آخرين خبر/
در اين شب هاي بهاري مي خواهيم باز هم با کتاب هاي خوب در کنار شما مخاطبان فرهيخته و کتابخوان آخرين خبر باشيم. اين شب ها با داستان جذاب و خواندني " دزيره" با شما هستيم. رمان دزيره يک رمان عاشقانه و تاريخي جذاب است، همانطور که حتما مي دانيد دزيره تاثير زيادي روي ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در اين داستان با حقايق زيادي روبرو خواهيد شد. کتابخوان و شاداب باشيد.
قسمت قبل
ما همچنين در بين ديوار هاي خاکستري رنگ استحکامات «فرديريکستن» به گردش رفتيم . روزگاري نروژي ها در اين استحکامات عليه هجوم شارل دوازدهم پادشاه سوئد به دفاع پرداخته اند . شارل دوازدهم مي خواست کشور سوئد مملکت مقتدري باشد و روسيه را فتح نمايد ولي غالب نيروهاي رزمي او در روسيه از سرما تلف شدند . پس از آن شارل دوازدهم به سوي ترکيه رفت تا از آنجا به روسيه حمله نمايد .
بالاخره سوئد نتوانست مخارج سنگين اين جنگ ها را تحمل کند . شارل دوازدهم تصميم گرفت که نروژ را فتح کند . يک گلوله تفنگ او را در محاصره شهر «فردريک شالد » از پاي در آورد و مقتول شد .
در ضمن سواري در اطراف استحکامات يک صليب بزرگ چوبي نظر ما را جلب کرد . در روي صليب نوشته شده بود «در اين نقطه شارل دوازدهم از پاي در آمد . » همه پياده شديم . پدرم گفت : «اوسکار در اين نقطه يک کارشناس بزرگ نظامي از پاي در آمده ، اوسکار به من قول بده که تو شخصا در هيچ نبردي نيروهاي سوئدي را فرماندهي نخواهي کرد . »
در جواب گفتم :
-«ولي پدر شما به نيروهاي سوئدي فرماندهي کرديد . شما سر فرماندهي عالي نيروهاي سوئدي را به عهده داريد . »
-«من فرماندهي را از گروهباني شروع کرده ام ولي شما فرماندهي را از وليعهدي شروع کرده ايد . »
در همين موقع «فون اسن» و «مارشال آدلرکورتز» دعا مي خواندند .
پدرم با آنها در خواندن دعا شرکت نکرد (پدر هرگز نماز و دعا نمي خواند . )وقتي فون مارشال دعا را تمام کرد و آمين گفت فورا سوار شد و به گردش ادامه داديم . پدرم گفت :
-«من عقيده دارم گلوله اي که پادشاه شجاع شما را به قتل رسانده از نيروهاي خود او بوده است . من کليه مدارک مربوط به اين موضوع را بررسي کرده ام . مردي که اين عمل را انجام داده مايه ننگ و شرمندگي سوئد است . خواهشمندم آنچه گفتم فراموش نماييد . »
آدلرکورتز که رنجيده خاطر به نظر مي رسيد گفت :
-«قربان عقايد مختلفي در اين موضوع وجود دارد . »
مادر جان بايد هميشه با احتياط کامل درباره شارل دوازدهم صحبت کرد . بالاخره شب گذشته با يک کالسکه تشريفاتي که از استکهلم آورده بودند وارد کريستيانيا پايتخت نروژ شديم . گمان مي کنم پدرم در انتظار چراغاني و خوش آمد جمعيت و مردم پايتخت بود ولي تمام خيابان ها خلوت و تاريک بود . ناگهان در سکوت و تاريکي در نقطه اي صداي توپ شنيده شد . پدر ناگهان متوحش گرديد ولي من گمان مي کنم که شليک توپ براي ادادي احترام بوده است .
کالسکه در مقابل قصر فرماندار سابق دانمارک متوقف شد ، يک گارد احترام براي پدرم پيش فنگ کرد ، پدرم از لباس هاي کثيف گارد احترام و طرز رفتار آنها متوحش بود . پدر قصر را به دقت بازرسي کرد . اين قصر کاملا شبيه منازل عادي بود و فقط طبقه داشت . پدر با قدم هاي بلند وارد اتاق بزرگي شد . من همراه او بودم . مارشال ها و آجودان ها براي آنکه به ما برسند با سرعت حرکت مي کردند و اين رفتار آنها خيلي مسخره به نظر مي رسيد .
رئيس مجلس نروژ و اعضاي دولت در انتظار ما بودند . قطعه چوب بزرگي که در بخاري مي سوخت انعکاس قرمز رنگ لرزاني روي اين جمعيت اخم آلود مي افکند . پدرم لباس بنفش رنگي در بر و کلاهي که با پر شتر مرغ تزيين شده بود بر سر داشت .
رئيس مجلس به فرانسه سليسي به پدرم خير مقدم گفت . پدر که جذاب ترين لبخند ها را به لب داشت دست يک يک آنها را فشرده و تشکرات و رضامندي اعليحضرت پادشاه سوئد و نروژ را به آنها ابلاغ کرد . در ضمن صحبت پدرم اين جمعيت متاثر به سختي سعي مي کردند که از خنده خودداري نمايند .
معتقدم که اهالي نروژ مردم خوش خلق و زنده دلي هستند . مردم سوئد کاري با اين اشخاص ندارند . فقط پدرم عامل تمام اين کارها است . او سپس شروع به سخنراني کرد و گفت : «آقايان مشروطه جديد نروژ از حقوق بشر که من از سن پانزده سالگي براي آن جنگيده ام دفاع مي کند . اين يگانگي فعلي سوئد و نروژ يک اتحاد جغرافيايي است و اين پيوستگي يکي از آرزوهاي قلبي من است . »
ولي نطق پدرم توجه آنها را جلب نکرد . آنها هرگز گلوله هاي مشقي توپ و نيرنگ ما را نخواهند بخشيد .
من با پدرم به اتاق خواب رفتيم . پدر تمام علائم و نشان هاي خود را از سينه باز کرد و به خشم و اندوه روي ميز انداخت و گفت :
-«ديروز تولد مادرت بوده است . اميدوارم نامه ما به موقع به او رسيده باشد . »
سپس پرده هاي تخت خوابش را کشيد .
مادرجان بسيار براي پدرم متاثرم ولي يک نفر نمي تواند در عين حال هم جمهوري خواه و هم وليعهد باشد . خواهش مي کنم يک نامه خوب و پر مهر و محبت براي او بنويسيد . ما مجددا در آخر اين ماه در استکهلم خواهيم بود . اکنون چشمانم از خواب باز نمي شوند و قاصد نيز منتظر است . روي شما را مي بوسم . مادرجان ممکن است سمفوني هفتم بهتوون را در پاريس تهيه کنيد و برايم بفرستيد ؟ ....اوسکار شما »
قاصد نامه اي نيز از کنت براهه براي کنت روزن همراه داشت . روزن گفت :
- از اين پس در مراسم رسمي پرچم نروژ در کنار پرچم سوئد بر فراز خانه علياحضرت برافراشته خواهد شد . بايد علامت خانواده سلطنتي نروژ را نيز به روي کالسکه علياحضرت نصب کنم .
روزن با حرارت و شوق زياد به صحبت خود ادامه داد :
- والاحضرت وليعهد سوئد از شارل دوازدهم نيز بزرگتر و عاليقدرتر است .
دستور دادم نقشه اي برايم بياورد تا دومين مملکتي را که من همسر وليعهد آن هستم بشناسم .
********************
بعد از ظهر امروز مانند بعد از ظهر روزهاي ديگر شروع شد . من با کمک برادر زاده ام ماريوس مشغول تنظيم درخواستي به لويي هيجدهم بودم تا اجازه اقامت خواهرم ژولي را در فرانسه به نام مهمانم تمديد نمايم . ژولي در سالن کوچک مشغول نوشتن نامه اي به شوهرش ژوزف بناپارت که در سوييس مي باشد بود .
کنت روزن وارد اتاق شد و ورود آقاي فوشه ، دوک اروانتو را اعلام کرد .
حضور اين مرد برايم غير قابل تحمل است . وقتي در روزهاي انقلاب اعضاي مجمع ملي به سرنوشت همشهري لويي کاپت راي دادند فوشه که نماينده ملت بود با صداي بلند و واضح درباره مرگ داد سخن داد و اکنون همين مرد آسمان را به زمين مي دوزد تا مورد توجه برادر شاه اعدام شده فرانسه قرار گرفته و پست حساسي بگيرد . در کمال عدم تمايل گفتم :
- بگذاريد بيايد .
فوشه خوشحال و شنگول و صورت دراز اسبي او قرمز رنگ بود . دستور چاي دادم . فوشه در حالي که با لطف و محبت مشغول به هم زدن چاي خود بود گفت :
- اميدوارم مزاحم امور مهم علياحضرت نشده باشم .
ژولي جواب داد:
- خواهرم مشغول پيش نويس درخواستي به اعليحضرت بود .
فوشه سوال کرد :
- کدام اعليحضرت ؟
اين سوال احمقانه ترين سوال دنيا بود . خواهرم بلافاصله جواب داد :
- به اعليحضرت لويي هيجدهم ، تا آنجا که من اطلاع دارم پادشاه ديگري به فرانسه حکومت نمي کند .
فوشه جرعه اي از چاي نوشيد و با خنده رويي به ژولي نگريست و گفت :
- امروز صبح ممکن بود که موقعيت پشتيباني درخواست شما را داشته باشم . اعليحضرت امروز صبح پست مهمي به من واگذار کرد در حقيقت پست بسيار مهم و پر نفوذ رئيس پليس .
با فرياد جواب دادم :
- غيرممکن است .
ژولي که چشمانش از تعجب باز شده بود سوال کرد :
-و....؟
فوشه چند جرعه ديگر نوشيد و گفت :
- من از قبول آن خود داري کردم .
ماريوس گفت :
- پادشاه پست رياست پليس را به شما پيشنهاد کرده ؟ قطعا متوحش است و تامين ندارد . به خدا دليل ديگري براي اين کار ندارد .
فوشه با تعجب گفت :
- چرا ؟
- لويي هيجدهم با ليست سياه ، ليستي که نه تنها نام جمهوري خواهان بلکه طرفداران ناپلئون در آن ثبت شده داراي قدرت کاملي است . آقاي دوک مردم مي گويند که نام شما اولين نام آن ليست سياه است .
فوشه فنجان چاي را روي ميز کوچک گذاشت و جواب داد :
- لويي هيجدهم از توقيف و جمع آوري افراد اين ليست صرف نظر کرده ، اگر من هم به جاي او بودم نگران مي شدم . به هر حال او مشغول پيشروي است .
سوال کردم :
- بگويي درباره چه شخصي صبحت مي کنيد ؟
- البته از امپراتور صحبت مي کنم .
تمام اتاق دور سرم مي چرخيد و سايه هاي مشکوکي در مقابل چشمم مي رقصيدند . حس کردم که بي هوش خواهم شد . حالتي به من دست داد که پس از تولد اوسکار تا کنون چنين حالتي به خود نديده ام . صداي فوشه از دور و خيلي دور به گوش رسيد .
- يازده روز قبل امپراتور با نيروهاي خود از جزيره آلب به کشتي سوار گرديد و روز اول مارس در خليج ژوان پياده شد .
و ماريوس بلافاصله جواب داد :
- راستي تعجب آور است . امپراتور فقط چهارصد نفر بيشتر همراه خود ندارد .
فوشه گفت :
- مردم در اطراف او جمع شده ، دامن او را بوسيده و با فتح و ظفر همراه او به طرف پاريس حرکت کرده اند .
طبعا روزن گفت :
- کشور هاي ديگر عليه او......
صداي ژولي شنيده شد .
- دزيره رنگ صورتت بسيار سفيد شده ، حالت خوش نيست ؟
فوشه گفت :
- فورا براي علياحضرت يک گيلاس آب بياوريد .
با کمک سايرين که گيلاس را به لبم گرفته بودند جرعه اي نوشيدم . ديگر اتاق دور سرم نمي چرخيد .
اشباح متحرک و نامفهوم صورت حقيقي خود را به من نشان دادند . چهره برادر زاده ام ماريوس از شدت خوشحالي درخشيد و گفت :
- تمام ارتش پشتيبان او خواهند بود . کسي نمي تواند حقوق افسراني که باعث عظمت و سرافرازي فرانسه شده اند تقليل دهد . يک بار ديگر پيشروي خواهيم کرد و فاتح خواهيم شد .
مارسلين خواهر ماريوس که شوهرش در رزم هاي حومه پاريس به آغوش دختري افتاد و تاکنون او را مخفي کرده است جواب داد :
- عليه تمام اروپا پيشروي خواهد کرد ؟
ناگهان متوجه يکي از پيشخدمت هايي که سعي مي کرد در اين هياهو چيزي بگويد شدم ، يک نفر ديگر براي ملاقات من آمده است . همسر مارشال ني مي خواست مرا ببيند .
مادام ني زني بسيار چاق و فربه است و طوري صحبت مي کند که گويي گفته هاي او آيات آسماني است . مانند صاعقه وارد سالن شد و مرا در سينه چاق و فربه خود فشرد و مشت خود را گره کرد و روي ميز کوبيد و گفت :
- راستي عقيده شما چيست مادام ؟ ولي او به حسابش خواهد رسيد .
آهسته گفتم :
- خانم بفرماييد بنشينيد و بگوييد چه کسي به حساب چه شخصي خواهد رسيد .
مادام ني مانند جسم وزيني در صندلي افتاده و غريد .
- شوهر من حساب امپراتور را تصويه خواهد کرد . شوهرم دستور دارد که در «بزانسون» امپراتو را مانند گاو وحشي دستگير و در قفسي مبحوس و او را در سراسر مملکت نمايش دهد .
فوشه صحبت او را قطع کرد و گفت :
- ببخشيد مادام . من به خوبي متوجه نيستم که چرا مارشال نسبت به فرمانده و امپراطورخود اين قدر خشمگين و عصباني است .
همسر مارشال ني که تا آن لحظه متوجه فوشه نبود پس از ديدن او به شدت مضطرب شده و گفت :
- پس شما هم اينجا هستيد ؟ ممکن است از شما سوال کنم چرا هنوز مورد بي مهري دربار مي باشيد ؟ آيا هنوز به حال تقاعد در املاک خود زندگي مي کنيد ؟
فوشه شانه هايش را بالا انداخت ، همسر مارشال ني کاملا نگران شد و با صدايي که به شدت مي لرزيد ، گفت :
- گمان نمي کنم کاملا به موفقيت امپراتور معتقد باشيد .
ماريوس با تاکيد جواب داد:
- البته . البته . امپراتور موفقيت خواهد داشت .
ژولي برخاست و به طرف سالن کوچک رفت و گفت :
- تمام جريان را براي شوهرم مي نويسم ، توجه او را بسيار جلب خواهد کرد .
فوشه شانه اش را بالا انداخت و جواب داد :
- به خودتان زحمت ندهيد . پليس مخفي لويي هيجدهم بلافاصله نامه شما را توقيف خواهد کرد ، خانم . اطمينان دارم که امپراتور از مدتي قبل با شوهر شما ارتباط داشته و به طور قطع و يقين از جزيره آلب طرح هاي آتيه خود را به اطلاع برادرش رسانيده است .
همسر مارشال گفت :
- شما به عملي بودن طرح هاي او معتقد نيستيد ؟ اگر طرح هاي ناپلئون قابل اجرا بود شوهرم مطلع مي شد .
- عدم رضايت سربازان و افسران به علت کاهش حقوق ماهيانه و کم شدن حقوق تقاعد و مقرري سربازان معلول از نظر شوهر شما مخفي نمانده است .
ماريوس با خشونت جملات بالا را ادا کرد ولي فوشه بلافاصله گفت :
- ولي حقوق امپراتور در جزيره الب تقليل نيافته .
مادام ني با خشونت به طرف من برگشت ، صندلي در زير بدن سنگين او صدايي کرد .
مادام ني گفت :
- مادام شما که همسر يک مارشال هستيد متوجه خواهيد بود که گفته من صحيح است .
- اشتباه مي کنيد خانم ، من همسر يک مارشال نيستم و همسر وليعهد سوئد و نروژ هستم . معذرت مي خواهم سرم به شدت درد مي کند .
سرم چنان درد مي کرد که تاکنون نظير نداشت . ناچار بي حرکت در تخت خوابم دراز کشيدم ، همه چيز دور سرم مي چرخيد . نبايد با احدي صحبت مي کردم حتي با خودم ، مخصوصا با خودم ....
انسان ممکن است از نظر فاميل مخفي شود . يک نفر ممکن است از چنگ مستخدمين فرار کند ولي احدي قادر نيست که از نظر هورتنس مخفي گردد ...در ساعت هشت ماري به اتاقم آمد و حضور ملکه سابق هلند و دوشس دولو فعلي را اعلام کرد .
لحاف را به سرم کشيدم ، پنج دقيقه بعد مارسلين در کنار تخت خوابم با عجز و لابه مي گفت :
- عمه جان بايد بياييد ، هورتنس در سالن کوچک نشسته و مي گويد تا صبح هم منتظر همسر وليعهد خواهم شد . پسرش نيز همراه او است .
از جاي خود حرکتي نکردم . ده دقيقه بعد ، ژولي در کنارم نشست و با التماس گفت :
- دزيره اين قدر سخت و خشن نباش ، هورتنس بيچاره استدعا مي کند که او را بپذيري .
بالاخره در مقابل تقدير تسليم شده و گفتم :
- بگذار بيايد ولي فقط يک دقيقه .
هورتنس اول پسرش را به طرف اتاق من راند و در حالي که بغض گلويش را مي فشرد ، گفت :
- از حمايت اطفال بدبخت من تا پايان اين حوادث خود داري نکنيد .
هورتنس روز به روز ضعيف تر مي شود . لباس سياه عزاداري صورت رنگ پريده او را سفيد تر کرده ، موهاي کم رنگ او ژوليده و درهم است .
در جواب گفتم :
- خطري متوجه اطفال شما نيست .
در کمال نا اميدي ، آهسته زمزمه کرد :
- چرا اطفال من در خطر هستند . پادشاه مي تواند هر لحظه آنها را به نام گروگان عليه امپراتور توقيف کند . خانم اطفال من هنوز وارث سلسله ناپلئون هستند .
در کمال سکوت و آرامش گفتم :
- وارث تاج و تخت فرانسه ناپلئون است و هم اکنون در وين زندگي مي کند .
آهسته گفت :
- اگر براي او حادثه اي رخ دهد ؟
- خانم آن وقت چه مي شود ؟
هورتنس با عشق و علاقه مفرط به کودکان رنجور خود خيره شد و سايه لبخند جنون آميزي بر لبان نازک او نقش بست و سپس دسته نامنظم موهاي خود را به عقب زد .
- البته اطفال شما مي توانند اينجا بمانند .
هورتنس رو به اطفال خود کرد و گفت :
- ناپلئون لويي ، شارل لويي ناپلئون دست خاله مهربان خود را ببوسيد .
با عجله لحاف را به سرم کشيدم ، ولي امشب نبايستي استراحت مي کردم . به زحمت به خواب رفته بودم که نور لرزان شمع و صداي جستجوي چيزي مرا مجددا از خواب بيدا کرد .
- ژولي در جستجوي چيزي هستي ؟
- آري دزيره . در جستجوي نيم تاجم هستم . نمي داني کجا است ؟ آن نيم تاجي که در اتاق توالت تو انداختم مي خواهم .
- بله چند روزي گوشه اتاق زير دست و پا بود . آن را در کشو پايين کمد زير زير پوش هاي پشمي که از سوئد برايم فرستاده اند گذارده ام . ولي در اين وقت شب نيم تاج براي چه مي خواهي ؟
آهسته گفت :
- مي خواهم امتحانش کنم و شايد تميزش نمايم که مجددا جلا و درخشش داشته باشد .
**********
پاريس ، بيستم مارس 1815
**********
شب گذشته لويي هيجدم با عجله از درب مخفي قصر تويلري خارج شد و اکنون بوربون ها در تبعيدگاه ساليان گذشته خود به سر مي برند ... شايعه اي انتشار دارد که آنها را در ژنت دستگير کرده اند . بايد پيرمرد بيچاره بسيار خسته بوده باشد .... امروز صبح ژنرال اگزالمان دستور اشغال قصر متروکه تويلري را صادر کرد و پرچم سه رنگ بر فراز آن افراشته شد . در خيابان صفحات بزرگي که اعلاميه ناپلئون را درج کرده بين مردم پخش و توزيع مي شود و تاکنون احدي روبان سفيد به سينه خود نصب نکرده و يقه تمام لباس ها با روبان سه رنگ تزيين شده .
مستخدمين و زنان کارگر قصر تويلري که هميشه بدون تغيير هستند با شدت مشغول فعاليت مي باشند . پرده هاي جديد و فرش هاي تازه قصر را جمع کرده اند و پرده هاي سبز رنگ قديمي که با زنبور هاي طلايي تزيين شده اند از انبارها خارج و مجددا به پنجره سالن هاي قصر آويخته مي شوند . هورتنس مامور تزيين قصر تويلري بود و عقاب هاي طلايي را که در انبارها بود شخصا خارج و گردگيري و تميز کرده است .
متاسفانه در خانه من هم همه چيز هفت گانه و هشت گانه است . قاصدي از طرف امپراتور به اطلاع ژولي رسانيد که امپراتور امشب ساعت نه به قصر نزول اجلال خواهد کرد . ژولي مجددا با لباس صورتي رنگ با نيم تاج شاهزاده خانم ها (شايد کج و معوج ) در آنجا حضور خواهد يافت . چنان تحريک شده و مغز او از کار افتاده که حتي قادر نيست موهاي سر دختر کوچکش را مرتب کند .
- دزيره بقيه افراد فاميل در راه هستند . فقط من و هورتنس بايد از او پذيرايي کنيم . من آن قدر از او وحشت دارم که حدي بر آن متصور نيست .
- چه مهمل مي گويي او همان بناپارت و برادر شوهر تو است . ترس و وحشتي ندارد .
- حقيقتا همان بناپارت است ؟ پيشروي موفقيت آميز او از جزيره آلب به خليج ژوان و سپس ازخليج ژوان به طرف گرنوبل و پاريس در حالي که هنگ هاي سربازان در مقابل او به زانو در آمده اند در حالت او تغييري نداده ؟ مارشال ني ....
- مارشال ني سرسخت و آشوب طلب درحالي که پرچم هاي افراشته را همراه داشت به طرف ناپلئون رفت . تمام ارتش ناپلئون معتقد است که همه چيز به حالت سابق و زمان گذشته عودت خواهد کرد . فوق العاده هاي زمان جنگ ، پيشرفت هاي سريع ، اعطاي عصاي مارشالي ، پست ها فرمانداري ممالک ، تقسيم ممالک و سرزمين ها ....ژولي ارتش ناپلئون خوشحال است و شادي مي کند ولي قاطبه ملت ساکت است ....!
ژولي در کمال عدم توجه و نفهمي به من نگريست و سپس گوشواره هاي ملکه سوئد را از من قرض گرفت و عزيمت کرد . اميدوارم شوهرش جواهرات او را که با خود به سوئيس برده بود مجددا همراه بياورد ....
در همين موقع ماري وان حمام را در اتاق رخت کن پر آب کرده و اطفال بناپارت ها را شستو شو مي داد . اينها بعدا با ژولي به قصر تويلري خواهند رفت . من بايد برحسب درخواست هورتنس موهاي صاف اين بچه ها را فر بزنم . لويي ناپلئون ناگهان از من پرسيد :
- خاله جان راستي باور مي کني که او مراجعت مي کند ؟
- البته امپراتور نزديک پاريس است و امشب وارد مي شود .
لويي ناپلئون در حالي که با ترديد سعي مي کرد نگاه او با چشمان من مصادف نشود گفت :
- منظورم پسر او پادشاه رم است .
در سکوت و آرامش آخرين دسته موهاي لويي ناپلئون را فر زدم و سپس دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم «اکنون آخرين شب است »
در ساعت هشت يک کالسکه دولتي از اصطبل هاي قصر تويلري براي بردن ژولي و بچه ها آمد . کالسکه هنوز علامت خانوادگي بوربون ها را داشت . با رفتن انها خانه من در سکوت و آرامش فرو رفت . در کمال بي صبري در اطراف اتاق ها به قدم زدن پرداختم . کنت روزن از يکي از پنجره هايي که باز بود خم شده و گفت :
- خيلي ميل دارم که آنجا باشم .
- کجا ؟
- در جلو قصر تويلري ، ميل دارم ورود او را ببينم .
فورا گفتم :
- زود يک دست لباس سويل بپوشيد و يک روبان سه رنگ به يقه خود نصب کنيد و منتظر من باشيد .
آجودانم مانند صاعقه زده گان به من نگاه کرد . با سرعت گفتم :
- عجله کنيد .
و بلافاصله يک کت پوشيدم و کلاهي بر سر نهادم .
براي رسيدن به تويلري دچار زحمت شديم . اول يک درشکه کرايه کرديم ولي بعدا از آن صرف نظر کرديم زيرا فقط پياده مي توانستيم برويم .
ازدحام شديد و غير قابل نفوذ جمعيت به طرف قصر تويلري رانده و رانده مي شد . من به بازوي آجودان جوانم آويزان بودم تا او را گم نکنم و در جمعيت سرگردان نشوم .
سالن هاي تويلري همه روشن و در پرتو نور شمع ها مانند ضيافت هاي دوران گذشته مي درخشيدند . ولي مي دانستم سالن بزرگ بال عملا خالي است . فقط ژولي ، هورتنس ، دو دختر کوچک ، ژنرال داووت و چند ژنرال ديگر در آنجا بودند .
ناگهان سوار نظام که کاملا به طرف جلو خم شده بودند به طرف جمعيت به حرکت در آمدند . فرياد «دور شويد ، راه را باز کنيد » شنيده مي شد . چنين به نظر مي رسيد که از يک فاصله دور طوفان سهمگيني برخاسته است . طوفان نزديک و نزديک تر شد . غرش زنده باد امپراتور در فضا برخاست ، جمعيت غرش مي کرد و فرياد مي زد . چنين به نظر مي رسيد که صورت اطرافيانم چيزي جز دهان و دهان باز و غرنده نبود ...کالسکه ناپلئون ظاهر گرديد . اسب هاي کالسکه وحشيانه به طرف تويلري چهار نعل مي رفتند . افسران متعدد از درجات مختلف و از هنگ هاي گوناگون در اطراف کالسکه چهار نعل مي تاختند و اطراف ما و بالاي سر ما فقط يک فرياد واحد به گوش مي رسيد .
پيشخدمت ها در روي پله هاي قصر با مشعل ايستاده بودند . درب کالسکه به سرعت باز شد و فقط براي يک لحظه صورت امپراتور را ديدم . مارشال ني از کالسکه خارج گرديد . جمعيت به جلو هجوم آورد و از خط مراقبين و محافظين گذشت و امپراتور را روي شانه بلند کرد و به طرف پلکان و از آنجا او را به قصر برد . نور مشعل ها روي صورت او مي لرزيد .
امپراتور لبخندي به لب داشت . چشمان حريص و زيبا طلب خود را مانند شخص تشنه اي که بالاخره چيزي براي نوشيدن يافته است بسته بود .
ما مجددا به عقب رانده شديم ، کالسکه ديگري هويدا گرديد . گردن ها به طرف کالسکه چرخيد ، اين مرتبه زمزمه عدم رضايت در بين جمعيت شنيده شد . فقط فوشه از کالسکه خارج گرديد ، آري فقط فوشه در خدمت او ....
آنچه بايد ببينم ديدم . روزن با زحمت از بين جمعيت به عقب مراجعت مي کرد . ولي وقتي به آن طرف رودخانه سن رسيديم در خيابان هاي خلوت و ساکت به قدم زدن پرداختيم .
ادامه دارد...
نويسنده: آن ماري سلينکو
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد