نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

خاطرات یک خون آشام- جلد پنجم – قسمت نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
خاطرات یک خون آشام- جلد پنجم – قسمت نهم
آخرين خبر/ داستان هاي ترسناک هميشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سليقه شما احترام مي گذاريم و هر شب با يک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستيم. حواستان باشد در تاريکي و تنهايي بخوانيد تا بيشتر بترسيد. ترسناک بخوانيد و شب پر از ترسي داشته باشيد و کتابخوان باشيد. قسمت قبل   وقتي که شتابان از ماشين به سمت اتاق دورافتاده ي متل مي رفتند الينا مجبور بود که به پاهايش فشار بياورد تا آنها را استوار نگه دارد. به محض اينکه درب اتاق محکم بسته شد، با طوفاني که کمابيش در بيرون اتاق و بدن خشک و دردمندي که درون آن قرار داشت، الينا مستقيم به طرف حمام به راه افتاد بدون آنکه چراغي را روشن کند. لباسها، موهايش همگي مرطوب بودند. نور مهتابي هاي حمام در مقايسه با تاريکي شب و طوفان خيلي درخشان بود. يا شايد اين آغاز يادگيريِ او براي به جريان درآوردن نيرو و قدرتش بود. آن ماجرا قطعا حيرت انگيز بود! ديمن حتي به او دست نزده بود اما شوکي که او حس کرد هنوز هم درون وجودش طنين مي انداخت. و براي بيان حس ناشي از دستکاري و تحريکِ قدرتش از بيرون بدن خودش، خب ،کلمات کافي وجود نداشت. تجربه ي نفس گيري بود. حالا حتي فکر کردن به آن نيز باعث لرزيدن زانوانش مي-گرديد. اما بيش از هر زمان ديگري مشخص بود که ديمن هيچ کاري به او نداشت. الينا با تصوير خودش در آينه روبه رو شد و عقب پريد. آره، شبيه موش غرق شده اي به نظر ميرسيد که يک مايل درون جوي آبي، رو به عقب کشيده شده باشد. موهايش مرطوب و حلقه هاي ابريشمينش تبديل به دسته هاي کوچک فرفري دورتا دور سر و صورتش شده بود؛ همچون بيماري سفيد شده و چشمان آبيش از درون چهره ي کودکي خسته و مضطرب به بيرون زل زده بودند. تنها براي لحظه اي به ياد آورد که چند روز قبل در وضعيت بدتري هم بوده است... آري، تنها چند روز قبل بود و ديمن با منتهاي لطافت و نجابت با او رفتار کرده بود گويي ظاهر چرک و بهم ريخته اش هيچ معنايي براي او نداشت. اما آن خاطرات توسط شينيچي از ديمن گرفته شده بودند و خيلي اميدوارانه بود که فکر کرد شايد درآن هنگام ديمن در وضعيت حقيقيِ ذهني خودش قرار داشته است. آن هم... تنها هوسي بوده... مثل بقيهي هوي و هوسهاي او. عصباني و خشمگين از ديمن – و همچنين از خودش بخاطر سوزشي که در پشت پلک هايش حس ميکرد – الينا رويش را از آيينه برگرداند. گذشته، گذشته بود. هيچ ايده اي نداشت که چرا ديمن ناگهان تصميم گرفته بود از تماس دست او فرار کند يا با نگاه سرد يک شکارچي به او بنگرد. چيزي باعث نفرت و انزجار او از الينا شده بود، که حتي به سختي بتواند در ماشين کنارش بنشيند! و هر آنچه که بود، الينا بايد ياد ميگرفت که ناديده اش بگيرد، زيرا اگر ديمن ميرفت ،هيچ شانسي برايش نميماند که استفن را پيدا کند. استفن. بالاخره قلب لرزانش توانست با انديشيدن به استفن آسايشي بيابد. او هيچ اهميتي نميداد که الينا چه شکلي باشد: تنها نگرانيش، سلامتيِ او بود. خوابش برد. در رويايش ،با چابکي حرکت ميکرد. هوا نيمه روشن بود اما به نوعي ميتوانست بگويد که از ميان مهاي غليظ و خاکستري رنگ رو به پايين ميرود. چيزي که نگرانش ميکرد اين بود که به نظر ميرسيد توسط صداهايي احاطه شده است که در حال مشاجره بودند و آنها درباره ي او بحث ميکردند. » يه شانس دوباره؟ من درباره اش باهاش حرف زدهام.« » چيزي به يادش نخواهد اومد.« » مهم نيس که يادش بياد يا نه. همه چيز درونش باقي ميمونه حتي شده به صورت خفته.« » درونش رشد خواهد کرد... تا وقتي که زمانش برسه.« الينا اصلا نميدانست هيچ کدام از اين حرف ها چه معنايي دارند. و آنگاه اين مه شروع به کاهش يافتن کرد و ابرها راهي براي او باز کردند و او آرام و آرامتر پايين کشيده ميشد تا زمانيکه به نرمي بر زميني نشست که با برگهاي سوزنيِ کاج پوشيده شده بود. صداها از بين رفته بودند. او بر روي زمين جنگلي نشسته بود  زيباترين لباس شبش را بر تن داشت، لباسي با تور والنسياييِ اصل. داشت به صداهاي کوچک شبانه ي دورتادورش گوش ميداد که ناگهان هاله اش رفتاري از خود نشان داد که سابقه نداشت. به او گفت که کسي در راه است. شخصي که در منظره ي زميني گرم، در رنگ هاي گُلبهيِ ملايم و بنفش – آبيِ پررنگي که او را پوشانده بودند، حسي از آرامش را برمي انگيخت؛ حتي پيش از آنکه به آنجا رسيده باشد. احساساتِ... شخصي... نسبت به خودش وجود داشتند. و در پسِ عشق و نگرانيِ آرامش بخشي که الينا تجربه اش ميکرد، سبزه اي پررنگ جنگلي وجود داشتند، پرتوهايي گرم و طلايي و شفافيتيِ مرموز و سايه مانند همانند آبشاري که در حين ريزش بدرخشد و حباب هايي همچون الماس بدور الينا تشکيل دهد. صدايي زمزمه کرد ،الينا. الينا. صدا خيلي آشنا بود... الينا. الينا. آن را ميشناخت... الينا، فرشته ي من. صدايي که به معناي عشق بود. حتي زمانيکه الينا داشت از جاي بلند ميشد و در رويايش ميچرخيد هم آغوشش را باز کرده بود. اين شخص به او تعلق داشت. جادوي او بود، تسلي خاطرش بود، محبوبترين فرد زندگيش بود. اهميتي نداشت که او چطور به آنجا رسيده يا چه اتفاقاتي پيش از آن افتاده بود. او نيمه ي ابديِ وجودش بود. و آنگاه...  . او خيلي نجيب و مهربان اما تقريبا در عشقش نسبت به او، حريص بود. سوگند ياد کرده که کسي را نکشد اما براي نجات او حاضر بود دست به قتل بزند. الينا با ارزشترين داراييش در تمام اين دنيا بود... هر فداکاري و قرباني ارزشش را داشت به شرطي که او آزاد و در امينت باشد. زندگيش بدون الينا هيچ معنايي نداشت، پس با رضايت کامل، درحاليکه با آخرين نفس هايش براي او ميخنديد  آنرا مي- بخشيد.   وقتي که سعي کرد نامي بر روي اين معجزه بگذارد، درست در جلوي ذهنش قرار داشت. استفن... الينا حتي نياز نداشت که به بالا، به چهره ي او نگاه کند که بداند چشمان به رنگ برگه اي سبز استفن در حال رقصيدن هستند، همچون آب درياچه اي کوچک که توسط باد برآشفته شده باشد و در هزاران نقطه ي مختلفِ طلايي بدرخشد. الينا بنوعي ميترسيد او را رها کند گرچه نميتوانست بياد بياورد به چه علتي. بدون بهره گيري از کلمات، الينا به او گفت، نميدونم چطوري اومدم اينجا. در حقيقت او هيچ چيزي را پيش از اين بياد نمي آورد، پيش از بيدار شدن توسط اخطار او. تنها تصاويري درهم برهم. مهم نيس. من پيشتم. ترس متوقفش کرد. اينکه... فقط يه خواب نيس، هست؟ هيچ خوابي فقط خواب نيست. و من هميشه با توام. اما چطوري کارمون کشيده به اينجا؟ هيـــش. تو خسته اي. من بالا نگهت ميدارم. به زندگيم قسم. فقط استراحت کن.   فقط يه بار؟ اما... اما حالا الينا نگران و گيج بود و بايد سرش را عقب مي برد، بايد صورت استفن را مي ديد. چانه اش را عقب کشيد و خود را در حالي يافت که با چشمان خنداني از سياهيِ بي پايان درون چهره اي قلمي، پريده رنگ و مغرورانه زيبا مواجه شده است. تقريبا از روي وحشت فريادي سر داد.   ديمن! چشمان تيره اي که با چشمانش برخورد کردند مملو از عشق و شادي بودند. پس ميخواستي کي باشه؟ الينا بيشتر و بيشتر گيج ميشد. چطور جرات ميکني... چطوري اومدي اينجا؟ ديمن که ناگهان ناراحت به نظر ميرسيد اشاره کرد: من به هيچ جا تعلق ندارم. خودت ميدوني که هميشه پيش توام. نخير... نخير... استفن رو پس بده به من! اما ديگر خيلي دير شده بود.    يک رويا... در بدنش، خيلي بيشتر احساس انعطاف پذيري و راحتي ميکرد اما نميتوانست جلوي ناراحت شدن بابت رويايش را بگيرد. يک تجربه ي خروج از بدن هم نبود... تنها يک روياي ساده، ديوانه وار و قاطي پاتي از خواب هاي خودش بود. من به هيچ جا تعلق ندارم. هميشه پيش تو خواهم بود. اصلا چنين مزخرفاتي چه معنايي داشتند؟ اما حتي با يادآوري آن، چيزي در وجود الينا لرزيد. با عجله حاضر شد لبته نه لباس شب والنسياييِ توري بلکه عرقگير خاکستري – سياهي پوشيد. وقتي بيرون آمد بسيار خسته وعصبي بود و اگر ديمن نشانه اي از فضولي کردن در افکار زمان خوابيدنش نشان ميداد، آماده بود که دعوا راه بياندازد. اما ديمن چنين نکرد. الينا تختخوابي را ديد و موفق شد بر رويش تمرکز کند، تلوتلوخوران به سمتش رفت و خود را بر رويش انداخت، بر روي بالش هايي فرود آمد که به طرز نارضايتبخشي در زير سرش پايين رفتند. الينا دوست داشت بالشش سفت باشد. براي چند لحظه اي دراز کشيد و از رايحه ي اطراف لذت بردو ذهنش نيز آرام ميگرفت. تا جايي که ميتوانست تشخيص دهد، ديمن دقيقا در همان حالتي ايستاده بود که زماني که به اتاق وارد شدند، انتخاب کرد. و هنوز به همان ساکتي که از صبح بود. در نهايت، براي به پايان رساندن اين وضع، الينا با او صحبت کرد. و مثل هميشه، مستقيم به سراغ اصل ماجرا رفت. » چته ديمن؟« ديمن به بيرون از پنجره زل زده بود و وانمود ميکرد که چيزي وراي شيشه توجهش را جلب کرده است. » هيچي.« » هيچي چيه؟« ديمن سرش را تکان داد اما به نوعي پشت بدنش به شيوايي نظرش را راجع به اتاق متل منتقل ميکرد. الينا با بيناييِ زيادي درخشانِ شخصي که بدنش را بيشتر از حد توانش به کار گرفته است، اتاق را بررسي کرد. ديوارها، قاليچه، صندلي، ميز و همچنين پتوي قهوهاي روشن را از نظر گذراند. با خود فکر کرد که حتي ديمن هم نميتواند اتاقي را که با سياهيِ ذاتيش هماهنگي نداشته باشد، پس بزند. اخ خستهمه! و حيرتزده و ترسيده. و... به طور باورنکردني احمق! اينجا فقط يک تخت هست. که من روش دراز کشيدم. با زحمت نشست:» ديمن... تو چي ميخواي؟ يه صندلي هم هست. من ميتونم روي صندلي بخوابم.« ديمن کمي چرخيد و الينا در حرکتش ديد که او آزرده نيست و بازي نيز راه نيانداخته است. او خشمگين بود. خشم در تماميِ حرکت چرخشيِ قاتل که سريعتر از آن بود که چشم انساني بتواند دنبالش کند و همچنين در کنترل کامل عضلاني که به محض مشخص شدن حس خاموشش کرد، وجود داشت. ديمن با اين حرکات ناگهانيش و سکون وحشتناکش! دوباره از پنجره به بيرون مينگريست، بدنش مثل هميشه حالت... آمادهي چيزي بودن را داشت. اکنون به نظر ميرسيد که حالت پريدن از ميان شيشه براي بيرون رفتن را داشته باشد. با لحن سردتر و کنترل شده تري نسبت به هر زمان ديگري که الينا پس از رفتن مت از او شنيده بود، گفت:» خون آشاما به خواب احتياج ندارن.« اين پاسخ انرژي لازم را براي بلند شدن از تخت به او داد:» ميدوني که خودم ميدونم اين دروغه.« » تخت براي تو، الينا. بگير بخواب.« اما صدايش هنوز همانطور بود. الينا انتظار دستوري بي حس و خسته را داشت. ديمن از هميشه عصبيتر و کنترلشده تر به نظر ميآمد. متزلزل تر از هميشه... پلک  هاي الينا فروافتاد. » درباره ي مته؟« » نه.« » دربارهي شينيچيه؟« » نه!« آها. » همينه، مگه نه؟ ميترسي که شينيچي از همه ي ديوارهاي دفاعيت رد بشه و دوباره تسخيرت کنه، مگه نه؟« ديمن بي هيچ حسي گفت:» الينا برو بخواب.« هنوز هم الينا را کاملا ناديده ميگرفت انگار که اصلا آنجا نباشد. الينا عصباني شد. » ديگه بايد چي بشه که بفهمي من بهت اعتماد دارم؟ تنهاي تنها باهات اومدم سفر، بدون کوچکترين فکري از اينکه کجا ميريم. من به قيمت زندگي استفن به تو اعتماد کردم!« الينا الان پشت سر ديمن بود، بر روي فرش قهوه اي رنگي که... هيچ بويي نميداد، مثل آب جوشيده. حتي بوي گرد و خاک هم نميآمد. کلمات خودش همچون گرد و خاک بودند. چيزي در آنها وجود داشت که به نوعي پوچ و اشتباه به نظر مي- رسيد. آنها حقيقت داشتند... اما به ديمن نفوذ نميکردند... الينا آه کشيد. لمس کردن ناگهاني ديمن هميشه کاري دردسار ساز بود، با تماميِ خطرات احتماليِ موجود در منفجر ساختن غريزه ي قاتلي او، حتي وقتي که تسخير نشده بود. حالا، الينا خيلي با دقت دستش را جلو برد تا انگشتانش را از روي کت چرمي او، بر روي آرنجش بگذارد. تا جايي که ميتوانست با صراحت و بدون احساس صحبت کرد. » حتما ميدوني که حالا علاوه بر حواس پنجگانه ي معمولي، حس هاي ديگه اي هم دارم. چند بار ديگه بايد بگم ديمن؟ من ميدونم که هفته ي قبل، تو نبودي که من و مت رو شکنجه دادي.« عليرغم ميلش، در صداي خود التماسي مشخص را شنيد. » ميدونم که در اين سفر، وقتي تو خطر بودم، حفاظتم کردي، حتي بخاطرم دست به قتل زدي. اين... خيلي برام ارزش داره. شايد بگي که به بخشش، اين ضعف انساني، اعتقادي نداري اما فکر نکنم که فراموشش کرده باشي. و وقتي که بدوني که اصلا چيزي براي بخشيدن وجود نداشته...« » اين اصلا ربطي به هفته ي قبل نداره!« تغيير بوجود آمده در صدايش – اجبار و خشونت موجود در آن – همچون تازيانه اي به الينا ضربه زد. دردآور بود... و او را به وحشت انداخت. ديمن جدي بود. همچنين تحت تقلايي وحشتناک قرار داشت، نه اينکه کاملا مشابه زماني که با تسخير شينيچي ميجنگيد، نباشد اما به نوعي متفاوت از آن بود. » ديمن...« » منو به حال خودم بذار!« خب، کجا همچين چيزيو قبلا شنيدم؟ با گيجي، در حاليکه قلبش ميکوبيد، الينا کورمال کورمال در ميان خاطرات گشت. اوه، آره. استفن. استفن، وقتي که براي اولين بار با هم در اتاقش بودند، وقتي که ميترسيد عاشق الينا شود. وقتي اطمينان داشت که اگر به او ابراز علاقه کند، باعث ملعون گشتن او ميشود. آيا ديمن ميتوانست تا اين اندازه شبيه برادري باشد که هميشه مسخره اش ميکرد؟ » حداقل برگرد و رودر رو باهام حرف بزن.« » الينا.« زمزمهاي بيش نبود اما به نظر ميرسيد که ديمن نميتوانست تهديد ابريشمين هميشگي ش را فرابخواند. » برو بخواب. برو به جهنم. برو هر جا، اما از من دور شو.« » تو اين کار خيلي مهارت داري، نه؟« صداي خود الينا حالا سرد بود. بي پروا و عصباني حتي نزديکتر رفت. » که مردم رو دور کني. اما ميدونم که امشب تغذيه نکردي. هيچ چيز ديگه اي وجود نداره که تو از من بخواي و تو نميتوني نصف استفن هم نقش شهيد گرسنه رو بازي کني...« الينا درحالي حرف ميزد که ميدانست کلماتش بدون شک نوعي پاسخ را برانگيخته خواهند کرد اما عکس العمل و پاسخ معمول ديمن به چنين سخناني تکيه دادن به چيزي و تظاهر به نشنيدن بود. در عوض، چيزي که اتفاق افتاد کاملا خارج از محدوده ي تجربيات الينا بود. ديمن به سرعت چرخيد و با دقت الينا را گرفت، او را در چنگي غير قابل شکستن، اسير کرد.   او به قدر کافي قوي بود که الينا را بي حرکت نگاه دارد بدون آنکه صدمه اي به او بزند.   و بعد... فهميد که در عوض ديمن آزادش خواهد کرد. اما آيا واقعا به اين فکر ميشد اعتماد کرد؟ آيا آماده بود که براي آزمودن آن يک استخوانش را بشکند؟ ديمن موهايش را نوازش ميکرد، که خيلي غيرعادلانه بود! انتهاي موهايش را حلقه ميکرد و در انگشتانش مي- فشردشان... درست چند ساعت بعد از اينکه خودش يادش داد که همه چيز را تا سر    در آن لحظه، کنجکاويش درباره ي پسربچه و تخته سنگ بزرگ را به ياد آورد و عمدا ذهنش را به روي ديمن گشود. ديمن در تله ي خودش افتاد. به محض آنکه ذهن هايشان ارتباط برقرار کردند انگار آتشبازي شروع شد. انفجار. فشفشه ها. ستاره هايي که ناگهان نورشان زياد شد و الينا ذهنش را تنظيم کرد که بدنش را ناديده بگيرد و شروع به جستوجوي تخته سنگ کرد. سنگ در اعماق ذهن او، در مُهر و موم شده ترين بخش آن قرار داشت. در عمق سياهيِ جاويداني که درآنجا به خواب فرو رفته بود. اما به نظر ميرسيد که الينا با خود چراغ قوه اي آورده است. به هر طرف ميچرخيد، هلال-هاي تيره و تارعنکبوت مانند فرومي فتادند و تاقه اي سنگي که به نظر سخت و سنگين ميرسيدند، خرد مي-شدند و به زمين ميريختند. الينا خود را در حالي يافت که ميگفت:» نگران نباش. نور اين بلا رو سر تو نمياره! تو مجبور نيستي اون پايين زندگي کني. من بهت زيبايي نور رو نشون ميدم.« الينا، حتي با وجود اينکه کلمات لبان خودش را ترک ميکردند، حيرتزده شد. چي دارم ميگم؟ چطور ميتونم بهش قول بدم... تازه شايد خوشش مياد اينجا توي تاريکي زندگي کنه! اما در ثانيه ي بعدي ،خيلي بيشتر به پسرک نزديک شده بود، به قدري نزديک که ميتوانست چهره ي رنگپريده و متعجبش را ببيند. او، انگار که معجزه اي رخ داده باشد، گفت:» دوباره اومدي. گفتي مياي و اومدي!« اين سخنان تمام موانع و بازدارنده هاي الينا را به يکباره شکست داد. زانو زد و زنجيرها را به بيشترين حدشان جلو کشيد و او را بر روي پايش گذاشت. با ملايمت پرسيد:» خوشحالي که برگشتم؟« در عين حال موهاي او را به نرمي نوازش ميکرد. » اوه، آره!« جواب با فريادي همراه بود که همانقدر که باعث خوشحالي الينا شد، او را ترساند. » تو مهربون ترين آدمي هستي که من تا حالا... زيباترين چيزي که تا حالا...« الينا به او گفت:» هيس. آروم باش. بايد راهي براي گرم کردنت وجود داشته باشه.« بچه با فروتني گفت:» بخاطره آهنه. آهن منو ضعيف و سرد نگه ميداره. اما بايد آهن باشه وگرنه اون نميتونه کنترلم کنه.« الينا عبوسانه گفت:»مي فهمم.« کمکم داشت دستش مي آمد که ديمن چگونه ارتباطي با اين پسر بچه دارد. همينطور که قوز کرده بود، براي لحظه اي دو طرف آهن را در دستانش گرفت و سعي کرد از هم جدايشان کند. الينا در اينجا داراي نور فراطبيعي بود؛ چرا قدرتهاي فراطبيعي نداشته باشد؟ اما تنها اتفاقي که افتاد اين بود که او به خود پيچيد و طول آهن را بي هيچ فايده اي چرخاند و بالاخره انگشتش را با دندان هاي آهني زخم کرد. » اوه!« چشمان درشت و تيرهي پسرک بر روي قطره ي پررنگ خون قفل شدند. طوري خيره شده بود گويي افسون شده باشد... و ترسيده باشد.. الينا با شک و ترديد دستش را به سمت او گرفت. » ميخواي؟« با خود انديشيد، چه موجود بينوايي که به خون مردم تمايل داره. پسرک با کمرويي سرش را تکان داد گويي اطمينان داشت الينا عصباني ميشود. اما الينا تنها لبخندي زد و پسربچه محترمانه انگشت دستش را گرفت و کل قطره ي خون را به يکباره قورت داد، لبانش را همچون زدن بوسه اي بست. وقتي سرش را بالا آورد، به نظر ميرسيد که کمي رنگ به چهره ي پريده رنگش آمده باشد. الينا دوباره او را در آغوش گرفت و حس کرد گرما از بدن خودش به بدن سرد او کشيده ميشود. » گفتي ديمن اينجا نگهت مي- داره، ميتوني بگي چرا؟« بچه هنوز لبانش را مي ليسيد اما بلافاصله صورتش را به طرف الينا چرخاند و گفت:» من سرپرست اسرار بودم. اما...« با ناراحتي ادامه داد:» اسرار به قدري زياد و بزرگ شدن که حتي منم نميدونم کجا هستن.« الينا حرکت سر او را از دستهاي کوچکش تا زنجير آهنين و تا گوي بزرگ و فلزي دنبال کرد. از درون، احساس کرد که دارد غرق ميشود و همچنين تاسفي عميق را براي چنين سرپرست کوچکي حس ميکرد. و از خود ميپرسيد که چه چيزي ميتوانست داخل آن گوي سنگي بزرگ وجود داشته باشد که ديمن با چنين جديتي ازش محافظت ميکند. اما فرصت نکرد که سوالش را بپرسد. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد