نماد آخرین خبر

یک کتاب خوب/ سه قصه در امتداد صلح

منبع
کتابستان
بروزرسانی
یک کتاب خوب/ سه قصه در امتداد صلح
کتابستان/ وقتي دست به کار ترجمه‌ي سه قصه‌ي «اومبرتو اکو» شدم، دريافتم که هنرمندان ما هم از سويي ديگر و زباني ديگر به انسان و جهان نگريسته‌اند. گويي آنان قرن‌ها پيش جانشان از چشمه‌اي گوارا جرعه‌اي نوشيده و کاروان انديشه و احساس بشري نيز در گذر سال‌ها در آن چشمه جاودانه نگريسته و جانش سيراب شده است. سه قصه نويسنده: امبرتو اکو مترجم: غلامرضا امامي تصويرگر: اوجينو کارمي ناشر: چکه 1393 مقدمه:سال‌هاست که بخت آشنايي با اومبرتو اکو را دارم و در گفت‌وگوهايم او را شيفته‌ي شرق و فرهنگ عرفاني کهن ايران يافتم.وقتي دست به کار ترجمه‌ي سه قصه‌ي «اومبرتو اکو» شدم، دريافتم که هنرمندان ما هم از سويي ديگر و زباني ديگر به انسان و جهان نگريسته‌اند. گويي آنان قرن‌ها پيش جانشان از چشمه‌اي گوارا جرعه‌اي نوشيده و کاروان انديشه و احساس بشري نيز در گذر سال‌ها در آن چشمه جاودانه نگريسته و جانش سيراب شده است. حضرت مولانا در کتاب مثنوي شريف در«داستان طلب»، داستان چهار ترک و رمي و فارس و عرب را روايت کرده که هر چهار تن يک چيز مي‌خواستند؛ اما هر يک به زباني سخن خويش مي‌گفتند و سخن يکديگر را درک نمي‌کردند و نمي‌فهميدند. همه‌ي آنان در طلب انگور ما بودند اما: در تنازع آن نفر جنگي شدند که ز سّر نام‌ها غافل بُدند مشت بر هم مي‌زدند از ابلهي پر بُدند از جهل و از دانش تهي صاحب سّري عزيزي صد زبان گر بُدي آنجا بدادي صلح‌شان صلح آن زمان فرا مي‌رسد که نخست در دل و انديشه پديد آيد و آدمي خويش را حق مطلق نداند و حقي و سهمي به انديشه‌ي ديگران نيز داده شود. در داستاني ديگر، حضرت مولانا ماجراي «فيل و خانه‌ي تاريک» را روايت مي‌کند؛ چند هندو به قصد ديدن فيلي به خانه‌اي تاريک مي‌روند، از آنجا که هيچ چيز نمي‌بينند، تنها از طريق لمس کردن وجود فيل را احساس مي‌کنند و هر يک برداشت شخصي خويش را باز مي‌گويند. يکي آن را ستوني محکم مي‌داند، ديگري بادبزني بزرگ و سومي ناوداني عظيم. مولوي مي‌فرمايد اگر آنان شمعي به دست داشتند، در گفته‌هايشان اختلافي پديد نمي‌آمد: از نظرگاه است اي مغز وجود اختلاف مؤمن و گبر و جهود از نظرگه گفتمان شد مختلف آن يکي دالش لقب داد اين الف در کف هر کس اگر شمعي بُدي اختلاف از گفت‌شان بيرون شدي گوهر يگانه‌ي حقيقت به يگانگي تبار انسان است، حقيقت چون آينه‌اي است شکسته که از آسمان فرود آمده و هر کس تکه‌اي از آن را يافته و گاه همه‌ي حق و حقيقت را خود و انديشه و راه خويش مي‌انگارد و بر آن پاي مي‌فشارد، ديگران را ناحق و باطل مي پندارد و قصه‌ها مي‌سازد. از اين‌روست که آدميان«چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند». داستان سه فضانورد اکو، نگاهي است نو به انسان و يگانگي‌ او. سه فضانورد هر يک با ديگري بيگانه است و او را دشمن مي‌شمارد؛ اما آن‌گاه که درمي‌يابند هر سه در پي يک چيز هستند و حس مشترکي دارند، پرنده‌ي دوستي و صلح بر دل‌شان سايه مي‌گستراند... گويي کار هنر و ادب، برداشتن فاصله‌ها و ديوارها و پيوند دل‌ها است؛ ساختن دنيايي‌است بر پايه‌ي عشق، صلح و دوستي... پي افکندن پلي از مهرکه انسان با همه‌ي گوناگوني رنگ‌ها، زبان‌ها، فرهنگ‌ها، دريابد برادر انسان است و همه‌ي انسان‌ها يک سخن مي‌گويند و« هر يک به زباني سخن از وصف تو گويد....» انسان در درازناي زمان به مهر و عشق زنده است و دوستي پيوند پايداري است براي پيوستن انسان‌ها و زدودن ديوارها. داستاني است هر لحظه تازه و هر دم با رنگي و زباني نو. به قول شاعر عارف عاشق ما حافظ: يک قصه نيست غم عشق و صد عجب کز هر زبان که مي‌شنوم نا‌مکرر است غلامرضا امامي بهمن 91 روزي روزگاري اتم کوچکي بود. روزي روزگاري ژنرال بدي بود. ژنرالي که لباس زرق و برق‌دار نظامي‌اش پر از قيطان‌هاي طلايي بود. دنيا پر از اتم است. همه‌ي چيزها از اتم ساخته شده‌اند. اتم‌ها خيلي‌خيلي کوچک هستند. وقتي که با هم جمع مي‌شوند، مولکول درست مي‌کنند. هر چيزي که ما مي‌شناسيم، از مولکول ساخته شده است. مادر از اتم ساخته شده است. شير مادر هم از اتم ساخته شده است. زن‌ از اتم ساخته شده‌ است. هوا از اتم ساخته شده است. آتش از اتم ساخته شده است. ما، همه از اتم ساخته شده‌ايم. وقتي اتم‌ها با هماهنگي گرد هم آيند، همه‌چيز عالي کار مي‌کند. زندگي بر پايه‌ي اين هماهنگي پيش مي‌رود. اما هنگامي که به يک اتم ضربه‌ي سختي زده شود، آن اتم تکه‌تکه مي‌شود و اين تکه‌ها به اتم‌هاي ديگر برخورد مي‌کنند. تکه‌ها، تکه‌هاي بيش‌تري به وجود مي‌آورند. و اين کار ادامه مي‌يابد. تا ناگهان انفجار وحشتناکي رخ مي‌دهد. و همه چيز نابود مي‌شود. بسيار خوب، اما اتم کوچک ما غمگين بود. چون داخل يک بمب اتمي گذاشته شده بود. اين اتم کوچک داخل بمب، همراه اتم‌هاي ديگر، منتظر روزي بودند که بمب را جايي بيندازند، آن‌ها شکسته شوند و همه‌چيز را نابود کنند. حالا بايد بدانيد که دنيا پر از ژنرال‌هاي بد است. آن‌ها زندگي‌شان را با انباشتن بمب‌ها مي‌گذرانند. ژنرال قصه‌ي ما هم انبارش را پر از بمب کرده بود. او با خود مي‌خنديد و مي‌گفت: - اگر بمب‌هاي زيادي داشته باشم، جنگ زيبايي به راه مي‌اندازم. هر روز ژنرال به خزانه‌ي بمب‌ها سر مي‌زد و يک بمب تازه به خزانه‌اش اضافه مي‌‌کرد. او با خود مي‌گفت: - وقتي خزانه‌ام پر شود، جنگ زيبايي به راه مي‌اندازم! مگر مي‌شود کسي با دست خودش اين‌همه بمب را جا‌به‌جا کند و آدم بدي نشود؟ اتم‌هاي داخل بمب خيلي غمگين بودند. چون بنا بود با استفاده از آن‌ها، فاجعه‌ي بزرگي رخ دهد. بچه‌هاي زيادي مادران بي‌شماري بچه‌گربه‌هاي فراواني پرنده‌هاي بسياري انسان‌هاي بي‌شماري و خلاصه همه مي‌مردند. سرزمين‌هاي زيادي نابود مي‌شدند: مکان‌هايي که پيش از آن، پر از خانه‌هاي سفيد با سقف‌هاي قرمز بود. و خانه‌هايي که گرداگردشان درختان سبز قرار داشت. همه چيز نابود مي‌شد و تنها يک گودال وحشتناک سياه باقي مي‌ماند. براي همين اتم‌ها تصميم گرفتند شورشي عليه ژنرال به پا کنند. شبي، آهسته و آرام، در سکوت کامل از بمب بيرون آمدند و در خزانه‌اي پنهان شدند. صبح روز بعد، ژنرال همراه چند تن به خزانه آمد. همراهان ژنرال گفتند: - ما براي ساختن اين بمب‌ها پول زيادي خرج کرده‌ايم. شما اين بمب‌ها را رها کرده‌ايد که بگندند و کپک بزنند؟ مي‌خواهيد چه‌کار کنيد؟ ژنرال پاسخ داد: - حق با شماست، حتماً بايد جنگي راه بيندازيم. اگر جنگي راه نيندازيم، پيشرفت نخواهيم کرد. ژنرال اعلان جنگ داد. وقتي خبر جنگ اتمي پخش شد مردم از ترس داشتند ديوانه مي‌شدند و مي‌گفتند: - کاش اجازه نمي‌داديم ژنرال‌ها بمب بسازند! اما خيلي دير شده بود. همه از شهر فرار مي‌کردند، اما به کجا مي‌توانستند پناه ببرند؟ به هر حال، ژنرال بمب‌هايش را بار هواپيمايي کرد و آن‌ها را يکي پس از ديگري روي شهرها ريخت. اما هنگامي که بمب‌ها به زمين فرود آمدند، چون خالي بودند، منفجر نشدند. باور‌کردني نبود! مردم خوش‌حال شدند که از خطر نجات يافته‌اند. از بمب‌هاي خالي به‌عنوان گلدان براي گل‌ها استفاده کردند. همه‌ي مردم فهميدند که زندگي بدون بمب خيلي زيباتر است. مردم تصميم گرفتند ديگر جنگي بر پا نشود. مادرها شاد و راضي بودند، پدرها هم همين‌طور... خلاصه همه خوش‌حال بودند. و اما ژنرال؟ حالا که جنگي در کار نبود، از کارش بر کنار شد. و به خاطر لباس پر زَرق و برقش، دربان يک مهمان‌خانه شد. حالا همگي در صلح با هم زندگي مي‌کردند. حتي سربازاني که ژنرال زماني فرمانده‌ي آن‌ها بود. آن‌ها همه مسافران مهمان‌خانه شده بودند. وقتي مسافران به مهمان‌خانه مي‌آمدند يا از مهمان‌خانه خارج مي‌شدند، ژنرال در شيشه‌اي بزرگ را باز مي‌کرد، تعظيم ناشيانه‌اي مي‌کرد و مي‌گفت: - روز به‌خير قربان. آن‌هايي که او را مي‌شناختند مي‌گفتند: - خجالت بکش! خدمات اين مهمان‌خانه خيلي بد است. ژنرال از خجالت سرخ مي‌شد. چيزي نمي‌گفت و ساکت مي‌ماند. براي آن‌که حالا ديگر اصلاً به حساب نمي‌آمد و هيچ ارزشي نداشت. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد