آخرين خبر/
اين شبها داستان خواندني «سهم من » نوشته «پرينوش صنيعي» را ميخوانيم. با ما همراه باشيد.
قسمت قبل
فرداي انروز خواستگارهاي جديد امديند احمد خانه نيامد محمود هم وقتي فهميد همه زن هستند و حجاب کاملي ندارند
اصلا وارد اطاق مشد خانم جون و اقاجون با نگاهي خريدارانه براندازشان کردند پروين خانم همه کاره بود و اون وسط
جولون مي داد خود پسره نيامده بود مادر و خواهرهايش بودند مادر چادر مشکي سرش بود ولي خواهرها حجاب
نداشتند واقعا تومني 7 صنار با خواستگارهايي که ان روز امده بودند فرق داشتند.پروين خانم بازار مي کرد وقتي من
چاي اوردم گفت:
-مي بينيد چقدر خوشگله حالا ابرواشو که برداره چي مي شه؟فقط از سرما خوردگي و تب اون هفته يه ذره لاغر شده.
من با تعجب و اخم نگاهش کردم خواهر بزرگتر گفت:
-لاغري که مده الان همه دارن خودشونو مي کشن که لاغر بشن داداشم اينقده از زن هاي چاق بدش مي اد.
برق شادي در چشمان خانم جون درخشيد پروين خانم لبخند زد و با غرور به خانم جون نگاه کرد انگار از او تعريف
کرده بودند من طبق دستور خنم جون در اطاق بغلي نشستم.بساط چاي را هم اورده بودند بالا که من مجبور نباشم بالا و
پايين بروم و يک وقت ابروريزي به بار بياورم.تند تند حرف مي زدند و با سرعت جلو مي رفتند.گفتند:
-پسرشون تا سال اخر حقوق درس خونده وي هنوز مدرکشو نگرفته.
خانم جون گفت:
وا چرا حقوقشو نگرفته؟
اقاجون چشم غره اي رفت و گفت:
-نه خانم ايشئن درس حقوق مي خونن.گخانم جون فهميد که عوضي حرف زده و ساکت شد.
-حالا مشغول کار در بنگاه نشر کتابه در واقع اين بنگاه نصفش مال باباشه حقوقش هم بد نيس مي تونه زندگي زن و بچه
شو بچرخونه خونه هم داره البته مال خودش نيس مال مادربزرگشه پايين مادر بزرگش مي شينه بالا رو هم درست
کرديم براي حميد جون مي دونين پسرا دوست دارن زود منتقل بشن خوب اينم يه دونه پسره باباش هر چي بخواد
براش انجام مي ده.
-اقاجون من من کنان گفت:
خوب حالا کجا تشريف دارن کي مي تونيم زيارتشون کنيم؟
-والله موضوع همينه پسرم همه چيزو سپرده دست من و خواهراش گفته شما بپسندين مثل اينکه من پسنديدم الان هم
ماموريته رفته مسافرت.
اقاجون گفت:
خوب ايشالله کي بر مي گردن؟
-خواهر کوچيکه پريد وسط.
-ايشالله براي عقد و عروسي.
خانم جون با تعجب گفت:
-وا..ا؟يعني تا عقد ما نبايد داماد رو ببينيم؟اين ديگه چه جورشه؟يعني خود ئامائ نمي خواد يه نظر داماد نمي خواد يه
نظر عروسشو ببينه؟يه نظر که حلاله...
خواهر بزرگتر در حالي که سعي مي کرد با ارامش صحبت کند تا خانم جون به خوبي همه ي مسائل را درک کند گفت:
-والله موضوع حلال و حرومي نيست موضوع اينه که الان حميد نيستش ما عکسشو اورديم دختر خانم ببينن ما هم که
دختر خانمو ديديم نظر حميد هم عين نظر ماس.
-وا...؟!اخه مگه مي شه ؟شايد داماد عيب و علتي داشته باشه.
-ا...خانم زبونتو گاز بگير پسرم مثل شاخ شمشاده خدا نکنه عيبي داشته باشه مگه نه پروين خانم؟پروين خانم ديدتش.
-بله!بله!من ديدم نه ماشاالله هيچ عيب و علتي نداره خيلي هم خوش تيپه البته به چشم خواهري
خواهرش عکسي از کيفش در اورد به دست پروين خانم داد پروين خانم عکس را بالا گرفت جلوي چشم خانم جون و
گفت:
-ببينيد ماشاالله چه اقاس.
-حالا عکسشو نشون دختر خانم بدينواگه پسنديدن انشاالله موضوعو تا هفته ي ديگه تموم کنيم.
اقاجون گفت:
-خواهش مي کنم خانم من هنوز علت اين عجله رو درست نفهميدم چرا صبر نکنيم تا خودشون بيان؟
-از شما چه پنهون اقاي صادقي ما وقت نداريم راست و حسيني اينه که من و پدرش هفته ديگه عازم مکه هستيم مي
خوايم همه کارامونو کرده باشيم فقط نگرانيم حميده که اصلا فکر خودش نيست اگه اونم زن داشته باشه من با خيال
راحت مي رم از قديم گفتن کساني که مي رن حج نبايد کار نيمه تموم داشته باشن بايد تکليف همه چيزو روشن کنن
وقتي ه حرف دختر شما شد من استخاره کردم خوب اومد تا حالا برا هيچ دختري اينقدر خوب در نيومده بود اينه که
فهميدم تا قبل از رفتنم بايد کارو يکسره کنم شايد ديگه برنگشتم.
-نه انشاالله بر مي گردين به سلامتي و خوشي هم برمي گردين.
خانم جون بلند شد عکس در دست گفت:
-خوشا به سعادتتون کاش قسمت ما هم بشه بريم هونه ي خدا.
امد اطاق پهلويي عکس را گرفت جلوي من.
-بيا ببين هر چند که وصله ي ما نيستن ولي من مي دونم تو از اينجور ادما بيشتر خوشت مي اد تنگار شانست گفته.
با دست عکس را پس زدم.
****
همه حرفها با سرعت گفته شد ظاهرا اقاجون کاملا قانع شده بود که حضور دادماد هيچ ضورورتي ندارد خيلي عجيب بود
انها جدا مي خواستند در عرض يک هفته عروسي را راه بيندازند تنها نگراني خانم جون اين بود که در اين فرصت کوتاه
چگونه همه کارها را به انجام برساند؟که پروين خانم به کمک امد و همه چيز را به گردن گرفت.
-شما اصلا نگران نباشين فردا مي ريم خريد.خودم هم دوروزه لباسشو مي دوزم خياطي هاي ديگه تونم با من.
-ولي اخه جهازش چي ميشه ؟البته من برا دخترام از روزي که دنيا ميان وسيبه مي خرم و کنار مي ذارم ولي خوب هنوز
خيلي چيزا کم و کسر داره تازه خيلي چيزاش هم قمه !بايد بريم بياريم.
-خانم شما نگران نباشين حالا بذارين برن خونشون پاتختي رو ما وقتي برگشتيم مي گيريم تا اون موقع وقت داريم کم و
کسري هاشون جبران کنيم بالاخره هحميد هم يه چيزايي داره.
****
براي فردا ي ان روز قرار خريد حلقه را گذاشتند و دعوت کردند که هر شبي که ما و برادرهايم وقت داشته باشيم به
خانه ي انها برويم تا زندگيشان را از مزديک ببينم و همه با هم اشنا شويم .قلبم به طپش افتاد.داستان جدي شده بود
باور نمي کردم با اين سرعت مگر مي شود؟بي اختيار گفتم واي سعيد به دادم برس چطور بايد در مقابل اين ها مقاومت
کنم؟خشمي شديد نسبت به پروين خانم احساس کردم دلم مي خواست کله اش را بکنم.با رفتن انها بحث و گفتگو
شروع شد:
-منکه براي خريد حلقه نمي ام اونم مادرش نمي اد.معصوم هم که نمي تونه تنهايي بره پروين خانم تو باهاش برو.
-چشم حتما پارچه لباسشو هم بايد بخريم راستي يادتون باشه شما هم بايد براي داماد حلقه بخرين.
-هونز نمي تونم بفهمم چرا داماد خودش نمي اد جلو.
-به دلتون بد نيارين اقا به خدا من مي شناسمشون نمي دونين چه ادماي خوبي هستن حالا هم برا اينکه خيالتون راحت
بشه ادرس خونشونو که دادن برين تحقيق کنين.
-اثا مصطفي جهازشو چه کنيم؟شما با پسرا بايد يک سفر برين قم مسها و ظرفهاي چين و چند دست رختخواب داره
گذاشتم زيرزمين خونه خواهرت ولي بقيه رو چه کنيم؟
-خودتونو ناراحت نکنين خودشون گفتن مهم نيست تقصير خودشونه که اينهمه عجله دارن تازه بهتر شما هر چي کم و
کسري بود بذارين گردن اونا.
اقاجون با ناراحتي گفت:
-من که دخترمو لخت و پسي نمي فرستم خونه ي شوهر يک چيزايي که هست يک چيزايي هم تو هين هفته مي
خريم.بقيه اش هم سر فرصت.
تنها کسي که در اين گفتگوها هيچ نقشي نداشت نه اظهار نظر مي کرد نه سوالي داشت نه عقيده اش براي کسي مهم بود
من بودم.تمام شب بيدار نشستم دلهر و اضطراب و غم وجودم را مي لرزاند از خدا مي خواستم مرا بکشد و از اين ازدواج
زورکي نجات دهد.
صبح حالم خيلي بد بود خودم را به خواب زدم تا همه از خانه بيرون رفتند صداي اقاجون را مي شنيدم که با خانم جون
صحبت مي کرد مي خواست ان روز براي تحقيقات از تمام نيروهايش استفاده کند و سر کار نمي رفت بعد هم گفت:
-خانم پول گذاشتم سر طاقچه برا حلقه ببين بسه.
خانم جون پولها رو شمرد و گفت:
-اره فکر نکنم بيشتر از اين بشه.
اقاجون با علي رفتند.خوشبختانه از اول تابستان اقاجون علي را با خودش به مغازه ميبرد بهمين دليل ما آرامش داشتيم
وگرنه با وجود او خدا ميداند چه بر سر من مي آمد.خانم جون آمد بالاي سرم و گفت:پاشو پاشو ديگه بايد حاضر بشي
گذاشتم امروز خوب بخوابي که سرحال باشي.
در جايم نشستم زانوهايم را بغل گرفتم و با جديت گفتم:من نميرم!وقتي مردها خانه نبودند من شير ميشدم.
پاشو خودتو لوس نکن.
من هيچ جا نميرم.
غلط ميکني حالا که شانست گفته مگه ميزارم لگد به بخت خودت بزني؟
کدوم شانس؟شما اصلا ميدونين اينا کين؟اصلا معلومه پسره کيه؟حتي حاضر نيست خودشو نشون بده.
در همين موقع زنگ در بصدا در آمد پروين خانم بزک کرده و سرحال با چادر مشکي وارد شد و گفت:گفتم زود بيام
ببينم کاري ندارين راسي يه مدل لباس عروس خوشگلم پيدا کردم بايد پارچه رو مطابق اون بخريم ميخواهين مدلشو
ببينين؟
پروين خانم دستم به دامنت اين دختره باز لج کرده بيا راش بنداز.
پروين خانم کفشهاي پاشنه بلندش را در آورد و وارد اتاق شد و با خنده گفت:سلام عروس خانم پاشو پاشو دست و رو
تو بشور الان ميرسن اونوقت ميگن چه عروس تنبلي داريم.
با ديدن پروين خانم خشم در وجودم زبانه کشيد فرياد زدم:بتو چه!اصلا تو چه کاره اي؟چقدر ازشون گرقتي که دلالي
کني؟
خانم جون زد تو صورتش و گفت:واي خاک عالم به سرم خفه شو دختر اين دختره پاک شرمو خورده حيا رو قي کرده.
و بطرف من حمله ور شد پروين خانم با دست جلوي او را گرفت :عيب نداره عصبانيه من خودم باهاش حرف ميزنم شما
برين بيرون تا نيم ساعت ديگه حاضر ميشيم شما بفرماييد.
خانم جون رفت پروين در را بست به پشت در تکيه داد چادرش لي زخورد و روي زمين ولو شد بمن زل زده بود ولي
کاملا مشخص بود که مرا نميبيند جايي خيلي دورتر از اين اتاق را نگاه ميکرد دقايقي به سکوت گذشت با تعجب و
کنجکاوي نگاهش کردم وقتي شروع به حرف زدن کرد صدياش برايم نا اشنا بود آن زنگ هميشگي رو نداشت تلخ و
گرفته بود.
وقتي پدرم مادرمو از خونه بيرون کرد من دوازده سالم بود کلاس پنجم بودم يه مرتبه شدم مادر 3 خواهر و برادر
کوچيکتر از خودم به اندازه يک مادر واقعي ازم توقع داشتن بايد تمام خونه رو ميچرخوندم غذا ميپختم لباس ميشستم
جارو ميکردم به بچه ها ميرسيدم وقتي هم که پدرم زن گرفت چيزي از وظايف من کم نشد زن پدرم مثل بقيه زنا بود
نميگم ما رو شکنجه ميداد يا گرسنه نگه ميداشت ولي خوب بچه هاي خودشو بيشتر از ما ميخواست.شايد هم حق
داشت.بمن از بچگي گفته بودن نافتو به اسم امير حسين بريدن واسه همين عموم از همون اول منو عروس خوشگلم صدا
ميکرد.نميدنم از کي ولي از وقتي يادمه عاشقه امير بودم بعد از رفتن مادرم همه اميد و دلخوشيم او بود اميرم منو خيلي
دوست داشت به هر بهانه اي مي اومد خونه ما کنار حوض مينشست کار کردن منو تماشا ميکرد.ميگفت تو هنوز دستات
خيلي کوچيکه چطوري اينهمه لباسو ميشوري؟منم سخت ترين کار را رو ميذاشتم جلو اون ميکردم از اينکه با اونهمه
دلسوزي نگام ميکرد لذت ميبردم اونم براي عمو و زن عموم تعريف ميکرد که من چقدر سختي ميکشم هر وقت عموم
مي اومد خونه ما به پدرم ميگفت:مرد اين بچه گناه داره تو داري ظلم ميکني تو و زنت زدين به تيپ و تاپ همديگه اين
بدبخت چه تقصيري کرده که بايد توونشو بده از خر شيطون بيا پايين برو دست زنتو بگير و بيار خونه.
نه داداش امکان نداره ديگه اسم اون زنيکه رو پيش من نيارين سه طلاقش کردم که ديگه راه برگشتي نباشه.
پس يه فکري بکن اين بچه داره از دست ميره.
زن عموم موقع خداحافظي منو بغل ميکرد و سرمو ميون سينه هاش ميگرقت بوي مادرمو ميداد نميدونم چرا بي اختيار
اشکام سرازير ميشد شايد لوس ميشدم به هر حال آقام بالاخره فکري کرد و رفت زن بابامو گرفت که از شوهر قبليش
دو تا بچه داشت .ديگه خونمون شد بود عين کودکستان شديم 6 تا بچه قد و نيم فد که بزرگش من بودم نميگم همه
کاراي خونه رو من ميکردم ولي هر دو از صبح تا شب ميدويدم و بازم کار نيمه تموم داشتيم مخصوصا که زن بابام خيلي
هم اهل نجسي و پاکي بود.در ضمن خيلي هم از عموم و زن عموم بدش مي اومد اونارو طرفدار مادر من ميدونست.اول از
همه پاي پسر عمومو از خونه ما بريد به اقام گفت معني نداره پسره نره خر دم به دقيقه بياد اينجا بشينه ما رو ديد بزنه
دختره هم ديگه گنده شده بايد رو بگيره.
يکسال بعد سرما با خانواده عموم قطع رابطه کرديم دلم براشون پر ميزد تنها راه ديدنشون رفتن به خونه عمه بود به
دختر عمه هام التماس ميکردم منو شب نگه دارن براي اينکه زن بابام غر نزنه مجبور بودم خواهر و برادرامو هم نگه
دارم يکسال ديگه هم همينجوري گذشت هر دفعه که اميرحسينو ميديدم قد بلندتر شده بود نميدوني چقدر خوشگل بود
مژه هاش مثل سايبون رو چشاش سايه ميانداخت برام شعر مينوشت تصنيفهايي که دوست داشت برام ميخريد ميگفت
صدات قشنگه اينو ياد بگير و بخون.راستش منکه سواد درست و حسابي نداشتم از وقتي مدرسه نميرفتم چيزايي رو که
بلد بودم هم فراموش کرده بودم ميگفت خودم بهت درس ميدم واي که چه روزايي بود کم کم عمه ام هم از اينکه ما
ميرفتيم اونجا ميمونديم خسته شد شوهرش هم يه ريز غر ميزد مجبور شديم کمتر همديگه رو ببينيم.عيد سال بعد
التماس کردم که بريم ديدن عمو آقام داشت راضي ميشد ولي زن بابام گفت پامو خونه اون عفريته نميذارم.
نميدونم بين زن بابام و زن عموم چي گذشته بود که اينهمه از هم بدشون مي اومد بيچاره من که اين وسط گير کرده
بودم.دفعه آخري که درست ديدمشون عيد همان سال منزل عمه ام بود عمه برنامه را طوري ترتيب داده بود که بابام
عموم با هم روبرو بشن ميخواست آشتيشون بده همه در اتاق مهمونخونه طبقه بالا نشسته بودن ما رو از اتاق بيرون
کردند من و امير تو اتاق پايين نشستيم بچه ها تو حياط بازي ميکردند دختر عمه هام تو آشپزخونه چاي ميريختند ما
تنها بوديم امير دستمو گرفت تمام تنم داغ شد دستهاي او هم گرم و مرطوب بود گفت:پروين من و بابام حرفامونو زديم
قرار شد امسال که ديپلم بگيرم بيام خواستگاريت باباک گفته عقد ميکنيم بعد من ميرم سربازي.
دلم ميخواست خودمو بندازم تو بغلش و از خوشحالي گريه کنم نفسم بند آمده بود گفتم:يعني همين تابستون؟
آره اگه من تجديدي نيارم مدرسه تموم ميشه.
تو رو خدا تجديدي نيار.
قول ميدم بخاطر تو هم که شده امسال حسابي درس بخونم.
دستمو فشار داد انگار قلبمو توي مشتش گرفته بود و ميفشرد گفت:ديگه طاقت دوريتو ندارم.
آه...!چي بگم اينقدر اين حرفارو و اين صحنه رو براي خودم تکرار کردم که تمام لحظه هاش مثل فيلم سينمايي جلو
چشمامه اونقده در عوالم خودمون غرق بوديم که نفهميديم کي دعوا شروع شد وقتي به راهرو رسيديم آقام و زنش
داشتم بد و بيراه گويا از پله ها پايين مي آمدند زن عموم از لبه نرده پله ها دولا شده بود و به فحشهاي زن بابام جواب
ميداد عمه ام دنبال آقام ميدويد و التماس ميکرد که اينطوري نکنيد زشته شما بايد تو اين سال تويي کدورتا رو کنار
بذاريد روي همديگه رو ببوسين اشتي کنين تو رو ارواح خاک مادرمون تو رو به روح پدرمون دست بردارين شما ها
برادرين بايد پشت همديگه باشين از قديم گفتن دو تا برادر اگه گوشت همديگه رو بخورن استخوناشو دور نميندازن.
آقام داشت نزم ميشد که زنش گفت:نمي بينين چه چيزا بهمون ميگن اين چه برادريه؟
شما هم بس کنين اقدس خانم خوبيت نداره چيزي که نگفتن حالا برادر بزرگتره اگرم يه چيزي رو از دلسوز ي گفته
شما بدل نگيرين/
بزرگتره که بزرگتره حالا چون بزرگترن بايد هر چي از دهنشون در مياد بگن اينم برادرشه نوکرش که نيس اصلا به اينا
چه که توي زندگي ما دخالت ميکنن ؟اون زنش با اون چشاي بابا قويش نميتونه بهتر از خودشو ببينه .ما فاميل اينجوري
نخواستيم.
و دست بچه اش را کشيد و از در بيرون رفت.زن عموم پشتش فرياد کشيد:برو ريخت خودتو نگاه کن اگه آدم حسابي
بودي که با دو بچه بيرونت نميکردن و طلاقت نميدادن.
روياي زيباي من حتي يکساعت هم دوام نياورد مثل يک حباب ترکيد و از بين رفت.بعد از اون زن بابام ديگه تصميم
قطعي گرفت که بقول خودش داغ منو به دلشون بذاره ميگفت خودش همسن من بوده يه بچه هم داشته ميگفت ديگه
حوصله هوويي مثل منو توي خونه نداره حاج آقا همون موقعها اومد خواستگاري نسبت دوري با زن بابام داشت تا
اونموقع دوبار ازدواج کرده بود ميگفت:چون بچه دار نشدم طلاقشون دارم.
ايندفعه ميخواست زن جوون و سالم بگيره که حتما بچه دار بهش احمق!حتي حاضر نبود براي يک لحظه شک کنه که
شايد اشکال از خودش باشه.آخه نميشه مردا که عيب و ايراد ندارن اونم مرداي پولدار.اونموقع چهل سالش بود يعني
25 سال از من بزرگتر زن بابام ميگفت:يه دنيا مال و منال داره چند دهنه مغازه تو بازار کلي زمين و ملک طرفاي قزوين.
خلاصه حسابي دهم بابام اب افتاد ميگفت:اگه بچه دار بشه تو پول غرقش ميکنم.
وقتي ميخواستن منو سر سفره عقد بنشونن حالم از حالاي تو بدتر بود.به نقطه اي نا معلوم خيره شده بود دو قطره اشک
از سر مژه هايش چکيد.
چرا همون موقع خودتو نکشتي؟
خيال کردي آسونه جراتشو نداشتم تو هم از اين فکراي بيخودي نکن .بالاخره هر کسي سرنوشتي داره نميتوني باهاش
بجنگي خودکشي هم گناه بزرگيه خدا رو چه ديد شايد خير و صلاحت همين باشه.
خانم جون با مشت به در زد و گفت:پروين خانم چيکار ميکني؟دير ميشه ها!ساعت نه و نيمه.
پروين خانم اشکهايش را پاک کرد و گفت:نترسين خانم به موقع حاضر ميشيم.
نشست کنار من اينارو برات گفتم که فکر نکني نميدونم چه حالي داري.
پس چرا ميخواي منو هم بدبخت کني؟
اينا تو رو به هر حا شوهر ميدن نميدوني احمد چه نقشه ها برات کشيده راستي احمد چرا اينقده با تو بده؟
براي اينکه آقاجون منو بيشتر از اون دوست داره.
ناگهان با واقعيتي که پشت اين حرف بي اختيارم بود پي بردم هيچوقت با اين وضوح متوجه اين جريان نبودم بله
آقاجون منو بيشتر از اون دوست داشت.
اولين صحنه اي که از محبت اون بخاطر دارم مربوط به روزي بود که زري مرد آقاجون از سر کار اومده بود در
چهارچوب در خشک شده بود خانم جون شيون ميکرد ننه قرآن ميخواند دکتر سرش را تکان ميداد و با نفرت و انزجار
ار در بيرون ميرفت که سينه به سينه آقاجون شد با عصبانيت گفت:اين بچه اقلا سه روزه داره جون ميکنه حالا دکتر خبر
ميکنيد؟اگه بجاي اين طفل معصوم يکي از پسرات هم بود همين کارو ميکردي؟
آقاجون رنگش مثل گچ سفيد شده بود داشت مي افتاد دويدم جلو با دستهاي کوچکم پاهايش را بغل کردم و ننه جون را
صدازدم.روي زمين نشست مرا محکم در بغل گرفت سرش را در موهايم فرو برد و بلند گريه کرد ننه جون رسيد:پاشو
پسر پاشو تو مردي نبايد مثل زنا شيون کني خدا خودش داده خودش هم گرفته آدم که نبايد جلو خدا واسه.
آقا جون فرياد زد:تو گفتي چيزيش نيس خوب ميشه نذاشتي برم دکتر بيارم.
اونموقع هم فرقي نميکرد اگه عمرش بدنيا بود ميموند حالا هم که نبود اگه جالينوس حکيم را هم که مي آوردي فايده
نداشت اصلا اين قسمت ماس دختر بما نيومده.
اين حرفا مزخرفه همش تقصير توس.
اولين باري بود که ميديدم آقاجون سر مادرش داد ميزنه راستش خيلي هم خوشم آمد بعد از آن آقاجون تا مدتها مرا
بغل ميکرد و بي صدا اشک ميريخت من از تکان شانه هايش مفهميدم.از آن پس سهم محبت و توجهي که از زري دريغ
شده بود بمن رسيد و احمد هرگز اين تبعيض را فراموش نکرد و نبخشيد.از همان کودکي هميشه نگاه غضب آلود احمد
دنبالم بود به محض اينکه آقاجون از خانه بيرون ميرفت مرا به باد کتک ميگرفت حالا احمد به مراد دلش رسيده است
من از چشم اقاجون افتادم به اعتمادش خيانت کردم او سرخورده و ازرده مرا رها کرده و اين بهترين فرصت براي احمد
است که انتقام تمام اين سالها را از من بگيرد .صداي پروين خانم مرا بخود اورد:خبر نداري قرار بود چه بلايي سرت بياد
نميدوني اون پدرسوخته چه آدم کثيفيه خيال نکن کسي به دادت ميرسيد نميدوني چقدر نقش بازي کردم چقدر زبون
ريختم تا احمدو راضي کردم که به اون مرتيکه جواب رد بده و بذاره اين خواستگارا بيان دلم برات آتيش گرفته بود تو
عين پانزده بيست سال پيش خوده مني .ديدم اينا فقط ميخوان تو رو شوهر بدن از اين سعيد بي عرضه هم که خبري
نيست گفتم اقلا شوهري بکني که پس فردا زير کتک سياه و کبودت نکنه آدم باشه شايد انشالله بهش علاقه مند شدي
اگرم نشدي بتوني تو هم راه خودتو بري.
با لحني گزنده و تلخ گفتم:مثل تو؟
با سرزنش نگاهم کرد:نميدونم هر جور دلت خواست هر کسي يه جور انتقامشو از زندگي ميگيره و يه جوري اوضاع رو
براي خودش قابل تحمل ميکنه.
در هر حال من آنروز براي خريد حلقه نرفتم گفتند سرما خورده پروين خانم انگشتر نقره اي که در دست من بود در
آورد و با خودش برد تا حلقه و پارچه و غيره بخره.دو روز بعد هم اقام با محمود و علي رفتند قم و با يک ماشين پر از
اسباب و اثاثيه برگشتند دم در خانم جون گفت:صبر کنيد صبر اينا رو نياريد تو يه راست ببريد خونه خودش پروين
خانم باهاتون مياد نشونتون ميده پاشو دختر پاشو تو هم باهاشون برو خونتو ببين نگاه کن چي کم و کسري داري
چيزاتو چطوري بچينيم پاشو باريکلا.
شانه بالا انداختم و با غيظ گفتم:لازم نکرده بگو همون پروين خانم بره منکه خيال شوهر کردن ندارم ظاهرا اونه که
بيشتر هوله.
فرداي آنروز پروين خانم لباس را براي پرو اورد هر چه کرد حاضر نشدم بپوشم گفت:عيب نداره منکه اندازه هاي تو
رو دارم از روي لباساي ديکه ات درستش ميکنم حتما خوب ميشه.
نميدانستم چه بايد بکنم تمام مدت دلم شور ميزد نه ميتوانستم غذا بخورم و نه بخوابم اگر هم چند ساعتي خواب
ميرفتم همه يا کابوس و آشفتگي بود و وقتي بيدار ميشدم خسته تر از موقعي بودم که ميخوابيدم مانند محکوم به مرگي
بودم که هر لحظه به زمان مرگ نزديکتر ميشود بالاخره با اينکه خيلي سخت بود تصميم گرفتم با اقاجون صحبت کنم
ميخواستم به پايش بيفتم و آنقدر گريه کنم تا دلش به رحم بيايد ولي همه مواظب بودند که من حتي يک لحظه با او تنها
نشوم و خودش هم به وضوح از دستم فرار ميکرد.ناخودآگاه با اميد معجزه اي بودم فکر ميکردم دستي از اسمان در
آخرين لحظه مرا خواهد ربود ولي هيچ اتفاقي نيفتاد همه چيز طبق برنامه پيش رفت و روز موعود فرا رسيد از صبح د
رخانه باز بود احمد و محمود و علي يکسره ميرفتند و مي آمدند.دور حياط صندلي گذاشتند ميوه را شستند شيريني ها را
چيدند البته تعداد مهمانها خيلي کم بود خانم جون سفارش کرده بود که به هيچکس در قم نگويند تا مبادا کسي به خانه
ما بيايد و متوجه اوضاع بهم ريخته من بشود به عمه هم گفته بودند عروسي يکي دو هفته ديگر است که خبرتان ميکنيم
ولي عمو عباس را نميشد نگوييم در واقع جز او کس ديگري از فاميل ما نبود بقيه چند خانواده از فاميلهاي داماد بودند و
چند نفر از در و همسايه ها هر چه کردند حاضر نشدم با ارايشگاه بروم پروين خانم اينکار را هم تقبل کرد خودش
صورتم را بند انداخت زير ابروهايم را برداشت به موهايم بيگودي بست در تمام مدتي که صورتم را درست ميکرد اشک
از چشمانم سرازير بود زن عموميم از صبح براي کمک آمده بود يا بقول خانم جون براي فضولي گفت:وا چه نازک
نارنجي تو که صورتت مو نداره که اينطور اشکات سرازير شده.
بچه ام بسکه ضعيف شده طاقت نداره.
پروين خانم هم اشک در چشم داشت و گاه گاه به بهانه عوض کردن نخ اشکهايش را پاک ميکرد.قرار بود ساعت پنج
که کمي هوا خنکتر ميشد عقد کنند.ساعت 4 خانواده داماد آمدند و با اينکه هوا خيلي گرم بود مردها توي همان حياط
آب پاشي شده زير سايه بلند درخت توت نشستند و خانمها به طبقه بالا رفتند سفره را در همان اتاق بزرکه پايين
انداخته بودند و من در اتاق پشتي بودم خانم جون سراسيمه به اتاق دويد و گفت:هنوز لباس نپوشيدي ؟زود باش تا يه
ساعت ديگه آقا مياد!
تمام تنم ميلرزيد خودم را روي پاهايش انداختم التماس کردم که اين کار را نکنند و گفتم:من نميخوام شوهر کنم من
اصلا نميدونم اين مرديکه کيه؟تو رو بخدا نذاريد به قرآن خودمو ميکشم ها...بريد بهمش بزنيد بذار برم با اقاجونم
صحبت کنم منکه بله بگو نيستم حالا ببينيد!يا خودتون بهم بزنيد يا من جلوي همه ميگم راضي نيستم.
واي خدا مرگم بده ساکت شو اين حرفا چيه باز شروع کردي ايندفعه ميخواي جلو اينهمه آدم آبروريزي کني ؟داداشات
ديگه قيمه قيمه ات ميکنن از صبح تا حالا احمد چاقو رو توي جيبش گذاشته گفته اگه يه کلمه حرف بي ربط زد همينجا
خلاصش ميکنم يه ذره به فکر آبروي آقاجون بدبختت باش همينجا سکته ميکنه ميميره ها!...
نميخوام مگه زوره؟
خفه شو!صداتو بلند نکن ميشنون.
بطرفم آمد فرار کردم زير تخت چوبي در دورترين نقطه مچاله شدم بيگودي ها باز شده و در اتاق پراکنده بودند.