آخرين خبر/
داستان هاي ترسناک هميشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سليقه شما احترام مي گذاريم و هر شب با يک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستيم. حواستان باشد در تاريکي و تنهايي بخوانيد تا بيشتر بترسيد. ترسناک بخوانيد و شب پر از ترسي داشته باشيد و کتابخوان باشيد.
قسمت قبل
الينا در درختش منتظر بود.
در حقيقت، اين آن قدر ها هم با شش ماه زندگيش در دنياي ارواح تفاوت نداشت؛ جايي که بيشتر وقتش را به تماشا کردن مردم ديگر، صبرکردن و بيشتر نگاه کردن آن ها مي گذراند. آن ماه ها به او ياد داده بودند صبور و هشيار باشد که اين، کساني را که اليناي آتشين قديمي را مي شناختند، متعجب مي کرد.
البته اليناي قديمي و آتشي هم هنوز درونش بود و بعضي اوقات سرکشي مي کرد. تا آن جايي که او مي توانست ببيند، هيچ اتفاقي در پانسيون تاريک در حال وقوع نبود. فقط ماه به نظر حرکت مي کرد و به آرامي در آسمان بالاتر مي رفت.
او فکر کرد: ديمن گفت شينيچي يه علاقه اي به ساعت چهار و چهل و چهار دقيقه ي صبح يا بعد از ظهر داره.
شايد اين جادوي سياه برنامه ي متفاوتي با هرآنچه که او شنيده بود، داشت.
در هر حال، اين براي استفن بود. و به محض اين که اين فکر را کرد، مي دانست که براي روزها اين جا صبر خواهد کرد؛ اگر اين چيزي بود که بايد مي پرداخت. او مطمئنا مي توانست تا سپيده ي صبح صبر کند، زماني که هيچ فردي که به خودش احترام مي گذاشت و با جادوي سياه کار ميکرد، براي شروع يک جشن به آن نمي انديشيد.
و در آخر، چيزي که منتظرش بود، درست در زير پاهايش شروع به روي دادن کرد.
ابتدا پيکرهايي نمايان شدند که با متانت از الد وود به طرف جاده ي شني پانسيون مي رفتند. تشخيص شان حتي از فاصله ي زياد سخت نبود. يکي از آن ها ديمن بود که حتي از فاصله ي يک چهارم مايلي، جذابيتي داشت که الينا نمي توانست آن را ناديده بگيرد. و همين طور، هاله اش هم بود که کپي خيلي خوبي از هاله ي قديمي اش بود؛ توپ ناخوانا و غيرقابل نفوذي از سنگ سياه. عملا تقليد خيلي خوبي بود. در حقيقت، تقريبا دقيقا شبيه همان...
همان موقع بود که الينا بعدا دريافت اولين عدم اطمينانش را احساس کرده است.
اما حالا آنقدر در آن لحظه غرق شده بود که فکر مضطرب کننده اش را کنار زد. او حدس زد؛ آن که هاله ي خاکستري پررنگي که فلاش هاي سرخ داشت، بايد شينيچي مي بود. و آن که هاله اي مانند هاله ي دختران تسخير شده داشت، هاله ي مايل به قهوه اي که خط هاي نارنجي داشت، مي بايست خواهر دوقلوي شينيچي؛ ميسائو باشد.
وقتي که آن ها به پانسيون نزديکتر مي شدند، تا آن جا که الينا مي ديد، فقط آن دو بودند که دست هاي يکديگر را گرفته بودند و گاهي يکديگر را با صورتشان نوازش مي کردند. آن ها مطمئنا مانند هيچ خواهر و برادري که الينا تا به حال ديده بود، رفتار نمي کردند.
به علاوه، ديمن دختر تقريبا برهنه اي را روي شانه هاش حمل ميکرد که الينا نمي توانست تصور کند او که مي تواند باشد.
با خود فکر کرد: صبور باش، صبور باش. حداقل بازيکن هاي اصلي اينجا هستن، همون طور که ديمن قول داده بود. و بازيکن هاي فرعي هم ...
خب، در ابتدا، سه دختر کوچک ديمن را دنبال مي کردند. الينا تمي برايس را فورا از هاله اش تشخيص داد. اما آن دوتاي ديگر غريبه بودند. آن ها از جنگل به طرف پانسيون لي لي مي کردند، مي پريدند و جستوخيز مي کردند. در آنجا، ديمن به آن ها چيزي گفت و آن ها تغيير مسير دادند تا درون باغچه سبزي کاري خانم فلاورز بنشينند؛ تقريبا دقيقا زير پاي الينا. يک نگاه به دخترهاي غريبه نشان مي داد آنها حيوان هاي خانگي ديگر ميسائو بودند.
بعد، در ابتداي راه ماشينرو، ماشين بسيار آشنايي پديدار شد- که متعلق به مادر کرولاين بود. کرولاين از آن بيرون آمد و ديمن به او کمک کرد وارد پانسيون شود و در عين حال کاري را در حين مسئوليتش انجام داد که الينا متوجه نشد چه بود.
وقتي ديمن و سه مهمانش به سمت پانسيون مي رفتند و راهشان را روشن مي کردند، الينا با ديدن نور کنار کشيد. آنها از بالاي ساختمان بيرون آمدند، و همان طور که به پايين نگاه مي کردند، در يک صف روي پشت بام ايستادند.
ديمن بشکني زد، و چراغ هاي حياط پشتي روشن شدند که انگار نشانه اي براي يک نمايش بود.
اما الينا بازيگران را- قرباني هاي جشني را که در حال شروع بود، تا آن موقع نديد. آن ها در گوشه ي دوري از پانسيون جمع شده بودند. الينا مي توانست همه ي آن ها را ببيند؛ مت، مرديث و باني، و خانم فلاورز، و در کمال تعجب، دکتر آلپرت پير. چيزي که الينا نمي فهميد اين بود که چرا آنها سخت تر نمي جنگيدند- باني مطمئنا داشت به اندازه ي کافي از طرف همه شلوغ مي کرد، اما آنها طوري رفتار مي کردند انگار برخلاف ميل شان آورده شده بودند.
همان موقع بود که الينا سياهي در حال گسترش پشت سر آنها را ديد. سايه هاي بزرگ تيره اي بودند که تا جايي که او مي توانست تشخيص دهد صورت نداشتند.
آن موقع بود که الينا فهميد حتي با وجود فريادهاي باني اگر همانجا بي حرکت مي ماند و به اندازه ي کافي دقت مي کرد، مي توانست بفهمد همه روي پشتبام در مورد چه حرف ميزدند.
و صداي تيز ميسائو از ميان صداي بقيه شنيده شد. او جيغ کشيد : " اوه، چه شانسي! همه شونو برگردوندي. "
و برخلاف نگاه مختصر شينيچي که از سر رنجيدگي بود، گونه ي او را بوسيد. شينيچي داشت شروع مي کرد: " البته که برگردونديم، من که گفته بودم ... "
که ميسائو يک بار ديگر جيغي زد: " اما با کدومشون اول شروع کنيم؟ "
شينيچي گفت: " اولي رو تو انتخاب کن. "
ميسائو بي شرمانه زمزمه کرد: " آخي، عزيزم. "
الينا فکر کرد: اين دوتا، واقعا افسونگرن. که دوقلوئن، آره؟
شينيچي که به باني اشاره مي کرد، مقتدرانه گفت: " اون جيغ جيغوي کوچولو. "
وقتي باني توسط سايه ها هل داده ميشد يا به جلو کشيده مي شد، اضافه کرد: " خفه بچه ننه، ساکت! "
حالا الينا مي توانست باني را واضح تر ببيند.
و مي توانست التماس هاي دلخراش باني به ديمن را بشنود که مي گفت اين کار را با... ديگران نکند.
وقتي داشت به سمت نور کشيده مي شد، فرياد زد: " من براي خودم التماس نمي کنم، اما دکتر آلپرت خانم خوبيه؛ هيچ ربطي به اين قضايا نداره. خانم فلاورز هم همين طور. و مرديث و مت هم همين طوريش زيادي زجر کشيدن. خواهش مي کنم! "
وقتي بقيه سعي کردند مقاومت کنند و مهار شدند، زمزمه ي پراکنده اي بلند شد. اما صداي مت از همه بلندتر به گوش رسيد: " فقط بهش دست بزن، سالواتوره، بعدش بهتره مطمئن بشي که منم مي کشي! "
قلب الينا با ديدن مت که قوي و راحت حرف مي زد تکاني خورد. بالاخره او را پيدا کرده بود، اما نمي توانست راهي پيدا کند که جانش را نجات دهد.
ميسائو مانند بچه ي خوشحالي در جشن تولدش دستانش را به هم زد و گفت: " حالا بايد تصميم بگيريم براي شروع باهاشون چي کار کنيم. "
شينيچي موهاي خواهرش را نوازش کرد و در گوشش گفت: " سهم خودتو بردار. " ميسائو برگشت و لب هاي شينيچي را بوسيد، نه حتي با عجله.
کرولاين گفت : "چه غل- چه خبره؟ " الينا فکر کرد: کرولاين هيچ وقت خجالتي نبوده. او حالا جلو رفته بود تا دست آزاد شينيچي را بگيرد.
فقط براي يک لحظه الينا فکر کرد شينيچي او را از پشت بام پايين مياندازد و سقوطش به زمين را تماشا مي کند، بعد شينيچي برگشت و با ميسائو به يک ديگر خيره شدند.
بعد او خنديد. گفت: " ببخشيد، ببخشيد، خيلي سخته که مرکز يه مهموني باشي. خب، تو چي فکر ميکني،کارولين...کرولاين؟ "
کرولاين داشت به او خيره نگاه مي کرد: " چرا ميسائو اينطوري گرفتدت. "
شينيچي گفت: " توي شينوشي خواهرها با ارزشن. و... خب من مدت ها بود نديده بودمش. ما داريم دوباره به هم وابسته مي شيم. "
اما بوسه اي که او به کف دست ميسائو زد به سختي برادرانه محسوب مي شد.
او به سرعت به سمت کرولاين اضافه کرد: " ادامه بده، تو اولين حرکت توي فستيوال مون اسپاير رو انتخاب کن.ما چي کار بايد باهاش بکنيم؟ "
کرولاين سعي کرد با بوسيدن گونه ها و گوش شينيچي کار ميسائو را تقليد کند. با عشوه گفت: " من اينجا تازهواردم. من در واقع نمي دونم از من مي خواي چيو انتخاب کنم. "
" احمقانه ست کرولاين. طبيعتا، اينکه چطوري ... "
صداي شينيچي ناگهان با بغل کردن و بوسيدن بزرگي از طرف خواهرش خواموش شد.
کرولاين که آشکارا مي خواست انتخاب کردن بر عهده ي خودش باشد، حتي اگر موضوع را نمي فهميد، با حالت قهر گفت: " خب اگه بهم نگي که نمي تونم انتخاب کنم. به هر حال، الينا کجاست؟ هيچ جا نميبينمش. "
کرولاين مي خواست بيشتر هم بگويد که ديمن جلو آمد و در گوشش چيزي زمزمه کرد. بعد کرولاين دوباره
لبخند زد، و آنها هر دو به درختان کاجي که پانسيون را احاطه کرده بودند، نگاه کردند.
اينجا بود که الينا دومين عدم اطمينانش را احساس کرد. اما ميسائو حرف زدن را شروع کرده بود که احتياج به توجه کامل الينا را داشت.
" چه خوش شانسم. پس خودم انتخاب مي کنم. " ميسائو به جلو خم شد و از گوشه ي سقف به آدم هايي که آن پايين بودند، نگاه کرد. چشمان تيره اش گشاد شده بودند و احتمالات را در جايي که به نظر چمن زاري بي حاصل مي آمد، بررسي مي کرد. وقتي بلند شد تا قدم بزند و فکر کند، خيلي ظريف و مليح به نظر مي رسيد، پوستش خيلي زيبا بود و موهايش آنقدر براق و تيره بود که حتي الينا نمي توانست چشمانش را از او بردارد.
بعد صورت ميسائو روشن شد و حرف زد: " بذارش روي محراب. چندتا از نصفه پرورش داده شده هاتو آوردي؟ "
قسمت آخر به عنوان يک فرياد پرهيجان زياد شبيه سوال نبود.
شينيچي جواب داد: " آزمايش هامو؟ البته که آوردم. من که گفته بودم. " و در حالي که به درون جنگل خيره شده بود، اضافه کرد: " دو تا از شما... ام، مردا ... و وفادار قديمي! " و بشکني زد. درحالي که سايه ها به افراد دور باني ضربه و لگد مي زدند و آن ها را روي زمين انداختند،کتک زدند و همان طور که آن ها با سايه ها دعوا مي کردند، شکست خوردند، چند دقيقه اي اغتشاش به وجود آمد. و چيزهايي که قبلا کمي به جلو تلو تلو خورده بودند، اينبار با باني در ميانشان، که با بيحالي به هرکدام توسط يکي از دستان لاغرش آويزان شده بود، کمي جلوتر آمدند.
نصفه- پرورش داده شده ها موجوداتي بين مرد و درخت بودند که تمام برگ هايشان ريخته بود. اگر آن ها خلق شده بودند، طوري خلق شده بودند که عجيب غريب و نامتقارن باشند. دست چپ يکيشان کج و بزرگ بود و تقريبا تا مچ پاهايش مي رسيد و دست راستش کلفت و ناهنجار بود و فقط تا کمرش مي رسيد.
مخوف بودند. پوست شان شبيه پوست کيتيني حشرات بود اما نسبت به آنها برآمدگي هاي بيشتري داشت. و تمام گره ها و سوراخ ها و خصوصيات پوست چوب را روي پوستشان داشتند و در بعضي جاها زبر و ناتمام به نظر مي رسيدند.
آن ها وحشتناک بودند. حالتي که دست و پاهاي شان تاب خورده بود، حالت راه رفتن شان، که مثل ميمون ها تلو تلو مي خوردند، طوري که بدنشان در انتهاي سرشان کامل مي شد که مثل کاريکاتورهايي درختي از صورت هاي انسان ها بودند، و آن بالاها در زاويه هاي عجيبي شاخه هاي نازکتر در هم پيچيده بودند- آنها طوري ساخته شده بودند که مثل موجودات داخل کابوس ها به نظر بيايند.
و آنها برهنه بودند. چيزي به اسم لباس نداشتند تا بدشکلي هاي زشت بدنشان را با آن بپوشانند.
بعد الينا فهميد ترس واقعا چه معنايي داشت، وقتي دو مالاچ تلو تلو خوران باني بي حال را به سمت کنده درختِ بد بريده شده اي که شبيه يک محراب بود، مي بردند. آن ها باني را روي آن خواباندند و شروع به در آوردن تک تک لباس هاي باني کردند. با ناشيگري آن ها را با انگشتان چوبي شان مي کشيدند و در اين بين حتي با اينکه لباس ها پاره مي شدند، انگشتان شان با صداي کوتاه ترک خوردني مي شکست. به نظر مي رسيد تا وقتي مسئوليتشان را به خوبي انجام مي دادند، اهميتي نمي دادند که انگشتان خودشان را بشکانند.
بعد آن ها داشتند تکه هاي پاره شده ي لباس را استفاده مي کردند، حتي با ناشيگري بيشتري، تا باني را با آن با دست ها و پاهاي باز از هم به چهار تير، که از بدن هاي خودشان کنده و با ضربه هاي قدرتمند آني کي که دست کلفتي داشت به زمين دور کنده ي درخت فرو کرده بودند، ببندند.
در اين بين، در جايي بسيار دورتر، در بين سايه ها، سومين مرد درختي جلو آمد. و الينا ديد که اين يکي،
غيرقابل انکار و به طور غير قابل اشتباهي يک مذکر بود.
نويسنده: ال جي اسميت
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد