گنجور/ زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت
بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت
رندان تشنه لب را آبي نميدهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کانجا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و ميپسندي
جانا روا نباشد خونريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشهاي برون آي اي کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بينهايت
اي آفتاب خوبان ميجوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت
حافظ
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد