آخرين خبر/
در اين شب هاي بهاري مي خواهيم باز هم با کتاب هاي خوب در کنار شما مخاطبان فرهيخته و کتابخوان آخرين خبر باشيم. اين شب ها با داستان جذاب و خواندني " دزيره" با شما هستيم. رمان دزيره يک رمان عاشقانه و تاريخي جذاب است، همانطور که حتما مي دانيد دزيره تاثير زيادي روي ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در اين داستان با حقايق زيادي روبرو خواهيد شد. کتابخوان و شاداب باشيد.
لينک قسمت قبل
توپ ها مجددا به غرش در آمدند و يک قايق کوچک به طرف ما آمد . دوربين را به چشم گذاشتم و گفتم :
- ژوزفينا ، دماغت را زودتر پودر بزن . اوسکار به کشتي مي آيد .
به زحمت صداي توپ ها را مي شنيدم . ساحل از جمعيت مشايعين موج مي زد و باد صداي آنها را به سوي ما مي آورد و غرش توپ ها را محو و نابود مي کرد .
قايق هاي کوچک متعددي به طرف کشتي ما مي آمدند و دسته هاي گل با خود حمل مي کردند و مسافرين در اطراف کشتي مي رقصيدند . اوسکار و ژوزفينا در
کنار هم ايستاده بودند و دست خود را به طرف مردم حرکت مي دادند . ژوزفينا يک لباس آبي روشن در بر داشت و يک اشارپ پوست سمور که در اثر گذشت زمان کمي
زرد رنگ شده بود روي شانه داشت . اين اشارپ روزي به ژوزفين تعلق داشت و هديه ناپلئون بود . هورتنس آن را سال ها قبل به ياد بود مادرش به ژوزفينا داده
بود . در آن موقع کنت لوونجهلم گفت :
- علياحضرت به بندر «چور گاردن » نزديک شده ايم . به زودي پياده خواهيم شد . در اين موقع به عقب برگشتم دست هايم را فشردم . کف دستم از عرق خيس بود . به ماري گفتم :
- ماري اکنون بايد پي ير پاي مصنوعيش را بگذارد .
مارسلين با خوشحالي فرياد کرد :
- عمه جان ببين يک تاق نصرت از شاخه هاي درخت زيزفون ساخته اند .
در همين موقع مجددا توپ ها به غرش در آمدند . ايوت به طرف من دويد و يک آينه کوچک جلو صورتم نگه داشت . صورتم را پودر زدم و کمي سرخاب ماليدم . پشت
چشمم را نيز با کرم نقره اي رنگ کردم . ماري اشارپ پوست سمور را روي شانه ام انداخت . لباس مخمل خاکستري و اشارپ پوست سمور براي يک مادربزرگ مناسب
و برازنده است .
دست هاي چروک خورده ماري انگشتانم را در خود گرفت . صورت او پير و چين خورده است .
سپس گفت :
- اوژني ما به هدف و سرنوشت خود رسيديم .
- خير ماري تازه شروع کرده ايم .
توپ ها ساکت شدند و نواي موزيک نظامي طنين انداخت . اوسکار به طرف ستاره ثاقب برگشت و گفت :
- اين آهنگ را من تصنيف کرده ام .
کنت لوونجهلم مجددا دوربين را به دستم داد . در داخل دوربين يک شنل مخمل بنفش و يک کلاه ديدم که به روي آن پر سفيد نصب کرده بودند .
ناگهان همه حتي اوسکار و ستاره ثاقب به عقب رفتند . من تنها در روي پل کشتي ايستاده بودم . صداي سرود ملي سوئد طنين انداخت . هزاران نفر بي حرکت ايستادند و فقط ساقه هاي لطيف درختان زيزفون مي لرزيدند و حرکت داشتند .
سپس دو نفر که در کنار آن شنل مخمل بنفش ايستاده بودند به طرف کشتي آمدند تا مرا در ساحل پياده کنند . کنت براهه لبخند مي زد و کنت روزن از خوشحالي رنگ به صورت نداشت . در همين موقع يک دست که دستکش سفيد داشت آنها را به عقب زد و آن شنل بنفش به جلو آمد . پل کشتي لرزيد و يک دست بزرگ و سنگين و آشنا را روي بازويم حس کردم .
جمعيت فرياد کشيدند . توپ ها غريدند و موزيک به صدا در آمد . اوسکار همسرش را مشايعت کرد . در زير طاق نصرت دختر کوچکي با يک دسته گل به جلو آمد .
دخترک کوچک در پشت دسته عظيم گل زنبق آبي و زرد مي خواست يک شعر بخواند . پس از لحظه اي گل ها را در جلوم گذاشت . هيچ کس انتظار نداشت که از او
تشکر کنم ولي وقتي دهانم را گشودم از ترس و وحشت مي لرزيدم اما صدايم بلند و آرام بود . گفتم :
- بسيار متشکرم دختر کوچک عزيزم .
نفس مردم در سينه حبس شده بود . ملکه به زبان سوئدي صحبت مي کند . من اين سخنراني کوچک را تهيه کرده و کنت لوونجهلم آن را ترجمه کرده بود . سپس آن
را آن قدر تکرار کردم که حفظ شدم . در اين موقع اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
- زنده باد سوئد .
ما در يک کالسکه روباز سلطنتي درخيابان ها حرکت کرديم . ستاره ثاقب که در کنارم نشسته بود با لطف و رعنايي به راست و چپ خم مي شد . ژان باتيست و
اوسکار در مقابل ما نشسته بودند . من راست نشسته بودم و به جمعيت لبخند مي زدم . آن قدر لبخند زدم که لب هايم درد گرفت و حتي پس از آن هم مي خنديدم .
در اين موقع اوسکار گفت:
- مادرجان باور کردني نيست به زبان سوئدي سخنراني کردي . راستي به وجود تو افتخار مي کنيم .
نگاه گرم ژان باتيست را روي صورتم حس کردم ولي هنوز جرات نداشتم به چشمانش نگاه کنم . زيرا در يک کالسکه روباز بوديم و توجه مردم را به خود جلب کرده بودم
! آخر هنوز عاشق او هستم . شايد مجددا عاشق او شوم نمي دانم . راستي شوهرم پدر بزرگ است (ولي هرگز تصور آن را نمي تواند بکند )
********************
امروز هنگام نيمه شب براي اولين مرتبه به صورت يک روح در آمدم زيرا با لباس سفيد مانند بانوي سفيد پوش در قصر گردش کردم . بايد شب هاي تابستان و روشن سوئد را ملامت کرد زيرا آسمان هرگز کاملا تاريک نمي شود . دوازده سال قبل وقتي براي اولين بار به اين قصر آمدم در شب هاي تابستان گريه کردم و اشک ريختم ولي اکنون پس از دوازده سال بايد در شب هاي تابستان در همين قصر برقصم . اوسکار و ستاره ثاقب از مهماني به مهماني ديگر مي روند و من هم ژان باتيست را مجبور به شرکت در آن مهماني ها مي نمايم و او طبعا هزاران عذر و بهانه مي تراشد . بهانه اش کار و کار است . ژان باتيست شصت ساله است ولي هرگز صحت و سلامتش به اين خوبي نبوده . من شوهرم را از آپارتمان هاي دور افتاده اش در قصر سلطنتي استکهلم بيرون کشيده ام و اين قصر سرد و ساکت را به صورت يک دربار حقيقي در آورده ام .
يک هنگ مستخدمه و پيشکار و مستخدم و پيشخدمت مخصوص تعيين و به کار واداشته ام . پيشخدمت ها لباس هاي نو و مجلل پوشيده اند . جيب و دست هاي نجاران و خياطان و آرايش گران از پول مملو است و همه خوشحال و راضي هستند . بالاخره آن حرير فروش عزيز من نيز راضي است ....
اوسکار پيشنهاد کرد که يک مانور نظامي در جنوب سوئد ترتيب دهد و با تمام درباريان به «اسکان » برود . ژان باتيست پاشنه هايش را محکم به زمين کوفت و پرسيد :
- چرا ؟
طبعا مخالفت او سودمند نبود . زيرا من و اوسکار روش مخصوص خود را تعقيب مي کنيم . جنوب سوئد از خانواده سلطنتي پذيرايي مجللي کرد و به ما خوش آمد گفت . شب ها در قصور اشرافيان مي رقصيديم و صبح ها ساعت ها به تماشاي رژه مي پرداختيم و عصر ها نمايندگان مختلف مردم را يکي پس از ديگري مي پذيريم . ماري عزيز که بسيار خسته و فرسوده بود پاي خسته مرا ماساژ مي داد . مستخدمه مخصوص سوئدي من کمک شاياني در پيشرفت زبانم مي کرد . البته مسافرتمان بسيار مشکل و خسته کننده بود ولي آن را تحمل کردم .
ما اکنون در قصر دروتينگهلم هستيم و ظاهرا استراحت مي نماييم . ديروز خيلي زود به تخت خواب رفتم . ولي نتوانستم بخوابم ، ساعت نيمه شب را اعلام کرد . شانزده هم اوت ، بله روز شانزدهم اوت مي دميد . لباسم را پوشيدم و به گردش پرداختم . مي خواستم نزد ژان بروم . سکوت و آرامش مطلق در همه جا حکمفرما بود . ولي فقط کف چوبي اتاق ها زير پايم صدا مي کرد . راستي چقدر از قصور متنفرم ....در اتاق مطالعه ژان باتيست تقريبا با مجسمه نيم تنه ژنرال مورو تصادف کردم . شوهرم علاقه شديدي به اين مجسمه مرمر دارد و هميشه آن را در اتاق دفترش حفظ مي کند .
بالاخره به اتاق رخت کن و از آنجا به اتاق ژان باتيست رفتم و تقريبا هدف گلوله واقع شدم .
يک طپانچه به سرعت برق به طرف من نشانه روي شد و يک نفر به زبان فرانسه فرياد کرد :
- کيست ؟
من خنديدم و جواب دادم :
- يک روح فرناند ، يک روح .
فرناند با نگراني از روي تختخواب سفريش برخاست و تعظيم کرد و گفت :
- علياحضرت مرا متوحش ساختند .
فرناند لباس خواب سفيد بلندي به تن و يک طپانچه در دست داشت و تخت خواب سفري او جلو در ورودي اتاق خواب شوهرم قرار داشت . از فرناند پرسيدم :
- آيا تو هميشه روبه روي اتاق اعليحضرت مي خوابي ؟
فرناند با اطمينان خاطر جواب داد :
- هميشه ، زيرا ژنرال مي ترسد .
در همين موقع در با سرعت بازشد . ژان باتيست هنوز لباسش را در برداشت . سايبان سبز رنگي که در خفا و هنگام مطالعه روي پيشانيش مي گذارد تا چشمش کمتر صدمه ببيند کج و معوج و خم بود . شوهرم بدون توجه فرياد کشيد :
- اين مزاحمت چه معني دارد ؟
به رسم دربار خم شدم و تقريبا جلوي پايش نشستم و گفتم :
- اعليحضرتا ، يک روح سرگردان استدعاي شرفيابي دارد .
ژان باتيست با سرعت سايبان را برداشت و در حالي که تا اندازه اي مضطرب بود گفت :
- فرناند تختخواب را به کنار بکش تا علياحضرت بتواند وارد اتاق شود .
فرناند در حالي که پيراهن تنگ را به دور بدنش پيچيده بود تختخواب را به کنار زد . آن وقت براي اولين بار پس از ورودم به قصر دروتينگهلم به اتاق خواب شوهرم وارد شدم . کتاب هاي متعدد جلد چرمي به طور متفرق روي زمين ريخته بود . شوهرم مانند اوقاتي که در هانور و مارينبورگ بود مطالعه مي کرد .... ژان با خستگي خميازه کشيد و با صداي ملايم پرسيد :
- روح سرگردان چه مي خواهد ؟
در کمال آرامش روي يک مبل نشستم و جواب دادم :
- روح سرگردان فقط مي خواهد گزارش کند و اطلاع دهد . اين روح سرگردان دختر جواني است که روزي با يک ژنرال جوان ازدواج کرد و در تختخواب عروسي که با گل سرخ تيغ دار مملو بود خوابيد .
ژان روي دسته صندلي نشست و بازويش را دور شانه ام حلقه کرد .
- چرا روح سرگردان در شب ها به حرکت در مي آيد ؟
- براي آن که بيست و پنج سال قبل با آن ژنرال ازدواج کرد .
شوهرم به صداي بلند گفت :
- خداي من ، امشب بيست و پنجمين سالگرد ازدواج ما است .
جواب دادم :
- بله و در سرتاسر کشور سلطنتي سوئد هيچ کس جز ما دو نفر از اين موضوع آگاه نيست . راستي ژان چه خوب است ، توپ ها به اين مناسبت به غرش در نيامدند و شاگردان دبستان ها شعر نخواندند و حتي موزيک نظامي مارش هايي که اوسکار تصنيف کرده است نواخته نشد . ژان باتيست راستي چه خوب و دوست داشتني است .
شوهرم مرا تنگ در آغوش گرفت و آهسته زمزمه کرد :
- راستي هر دو راه طولاني و خسته کننده اي طي کرديم و باز در آخر تو نزد من آمدي .
زير لب گفتم :
- ژان تو به هدف خود رسيدي ، ولي معذالک از ارواح متوحشي .
جواب نداد ، بسيار خسته به نظر مي رسيد .
- تو فرناند را مجبور کرده اي که با اسلحه روبه روي اتاقت بخوابد . نام آن ارواحي که تو از آنها متوحشي چيست ؟
با تلخي جواب داد :
- از وازا متوحشم ، آخرين پادشاه مخلوع وازا ادعاي خود و پسرش را در مورد سلطنت سوئد به کنگره وين فرستاده است .
- اين حادثه مربوط به هشت سال قبل است و به علاوه ملت سوئد او را به علت جنون از سلطنت خلع کرده است ، راستي او ديوانه است ؟
- نمي دانم ولي روش مملکت داري او جنون آميز بود . سوئد در لبه پرتگاه و سقوط به سر مي برد . طبعا متفقين ادعاي او را نپذيرفتند . به علاوه آنها به علت آن مبازه وحشتناک به من مقروضند .
لرزش سراپاي او را فرا گرفت به طوري که من با تمام سلول هاي بدنم آن را حس کردم و با سرعت جواب دادم :
- در آن مورد اصولا صحبت نکن . با يادآوري آن خاطرات هولناک خودت را زجر نده ....سوئدي ها به خوبي مي دانند تو چه خدماتي براي آنها کرده اي ، دلايلي وجود دارد و ثابت مي کند که سوئد به وسيله تو يک کشور پايدار گرديده است . اينطورنيست ؟
آهسته زمزمه کرد :
- بله ، بله تمام دلايل و ارقام را در اختيار دارم ، ولي مخالفين من در پارلمان ....
- آيا آنها از خانواده وازا سخني به ميان آورده اند ؟
- خير ، هرگز ، ولي وجود اين مخالفين که خود را ليبرال ها مي نامند کافي است . روزنامه هاي آنها دائما مي نويسند که من در سوئد متولد نشده ام .
از روي صندلي برخاستم و گفتم :
- ژان اگر کسي ملامت و گله کند که تو در سوئد متولد نشده اي و به زبان آنها صحبت نمي کني توهين و مخالفت نيست ، بلکه يک حقيقت ساده است .
او با سرسختي جواب داد :
- از مخالفت تا انقلاب فقط فاصله کوتاهي است .
- مهمل نگو ! سوئدي ها مي دانند چه مي خواهند . تو به نام سلطان و پادشاه سوئد به دنيا اعلام شده اي و تاج گذاري کرده اي .
در همين موقع بود که تصميم گرفتم براي هميشه روح وازا را از بين ببرم . با تاثر و اندوه متوجه شدم که او را آزرده ام ولي پس از اين به راحتي خواهد خفت . با قدرت تمام گفتم :
- ژان سلسله برنادوت در سوئد حکمفرمايي مي کند و تو تنها کسي هستي که متوجه اين امر مهم نيستي .
فقط شانه هايش را بالا انداخت و من به سخنم ادامه دادم :
- اما متاسفانه مردمي هستند که حس مي کنند تو از ترس مخالفت به مشروطيت اهميتي نمي دهي .
بدون آن که به صورتش نگاه کنم ادامه دادم :
- عزيزم ، سوئدي ها اهميت فراواني به آزادي مطبوعات خود مي دهند و هر بار که تو روزنامه اي را توقيف مي کني بعضي ها پيشنهاد مي کنند که تو بايد استعفا دهي .
چنان خود را جمع کرد که گويي ضربه شديدي به روح او وارد شده و جواب داد :
- اين طور است ؟ گوش کن من از سايه و ارواح وحشت ندارم . وجود شاهزاده وازا مانند سايه وحشت آوري در مقابلم خودنمايي مي کند .
- ژان ، هيچ کس از شاهزاده وازا سخن نمي گويد .
- پس چه کسي است ؟ ليبرال ها چه کسي را براي جانشيني من پيشنهاد مي کنند ؟
- اوسکار ، وليعهد سوئد را پيشنهاد مي نمايند .
آه عميقي کشيد و تسکين يافت و مستقيما به چشمانم نگاه کرد و گفت :
- راستي ؟ درست به چشمانم نگاه کن . آيا حقيقت را مي گويي ؟
- هيچ کس از سلسه برنادوت ناراضي نيست . ژان باتيست حکومت سلسله برنادوت در سوئد مستقر شده است . بايد به فرناند بگويي که پس از اين در اتاق خودش بخوابد و احتياجي به نگهبان مسلح نيست . من چرا وقتي مي خواهم آخر شب به ملاقاتت بيايم بايد با فرناند مسلح که لباس خواب در بر دارد مصادف شوم ؟
سر دوشي هاي طلايي گونه ام را خارش داد و .....
- عزيزم تو نبايد آخر شب به ملاقات بروي . ملکه ها با لباس خواب در اطراف قصور خود رفت و آمد نمي کنند . تو بايد با خودداري و امساک نفس دل انگيز زنانه در آپارتمان خود منتظر باشي تا من نزد تو بيايم .
بعد ، خيلي بعد ، پرده هاي اتاق را کنار زديم . آفتاب مي درخشيد و پارک زيبا و با طراوت قصر در امواج خورشيد فرو رفته بود . در کنار شوهرم ايستادم و گفتم :
- اما در مورد اوسکار ....
سخنم را قطع کرد و با ملايمت و لطف گفت :
- آنچه خودم فاقد آن بودم به اوسکار دادم ، تعليم و تربيت . اوسکار را براي آن که فرمانروا و پادشاه باشد تربيت کرده ام . بعضي مواقع متاثر مي شوم ، زيرا سلطنت و حکومت او را نخواهم ديد .
با تاييد گفتم :
- هميشه چنين بوده ، تو آن قدر زنده نخواهي ماند که سلطنت اوسکار را ببيني .
به صداي بلند خنديد .
- من از اوسکارمان ترس و وحشت ندارم .
بازويش را گرفتم .
- بيا عزيزم . امروز مانند بيست و پنج سال قبل در کنار هم صبحانه مي خوريم .
وقتي از اتاق خواب ژان بيرون آمديم فرناند رفته بود. در اتاق مطالعه ناگهان هر دو در سکوت موقف شديم . ژان با تفکر و انديشه زمزمه کرد :
- رفيق مورو .
آهسته انگشتم را به روي گونه مرمري مجسمه کشيدم و متوجه شدم که در قصور سلطنتي سوئد خوب گردگيري نمي کنند . سپس هر دو در کنار هم حرکت کرديم . ناگهان ژان گفت :
- راستي خوشحالم که در مقابل اصرار و ابرام تو تسليم شدم و اوسکار با ژوزفينا ازدواج کرد .
- اگر بر طبق ميل و آرزوي تو رفتار مي کردم ، او اکنون با يک شاهزاده خانم زشت وحشت آور ازدواج کرده بود و براي تسکين خاطرش ناچار بود سر وقت مادموازل «فون کاسکول » برود . راستي تو پدر عجيبي هستي !
ژان با سرزنش و ملامت نگاهم کرد و جواب داد :
- معذالک ، نوه ژوزفين ما به تخت سلطنتي سوئد نشست .
- آيا ژوزفين ما زيبا و جذاب نبود ؟
- چرا بسيار جذاب و فريبنده بود . اميدوارم مردم اسکانديناويا از جزئيات زندگي او بي اطلاع باشند .
وقتي به اتاق پذيرايي رسيديم با موضوع تعجب آوري رو به رو شديم . در روي ميز صبحانه که براي دو نفر بود يک دسته عظيم گل رز به رنگ هاي مختلف سرخ ، سفيد ، زرد و صورتي در گلدان روي ميز قرار داشت و يک کارت در کنار گلدان ديده مي شد .
«با بهترين آرزوهاي قلبي به حضور اعليحضرتين ، مارشال باتيست ما و همسر او تقديم مي شود . » «ماري و فرناند »
ژان با صداي بلند خنديد و من گريه کردم . ما چقدر با يکديگر اختلاف داريم ولي با وجود اين .....
بله ، با وجود اين .....
********************
حقيقتا براي شاهزاده خانم صوفيا آلبرتيناي پير متاسف و اندوهگينم . او از بهترين خانواده ها و آخرين بازمانده وازا است . او اکنون در حال احتضار است و دختر يک حرير فروش دست او را در دست گرفته است .
اين دفتر خاطراتم را ورق زده و متوجه شدم اين زن را بز پير خوانده ام و او يکي از آن هايي بود که مرا تمسخر و تحقير مي کرد . راستي عجيب است چگونه روي سخن گفتن او من را رنج مي داد ....؟
شاهزاده خانم پس از مرگ برادرش در يکي از قصر ها در ميدان «گوستاو آدولفوس » زندگي مي کرد . ژان باتيست هميشه مراقبت مي کرد اين بازمانده پير خانواده وازا گاه گاهي در دربار و با ما غذا صرف کند . ولي اوسکار تنها کسي بود که واقعا مراقب او بود . پسرم او را عمه صدا مي کرد و مي گويد وقتي طفل بوده شاهزاده خانم برايش شيريني و آب نبات مي آورده ، ديروز اوسکار متوجه شد که شاهزاده خانم بسيار رنج مي کشد و بسيار ضعيف شده ، امروز صبح به طور غير منتظره اي يکي از نديمه هاي قديمي شاهزاده خانم پير نزد من آمد و گفت :
- والاحضرت صوفيا آلبرتينا ميل دارد با من و تنها با من صحبت کند !
وقتي نزد او مي رفتم با خود انديشيدم که آخرين بازمانده خانواده وازا نيز ديوانه و مجنون شده .....
شاهزاده خانم پير به خاطر من و به احترام من سراپا ملبس و روي يکي از کاناپه ها خفته بود . با ورود من سعي کرد برخيزد ولي با تعجب گفتم :
- خواهش مي کنم شاهزاده خانم ، حرکت نکنيد .
راستي از ديدنش تعجب کردم . در آن هنگام بيش از هر موقع ديگر به يک بز شباهت داشت . پوست صورتش به روي گونه هاي فرو رفته او کشيده شده بود و با هزاران چين و چروک منظره دستمال کاغذي داشت . چشمان بي روحش در حدقه فرو رفته بود ، ولي موهاي سفيد و کم پشت او مانند دختران جوان با روبان صورتي رنگ آرايش شده بود . در سالن پذيرايي او هزاران گل دوزي به رنگ هاي مختلف سرخ و بنفش ديده مي شد . روکش کوسن ها، صندلي ها و حتي روپوش دستگيره زنگ ها نيز با گل دوزي و برودردوزي آرايش شده بود . اين موجود بدبخت در سراسر زندگي چيزي جز گل سرخ گل دوزي نکرده بود و تمام آنها يک شکل بودند ! صورت پير او سعي مي کرد لبخند بزند . در کنارش نشستم و او نديمه را مرخص کرد و گفت :
- از آمدن علياحضرت بسيار سپاسگذارم . اطلاع دارم که علياحضرت گرفتارند .
- بله والاحضرت کار و مشغله ما زياد است . ژان باتيست با امور مملکتي و اوسکار با وظايف جديدش مشغول هستند . والاحضرت اوسکار اکنون فرمانده ناوگان سوئد است .
سرش را حرکت داد :
- اطلاع دارم . اوسکار غالبا به ديدنم مي آيد .
- آيا او راجع به طرح اصلاحاتش چيزي به شما گفت ؟ او اکنون مشغول تهيه کتابي درباره زندان ها است . مي خواهد وضع زندان ها را تغيير دهد و روش جديدي براي تنبيهات جزايي به وجود بياورد .
با تعجب به من نگاه کرد . اوسکار چيزي در اين خصوص به او نگفته بود . شاهزاده خانم با خشونت گفت :
- اين مشغله عجيبي براي يک آدميرال است .
به گفته او افزودم و گفتم :
- و براي يک مصنف موسيقي نيز عجيب به نظر مي رسد .
شاهزاده خانم سرش را حرکت داد و ناراحت بود . از نقطه اي صداي زنگ ساعت شنيده شد ، اما ناگهان پرسيد :
- آيا علياحضرت به بازديد بيمارستان ها مي روند ؟
- بله اين قسمتي از وظايف من است و مي خواهم وضع بيمارستان ها پيشرفت نمايد . در فرانسه تعداد زيادي پرستار و خواهران مقدس وجود دارند که از بيماران پرستاري مي نمايند . آيا والاحضرت اطلاع دارند که در بيمارستان هاي سوئد چه اشخاصي از بيماران پرستاري مي کنند ؟
- گمان مي کنم بعضي از پارسايان شايسته و نيکو سيرت چنين عملي را انجام مي دهند .
- خير والاحضرت اين طور نيست . زناني که سابقا هرجايي و هرزه بوده اند به پرستاري بيماران در بيمارستان ها مشغولند .
شاهزاده خانم پير در جاي خود حرکتي کرد . او در زندگي هرگز چنين حرفي نشنيده و با اين صراحت روبه رو نشده بود . قدرت صحبت و مکالمه را از دست داد .
- براي ديدن پرستاران رفتم و با عده اي گداي پير که اميد و آرزويشان گرفتن يک کاسه سوپ است رو به رو شدم . آموزش و اطلاعي از پرستاري ندارند و مفهوم نظافت را نمي دانند . والاحضرت اين وضع را تغيير خواهم داد .
با صداي تيک تاک ساعت به گوش رسيد . سوال ديگرش اين بود :
- خانم شنيده ام که شما سوئدي هم صحبت مي کنيد .
- بله والاحضرت سعي مي کنم سوئدي صحبت نمايم . ژان باتيست فرصت درس خواندن ندارد و مردم عادي به او خرده نمي گيرند و معتقدند که يک مرد فقط زبان مادريش را مي داند اما ....
- طبقه اشراف ما فرانسه را خوب صحبت مي نمايند .
- ولي طبقه متوسط مردم نيز زبان خارجي مي آموزند و من حس مي کنم که آنها چنين انتظاري از ما نيز دارند و به همين دليل وقتي نمايندگان مردم را مي پذيرم تا آنجا که قدرت دارم به زبان سوئدي تکلم مي نمايم .
چنين به نظر مي رسيد که به خواب رفته و صورتش مانند موهاي نقره ايش سفيد شده بود . باز صداي تيک تاک ساعت شنيده شد ، از آن مي ترسيدم که مبادا ناگهان ساعت از حرکت باز ماند . به شدت براي شاهزاده خانم محتضر ، متاثر و اندوهگين شدم .هيچ يک از افراد خانواده او در کنارش نبودند . برادر محبوبش را در بالماسکه کشتند . برادر زاده اش را ديوانه اعلام نمودند و اخراج کردند . اکنون اين موجود بد بخت ناچار بود شخصي مانند مرا بر روي تخت سلطنت پدرانش ببيند . ناگهان و غير منتظره گفت :
- شما يک ملکه خوب هستيد .
ادامه دارد...
نويسنده: آن ماري سلينکو
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد