نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

خاطرات یک خون آشام- جلد پنجم – شب هنگام: قسمت پنجاه و نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
خاطرات یک خون آشام- جلد پنجم – شب هنگام: قسمت پنجاه و نهم
آخرين خبر/ داستان هاي ترسناک هميشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سليقه شما احترام مي گذاريم و هر شب با يک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستيم. حواستان باشد در تاريکي و تنهايي بخوانيد تا بيشتر بترسيد. ترسناک بخوانيد و شب پر از ترسي داشته باشيد و کتابخوان باشيد. قسمت قبل الينا يک بار از آن بالکن افتاده بود و قبل از اينکه با زمين برخورد کند، استفن پريده و او را گرفته بود. يک انسان اگر از آن ارتفاع مي افتاد، از شدت ضربه مي مرد. يک خون آشام در اختيار کامل عکس العمل هايش به آساني و به سبکي در هوا ميچرخيد و روي پاهايش فرود ميآمد. اما يکي با حال ويژه ي امشب ديمن... اين طور که از صدايش معلوم بود، سعي کرده بود بچرخد، اما تنها با پهلو روي زمين افتاده بود و استخوان هايش را شکانده بود. الينا اين آخري را از ناسزاهايش دريافت. او نايستاد تا جزئيات بيشتر را بشنود. همچون خرگوشي تا طبقه اتاق استفن، - جايي که فورا و بي اختيار درخواست بي صدايي فرستاد- و بعد تا پايين پله ها پايين رفت. کلبه کاملا به نسخه اي بي نقص از پانسيون تبديل شده بود. الينا نمي دانست چرا اما بي اختيار به گوشه اي از پانسيون رفت که ديمن کمتر مي شناخت؛ به اقامتگاه قديمي خدمتکاران. او اين را خيلي قبل از اين که جرئت کند چيزهايي را به خانه زمزمه کند و از آن بيشتر خواهش کند تا درخواست، و دعا کند که خانه همان طور که از ديمن اطاعت کرده بود، از او هم اطاعت کند، فهميد. او زمزمه کرد:" خونه ي خاله جوديت. " کليد را درون در فرو برد و کليد چون چاقويي داغ که درون کره فرو مي رود، داخل رفت و تقريبا با اراده خودش چرخيد. و بعد ناگهان الينا دوباره آنجا بود، جايي که تا قبل از اولين مرگش، به مدت شانزده سال خانه اش بود. او در تالار ورودي بود. درب اتاق خواهر کوچکش، مارگارت، باز و او که روي زمين اتاقش دراز کشيده بود و با چشمان گشاد شده، از بالاي يک کتاب رنگ آميزي به او خيره شده بود، نمايان بود. " گرگم به هواست، عزيزم! " الينا طوري اين را اعلام کرد گويي هر روز ارواح در خانواده گيلبرت ظاهر مي شدند و مارگارت بايد ميدانست چطور با آن کنار بيايد. " بدو خونه دوستت باربارا بعد اون بايد باهات بازي کنه. تا وقتي نرسيدي به اون جا واينستا. بعد برو مامان باربارا رو ببين.  " و مارگارت را بلند کرد و بعد تقريبا او را به طرف در پرتاب کرد. " اما الينا...تو برگشتي ... " " مي دونم عزيزم، و قول مي دم که يه روز ديگه دوباره ببينمت. اما حالا... بدو، عزيزم ... " " من بهشون گفتم برمي گردي. قبلا هم برگشتي. " " مارگارت! بدو! " مارگارت که گريه مي کرد، اما شايد از راه بچگانه خودش جدي بودن موقعيت را درک مي کرد، دويد. الينا هم او را دنبال کرد، اما وقتي مارگارت پيچيد، او به طرف راه پله ي ديگري دويد. و با ديمني که پوزخند مي زد روبه رو شد. او هنگامي که الينا با عصبانيت گزينه هايش را مي شمرد، گفت: " وقتي با مردم حرف ميزني خيلي طولش مي دي. " برم طرف بالکن تو راهروي ورودي؟ نه. استخوان هاي ديمن ممکن بود هنوز کمي درد بکنند ، اما اگر الينا حتي يک طبقه را مي پريد، گردنش را مي شکاند . ديگه چي؟ فکر کن! و بعد او داشت در کمد چيني را باز ميکرد، و همزمان فرياد ميزد:" خونه عمه بزرگ تيلدا." مطمئن نبود که جادو هنوز کار مي کند يا نه. بعد او داشت در را روي صورت ديمن به هم مي کوبيد. و او در خانه عمه تيلدايش بود، اما خانه ي قبلي او. الينا فکر کرد: تعجبي نداره که اونا عمه تيلدا رو به ديدن چيزهاي عجيب متهم مي کردن. آن زن را ديد که همانطور که بشقابي شيشه اي از کسرول را که بوي قارچ مي داد، نگه داشته بود، برگشت، جيغ زد و بشقاب را انداخت. او فرياد زد: " الينا!... نمي توني خودت باشي... چقدر بزرگ شدي! " خاله مگي، دوست عمه تيلدا که از اتاق ديگري به داخل مي آمد، پرسيد: " چه اتفاقي افتاده؟ " او بلندقدتر و تندخوتر از عمه تيلدا بود. الينا فرياد زد: " دنبالمن. بايد يه در پيدا کنم، و اگه يه پسره رو ديدين داره دنبالم مياد ... " و در همان موقع ديمن از کمد ژاکتها بيرون آمد و خاله مگي همزمان او را شسته رفته هل داد و گفت: " در حمام درست کنارت. " و گلداني برداشت و محکم به سر ديمن که داشت بلند ميشد، کوبيد. الينا به سرعت از در حمام گذشت و فرياد زد: " دبيرستان رابرت اي. لي پاييز گذشته... دقيقا وقتي که زنگ خورده! " او مخالف جهت جمعيت حرکت ميکرد؛ با تعداد زيادي از دانش آموزاني که مي خواستند سر وقت به کلاس هايشان برسند... اما بعد يکي از آن ها او را شناخت، و بعد هم فرد ديگري؛ به نظر موفق شده بود به زماني که هنوز نمرده بود بازگردد- هيچ کس فرياد نمي زد روح!- اما در عوض، هيچ کس هم در رابرت اي. لي تا به حال نديده بود الينا گيلبرت پيراهن پسرانهاي را روي يک زيرپيراهني بپوشد، و موهايش با حالت وحشيانه اي روي شانه هايش ريخته باشد. او فرياد زد : " اين يه لباس واسه يه نمايشه. " و با اضافه کردن : " خونه ي کرولاين! " و وارد شدن داخل کمد يکي از سرايدارها، يکي از افسانه هاي ابدي در مورد خودش را، حتي قبل از اين که بميرد، ساخت. و لحظه اي بعد، باشکوه ترين پسري که هر کسي تا به حال ديده بود، پشت او ظاهر شد و درحالي که کلماتي را به زباني خارجي مي گفت، همانند موشک وارد همان در شد. و وقتي که درهاي کمد سرايدار باز شدند، نه از دختر خبري بود و نه پسر. الينا در حالي که به پايين راهروي ورودي مي دويد، وارد شد و تقريبا با آقاي فوربز برخورد کرد، که نسبتا تلو تلو ميخورد. او چيزي مي نوشيد که به نظر مي رسيد ليوان بزرگي از آب گوجه فرنگي باشد و بوي الکل مي داد. او قبل از اين که الينا بتواند حرفي بزند فرياد زد: " ما نمي دونيم اون کجا رفته، باشه؟ تا اون جايي که من مي تونم بگم، اون خل شده! داشت درمورد جشن گرفتن روي پشت بام حرف ميزد- و طوري که لباس پوشيده بود! پدر و مادرها ديگه هيچ کنترلي روي بچه هاشون ندارن! " او پشت به ديوار به يک باره فرو افتاد. الينا زمزمه کرد : "خيلي متاسفم. " جشن. خب، جشنهاي جادوي سياه معمولا در موقع طلوع ماه يا نيمه شب برپا مي شدند. و الان فقط چند دقيقه قبل از نيمه شب بود. اما در آن دقايق الينا تازه به نقشه ي ب دست يافت. او گفت: " مي بخشيد. " مشروب را از دست آقاي فوربز در آورد و دقيقا در صورت ديمن پاشيد، که از درون کمدي بيرون آمده بود. و بعد فرياد زد : " جايي که امثال اونا نتونن ببينن. " و قدم گذاشت داخل... جهنم؟ بهشت؟ جايي که امثال آن ها نمي توانستند ببينند. در ابتدا الينا از خود متعجب شد. زيرا تقريبا نمي توانست هيچ چيزي ببيند. اما بعد دريافت که کجاست؛ درون اعماق زمين، زير مقبره خالي هونوريا فل. يک بار اين پايين جنگيده بود تا جان استفن و ديمن را نجات دهد. و حالا، جايي که مي بايست هيچ چيز، جز تاريکي و موش هاي صحرايي و کپک نباشد، نوري درخشنده و کوچک سوسو ميزد. همانند يک تينکر بل مينياتوري. فقط يک لکه بود که در هوا آويزان بود. او را راهنمايي نمي کرد،ارتباط برقرار نمي کرد، اما... الينا فهميد که محافظت مي کرد... او نور را گرفت، که در ميان انگشتانش روشن و سرد به نظر مي رسيد و اطرافش دايره اي ايجاد کرد که به قدري بزرگ بود که انساني بالغ بتواند داخلش دراز بکشد. وقتي برگشت، ديمن در آن وسط نشسته بود. او به طور عجيبي براي کسي که همين چند لحظه پيش تغذيه کرده بود، رنگ پريده به نظر مي رسيد. اما چيزي نگفت، هيچ کلمه اي. فقط به الينا زل زد. الينا به طرف او رفت و گردنش را لمس کرد. و لحظه اي بعد، ديمن داشت از فوق العاده ترين خون در جهان، به سختي مي نوشيد. معمولا تا الان بايد موشکافي مي کرد؛ مزه ي توت، مزه ي ميوه هاي استوايي، نرم، دودي، جنگلي، تکميل شده با ته مزهاي ابريشمين... اما نه حالا. نه اين خون، که فراتر از هر چيز قابل توصيفي برايش بود. اين خوني که به او قدرتي مي بخشيد که هيچگاه تا به حال نمي شناخت... ديمن... چرا او گوش نمي کرد؟ او چطور در حال نوشيدن اين خون بود که به طريقي مزه ي زندگي پس از مرگ را مي داد و چرا به اهداء کننده گوش نميداد؟ لطفا، ديمن. لطفا باهاش بجنگ... او بايد اين صدا را مي شناخت. آن را به اندازه کافي شنيده بود. مي دونم که اونا دارن کنترلت مي کنن. اما مي دونم که اونا نمي تونن همه ي قسمت هاي تو رو کنترل کنن. تو از اونا قوي تري. تو قوي تريني... خب، اين يقينا حقيقت داشت. اما او داشت گيج تر و گيج تر مي شد. اهداکننده ناراحت به نظر مي رسيد و او قبلا استاد شاد کردن اهداکننده ها بود. و به درستي به ياد نمي آورد که... او واقعا بايد به ياد مي آورد که اين چطور شروع شده بود. ديمن اين منم. اين اليناست و تو داري اذيتم مي کني. مقدار درد و گيجي خيلي زياد بود. الينا از همان اول بهتر مي دانست تا اين که با ضربه زدن هاي سياهرگ هايش يک جا مقابله کند. فقط موجب درد مي شد و کوچکترين کمکي به او نمي کرد غير از اين که جلوي کار کردن مغزش را مي گرفت. پس او سعي مي کرد ديمن را مجبور کند با حيوان وحشتناک درونش مبارزه کند. خب، بله، اما تغيير مي بايست از درون ايجاد مي شد. اگر الينا ديمن را مجبور مي کرد، شينيچي مي فهميد و فقط دوباره به او نفوذ مي کرد. به علاوه، اين که ديمنِ ساده، آدم عجيب غريبي باشد، فايده اي نداشت. پس راه حلي جز مردن نبود؟ او مي توانست حداقل با آن مبارزه کند. هرچند مي دانست که در برابر قدرت ديمن بي هوده است. با هر جرعه از خون جديد او که ديمن مي نوشيد، قوي تر مي شد، و بيشتر و بيشتر تبديل به يک... به چه؟ اين خون الينا بود. شايد ديمن به درخواستش جواب مي داد، که هم چنين درخواست الينا هم بود. شايد، در درونش مي توانست طوري هيولا را مغلوب کند که شينيچي متوجه نشود. اما الينا به قدرتي جديد احتياج داشت، به حقه اي تازه... و حتي هنگامي که فقط به آن فکر کرد، الينا قدرت جديد را احساس کرد که درونش حرکت مي کرد، و او فهميد که آن هميشه وجود داشته و تنها منتظر فرصتي مناسب براي استفاده بوده است. اين قدرتي واقعا استثنايي بود، نه براي مبارزه کردن يا حتي مراقبت کردن از خودش. با اين وجود، متعلق به او بود که از آن بهره گيرد. خون آشام هايي که از او تغذيه مي کردند، فقط چند جرعه مي نوشيدند، اما او ذخيره اي خوني داشت که با قدرت عظيمش لبريز شده بود. و فراخواندنش به آساني دست يافتن به آن با ذهن و دستاني باز بود. به محض اين که اين کار را انجام داد، کلمات جديدي را پيدا کرد که بر لب هايش جاري مي شدند، و عجيب تر از همه، از بدنش که ديمن با گرفتن پهلوهايش، به شدت رو به عقب خمش کرده بود، بال هاي جديدي بيرون مي آمدند. اين بال هاي نازک به درد پرواز کردن نمي خوردند، براي چيز ديگري بودند. و وقتي که کاملا باز شدند، طاق بزرگ و رنگين کماني را ساختند که نوکشان دوباره به طرف عقب برمي گشت و ديمن و الينا را محاصره مي کرد و دربر مي گرفت. و بعد از طريق تلپاتي گفت: بال هاي رستگاري. و ديمن از درون و بدون صدا جيغ کشيد. بال ها اندکي باز شدند. تنها کسي که چيز هاي زيادي در مورد جادو آموخته بود، مي ديد که درون آن ها چه اتفاقي درحال وقوع است. غم ديمن تبديل به غم الينا مي شد؛ مادامي که الينا هر رويداد دردناکي، هر تراژدي، هر بي رحمي را که موجب به وجود آمدن لايه هايي سنگي از بي اعتنايي و نامهرباني گشته و قلب ديمن را در لفافه پيچيده بودند، از او مي گرفت. لايه ها- به سختي سنگ هايي که در قلب ستارهاي کوچک و سياه بود- باز مي شدند و به کناري پرواز مي کردند. هيچ چيز مانع آن نمي شد. تکه هاي بزرگ و تخته سنگ ها مي شکستند، تکه هاي نازک خرد مي شدند. بعضي از آن ها به چيزي بيشتر از هاله اي از دود با بويي زننده تبديل نمي شدند.
نويسنده: ال جي اسميت ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد