت روغن مي گيرن! من هم هنوز که هنوزه از دراويش مي ترسم. حالا خودم شدم مثل اونها! تف به اين روزگار! يه روز ده تا کلفت و نوکر خدمت آدمو رو مي کنن يه روز براي يه لقمه نون بايد خدمت هر کسي رو کرد! دلم با اين روزگار صاف نيست خيلي از دستش کوکم! وامونده يه روز به دل من نگشت تا بود بدبختي و بيچارگي کشيدم و يه آب خوش از گلوم پايين نرفت. حالا هم که شدم عين جذامي ها! ولي خب خدا کريمه. تا ديد دارم از بي کسي دق مي کنم اين فرهاد رو فرستاد تا من براش درد دل کنم مي دونيد گاهي وقتها خيلي دلم مي خواست يه نفر بفهمه که من آدمم اينجا نشستم! دلم مي خواد داد بزنم از اين چرخ بپرسم چه دشمني با من داره؟! نفسي تازه کرد و گفت: جووني هام نتونستم غلطي بکنم حالا که ديگه ناي راه رفتن ندارم به فکر سوال و جواب افتادم! چرا بايد يکي از بچگي تو ناز و نعمت باشه يکي تو ذلت؟ سرم رو پايين انداختم. سوال جالبي بود! سيگاري روشن کرد و بعد گفت: شماها نمي دونيد که بي کسي چه درد بي درمونيه! گاهي يه دفعه گريه ام مي گيره دو تا قطره اشک که از چشام مياد اشکم خشک مي شه. آخه آدم که پير شد کيسه اشکش هم پير ميشه! دو قطره اشک پير زن مثل يه سيله! بقيه اش هق هق خاليه! يه روز يادمه شش سالم بود مادرم منو تو دامنش نشوند و همونطور که خرمن موهام رو که همه فر خالي بود با زحمت شونه مي کرد وقتي با هر شونه گريه ام در مي اومد و اشکها گوله گوله از چشام سرازير مي شد بهم مي گفت: گريه نکن دخترم اين مرواريدهارو هدر نده. چند سال ديگه همين موهاي قشنگ که الان باعث گريه ات شده همين چشمهاي قشنگ که مثل ابر بهار گريه مي کنن باعث مي شن که از مشرق و مغرب برات شاهزاده ها صف بکشن! مي شي خانم اين خونه و عمارت و باغ! اي بي صفت روزگار که خانم فلان خونه ام نشدم! از اون همه شاهزاده يه فرج اله بي غيرت ترياکي برام پيدا شد! برگشتم فرگل رو نگاه کردم اشک مثل سيل از چشمهاش سرازير بود. پريچهر خانم که متوجه فرگل شده بود گفت: گيس گلابتون براي من گريه مي کني؟ و با دستهاي چروکيده و لرزان اشکهاي فرگل رو پاک کرد. همگي متاثر شده بوديم.حرفي براي گفتن نبود. مدتي به سکوت گذشت پريچهر خانم سيگار ديگه اي روشن کرد من و هومن هم همين کار رو کرديم پکي زد و دودش رو تو هوا ول کرد و گفت: زندگي من مثل همين دوده! همش پيچ و خم ! کج و معوج! هيچ وقت نخواستم بد باشم. اما پدر و مادر و شوهر و روزگار دست به دست هم دادند و از من يه بدبخت بيچاره ساختن! گفتم بعد از اينکه فرج ال و خواهر و مادرش ادب شدند سهراب خان من رو همراه خودش به خونه مون برد وقتي پامو تو خونه مون گذاشتم از خوشحالي نزديک بود بال در بيارم. ديگه از دست اون مرتيکه دبنگ خلاص شده بودم دلم نمي خواست به اين چند سال فکر کنم. همين که از زندان آزاد شده بودم جاي شکر داشت. يکي دو تا از کارگرهامون عوض شده بودند ولي بقيه همون قديمي ها بودند. قدم زنان ته باغ رفتم و خودم رو به خونه درختي رسوندم. از نردباشن بالا رفتم و توي اتاقک نشستم به روزگاري فکر مي کردم که با طاهر اينجا مي نشستيم و سيگار مي کشيديم. به ياد اون روزها يه سيگار پيچيدم و روشن کردم. هر پکي که مي زدم چشام سنگين تر مي شد سيگار که تموم شد چرتم گرفت. دو سه ساعتي اونجا خوابيدم وقتي بيدار شدم که هوا گرگ و ميش شده بود و يکي از خدمتکارها صدايم مي کرد از درخت پايين اومدم تا به عمارت برسيم صد بار خميازه کشيدم. آب از دماغم راه افتاده بود هر شب اين موقع پاي بساط ترياک مي نشستم. خمار بودم. گور به گور بشي فرج اله! اگه شماها بدونيد چه حالي داشتم! تمام تنم درد مي کرد حوصله هيچي رو نداشتم. مي دونستم که پدرم اين وقت ها از خونه بيرون مي ره. ديگه نمي تونستم خودم رو نگه دارم. به طرف ديگه عمارت که براي من ممنوع بود حرکت کردم. فکر کردم شايد اونجا بتونم کمي ترياک پيدا کنم. هنوز داخل عمارت نشده بودم که يه نفر صدام زد. - آي دختر خانم اينجا چکار مي کني؟ من- ترو سنن مفتشي؟ - نه فتانه ام تو هم حتما پريچهري ؟ و بلند بلند خنديد. من- تو من رو از کجا مي شناسي؟ اصلا کي هستي؟ فتانه – اول بگو اينجا چکار داري؟ مگه يادت رفته که نبايد اون طرفي ها اين طرف بيان؟ برو برو تا کسي نديدت برو. بابات بفهمه هلاکت مي کنه. نگاهش کردم دختري هجده نوزده ساله بود. راست مي گفت. اگر پدرم خبردار مي شد تکه بزرگم گوشم بود برگشتم ولي هنوز چند قدم نرفته بودم که بدنم تير کشيد. خيلي خمار بودم داشتم از حال مي رفتم دوباره برگشتم و ملتمسانه نگاهش کردم. وقتي نگاهم رو ديد به طرفم اومد و پرسيد: چته ؟ چکار داري؟ به من بگو. نمي دونستم که چطوري بگم. خجالت مي کشيدم. پس گفتم. گوشم درد مي کنه مي خواستم اندازه يه نخود ترياک از بساط پدرم بردارم بمالم پشت گوشم آروم شه!! قاه قاه خنديد و گفت: منو رنگ مي کني؟ من خودم قاپ قمار خونه ام! عملي ات کردن؟ سرم رو پايين انداختم که گفت: صبر کن. رفت تو اتاق و دو دقيقه بعد بيرون اومد و يه خورده ترياک کف دستم گذاشت. - بگير آب از چک و چونه ات راه افتاده! با يه استکان چايي بخورش! بدون هيچ حرف و سخني به طرف ديگه عمارت رفتم. يه چايي براي خودم ريختم و ترياک رو توش حل کردم و يه نفس خوردم. ده دقيقه بعد حالم جا اومد. کيفور شدم! از اتاق که بيرون رفتم فتانه رو ديدم که بيست سي قدم اون طرفتر ايستاده. تا منو ديد جلو اومد و گفت: خودتو ساختي؟ من- آره ممنون. حالم خيلي بد بود. فتانه- تو ديگه چطوري تو اين راه افتادي؟ تو که وضعت خوبه! تو ديگه چرا؟ دو تايي يه گوشه تاريک نشستيم که کسي متوجه ما نشه و بعد داستان زندگيم رو براش تعريف کردم. وقتي حرفام تموم شد گفت: چوب خدا صدا نداره! بالاخره خدا که انگشت نمي اندازه چشم کسي رو در بياره! يه بلا اينطوري سر عزيزش مي آره! من- اگه منظورت از عزيز منم بايد بگم که پدرم چندين ساله که قدغن کرده جلو چشماش پيدام نشه! دوم از اون گناه رو يکي ديگه کرده تقاصش رو يکي ديگه بايد پس بده؟! فتانه- راست مي گي ها! من عقلم به اين چيزها نمي رسه ولي تو مي خواي چکار کني؟ اگه بخواي هر شب يه ذره ترياک بخوري وضعيت از اين که هست خراب تر مي شه! حالا به دود ترياک معتادي چند وقت ديگه پاک عملي مي شي من- خب تو مي گي چيکار کنم؟ چاره ام چيه؟ فتانه- يه شيشه بردار يه لول ترياک توش حل کن با آب! شب به شب يه قاشق ازش بخور جاش يه قاشق آب بريز يه ماهه ترکش مي کني. يعني يه ماه ديگه شيشه مي شه آب خالي تو هم از سرت افتاده! ترياکش رو خودم برات جور مي کنم من- تو چرا پات اينجاها وا شده؟ کجايي هستي؟ آه بلندي کشيد و گفت: پدر بي پولي بسوزه! اگه بابام اونقدر بيچاره و فقير نبود الان من اينجا نبودم. از بدبختي بابام منو فروخت! به چند؟ به پنج تا کيسه گندم. اهل وراينم. بابام رعيته. تا چشم باز کردم تو خاک و خل جون کندم. با اين که همه اهل خونه کار مي کرديم آخرش يه شکم سير نون خالي نداشتيم بخوريم هر چي ما کار مي کرديم گردن ارباب کلفت تر مي شد. آخرش چند سال پيش يه روز همين سهراب خان اومد به ده ما. با بابام صحبت کرد منو به اسم کلفتي خريد و آورد اينجا. کلفتي نمي کنم اما کاشکي مي کردم! کاش تو همون ورامين مي موندم و سر گرسنه زمين مي گذاشتم و گذرم اينجا نمي افتاد! اينجا بيچاره شدم. خدا از اين بابات نگذره. بدبختم کرد کارد به اين شيکم بخوره که آواره ام کرد. در دلم از داشتن چنين پدري ننگ داشتم. از فتانه خجالت کشيدم که دختر اين پدر هستم. من- چرا فرار نمي کني؟ چرا برنمي گردي ده تون؟ فتانه- تو نون اين کار رو هنوز نخوردي! غيرت و همت رو از آدم مي گيره! بعدش اگر برگردم ده مي آن دنبالم. فقط کافيه به بابام بگن تو اينجا چکار مي کنم. آني سرم رو مي بره! شروع کرد به گريه کردن. من هم همراهش گريه کردم وقتي هر دو آروم شديم گفت: وقتي من اينجا اومدم تو يکي دوسال بود که رفته بودي خونه شوهر. راستش رو بخواي اسم من کوکبه! همين طوري بهم مي گن فتانه! من- ناراحت نباش همون بلايي که پدرم سر تو آورد يکي ديگه هم همون وقتها سر من آورد! در اين چند سال شوهر داري خير نديدم. يه روز خوش نداشتم. حالا من چي صدات کنم؟ کوکب يا فتانه؟ - تو به من کوکب بگو. منو ياد روزهاي خوش تو ده مي اندازه! و اينطوري بود که منو کوکب با هم آشنا شديم. کوکب با راهي که به من ياد داد من رو از اعتياد نجات داد. يکسالي از اومدنم به خونه خودمون گذشت. مونس من اين کوکب شده بود. غير از شبهايي که سر کار مي رفت بقيه شبها پيش هم بوديم. خيلي بهش انس گرفته بودم. چند وقتي بود که توي گوشم مي خوند که با هم فرار کنيم من اون موقع تقريبا هجده سالم بود . موي بلند، قد بلند از همه مهمتر چشمهاي قشنگ! ادامه دارد... نويسنده: م. مودب پور با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد