نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

خاطرات یک خون آشام- جلد چهارم-اتحاد تاریک : قسمت یازدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
خاطرات یک خون آشام- جلد چهارم-اتحاد تاریک : قسمت یازدهم
آخرين خبر/ داستان هاي ترسناک هميشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سليقه شما احترام مي گذاريم و هر شب با يک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستيم. حواستان باشد در تاريکي و تنهايي بخوانيد تا بيشتر بترسيد. ترسناک بخوانيد و شب پر از ترسي داشته باشيد و کتابخوان باشيد. قسمت قبل ويکي مي لرزيد. صورتش چين افتاده بود. استفن هردو دستش را گرفت و مجبورش کرد تا به او نگاه کند. حرف هايش آرام و واضح بود. "اگر من درست فکر کنم ويکي، اون نمي تونه بياد تو مگر اينکه تو بهش اجازه بدي. بنابراين با پدر و مادرت حرف بزن. بهشون بگو که اين خيلي مهمه که غريبه اي رو به خونه راه ندن. در واقع من ميتونم از ديمن بخوام که اينو در ذهنشون ثبت کنه" نگاهي به ديمن کرد که شانه اش را بالا انداخت و سرش را تکان داد. اما مثل اين بود که حواسش جاي ديگري است. به طور خودکار باني دستش را از روي ژاکت او برداشت. سر ويکي روي شاهپسند خم شد. ويکي به آرامي با اطمينان ناخوشايندي گفت: "اون هرجور شده داخل ميشه" "نه ويکي به من گوش کن. از الآن ما خونه شما رو زير نظر ميگيريم. و منتظرش خواهيم موند" ويکي گفت: "اين مهم نيست. شما نمي تونين جلوشو بگيرين." شروع به هم زمان گريستن و خنديدن کرد. استفن گفت: "ما تلاشمونو مي کنيم." او به مرديث و مت نگاه کرد که سر تکان مي دادند." خوب ، از اين لحظه به بعد تو هيچ وقت تنها نمي موني. هميشه يکي يا بيشتر از ما از بيرون تو رو زير نظر داره." ويکي فقط سر خم شده اش را تکان داد. وقتي استفن سرش را به طرف پنجره تکان داد، مرديث بازوي ويکي را فشار داد و بلند شد. وقتي او و مت به آنها پيوستند، استفن با همه آنها با صدايي پايين صحبت کرد. " من نمي خوام اونو بدون محافظ رها کنم، اما الان خودم نمي تونم بمونم. کاري هست که بايد انجام بدم و نياز دارم که يکي از دختر ها هم با من باشه از طرف ديگه من نمي خوام هر يک از باني يا مرديث تنها اين جا بمونه" به سمت مت چرخيد. "مت آيا تو..." ديمن گفت: "من مي مونم." همه حيرت زده به او نگاه کردند . "خوب، اين يه راه حل منطقيه. نيست؟!" خودش را سرگرم نشان مي داد. "روي هم رفته ، چه انتظاري از اونها داري تا بر ضد اون بتونن کاري انجام بدن؟" استفن بدون ذره اي انعطاف پذيري گفت:" اونها مي تونن منو خبر کنن. من مي تونم از دور از افکارشون خبر دار بشم." ديمن وسوسه انگيز گفت: "خوب، اگه تو دردسر افتادم، من هم مي تونم تو رو خبر کنم، داداش کوچولو. بهر حال اين تحقيق و تفحص شما داره منو خسته مي کنه. من مي تونم مثل هر جاي ديگه اي اين جا بمونم." استفن گفت: "ويکي به محافظت احتياج داره نه سوء استفاده" ديمن لبخند مليحي زد:"اون؟!" به دختري اشاره کرد که روي تخت نشسته بود و شاهپسند را در دستش مي چرخاند. ويکي تصوير زيبايي نبود. "حرف منو قبول کن داداش، من مي تونم بهتر از آن انجامش بدم" براي يک آن باني فکر کرد که آن چشمان تيره غير مستقيم به او اشاره اي کرد. ديمن اضافه کرد. " تو هميشه مي گي که مي خواي يه طوري به من اعتماد کني. بهر حال اين شانس توئه تا اثباتش کني." به نظر مي آمد استفن مي خواهد به او اعتماد کند. انگار وسوسه شده بود که اين کار را انجام بدهد. اما از طرفي بدگمان به نظر مي رسيد. ديمن چيزي نگفت تنها لبخندي طعنه آميز بر لب داشت. مي خواست دستش بيندازد. باني با خودش فکر کرد: عملا ميگه به من اعتماد نکن! دو برادر در سکوت ايستاده و به نگاه کردن به يکديگر ادامه دادند. کشمکش بين آن دو به طول انجاميد. فقط بعد از آن بود که باني توانست شباهت خانوادگي را در چهره هايشان ببيند، يکي جدي و مشتاق ديگري نجيب و کمي تمسخرآميز. اما هردو زيبايي غير انساني اي داشتند. استفن نفسش را به آرامي بيرون داد. عاقبت گفت: "خيلي خب" باني، مت و مرديث به او خيره شده بودند اما به نظر نمي آمد برايش اهميتي داشته باشد. طوري با ديمن حرف مي زد که انگار تنها خودشان دو نفر در انجا حاضر هستند. "تو اين جا بيرون خونه مي موني. جايي که ديده نشي. وقتي کاري رو که بايد انجام بدم، تموم کردم بر مي گردم و جات وايميسم." مرديث ابرويش را بالا انداخت اما نه او و نه مت نظري ندادند. باني سعي ميکرد نارضايتيش را سرکوب کند. او به خودش گفت: استفن بهتر مي دونه که چه کاري رو انجام مي ده. در هر حال بهتره که اين طور باشه. ديمن مرخص کننده گفت:"زياد طولاني نشه" و آنها آن را بر عهده ي ديمن گذاشتند. ديمن در جاي تاريکي زير سايه درخت گردو در حيات پشتي خانه ويکي، خودش را پنهان کرد و ويکي در اتاقش همچنان شاهپسند را بي وقفه مي چرخاند. در ماشين مرديث گفت: "مقصد بعدي کجاست؟" استفن مختصر گفت: "من بايد يه نظريه رو امتحان کنم." مت از عقب، جايي که کنار باني نشسته بود گفت:"اين که قاتل يه خون آشامه؟" استفن با زيرکي به او نگاه کرد. "بله" مرديث بدون اينکه بخواهد عقل کل باشد، اضافه کرد:"به خاطر همين به ويکي گفتي که هيچ کسيو به داخل راه نده." باني به خاطر آورد خون آشام ها نمي توانند وارد جايي شوند که انسانها زندگي مي کنند مگر اين که به آن جا دعوت شوند. "و براي همين مي خواستي بدوني که اون شخص سنگي آبي همراهش داره يا نه." استفن گفت :" يه طلسم ضد نور روز." دست راستش را نشان داد. در سومين انگشتش حلقه اي نقره اي با نگين لاجوردي خودنمايي مي کرد. "بدون يکي از اينا در معرض خورشيد قرار گرفتن ما رو مي کشه. اگر قاتل يه خون آشام باشه يکي از اين سنگ ها رو همراهش داره" به طور غريزي، استفن دستش را روي تيشرتش برد و چيزي را زير آن به طور مختصر لمس کرد. لحظه اي بعد باني فهميد که چي مي توانست باشد. حلقه الينا. استفن خودش آن را به او داده بود. بعد از مرگش، استفن حلقه را به زنجيري دور گردنش انداخته بود به اين ترتيب قسمتي از الينا هميشه همراهش بود. اين گونه که خودش مي گفت. وقتي باني به مت که کنارش بود نگاه کرد، ديد که چشمهايش را بسته است. مرديث پرسيد: "خب ما چطوري مي تونيم مطمئن بشيم که اون يه خون آشامه؟" "فقط يک راه به فکرم مي رسه که اصلا خوشايند نيست اما بايد انجامش بديم" چيزي در قلب باني فروريخت. اگر استفن مي گفت که خوشايند نيست پس حتما از نظر خودش ديگر وحشتناک بود. با بي علاقگي پرسيد:" اون چيه؟" "من بايد يه نگاهي به بدن سو بيندازم" سکوت مرگباري حکم فرما شد. حتي مرديث که هميشه خونسرد بود، وحشت زده به نظر مي رسيد. مت سرش را به سمت شيشه پنجره برگرداند و پيشانيش را به آن تکيه داد. باني گفت: "داري مارو دست مي اندازي." "کاش اينطور بود" "اما... به خاطر خدا استفن، نمي تونيم! اونها به ما اجازه نمي دن. منظورم اينه که اصلا مي خوايم چي بگيم؟ منو ببخشيد مي تونم اين جسدو به دنبال جاي زخم معاينه کنم؟!" مرديث گفت: "باني بس کن" "نمي تونم کاريش کنم!" باني به تندي لرزيد. "اين ايده ي وحشتناکيه. گذشته از اين، پليس قبلا اونو چک کرده هيچ چيزي جز زخم هايي که از سقوطش برداشته، نداشته." استفن گفت:" پليس نمي دونه بايد دنبال چه چيزي بگرده." صدايش سخت شده بود. شنيدن آن باعث شد باني چيزي را به ياد آورد. چيزي که ميل داشت فراموشش کند. استفن يکي از آنها بود. يکي از شکارچي ها. او قبلا مرده ها را ديده بود. شايد چند نفري را هم کشته بود. فکر کرد. اون خون مي خوره! و لرزيد. استفن گفت: "خوب، شما هم با من هستين؟" باني سعي کرد خودش را در صندلي عقب جمع کند. مرديث دستانش را محکم بر روي فرمان فشرد. و اين مت بود که حرف زد، در حالي که سرش را ازشيشه برگرداند. با خستگي گفت: "ما که انتخاب ديگه اي نداريم. داريم؟!" " مرديث با صداي پاييني اضافه کرد: "مراسم نمايش تابوت از ساعت هفت تا ده در کليسا برگزار ميشه ٢ استفن گفت: "ما بايد تا بعد از اتمام مراسم صبر کنيم. بعد از بسته شدن کليسا ما مي تونيم با اون تنها باشيم." *** باني با درماندگي زمزمه کرد:" اين نفرت انگيزترين چيزيه که تا به حال انجام دادم." کليساي کوچک تاريک و سرد بود. استفن قفل در خروجي را با قطعه کوچکي از فلزي انعطاف پذير باز کرد. اتاق نمايش مفروش شده بود. ديوار هايش به طرز غم انگيزي از پنل هاي چوب بلوط پوشيده شده بود. اگر چراغ ها روشن بود قطعا جاي افسرده کننده اي مي بود. در تاريکي خفه، ساکت و پر از اشکال بي تناسب به نظر مي آمد. انگار که شخصي زير گل هايي که مرتب چيده شده بودند، قوز کرده بود. باني ناله کرد :"من نمي خوم که اين جا باشم." مت زير لبي گفت: " بذار زودتر تمومش کنيم، باشه؟" وقتي او چراغ قوه را روشن کرد، باني هر کجا را که مي توانست نگاه کرد به جز مکاني که نور چراغ قوه به آن اشاره مي کرد. او نمي خواست تابوت را ببيند. نمي خواست. به گل ها خيره شد که به شکل قلب با رزهاي صورتي تزئين شده بودند. بيرون رعد و برق مثل خرناس حيواني در خواب مي غريد. استفن گفت: " بذارين اينو باز کنم... اين جا" . با وجود اينکه باني نمي خواست نرم شود اما نگاه کرد. تابوتي سفيد پوشيده شده با اطلسي هاي صورتي روشن. موهاي بلوند سو همچون شاهزاده اي خفته در قصه هاي پريان، مي درخشيد. اما به نظر نمي آمد سو خوابيده باشد. او خيلي رنگ پريده بود، خيلي آرام، مثل يک مجسمه مومي. باني آهسته قدم پيش گذاشت، چشمانش روي چهره سو ثابت مانده بود. باني بي وقفه با خودش گفت: براي همين اين جا بايد اين قدر سرد باشه. براي جلو گيري از ذوب شدن موم. اين کمي حالش را بهتر کرد. استفن دستش را برد تا پيراهن يقه بلند سو را لمس کند. باني از جا پريد و نجوا کرد: "به خاطر خدا" استفن با صداي هيس مانندي گفت:" فکر کردي ما واسه چي اين جاييم؟" اما انگشتش روي دکمه دوم متوقف شد. باني لحظه اي نگاه کرد و بعد تصميمش را گرفت. گفت: "برو کنار" و وقتي که استفن از جايش تکان نخورد، بي درنگ او را هل داد. مرديث خودش را به او رساند و آنها به اندازه يک بند انگشت بين سو و پسرها فاصله اي شکل دادند. نگاهشان با درک و فهمي با يکديگر تلاقي کرد. اگر آنها مجبور بودند که پيراهن را کنار بزنند، پسرها از ماجرا بيرون مي رفتند. در حالي که مرديث چراغ را گرفته بود باني دکمه هاي کوچک را باز مي کرد. پوست سو همان طور که به نظر مي رسيد، در زير انگشتان باني، مصنوعي، مومي شکل و سرد بود. غير استادانه لباسش را عقب زد بعد خودش را مجبور کرد تا موهاي طلايي درخشانش را از روي گردن رنگ پريده اش کنار بزند. موهايش با اسپري مثل يک چوب خشک شده بود. به گلوي سو نگاه کرد و گفت: "هيچ جاي زخمي نيست." از اينکه صدايش محکم بود احساس افتخار کرد. استفن با لحن غريبي گفت:" نه! ... اما يه چيز ديگه اي اين جا هست. به اين نگاه کن" به آرامي دور باني چرخيد تا يک بريدگي را نشان بدهد. پوست اطراف آن رنگ پريده و بدون خونريزي بود. اما خط مرئي کمرنگي ، روي قلبش امتداد پيدا کرده بود. انگشت کشيده استفن از روي هوا آن را دنبال کرد و باني صاف ايستاد و آماده شد تا اگر دست استفن با پوست سو تماس پيدا کرد آن را کنار بزند. مرديث با تعجب پرسيد: "اين چيه؟" استفن گفت: "يه معما" صدايش حاکي از تعجب بود. " اگر من يه همچين زخمي رو روي بدن يه خون آشام مي ديدم، اين معني رو داشت که اون به يک انسان خون داده بوده. اين طوري انجام ميشه که چون دندان هاي آدميزاد نمي تونه پوست ما رو پاره کنه ما اگر بخوايم خونمونو به اشتراک بذاريم، خودمون پوستمون رو مي بريم. اما سو که يک خون آشام نبوده." باني گفت: "حتما نبوده!" او سعي مي کرد تصويري را که در ذهنش ايجاد شده بود از خودش دور کند. تصويري از الينا که بر روي چنين زخمي بر روي قفسه ي سينه ي استفن خم شده بود، مي مکيد و مي نوشيد... او لرزيد و فهميد که چشمانش بسته شده بود. چشمانش را باز کرد. گفت:" کافيه؟" "نه، همش همين بود." باني دکمه ها را بست. موهاي سو را مرتب کرد و بعد در حالي که مرديث و استفن در پوش تابوت را به جاي اولش بر مي گرداندند، او به سرعت از اتاق نمايش خارج شد و به سمت در خروجي دويد و همان جا ايستاد و دستانش را به دور خودش حلقه زد. دستي به آرامي به آرنجش خورد. مت بود. او گفت: "تو محکم تر از اون چيزي که نشون ميدي، هستي." "بله، خب..." سعي کرد شانه اش را بالا بيندازد. و بعد ناگهان زير گريه زد، گريه اي سخت. مت بازويش را دور او حلقه زد. او گفت: "مي فهمم." فقط همين. نه "گريه نکن" يا "آروم باش." يا "همه چيز درست ميشه" فقط "مي فهمم". صدايش همان اندازه غم و اندوه داشت که باني هم در خودش حس مي کرد. با هق هق گفت:" اونها به موهاش اسپري زده بودند. اون هرگز اسپري استفاده نمي کرد. اين وحشتناکه" ناگهان در آن لحظه اين موضوع به نظر بدترين چيز ممکن به نظر مي آمد. او به سادگي باني را در بر گرفت. بعد از مدتي باني تعادلش را به دست آورد. و دريافت که بيشتر او بوده که بطرز درد آوري محکم مت را گرفته بود و ول نمي کرد. بازوانش را شل کرد. در حالي که آب بينيش را بالا مي کشيد، عذرخواهانه گفت: "من همه ي لباستو خيس کردم." "مشکلي نيس." چيزي در صداي او باعث شد که باني خودش را عقب بکشد و به او نگاه کند. شبيه زماني شده بود که در پارکينگ دبيرستان ايستاده بود. خيلي شکست خورده، خيلي... نا اميد. زمزمه کرد: "مت چي شده؟ خواهش مي کنم بگو." او گفت: "قبلا بهت گفتم" به نظر مي آمد در جاي بسيار دوري به سر مي برد." سو الآن در بستر مرگ خوابيده، در حاليکه نبايد اين طور مي بود. باني، تو خودت گفتي اين چه دنياييه که اجازه ميده همچين چيزي اتفاق بيفته؟ که دختري مثل سو براي لذت کشته بشه. يا کودکان در افغانستان گرسنگي بکشن يا بچه فوک ها زنده زنده سلاخي بشن؟ اگر اين جهان اين شکليه، ديگه چه چيزي اهميت داره؟ به هر حال، الان ديگه همه چي تموم شده." او مکثي کرد و به نظر مي آمد که به خودش برگشته باشد. "تو فهميدي من راجع به چي حرف مي زنم؟" "زياد مطمئن نيستم." باني حتي نمي خواست به آن فکر کند. اين خيلي وحشت انگيز بود. اما غرق در اين انديشه شده بود که انگيزه اي براي دلداري او پيدا کند، تا آن حالت گم گشتگي را از چشمانش بزدايد. "مت، من..." استفن از پشت سرشان گفت: "کارمون تموم شد." همان طور که مت به جهت صدا نگاه مي کرد، به نظر آمد گم گشتگيش تشديد شد. گفت: "بعضي موقع ها من فکر مي کنم که کار همه ي ما تمومه!" از باني دور شد اما توضيح نداد که از حرفش چه منظوري داشت. "بياين بريم__ نويسنده: ال جي اسميت ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد