نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

گلستان سعدی/ باب سوم: حکایت 24- گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقیت آمیز

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
گلستان سعدی/  باب سوم: حکایت 24- گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقیت آمیز
آخرين خبر/ سعدي شيرازي، پادشاه سخن، در زندگي خويش سختي هاي زيادي کشيد، رنج سفر هاي طولاني اي به جان خريد تا تجربيات گرانقدري را کسب کرد و اين تجربيات را به نظم و نثر درآورد تا دريچه هاي حکمتي باشند براي آيندگانش ما آخرين خبري ها نيز کتاب گلستان را که مي توان گفت از تاثير گذارترين کتاب در نثر ادبيات فارسي ست را براي شما کتابخوانان عزيزمان به اشتراک مي گذاريم. قسمت قبل پهلوان زور آزمايى بر اثر پرخورى و شکمبارگى به سختى و ناسازگارى روزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهيدستى جانش به لب رسيده بود. نزد پدر رفت و از دشواريها و ناکاميهاى زندگى گله کرد و گفت : اجازه بده سفر کنم بلکه با قوت بازو همت کنم و چيزى به دست آورم. فضل و هنر ضايع است تا ننمايد عود بر آتش نهند و مشک بسايند پدر گفت : اى پسر اين خيال باطل را از سر بيرون کن قناعت پيشه ساز و خود را به خطر نيفکن که بزرگان گفته اند: بخت و سعادت به کوشيدن نيست و از حوادث تلخ روزگار گريز نمى باشد. کسى نتواند گرفت دامن دولت به زور کوشش بى فايده است ، وسمه بر ابروى کور اگر به هر مويت دو صد هنر باشد هنر به کار نيايد چو بخت بد باشد پهلوان گفت : براى سفر فايده هاى بسيار است مانند: شادى دل، کسب درآمد مادى، ديدن شگفتيها، تحصيل مقام و ادب، افزايش مال، فراهم آوردن معاش زندگى، يافتن دوستان و تجربه روزگار، چنانکه رهروان راه سير و سلوک گفته اند: تا به دکان و خانه در گروى هرگز اى خام ! آدم نشوى برو اندر جهان تفرج کن پيش از آن روز کز جهان بروى پدر گفت : اى پسر! همان گونه که گفتى منافع سفر، بسيار است ولى بطور قطع تنها، اين منافع به يکى از پنج گروه مى رسد: بازرگانى که با داشتن دارايى و کالاهاى تجارتى و غلامان و کنيزان دلربا و خدمتگزاران چاکر، هر روز به شهرى رود و هر لحظه از تفرج گاهى بگذرد و از نعمتهاى دنيا بهره مند گردد. منعم به کوه و دشت و بيابان غريب نيست هر جا که رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت آن را که بر مراد جهان نيست دسترس در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت دانشمندى که در گفتار، شيرين گوست و نيروى فصاحت و رسايى بيان دارد، چنين کسى هرجا رود، مردم از او احترام کنند و به او خدمت نمايند. وجود مردم دانا مثال زر طلى است که هر کجا برود قدر و قيمتش دانند بزرگ زاده نادان به شهر واماند که در ديار غريبش به هيچ نستانند زيبايى ، که موجب مى شود صاحبدلان به او اشتياق يابند، همان گونه که بزرگان گفته اند: اندکى جمال از بسيارى مال بهتر است . و نيز گويند: چهره زيبا، مرهم دلهاى خسته و کليد درهاى بسته است ، ناگزير در همه جا همنشينى با او را غنيمت مى شمرند، و با کمال منت از او خدمتگزارى نمايند. شاهد آنجا که رود، حرمت و عزت بيند ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خويش پر طاووس در اوراق مصاحف ديدم هر کجا پاى نهد دست ندارندش پيش چو در پسر موافقى و دلبرى بود انديشه نيست گر پدر از وى برى بود او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش در يتيم را همه کس مشترى بود - خوش آوازى ، چرا که حنجره خوش داوودى آب را از جريان ، و پرنده را از پرواز باز مى دارد، به وسيله صداى دلنشين و خوش ، دل آرزومندان مشتاق ، شکار شود، اهل باطن به همنشينى و هم دمى با او مايل گردند، و با انواع گوناگون خدمت به او خدمت نمايند. چه خوش باشد آهنگ نرم حزين به گوش حريفان مست صبوح به از روى زيباست آواز خوش که آن حظ نفس است و اين قوت روح صنعتگرى ، که کوچکترين صنعتگر با سعى و نيروى بازو، معاش زندگى خود را تامين کند، تا آبرويش براى تحصيل نان نرود، چنانکه خردمندان گفته اند: گر به غريبى رود از شهر خويش سختى و محنت نبرد پنبه دوز ور به خرابى فتد ار مملکت گرسنه خفتد ملک نيم روز اى فرزندم ! هر کدام از اين صفتها(ى پنجگانه ) را که بيان کردم ، در سفر موجب آرامش خاطر و زندگى خوش است ، ولى کسى که داراى هيچ يک از اين صفات نيست ، سفر او بر اساس خيال باطل است و اگر در سفر بميرد، هيچ کس از او اطلاع نمى يابد. هر آنکه گردش گيتى به کين او برخاست به غير مصلحتش رهبرى کند ايام کبوترى که دگر آشيان نخواهد ديد قضا همى بردش تا به سوى دانه و دام پسر گفت: اى پدر! چگونه با سخن حکيمان فرزانه مخالفت کنيم که گفته اند: رزق و روزى اگر چه به قسمت است، ولى مشروط به فراهم شدن اسباب و وسايل مى باشد، و بلا گر چه مقدر شده، در عين حال بايد از ورود به درهاى نزول بلا، پرهيز و دورى نمود. رزق اگر چند بى گمان برسد شرط عقل است جستن از درها ورچه کس بى اجل نخواهد مرد تو مرو در دهان اژدرها بنابراين، من با اين قدرت و توان مى توانم با پيل خروشان بجنگم و پنجه در پنجه شير ژيان بگذارم، پس اى پدر! مصلحت آن است که سفر کنم که بيش از اين، طاقت تهيدستى و بينوايى در وطن ندارم. چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است : شب هر توانگرى به سرايى همى روند درويش هر کجا که شب آمد سراى او است به اين ترتيب پسر پهلوان، با پدر خداحافظى کرد، و با اميد و آرزو و براى سفر حرکت نمود، در حالى که مى گفت : هنرور چو بختش نباشد به کام : به جايى رود کش ندانند نام او در سفر خود، همچنان مى رفت تا به کنار رودخانه اى رسيد که از شدت موج آب آن رودخانه، تخته سنگهاى بزرگ، بر روى تخته سنگهاى بزرگ ديگر مى غلتيدند و صداى برخورد سنگها تا يک فرسخ به گوش مى رسيد. سهمگين آبى که مرغابى در او ايمن نبود کمترين اوج، آسيا سنگ از کنارش در ربود پهلوان مسافر، گروهى از مسافران را در آنجا ديد که هر يک با دادن اندکى پول، در کشتى سوار شده و آماده سفر هستند، چون آن پهلوان، همراه خود پول نداشت به کشتيبان التماس کرد و زارى نمود تا او را نيز سوار کشتى کند ولى هرچه زارى کرد کشتيبان به او اعتنا نکرد و با نيشخند از او روى برگردانيد و گفت : زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا زور ده مرده چه باشد، زر يک مرده بيار پهلوان از طعنه کشتيبان جوشيد، همين که خواست از او انتقام بگيرد، کشتى از آنجا رفت، پهلوان فرياد زد: اى کشتيبان، اگر به اين لباس که پوشيده ام قناعت کنى، از دادن آن به عنوان کرايه کشتى، مضايقه ندارم، کشتيبان به طمع لباس او، کشتى را باز گردانيد. بدوزد شره ديده هوشمند در آرد طمع، مرغ و ماهى ببند همين که ريش و گريبان کشتيبان به دست جوان پهلوان افتاد، او را به طرف خود کشيد، و بدون گذشت آنچه توانست او را کتک زد، رفيق کشتيبان از کشتى بيرون آمد تا از کشتيبان حمايت کند، ولى بر اثر ضربات جوان پهلوان، پا به فرار گذاشت، سرانجام چاره اى نديدند جز اينکه با مصالحه و سازش پهلوان رفتار کنند. با او آشتى کردند، چنانکه گفته اند: ((کل مداراة صدقة)) هر نرمخويى همچون صدقه (بر طرف کننده بلا )است. از پهلوان عذر خواهى کردند: چو پرخاش بينى تحمل بيار که سهلى ببندد در کار زار به شيرين زبانى و لطف و خوشى توانى که پيلى به مويى کشى کشتيبان از جوان پهلوان، عذرخواهى کرد و از روى ظاهر و دورويى، سر و چشمش را بوسيد، آنگاه سوار کشتى شدند و حرکت نمودند تا اينکه کشتى به نزديک ستونى از ساختمانهاى يونان رسيد و در ميان آب ايستاد، کشتيبان خطاب به سرنشينان کشتى چنين اعلام کرد: به کشتى نقصى رسيده است، يکى از شما که از همه دلاورتر است، بايد بر بالاى اين ستون برود، و زمام کشتى را بگيرد و نگه دارد، تا کشتى را تعمير کنيم. جوان پهلوان که به دلاورى خود مغرور و غافل بود، آزار به کشتيبان را فراموش کرد، همان گونه که حکيمان فرزانه گفته اند: هر که را رنجى به دل رسانيدى، اگر در پشت سر آن، صد گونه آسايش به او برسانى، از مجازات آن يک رنجش ايمن مباش که سرانجام پيکان از زخم خارج گردد، ولى آزار در دل بماند. چو خوش گفت بکتاش با خيل تاش چو دشمن خراشيدى ايمن مباش مشو ايمن که تنگ دل گردى چون ز دستت دلى به تنگ آيد سنگ بر باره حصار مزن که بود از حصار سنگ آيد جوان پهلوان، آنقدر زمام کشتى را به بازوى پرتوانش پيچيد و بر بالاى ستون رفت که کشتيبان زمام را پاره کرد و کشتى را به حرکت در آورد، آن جوان بيچاره در بالاى ستون، تنها، حيران و سرگردان ماند، يکى دو روز با اين سختى و ناراحتى شديد به سر آورد، روز سوم خواب او را فرا گرفت و او در حال خواب به آب دريا درغلتيد و پس از يک شبانه روز، امواج آب او را به ساحل انداخت. او هنوز نمرده بود و رمقى در جان داشت، از برگ و ريشه گياهان خورد و اندکى نيرو گرفت و سپس از آنجا سر به بيابان نهاد و همچمنان راه مى پيمود تا اينکه تشنه و ناتوان به سر چاهى رسيد، گروهى در بيابان نزد او آمدند، اندکى پول به صاحب چاه دادند، و از آب چاه آشاميدند، آن جوان پهلوان پولى نداشت، هرچه التماس کرد تا به او آب بدهند ندادند و به او رحم نکردند. او به آنها يورش برد تا آب را با زور از آنها بگيرد، ولى چون آنها چند نفر بودند به او حمله کرده و او را محکم زدند و مجروح ساختند. پشه چو پر شد بزند پيل را با همه تندى و صلابت که او است مورچگان را چو بود اتفاق شير ژيان را بدرانند پوست آن جوان بينوا ناچار به دنبال کاروانى افتاد و از آنجا رفت، کاروانيان شبانگاه به محلى رسيدند که در آنجا دزدان خطرناک بسيار بودند، جوان پهلوان ديد کاروانيان از ترس دزد لرزه بر اندام شده اند و خود را در معرض هلاکت مى بينند، به آنها گفت: هيچ غمگين نباشيد که من به تنهايى پنجاه نفر از دزدها را از پاى رد مى آورم و ديگران هم با من هميارى کنند. کاروانيان از لاف و گزاف او آرامش يافتند و دلشان قوى شد و از همراهى او شادمان شدند و لازم دانستند که آب و غذا به آن جوان پهلوان بدهند. آن پهلوان که بر اثر آسيبهاى راه، کوفته و ناتوان شده بود، با خوردن غذا و نوشيدن آب، جان گرفت و نيرومند شد و سپس خوابيد. پيرمردى جهان ديده در ميان کاروان بود، به کاروانيان گفت : اى ياران ! من در مورد اين جوان پهلوان ناشناس که همراه ما آمده، بيمناکم تا آنجا که ترس من از اين شخص، بيشتر از ترس از دزدان است، چنانکه در داستانها آمده: عربى داراى مقدارى پول شده بود، شب از نگرانى و وحشت رهزنان، خوابش نمى برد، يکى از دوستانش را نزد خود آورد تا به همراهى او از وحشت تنهايى رهيده شود، چند شب همراه او بود، به طورى که دوستش بر پولهاى او اطلاع يافت، آن پولها را دزديد و با خود برد و از آنجا دور شد، صبح که شد، مردم آن عرب را گريان ديدند، از او پرسيدند: چرا گريه مى کنى؟ مگر پولهايت را دزد برد؟ عرب گفت: نه به خدا بلکه دوستم آن پولها را برد. هرگز ايمن ز مار ننشستم که بدانستم آنچه خصلت او است زخم دندان دشمنى بتر است که نمايد به چشم مردم دوست چه مى دانيد؟ شايد اين شخص هم که به عنوان زيرک و تيزرو و پهلوان در ميان ما خود را جا زده، دزد باشد تا در فرصت مناسب ياران خود را خبر کند و همه ما را تار و مار کنند، بنابراين مصلحت اين است که اين مرد را هنگامى که خوابيد، تنها بگذاريم و کاروان را حرکت دهيم . افراد کاروان تدبير و پيشنهاد پيرمرد را ستودند، ترس و هراس نسبت به آن پهلوان ناشناس پيدا کردند، از اين رو هنگامى که خوابيده بود، کاروان را به حرکت درآورده و رفتند. پهلوان آنگاه که نور خورشيد به شانه اش رسيده بود بيدار شد و فهميد کاروان رفته و او تنها در بيابان مانده است. بيچاره هر چه به جستجو پرداخت کسى را نيافت، تشنه و بينوا، خود را در خطر هلاکت يافت . درشتى کند با غريبان کسى که نابود باشد به غربت بسى آن پهلوان مسکين و بينوا در اين حال بود که ناگاه شاهزاده اى براى شکار از لشگرش دور شده بود و به آنجا آمد، شاهزاده وقتى که از بيچارگى آن پهلوان با خبر شد پرسيد: کيستى و از کجا آمده اى ؟ پهلوان همه ماجرا را براى شاهزاده تعريف کرد، دل شاهزاده به حال او سوخت ، به او رحم کرد و او را به شهر و ديارش رسانيد. پهلوان نزد پدر آمد و آنچه از رنجها و سختيها که در اين سفر پرخطر ديده بود، از ماجراى کشتى و ظلم کشتيبان و روستاييان در کنار چاه ، و نيرنگ کاروانيان را براى پدر تعريف کرد. پدر گفت : اى پسر! مگر هنگام سفر، به تو نگفتم که : دست دليرى و پنجه شيرى تهيدستان بر اثر نادارى بسته است . چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور جوى زر بهتر از پنجاه من زور پهلوان گفت: اى پدر! همانا تا رنج نبرى، گنج نخواهى برد و تا جان را به خاطر نيفکنى ، بر دشمن پيروز نگردى و تا دانه ها را در زمين پراکنده نسازى ، خرمن به دست نياورى ، آيا نمى بينى به خاطر تحمل رنج اندکى ، چه مقدار راحتى و آسايش کسب کردم ؟ و بر اثر نيشى که خوردم چقدر عسل آوردم ؟ گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد در طلب کاهلى نشايد کرد غواص اگر انديشه کند کام نهنگ هرگز نکند در گرانمايه به چنگ سنگ آسياى زيرين بى حرکت است ، از اين رو ناگزير بايد بار سنگين سنگ بالا و بار آسيا را تحمل نمايد، تا محصول کارش به نتيجه برسد. چو خورد شير شرزه در بن غار؟ باز افتاده را چه قوت بود تا تو در خانه صيد خواهى کرد دست و پايت چو عنکبوت بود پدر گفت : اى پسر! اين بار، دست اقبال به سراغت آمد و از خطر سفر، در امان ماندى ، که شاهزاده از روى اتفاق به تو رسيد، و تو را نجات داد، ولى چنين اتفاقى به ندرت رخ مى دهد، و نمى توان براساس اتفاق نادر حکم نمود، به تو هشدار مى دهم که به طمع امور نادر، بار ديگر چنبره حرص و آز نيفتى . صياد نه هر بار شگالى ببرد افتد که يکى روز پلنگى بخورد چنانکه گويند: يکى از شاهان ايران انگشترى داشت که نگينى گرانبها بر آن بود، با چند نفر ياران خاص براى تفريح و مصلاى شيراز رفت، دستور داد آن انگشترش را بر فراز گنبد عضد نصب نمودند، تا هر کسى تير از درون حلقه انگشتر بگذراند، انگشتر مال او باشد. اتفاقا چهار صد نفر از تيراندازان زبردست که در خدمت آن شاه بودند، براى بردن آن جايزه ، به طرف آن انگشتر تير افکندند ولى تير هيچ يک از آنها به هدف نرسيد. اما کودکى که بر بام کاروان سرايى ، با تير کمان خود بازى مى کرد، باد صبا تير او را از درون حلقه انگشتر رد کرد، تير او به هدف رسيد، شاه آن انگشتر را به اضافه جوايز گرانبهاى ديگر به آن کودک داد، سپس آن کودک تير و کمان خود را سوزانيد، از او پرسيدند: چرا تير و کمانت را سوزانيدى؟ در پاسخ گفت : تا رونق و شکوه و هنرنمايى نخستين ، باقى بماند.(مبادا در مورد ديگر، آن تير و کمان، خطا روند و سرشکسته گردند.) گه بود از حکيم روشن رايى بر نيايد درست تدبيرى گاه باشد که کودکى نادان به غلط بر هدف زند تيرى نکته (به اين ترتيب سعدى در نقل اين حکايت طولانى اين پند را آموخت که نبايد بى گدار به آب زد، و نبايد رديف کارها را براساس امور تصادفى، تنظيم نمود، بلکه براى به دست آوردن پيروزى و سعادت ، بايد از وسايل و امور لازم بهره گرفت ، تا از رنجها گنج برد، و از نيشها نوش ، و گر نه عمر گرانمايه بر باد خواهد رفت و پوچ خواهد شد اين پند پدر بود، پسر پهلوان او نيز با آن همه رنج سفر، بر عقيده خود ثابت ماند که سفر، به خاطر رنجها و چشيدن سرد و گرم روزگار، انسان را پخته و ورزيده مى کند، جهان ديده و با تجربه مى سازد، منافعش بيش از زيانهايش مى باشد... ولى بايد گفت : چه بهتر که انسان با استفاده از وسايل و شرايط لازم خود را از زيانهاى سفر حفظ کند، از بهره هاى سفر حداکثر استفاده را ببرد.) کتاب آقاي« محمد محمدي اشتهاردي» با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد