نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه ایرانی/ «سهم من»؛ قسمت هشتم و نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه ایرانی/ «سهم من»؛ قسمت هشتم و نهم
آخرين خبر/ اين شب‌ها داستان خواندني «سهم من » نوشته «پرينوش صنيعي» را مي‌خوانيم. با ما همراه باشيد. قسمت قبل بيا بيرون جون مرگ شده الهي رو تخت مرده شور خونه ببينمت الهي جز جيگر بزني بيا بيرون تو بالاخره منو ميکشي. کسي در اطاق را مي زد آقاجون بود از پشت در گفت: -خانم چيکار مي کني الان آقا مي آد! -هيچي هيچي ، داره لباس مي پوشه ، فط بگو پروين خانم زود خودشو برسونه اينجا. و با صداي آهسته به من گفت: -د بيا ذليل مرده ، بيا تا نکشتمت ، اينقده بي آبرويي نکن. -نمي خوام ، من عروسي نمي کنم ، تو رو به جون داداش محمود ، به جون احمد که اينقدر دوستش داري عروسي رو بهم بزنين ، بگيد منصرف شديم. خانم جون نمي توانست زير تخت بيايد ، دستش را دراز کرد موهايم را در چنگ گرفت و با کمک همان موها مرا از زير تخت بيرون کشيد ، در همان موقع پروين خانم وارد شد. -خاک به سرم چکار مي کني ؟ مو به سرش نذاشتي. خانم جون که نفس ، نفس مي زد گفت: -ببين چيکار مي کنه ؟ دم آخري مي خواد آبروي مونو ببره. همان طوري که مچاله شده بودم با نفرت نگاهش کردم ، در دستش يک مشت از موي من مانده بود ، از همه شان متنفر بودم. گفته باشم ، خانم جون بازويم با با شدن مي فشرد و هي مي گفت: « بله » هرگز به خاطر نمي آورم که در مراسم عقد -بله ، بگو بله. بالاخره يک نفر بله اي گفت و همه دست زدند . داداش محمود وچند نفر از آقاها که در اطاق پشتي نشسته بودند صلوات فرستادند . چيزهايي هم رد وبدل شد ولي من هيچ نفهميدم . جلوي چشمهايم پرده اي بود . همه چيز در غبار و مه شناور مي ديديم ، صداها شبيه همهمه بود و مفهومي نداشت . مثل مسخ شده ها به يک نقطه خيره بودم . اصلاً برايم مهم نبود مردي که پهلويم نشسته و حالا همسر منست ، کيست ! چه قيافه اي دارد ؟ همه چيز تمام شد وسعيد نيامد . خواب وخيال هايم به پايان تلخي رسيده بود ، آه سعيد با من چه کردي ؟ وقتي به خودم آمدم درخانۀ آن مرد در اطاق خواب بودم . او پشت به من روي تخت نشسته بود و داشت کراواتش را که معلوم بود هيچ به آن عادت ندارد و خيلي آزارش داده باز مي کرد . خودم را به سه کنج اطاق چسباندم ، چادر سفيدي که براي آمدن به اين خانه روي سرم انداخته بودند به سينه فشردم . مثل برگهاي لرزان در باد پاييزي مي لرزيدم . قلبم بي تابي مي کرد ، سعي مي کردم هيچ صدايي ايجاد نکنم تا او متوجۀ حضورم دراطاق نشود در سکوت مطلق اشکها بر روي سينه ام مي چکيد . خدايا اين چه رسمي است ؟ يک روز به خاطر رد و بدل کردن چند کلمه حرف با مردي که دوسال مي شناختمش خيلي چيزها در موردش مي دانستم ، دوستش داشتم وحاضربودم با او تا آخر دنيا بروم ، مي خواستند مرا بکشند و امروز از من مي خواهند با غريبه اي که هيچ درباره اش نمي دانم و هيچ احساسي جز ترس در کنار او ندارم به رختخواب بروم . از فکر اينکه دستش به من بخورد چندشم مي شد ، احساس مي کردم در معرض تجاوز قرار گرفته ام و هيچ کس نيست به دادم برسد . اطاق نيمه تاريک بود . گويي نگاه خيرة من پشت گردنش را سوزاند . به طرف من چرخيد . کمي مبهوت نگاهم کرد . بعد با صدايي گرفته و با تعجب پرسيد: -چته ؟ از چي مي ترسي ... ؟ از من ؟، لبخند تمسخر آميزي زد و ادامه داد : لطفاً اينطوري نگام نکن ، آدمو ياد بره اي مي اندازي که به سلاخش چشم دوخته... خواستم چيزي بگويم ولي زبانم بند آمده بود. -آروم باش ، نترس الان سکته مي کني ، خيالت راحت باشه من باهات کاري ندارم ، من حيوون نيستم! عضلات منقبض شده ام کمي باز شدند . نفسم که نمي دانم چه مدت بود در سينه حبس کرده بودم آزاد شد . ولي او از جايش بلند شد . دوباره من خودم را جمع کردم و به گوشۀ ديوار فشردم. -ببين دختر جون ، من اصلاً امشب کار دارم ، بايد برم پيش دوستام . الان هم دارم مي رم . بيا يه لباس راحت بپوش و بگير بخواب بهت قول مي دم اگرم برگشتم سراغت نيايم . قول شرف مي دم . کفش هايش را برداشت در حالي که دستهايش را به حالت تسليم بالا برده بود گفت : ببين من رفتم. وقتي صداي بسته شدن در آمد مثل فنر تا شدم و روي زمين نشستم . آنقدر خسته بودم که پاهايم نمي توانستند وزن بدنم را تحمل کنند . گويي کوهي را حمل کرده بود . مدتي به همان وضع بودم تا نفسم ريتم طبيعي خودش را بازيافت ، تصويرم در آينه بلند ميز توالت کج وکوله مي شد ، آيا اين واقعاً من بودم ؟ روي موهاي آشفته و نامرتبم تور مضحکي يک وري شده بود ، با وجود بقاياي يک آرايش تند زننده ، رنگ پريدگيم کاملا محسوس بود ، با عصبانيت تور را از سرم کندم ، نمي توانستم دگمۀ پشت لباسم را باز کنم ، يقۀ لباس را کشيدم تا دگمه ها پاره شدند با عجله مي خواستم لباس را در آورم و از هرچيزي که نشاني از آن ازدواج مسخره داشت خلاص شوم ، به دنبال لباس راحت مي گشتم ، روي تخت لباس خواب قرمز تندي با خروارها تور و چين گذاشته بودند ، با خود گفتم اينهم خريد پروين خانمه ، به دور وبرم نگاه کردم چمدانم را در گوشۀ اطاق شناختم ، بزرگ وسنگين بود ، به سختس حرکتش دادم و درش را باز کردم ، يکي از لباسهاي خانه ام را پوشيدم ، از اطاق بيرون آمدم ، نمي دانستم دستشويي کجاست تمام کليدهاي برق را روشن کردم و تمام درها را گشودم تا به دستشويي رسيدم ، سرم را زير شير آب گرفتم و صورتم را چندين بار با صابون شستم ، کنار دستشويي وسايل ريش تراشي غريبه بود ، نگاهم به تيغ خيره ماند ، بله تنها راه نجات همين بود ، بايد خودم را خلاص مي کردم و در خيالم ديدم که جسد بي جانم را روي زمين دستشويي پيدا مي کنند ، حتماً غريبه اولين نفر است که با جسد روبرو مي شود او خواهد ترسيد ولي مطمئناً غمگين نخواهد شد . ولي خانم جون ، اوه او وقتي بفهمد که من مرده ام شيون مي کند ، يادش مي آيد چطور موهاي مرا گرفت و از زير تخت بيرون کشيد ، ياد التماسهايم مي افتد ، چقدر احساس ناراحتي وجدان خواهد کرد . در قلبم شادي و خنکي خاصي احساس کردم ، به تصوراتم ادامه دادم : آقا جون چه خواهد کرد ؟ دستش را به ديوار مي گيرد ، سرش را روي آن مي گذارد و گريه مي کند يادش مي آيد که چقدر آرزوي درس خواندن داشتم ، چقدر دوستش داشتم ، نمي خواستم شوهر کنم ، از ظلمي که در حق من کرده بود رنج خواهد کشيد شايد هم مريض شود ، در آينه لبخند مي زدم ، چه انتقام دلپذيري. خوب بقيه چه خواهند کرد ؟ سعيد ، آه سعيد ، او شوکه خواهد شد فرياد مي زند اشک مي ريزد ، به خودش لعنت مي فرستد که چرا به موقع به خواستگاري من نيامده ؟ چرا مرا ندزديده و در يک شب تاريک فراري نداده است ، تا آخر عمر با افسوس و غم زندگي خواهد کرد ، دلم نمي خواست اينهمه غصه دار باشد ولي خوب تقصير خودش بود چرا گم شد ؟ چرا ديگر به سراغم نيامد ؟ احمد...! احمد غمگين نخواهد شد ولي احساس گناه خواهد کرد وقتي خبر را مي شنود مدتي مبهوت مي ماند ، خجالت زده مي شود ، بعد به طرف خانۀ پروين خانم مي دود ، تا يک هفته صبح وشب عرق مي خورد . بعد از آن تمام شبهاي بدمستي اش را بايد زير نگاه شماتت بار من بگذراند ، شبح من هرگز او را راحت نخواهد گذاشت. داداش محمود سرش را تکان مي دهد و مي گويد ، اي بدبخت گناه پشت گناه ، حالا تو چه آتيشي داره مي سوزه ، ولي حتي ذره اي خودش را مقصر نمي داند با اينهمه چند سورة قرآن برايم خواهد خواند. چند شب جمعه هم نماز مي خواند ، و به خود ومسلمانيش مي بالد که چه برادر باگذشت ومهربانيست ، که با اين که من دختر بدي بودم ، باز هم براي من از خدا طلب بخشش کرده و با اين نمازها از بار سنگين عذابم کاسته است. علي چه ... ؟ او چه مي کند ؟ لابد اول ناراحت مي شود و کمي در خودش فرو مي رود ، ولي به محض اينکه بچه هاي کوچه به دنبالش بيايند مشغول بازي شده ، همه چيز را فراموش خواهد کرد. ولي طفلک فاطي کوچولو او تنها کسي است که بدون احساس هيچ گناه فقط وفقط به خاطر من اشک خواهد ريخت ، او حال مرا خواهد داشت و وقتي زري مرده بود ، و در آينده سرنوشتي مانند من گريبانش را خواهد گرفت . حيف که در آن موقع من نيستم که کمکش کنم او هم تنها مي ماند بدون هيچ يار و ياور. پروين خانم به من آفرين خواهد گفت که مرگ را بر زندگي ننگين ترجيح دادم و حسرت خواهد خورد که چرا خودش در همان زمان جرأت چنين کاري را نداشته و به عشق بزرگش خيانت کرده است. پروانه از مردن من خيلي دير خبر مي شود ، گريه کنان يادگارهايي را که از من دارد دورش جمع مي کند و براي هميشه غصه دار خواهد ماند . آه ! پروانه چقدر دلم برايت تنگ شده چقدر بهت احتياج دارم و شروع به گريه کردم. رؤياهاي انتقامم فروکش کردند تيغ را برداشتم و روي مچ دستم گذاشتم ، خيلي تيزنبود ، بايد فشار مي دادم ، دلم نمي آمد مي ترسيدم ، سعي کردم خشم وغضب ونااميديم را به خاطر آوردم ، ياد زخمهايي که احمد بر سعيد وارد کرده بود کردم و گفتم يک ، دو ، سه و تيغ را فشار دادم ، سوزش شديدي باعث شد که تيغ از دستم بيفتد ، خون سرازير شد ، با رضايت گفتم خوب اين يکي حالا چطوري رگ دست ديگرم را بزنم ، اين دستم آنقدر مي سوخت که نمي توانستم با آن تيغ را نگه دارم گفتم عيبي ندارد مدت بيشتري طول مي کشد ولي بالاخره تمام خون بدنم از همين دست خارج خواهد شد . دوباره در رؤياهاي خودم فرو رفتم درد دستم کم شد ، به آن نگاه کردم خون بند آمده بود ، زخم را فشار دادم آه از نهادم برخاست چند قطره خون در دستشويي چکيد ولي دوباره قطع شد ، فايده نداشت زخم به اندازه کافي عميق نبود حتماً رگ را نزده بودم ، تيغ را دوباره برداشتم زخم دردناک بود چطور مي توانستم دوباره همان جا را ببرم ؟ کاشکي راه ديگري بود که اينقدر درد وخونريزي نداشت . ذهنم بر اساس غريزه شروع به دفاع کرد ، به ياد حرف هاي خانم جلسه اي که در ختم انعام صحبت مي کرد افتادم ، از زشتي و گناه خودکشي مي گفت از اينکه خدا هرگز کسي را که چنين کار زشتي کند نمي بخشد و او بايد تا ابد در آتش جهنم در کنار مارهايي که نيشهاي آتشين دارند و مأمورهاي عذابي که شلاق بر تن سوختۀ آدمها مي زنند بماند از آب متعفن و کثيفي که تنها نوشيدني جهنم است بنوشد و سيخ هاي داغي را که بر بدنها فرو مي کنند تحمل نمايد يادم مي آيد بعد از شنيدن اين حرفها تا يک هفته کابوس مي ديدم و شبها در خواب جيغ مي زدم . نه ، نمي توانستم جهنم را تاب بياورم ، پس انتقامم از اطرافيان چه مي شد ، چطور دلشان را بسوزانم ، چطور بهشان بفهمانم که به من ظلم کرده اند ، نه اگر من اين کار را نکنم ديوانه خواهم شد ، بايد آنها را عذاب بدهم همانطور که مرا عذاب دادند ، بايد تا آخر عمر غصه دار و سياه پوششان کنم ، ولي آيا آنها به راستي تا آخر عمرشان به خاطر من گريان خواهند بود ؟ مگر براي زري چقدر گريه کردند ؟ تازه او گناهي هم نکرده بود ، حالا سال تا سال هم يادش نمي کنند ، هنوز يکهفته نشده همه جمع شدند گفتند خواست خدا بوده ، نبايد در مقابل خواست او چون وچرا کرد ، راضي به رضاي او باشيد ، مشيت الهي است ، ناشکري نکنيد ، خدا دارد شما را امتحان مي کند ، بندة خوب از اين امتحان سربلند بيرون مي آيد ، خودش داده ، خودش هم گرفته ، شما فقط وسيله بوده ايد طلبکار که نيستيد ، بالاخره همه قانع شدند که خواست او بوده و آنها هيچ گناه و نقشي در ماجرا نداشته اند . براي من هم همين خواهد شد ، بعد از چند هفته آرام مي گيرند ، و حداکثر بعد از دو سال فراموش مي کنند ، ولي من در عذاب ابدي خواهم بود ، نيستم تا به آنها يادآوري کنم که با من چه کردند ، در اين ميان تنها آنها که واقعاً مرا دوست داشتند و نيازمند پشتيباني و همراهيم بودند تنها ومحروم مي مانند. تيغ را پرت کردم ، اين کار از من بر نمي آمد منهم مثل پروين خانم بايد به سرنوشتم تن در دهم ، خون دستم بند آمده بود دستمالي روي آن گذاشتم به اطاق خواب برگشتم رفتم زير ملافه و با صداي بلند گريه کردم من بايد اين واقعيت را مي پذيرفتم که سعيد را از دست دادم ، يا به عبارتي او مرا نخواست ، مثل کسي که عزيزي را به خاک مي سپرد سعيد را در عميق ترين زواياي قلبم به خاک سپردم ، ساعتها بر مزارش گريستم و حالا بايد ترکش مي کردم و مي گذاشتم تا گذشت زمان با خود سردي و فراموشي بياورد . و او را از خاطرم بزدايد ، آيا هرگز چنين روزي خواهد آمد ؟ فصل دوم بلندي آفتاب حاکي از آن بود که ساعتها از روز گذشته است ، از خوابي بدون رؤيا وسنگين بيدار شدم ، گيج و سرگشته به اطراف نگرستيم ، همه چيز نا آشنا بود ، من کجا بودم ؟ چند لحظه گذشت تا تمام آنچه را که بر سرم رفته بود به خاطر آوردم ، من در خانۀ آن غريبه بودم ، از جا جستم به اطراف نگاه کردم در اطاق باز بود ولي سکوت عميق خانه نشان مي داد که کسي جز من در خانه نيست ، آرام گرفتم حس عجيبي داشتم يک نوع بي تفاوتي و سردي در تمام وجودم گسترده شده بود ، خشم و عصياني که در چند ماه گذشته مدام با من بود خاموش و افسرده به نظر مي رسيد ، هيچگونه تأسف يا دلتنگي براي خانه يا خانواده ام که از آنها جدا شده بودم نداشتم ، هيچگونه تعلق خاطري نيز به اين خانه وجود نداشت ، حتي احساس تنفر هم نمي کردم ، قلبم مثل يک تکه يخ منظم و به کندي مي طپيد ، فکر کردم آيا هيچ چيزي در دنيا مي تواند بار ديگر مرا خوشحال کند؟ از جايم برخواستم اطاق بزرگتر از آن بود که ديشب به نظر مي رسيد تختخواب و ميز توالت کاملاً نو بودند حتي هنوز بوي لاک الکل مي دادند حتماً همان هايي هستند که پريروز آقاجون مي گفت که خريده ، چمدان لباسهايم باز و در هم ريخته بود ، يک صندوق هم گوشه اطاق ديده مي شد درش را باز کردم مقدار ملافه ، روبالشي دستگيره ، دم کني ، چند حوله و مقداري خرت وپرت ديگر در آن بود فرصت نکرده بودند آنها را بچينند از اطاق وارد فضايي چهار گوش شدم روبرويم اطاق ديگري بود که ظاهراً نقش انباري را داشت ، دست چپ در شيشه اي بزرگي با پنجره هاي مشبک و روبروي آشپزخانه و دستشويي قرار داشت ، کف هال با قالي قرمز رنگي پوشيده شده بود ، در دو طرف مخده هايي از جنس فرش گذاشته بودند جند قفسه به ديوار چسبيده بود که پر از کتاب بودند ، يک طرف در شيشه اي همطبقاتي داشت که يک قندان قديمي ، يک مجسمه کلۀ آدم که من نمي شناختم و با چند کتاب پراکنده روي آن بود ، کله کشيدم و به داخل آشپزخانه نگاه کردم فضاي نسبتاً کوچکي بود با سکويي که با آجر ساخته بودند يک طرف سکو چراغ فتيله سرمه اي رنگي قرار داشت و طرف ديگر يک اجاق گاز دوشعلۀ نو بود ، کپسول گاز را زير سکو گذاشته بودند ، روي يک ميز چوبي کوچک ، ظرف هاي چيني گل سرخي را روي هم چيده بودند که خوب مي شناختمشان ، وقتي بچه بودم در يک سفر که به تهران آمده بوديم آنها را براي جهاز من وزري خريدند ، يک کارتن بزرگ هم وسط آشپزخانه بود که داخل آن ديگ هاي مسي در اندازه هاي مختلف با کفگير وطشت بزرگ و سنگيني قرار داشت که همه سفيد شده بودند ، معلوم بود که نتوانستند جاي مناسبي براي آنها پيدا کنند ، کاملاً مشخص بود که هر چه نوست مربوط به من است و بقيه به غريبه تعلق دارد، من وسط جهازي که از بدوتولد برايم تدارک ديده بودند ايستادم. وسايل آشپزخانه و اطاق خواب ، تمام هدف زندگي من در اين وسايل ديده مي شد ، همين وسايل نشان مي دادند که تنها انتظاري که در زندگي از من دارند کار در آشپزخانه و خدمت در اطاق خواب است . چه وظايف شاقي آيا خواهم توانست کارهاي خسته کنندة پخت و پز را در آشپزخانه اي چنين درهم ريخته و وظيفۀ ناخوشايند اطاق خواب را با يک غريبه تحمل کنم ... ؟ حالم از همه چيز به هم مي خورد ولي حتي توان حرص وجوش خوردن هم نداشتم. به دنبال برنامۀ اکتشافي در شيشه اي را باز کردم يکي از فرش هاي ما آنجا افتاده بود روي طاقچه اطاق دو عدد لاله با آويزهاي قرمز و يک آينه با حاشيه اي بي رنگ قرار داشت . لابد آينه شمعدانهاي من بودند ، هيچ يادم نمي آمد سر سفرة عقد آنها را ديده باشم . يک ميز مستطيل هم گوشۀ اطاق بود که روي آن روميزي رنگ و رو رفته اي انداخته بودند و رويش يک راديوي بزرگ قهوه اي رنگ با پيچهاي استخواني قرار داشت که مثل دو چشم گنده بمن نگاه ميکردند در کنارش يک جعبه مربع شکل بود که بنظرم عجيب آمد جلو رفتم روي ميز تعدادي پاکتهاي بزرگ و کوچک ديده ميشد که رويشان عکسهايي از گروههاي موسيقي بود جعبه را شناختم اين گرام بود از همانها که پروانه اينا هم داشتند درش را باز کردم به خطوط گرد و سياه که يکديگر را در برگرفته بودند دست کشيدم حيف که بلد نبودم چطور بايد آنرا بکار بيندازم.به پاکت صفحه ها نگاه کردم عجب اين غريبه آهنگهاي خارجي هم گوش ميدهد اگر داداش محمود بفهمد...در اين خانه تنها همين گرام و کتابها برايم جالب بودند .با خود گفتم کاش مرا براي هميشه با اين کتابها تنها ميگذاشتند .خوب اين بالا ديگر چيزي نداشت در آپارتمان را باز کردم ايوان کوچکي در مقابلم بود که يک طرف آنرا راه پله گرفته بود يک سري پله به طرف حياط و يک سري بطرف پشت بام پايين رفتم وسط حياط آجر فرش حوض گردي با رنگ آبي کهنه که تازه آبش را عوض کرده بودند قرار داشت دو باغچه دراز و باريک در دو طرف حوض بودند در يکي درخت گيلاس نسبتا بلندي ايستاده بود و در ديگري درختي بود که پاييز فهميدم خرمالوست در کنار ديوار درخت موي پير و خسته اي به داربستي کهنه و چوبي تکيه داده بود چند بوته گل محمدي که برگهايشان خاک آلود و تشنه بنظر ميرسيدند در دو طرف درختها نشسته بودند.نماي ساختمان و ديوار حياط از آجر بهمني قرمز بود پنجره هاي اتاق خواب و اتاق مهمانخانه از حياط ديده ميشدند.ته حياط يک توالت قديمي بود از آنها که در قم هم داشتيم و من هميشه از آن ميترسيدم.اين حياط با چند پله از ايوان سراسري طبقه پايين که پنجره هاي بلند در آن باز ميشد جدا ميگرديد.سعي کردم اتاقهاي طبقه پايين را از پشت پنجره ها ببينم همه پرده حصيري داشتند که د ربالاي پنجره ها جمع شده بودند پرده يکي از اتاقها باز بود دستهايم را کنار صورتم گرفتم و بداخل نگاه کردم يک قالي لاکي رنگ چند مخده د راطراف اتاق يک دست رختخواب جمع شده وسايل اصلي اتاق را تشکيل ميدادند. سماور و بساط چاي در کنار يکي از مخده ها بود رو در ورودي که بنظر کهنه تر از در بالا ميرسيد قفل بزرگي زده بودند لابد اينجا هم منزل مادربزرگ غريبه بود.حالا حتما به مهماني رفته شبح پيرزني که کمي قوز داشت و چادر نماز سفيد با گلهاي ريز سياه سرش بود را در مراسم عقد بخاطر آوردم که چيزي در دستم گذاشت گويا سکه بود حتما او را با خودشان برده اند تا عروس و داماد چند روزي تنها باشند عروس و داماد...؟پوزخندي زدم و از پله ها پايين آمدم و به پله هاي زير زمين و در بسته آن نگاهي انداختم پنجره هاي باريک زير ايوان نورگيرهاي زيرزمين بودند از ميان آن نگاه کردم خيلي تاريک اشفته و خاک آلوده بنظر ميرسيد معلوم بود مدتهاست که کسي به آنجا وارد نشده خواستم برگردم نگاهم به گلهاي خاک گرفته محمدي افتاد دلم سوخت اب پاش را از اب حوض پر کردم و به آنها اب دادم. ساعت حدود 1 بعدازظهر بود احساس گرسنگي ميکردم به اشپزخانه رفتم يک جعبه زا شيريني ها عروسي اونجا بود .يکي را بدهان گذاشتم خيلي خشک بود دلم يه چيز خنک ميخواست .يخچال قديمي کوتاه و چاق برنگ سفيد کنار آشپزخانه بود درش را باز کردم مقداري پنير کره ي قدري ميوه و برخي چيزهاي ديگر در يخچال گذاشته بودند .يک شيشه آب و يک هلو برداشتم روي لبه پنجره اشپزخانه نشستم و همينطور که انرا گاز ميزدم بدور و برم نگاه کردم چه اشپزخانه اشفته و نامرتبي بلند شدم يک کتاب برداشتم و رفتم روي تخت بهم ريخته دراز کشيدم ولي فکرم همراهي نميکرد.چندين سرط از کتاب را خواندم ولي هيچ نميفهميدم.کتاب هم جذابيت نداشت.آنرا به کناري انداختم سعي کردم بخوابم ولي نميشد.اين فکر مدام در ذهنم ميرقصيد که حالا بايد چکار کنم؟يعني واقعا بقيه زندگيم با اين غريبه خواهد گذشت ؟راستي نصفه شب کجا رفت؟حتما بخانه پدر و مادرش رفته شايد هم از من شکايت کرده باشد اگر مادرش بيايد و با من دعوا کند که چرا پسرم را از خانه بيرون کرده اي چه بگويم؟مدتي با خيالهاي مختلف از اين پهلو به آن پهلو چرخيدم تا ياد سعيد بقيه مطالب را از ذهنم زدود سعي کردم آنرا کنار بزنم.به خودم نهيب زدم و گفتم ديگر نبايد در مورد او فکر کنم حالا که نتوانستم خودم را بکشم بايد مواظب رفتارم باشم پروين خانم هم از همينجا شروع کرده که حالا به اين راحتي به شوهرش خيانت ميکند.اگر ميخواهم مثل او نشوم بايد به سعيد فکر نکنم.ولي ياد او رهايم نميکرد بالاخره تنها راه حلي که به ذهنم رسيد اين بود که به تدريج شروع به جمع آوري قرص کنم تا اگر ديدم اين زندگي برايم قابل تحمل نيست و دارم به راههاي بدي کشيده ميشوم وسيله اي اسان و بدون درد براي خودکشي د راختيار داشته باشم.حتما خدا هم متوجه خواهد بود که براي رهايي از گناه چنين کرده ام و آن عذاب وحشتناک را برايم در نظر نخواهد گرفت.بنظرم امد که ساعتها در رختخواب بودم حاي چرتي هم زدم ولي وقتي به هال آمدم و به ساعت بزرگ و گرد روي ديوار نگاه کردم ديدم تازه ساعت سه و نيم است .چکار بايد ميکردم حوصله ام خيلي سر رفته بود.با خود گفتم:يعني اين غريبه کجا رفته؟راستي ميخواهد با من چه کند؟ کاش ميشد بدون آنکه با من کاري داشته باشد در اين خانه زندگي کنم.در اين خانه کتاب بود موسيقي بود راديو بود و آنها مهمتر ارامش بود تنهايي و استقلال داشتم به اندازه سر سوزني نميخواستم خانواده ام را ببينم من و غريبه در اين خانه ميتوانستيم هر کدام براي خود زندگي مستقلي داشته باشيم .آه اگر قبول کند.من همه کارهاي خانه را ميکنم و هر کدام براه خود خواهيم رفت.به ياد پروين خانم افتادم او هم گفته بود شايد بهش علاقه مند شدي وگرنه تو هم بتواني راه خودت را بروي پشتم لرزيد منظور از اين جمله را خيلي خوب ميفهميدم.واقعا چه ساده ميتوان در راه خطر قدم گذاشت.ولي ايا او واقعا گناهکار است يا من اگر چنين کنم خائن هستم خائن نسبت به کي؟به چي؟واقعا کدام خيانت است؟همخوابه شدن با غريبه اي که نميشناسمش دوستش ندارم و نميخواهم بمن دست بزند و به صرف چند کلامي که ديگران خوانده و من با زور بله گفته ام يا ديگري از طرف من گفته يا عشق ورزيدن به مردي که دوستش دارم برايم همه چيز است.آرزوي زندگي با او را دارم ولي کسي آن چند کلمه را برايمان نخوانده است. سرم باد کرده بود چه فکرهاي عجيبي در آن ميچرخيد.بايد کاري کنم بايد خودم را مشغول کنم وگرنه ديوانه خواهم شد.رفتم راديو را با صداي بلند روشن کردم احتياج داشتم صداهاي ديگري جز صداي خودم را بشنوم به اتاق خواب رفتم با سرعت تخت را مرتب کردم لباس خواب سرخ رنگ را مچاله کرده ته صندوقي که انجا بود گذاشتم لباسها در کمد بهم ريخته و نامرتب اغلب از چوب رختي به پايين افتاده بودند همه را بيرون ريختم لباسهاي خودم را در يک طرف و لباسهاي غريبه را در طرف ديگر گذاشتم خرت و پرتها را در کمدهاي ميز توالت جاي دادم و روي آنرا مرتب کردم.صندوق سنگين را به گوشه اتاق روبرو که فقط چند کارتون کتاب در آن بود کشيدم و چيزهاي اضافي را داخل آن گذاشتم آنجا را هم مرتب کردم هوا تاريک شده بود که اين دو اتاق کامل مرتب شدند حالا ميدانستم هر چيزي کجاست.دوباره احساس گرسنگي کردم دستهايم را شستم و به اشپزخانه رفتم .واي که آنجا چقدر بهم ريخته و نامرتب بود ولي ديگر حوصله نداشتم آب را جوش آوردم و چاي مختصري درست کردم .نان هم در خانه نبود روي شيريني هاي خشک کمي پنير و کره گذاشتم با چاي خوردم.آمدم سر کتابها بعضي اسامي عجيبي داشتند که خوب نميفهميدم بعضي کتابهاي حقوقي بودند که معلوم بود کتابهاي درسي غريبه اند چند کتاب داستان و شعرهم بود شعرهاي اخوان ثالث فروغ فرخزاد و چند مجموعه شعري که خيلي از انها خوشم آمد.ياد کتاب شعرم که سعيد داده بود افتادم.کتاب کوچکم که روش عکس گلداني با گل نيلوفر برنگ سياه نقاشي شده بود.يادم باشد آنرا حتما بياد بياورم.کتاب اسير فروغ را باز کردم واي که چه جراتي دارد اين زن تمام احساسش را بيپروا بيان کرده بعضي از آنها با تمام وجود احساس ميکردم گويي خودم آنها را گفته بودم چند شعر را علامت گذاشتم تا در دفترم بنوسيم و با صداي بلند خواندم: در اين فکرم که در يک لحظه غفلت از اين زندان خامش پر بگيرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگي را از سر بگيرم دوباره بخود نهيب زدم که خجالت بکش ساعت از 10 گذشته بود که يک کتاب داستان برداشتم و به تختم رفتم خيلي خسته بودم .نام کتاب خرمگس بود چه اتفاقهاي بد و وشحتناکي را توصيف ميکرد نميتوانستم آنرا زمين بگذارم و کمک کرد تا به تنهايي خودم در اين خانه غريبه فکر نکنم و نترسم نفهميدم چه موقع بخواب رفتم کتاب از دستم افتاد و چراغ روشن ماند. نزديکي هاي ظهر بود که بيدار شدم خانه همچنان در سکوت عميق تنهايي خود غوطه ور بود با خود گفتم چه سعادتي است بدون مزاحم زندگي کردن ميتوانم تا هر ساعت که بخواهم بخوابم دست و رويم را شستم چاي درست کردم و باز از همان شيريني هاي کذايي خوردم با خود انديشيدم که امروز شنبه است همه مغازه ها باز هستند اگر اين غريبه برنگردد خودم بايد بروم و قدري خريد کنم ولي با کدام پول؟راستي اگر او نيايد من بايد چه کنم؟حتما امروز سرکار رفته انشالله عصري برميگردد خنده ام گرفت گفته بودم انشالله يعني من دوست دارم او برگردد؟ايا او واقعا براي من ارزش خاصي پيدا کرده؟بياد يکي از داستانهاي زن روز افتادم که در آن دختري را مثل من بزور شوهر ميدهد او شب عروسي به شوهرش ميگويد که ديگري را دوست دارد و نميتواند با او همبستر شود.شوهر هم قسم ميخورد که به او دست نزند پس از گذشت چند ماه زن کم کم به محاسن مرد پي برده عشق گذشته را فراموش ميکند و به همسرش دل ميبندد ولي شوهر حاضر نبود قسمش را فراموش کند و هرگز به آن زن دست نزد يعني ممکنست او هم چنين قسمي خورده باشد؟چه بهتر!در درون من هيچ احساسي براي غريبه وجود نداشت فقط ميخواستم برگردد تا اولا از اين بلاتکليفي خلاص شوم ثانيا احتياج به پول براي ادامه زندگي داشتم ثالثا به هيچ وجه مايل به بازگشت به خانه پدري نبودم.واقعيت اين بود که از پناهگاه جديدي که يافته بودم و از اين زندگي بدون سر خر خوشم آمده بود. راديو را با صداي بلند روشن کردم و مشغول کار شدم بيشتر ساعات طولاني آنروز در آشپزخانه گذشت.چند کمد کوچک را که درهاي آهني داشتند تميز کردم روي طبقات روزنامه پهن کردم و بشقاب ها و خرت و پرتهاي ديگر را که پراکنده بودند در آن چيدم ديگهاي بزرگ مسي را زير سکويي که روي آن چراغ سه فتيله اي و گاز قرار داشت گذشاتم از صندوقي که دستگيرها را در آن ديده بودم مقداري پارچه ندوخته پيدا کردم روي ميزهايي در اندازه هاي مختلف درست کردم و چون چرخ خياطي نداشتم پايين آنرا کوک زدم يکي را روي سکو و بقيه را روي ميزها و قفسه ها انداختم سماور نويي را که حتما از جهاز من بود با ساير وسايل چاي روي يکي از قفسه ها چيدم چراغ سه فتيله اي و يخچال را که خيلي کثيف بودند شستم و کف اشپزخانه را مدتي سابيدم تا تميز شد.چند روميزي گلدوزي شده در وسايلم بود آنها را روي طاقچه اتاق مهمانخانه زير راديو و گرام دستي و کتابها پهن کردم صفحه ها و کتابها را هم مرتب و به ترتيب قد چيدم کمي با گرام ور رفتم ولي روشن نشد به گوشه و کنار نگاه کردم خانه شکل ديگري گرفته بود از آن خوشم آمد صدايي از حياط مرا بطرف پنجره کشاند ولي خبري نبود باغچه ها خيلي خشک و تشنه بنظر ميرسيدند رفتم پايين و آنها را اب دادم حياط و پله ها را شستم هوا تاريک شده بود که خسته و عرق کرده از کار فارغ شدم يادم آمد که در خانه حمام داريم هر چند که آب سرد بود و من بلد نبودم آب گرمکن نفتي درازي را که گوشه حمام بود روشن کنم ولي باز هم غنيمت بود بعد از شستن حمام و دستشويي با همان آب سرد دوش گرفتم سرم را به سرعت شستم و به تنم صابون زدم و بيرون امدم.لباس خانه گلداري را که پروين خانم تازه برايم دوخته بود پوشيدم موهايم را پشت سرم بستم در آينه بخود نگاه کردم بنظرم آمد که خيلي عوض شده ام ديگر بچه نبودم انگار در چند روز گذشته به اندازه چند سال بزرگ شده بودم. با صداي در حياط قلبم فرو ريخت به کنار پنجره رفتم پدر و خواهر کوچک غريبه با مادربزرگ وارد شدند خواهرش زير بازوي مادربزرگ را گرفته و کمک ميکرد که از چند پله حياط بالا بيايد پدرش رفت تا قفل درها را باز کند ولي صداي پاي مادر غريبه و هن هنش د رپله نشان ميداد که ميخواهد هر چه زودتر خود را بخانه ما برساند ضربان قلبم شديد تر شده بود دست و پايم ميلرزيد در را باز کردم و پس از نفس بلندي سلام گفتم. به به!سلام عروس خانم حالت چطوره شادوماد کجاست؟و قبل از اينکه من جواب بدهم وارد خانه شد و صدا کرد:حميد حميد مادر کجايي؟ نفس راحتي کشيدم پس آنها نميدانند که حميد از همان شب رفته و هنوز برنگشته است به ارامي گفتم:منزل نيست. ا...کجا رفته؟ گفت يه سري ميرم پيش دوستام. سرش را تکان داد و مشغول وارسي خانه شد به همه جا سرک کشيد نميفهميدم معني سر تکان دادنش چيست.انگار معلم سختگيري ورقه ام را بررسي ميکند دلم شور ميزد و منتظر نظر نهايي اش بودم.دستي به لبه پارچه هاي گلدوزي شده که روي طاقچه کشيده بودم کشيد و گفت:خودت دوختي؟ نه. به اتاق خواب رفت در کمد لباسها را باز کرد خودم از مرتب بودن آنها خوشم آمد باز سرش را تکان داد در آشپزخانه به ظرفهاي داخل قفسه نگاه کرد يکي از آنها را برگرداند و گفت:مسعوده؟ بله! بالاخره کنکاش به پايان رسيد به هال برگشت و نشست به پشتي تکيه داد من رفتم چاي دم کنم و مقداري شيريني در ظرفي گذاشته و برگشتم. بيا دخترم بيا بشين حظ کردم همونطور که پروين خانم ميگفت خوشگل و تميز و با سليقه خوب در عرض دو روز اينجارو روبراه کردي مادرت ميگفت بعد از يکي دو روز بايد بريم کمکش تا خونشو تميز کنيم ولي انگار ديگه لازم نيست معلومه خيلي خانه داري خيالم راحت شد.خوب ننه گفتي حميد کجا رفته؟ پيش دوستاش قسمت نهم ببين دخترم زن بايد زنيت داشته باشه بايد بتونه شوهرشو تو چنگش بگيره خوب ضبط و ربطش کنه حواستو جمع کن اين حميد گل من خارم داره خارهاش همين دوستاش هستن بايد کاري کني از اونا ببره تو هم بايد بدوني دوستاش همچين آدماي سربراهي نيستن.همه گفتن اگه دستشو بند کنيم گرفتار زن و بچه بشه از اين هواها مي افته.حالا اين ديگه وظيفه توست بايد همچين بخودت مشغولش کني که نفهمه وقتش چطور ميگذره .نه ماه ديگه هم بچه اولو تو بغلش ميذاري نه ماه بعدم بچه دوم خلاصه بايد اونقدر دور وبرشو شلوغ کني که از اين فکر و خيالادربياد من زور خودمو زدم به هر بدبختي بود با غش و گريه و رو به قبله شدن بالاخره زنش دادم حالا ديگه بعد از اين نوبت توست. گويي ناگهان پرده اي از جلو چشمم کنار رفت.آه...طفلک غريبه پس او را هم مثل من بزور سر سفره عقد نشانده بودند.او هم مطلقا خواهان من يا اين زندگي نيست .شايد او هم کس ديگري را دوست دارد .ولي خوب اگر دوست داشته چرا برايش نگرفته اند؟اينها که خيلي به پسرشان و خواسته هايش اهميت ميدهند.او که مثل من نبود تا منتظر باشد به خواستگاريش بيايند.خودش ميتوانست هر کس را که ميخواهد انتخاب کند .پدر و مادرش هم که آنقدر آرزوي ازدواج او را داشتند حتما روي حرفش حرفي نميزدند .شايد او اصلا مخالف ازدواج بوده نميخواسته زير اين بار برود ولي چرا؟او که سن و سالي ازش گذشته يعني فقط بخاطر دوستانش؟صداي مادرش مرا از افکارم بيرون کشيد:امروز قرمه سبزي درست کردم حميد عاشقشه دلم نيومد اون نخوره يه قابلمه براتون آوردم ميدونم تو حالا حالاها وقت سبزي پاک کردن نداري ...راستي برنج که دارين؟ با تعجب شانه هايم را بالا انداختم... تو زيرزمينه همين جلو باباش هر سال که براي خودمون برنج ميخره چند گوني هم براي بي بي و حميد ميگيره براي شب يه کته درست کن حميد از برنج دون بدش مياد.کته رو بيشتر دوس داره ما هم چون ديگه فردا شب ميريم بي بي رو اورديم وگرنه ميخواستم چند روز ديگه نگهش دارم زن بي آزاريه گاهي بهش سر بزن معمولا خودش کارا و پخت و پزشو ميکنه ولي اگه تو هم گاهي بهش سر بزني و براش غذا بدي بد نيست ثواب داره. در همين موقع منيژه و پدرش هم وارد شدند من بلند شدم و سلام کردم پدرش با نگاهي گرم خنده مهربانانه اي کرد:سلام دخترم حالت چطوره راست ميگفتي از شب عروسيش خوشگلتره. ببين يه روزه چه خونه زندگي درست کرده چطور همه جا رو تميز و مرتب کرده حالا بايد ديد اين پسره ديگه چه بهونه اي داره. منيژه هم همه جا سرک کشيد و گفت:ببينم مگه تو چقدر وقت داشتي؟ديروز که لابد همه ش خوابيده بوديد تازه مادرزن سلام هم بايد ميرفتيد. کجا بايد ميرفتيم. مادر زن سلام مگه نه مامان مگه روز بعد از عروسي نبايد برن مادرزن سلام؟ آره خوب بايد ميرفتند راستي نرفتيد؟ نه ما که نميدونستيم. همه خنديدند. خوب معلومه حميد که از اين رسم و رسوما خبر نداره اين طفلکي هم از کجا بدونه؟ولي حالا که ميدونيد بايد بريد منتظرتونن. آره بهتون کادو هم ميدن يادته مامان براي مادرزن سلام منصوره چه الله قشنگي به بهمن خان دادي؟ آره يادمه...راستي چي ميخواي برات از مکه بيارم؟تعارف نکن بگو. هيچي. پاتختي هم که قرار شد بعد از اومدنه ما باشه حالا بازم فکراتو بکن تا فردا اگه چيزي خواستي بگو. خانم پاشو فکر نکنم اين حمدي پيداش بشه خيلي خسته ام انشالله حميد فردا بهمون سر ميزنه شايد هم بياد فرودگاه خوب دخترم خداحافظي باشه براي فردا .مادرش مرا بغل کرد و بوسيد و در حاليکه بغض کرده بود گفت:جون تو و جون حميدم ترو خدا مواظبش باش نذاري بلايي سرش بياد.به منيژه هم سر بزنيد هر چند که منصوره هم مواظبشه. با رفتن آنها نفس راحتي کشيدم استکانها و پيش دستيها را جمع کردم رفتم پايين تا برنج را پيدا کنم دلم ضعف ميرفت بي بي صدايم کرد سلام کردم او هم خوب سراپايم را برانداز کرد و گفت:سلام بروي ماهت ايشالله سفيد بخت بشي مادر اين پسره رو هم جمع و جورش کني. ببخشيد کليد زيرزمين پيش شماست؟ نه مادر همون بالاي دره. الان شام درست ميکنم. -باريکالله درست کن درست کن. -براي شما هم مي آرم ، نمي خواد چيزي درست کنين. -نه ننه من شام نمي خورم ، فقط اگه فردا نون گرفتيد براي من هم بگيريد. -چشم! و با خود گفتم اگه غريبه نياد ، من چطوري نون بگيرم ؟ بوي کته و قرمه سبزي اشتهايم را به شدت تحريک کرده بود ، يادم نمي آمد آخرين باري که يک غذاي درست وحسابي خورده بودم کي بود . حدود ساعت ده غذا حاضر شد ، ولي از غريبه خبري نبود ، نه مي توانستم و نه مي خواستم که منتظرش بمانم ، شامم را با ولع خوردم ظرفها را شستم و بقيه غذا را که براي چهار وعدة ديگرمان هم بس بود در يخچال گذاشتم ، کتابم را برداشتم و به تخت خواب رفتم ، بر خلاف شب گذشته خيلي زود خوابم برد. ساعت هشت صبح بود که از خواب بيدار شدم ، کم کم برنامۀ خواب وبيداريم داشت تنظيم مي شد ، ديگر اطاق برايم غريبه نبود . آرامشي که در اين مدت کوتاه در اين خانه بدست آورده بودم هرگز در خانه شلوغ و نا امن خودمان نداشتم . مدتي در رختخواب غلت زدم ، بدون عجله بلند شدم تختم را مرتب کردم و بيرون آمدم ، يک مرتبه خشکم زد ، غريبه در هال روي يکي از پتوهاي کنار مخده خوابيده بود ، کمي ايستادم معلوم بود که در خواب عميقي است . اصلاً ديشب متوجه آمدنش نشده بودم ، هيکلش به نظرم به آن تنومندي که تصور کرده بودم نبود ، بازويش را روي پيشاني و چشمهايش گذاشته بود ، سبيلهاي بلند وپر پشتي داشت که نه تنها لب بالا بلکه قسمتي از لب پايين را هم پوشانده بود ، موهايش حلقه هاي درشتي بودند که آشفته و نامرتب بر روي بالش ريخته بود ، نسبتاً سبزه وقد بلند به نظر مي رسيد ، با خود گفتم اين مرد شوهر منست ولي اگر او را در خيابان مي ديدم ، نمي شناختم ، واقعاً که خيلي مسخره است . بي سرو صدا دست ورويم را شستم ، سماور را روشن کردم ، ولي نان را چه کنم ؟ بالاخره فکري به خاطرم رسيد ، چادر نماز را سرم انداختم و به آرامي از در بيرون آمدم ، بي بي داشت آبپاش را از آب حوض پر مي کرد ، سلام کردم. -سلام عروس خانوم حميد تنبل هنوز بيدار نشده ؟ -نه مي خوام برم نون بخرم ، شما که هنوز صبحانه نخوردين ؟ -نه مادر عجله اي ندارم. -نونوايي کجاس ؟ -از در که رفتي بيرون برو دست راست ، سر کوچه که رسيدي مي پيچي دست چپ ، صد قدم بري جلو نونواييه . کمي اين پا واون پا کردم و گفتم: -ببخشيدها پول خرد دارين ؟ نمي خوام حميد رو بيدار کنم . مي ترسم نونوايي پول خرد نداشته باشه. -آره ننه دارم ، برو سر طاقچه بردار. وقتي برگشتم حميد هنوز خواب بود ، چاي را دم کردم ، برگشتم تا از يخچال پنير را در بياورم که با هيکل غريبه که در چهارچوب در آشپزخانه ايستاده بود روبرو شدم به شدت تکان خوردم و بي اختيار گفتم: -واي ...! او به سرعت خودش را کنار کشيد ، دوباره دستهايش را به حالت تسليم بالا برد و گفت: -نه ! نه ! ترو خدا نترس ، مگه من لولو خور خوره ام ؟ از خودم نااميد شدم ، يعني من اينقدر ترسناکم ؟ خنده ام گرفت ، با ديدن خندة من آرامش يافت دستهايش را به بالاي در گرفت وگفت: -انگار امروز حالت بهتره. -بله متشکرم ، تا چند دقيقه ديگر صبحونه حاضر مي شه. -به به ! صبحانه ! اينجاها را هم که تميز کردي ، بيخودي نبود مامان مي گفت وقتي زن تو خونه باشه همه چيز مرتب مي شه ، فقط خدا کنه من بتونم ، وسايلمو پيدا کنم ، من به اينهمه مرتب بودن عادت ندارم. و به طرف دستشويي رفت ، بعد از چند دقيقه صدايش را شنيدم که گفت: -ببين ... حولۀ حمام اينجا بود ، کجا گذاشتيش ؟ رفتم حوله را که تا کرده بودم آوردم ، سرش را از لاي در بيرون آورد و گفت: -راستي اسم تو چي بود ؟ جا خوردم حتي اسم مرا هم نمي داند، بالاخره سر عقد چند بار اسمم را خوانده بودند ، چقدر برايش بي تفاوت بود و يا تا چه ميزان در فکرهاي خودش غرق بوده که به اين راحتي فراموش کرده است ، با سردي گفتم: -معصوم! -آها معصومه ! حالا معصومه يا معصوم. -فرقي نمي کنه همه بهم ميگن معصوم. -نگاهي دقيق تر به صورتم کرد وگفت: -آها ... خوبه ... بهت مي آد. قلبم فشرده شد ، او همين را گفته بود ، ولي عشق ومحبت او کجا و بي تفاوتي اين کجا ؟ او به قول خودش روزي هزار بار اسم مرا تکرار مي کرد ، چشمانم پر از اشک شد ، به آشپزخانه برگشتم ، وسايل صبحانه را به هال بردم و سفره را پهن کردم. غريبه با موهاي حلقه حلقه و خيش در حاليکه حوله را پشت گردنش انداخته بود يک راست به طرف سفره آمد ، چشمهاي سياه ، مهربان وخنداني داشت ، احساس ترسي که داشتم به کلي برطرف شد. -به به ! عجب صبحونه اي نون تازه هم که داريم ، اينم از مواهب زن داشتنه. احساس کردم اين را براي خوشايند من مي گويد ، مي خواست از اينکه نام مرا به خاطر نداشته به نوعي عذرخواهي کند . چاي را جلويش گذاشتم ، چهار زانو نشست و در حاليکه پنير را روي نان مي گذاشت گفت: خوب ، تعريف کن ، چرا از من اونقدر ترسيدي ؟ من ترسناکم يا هر کس ديگه هم اون شب به اسم شوهر به اطاق خوابت مي اومد وحشت مي کردي ؟ -فرقي نمي کرد ، از هر کسي که بود مي ترسيدم. و در دل ادامه دادم جز سعيد که اگر او بود با تمام وجود به آغوشش مي پريدم. -پس چرا عروسي کردي ؟ -مجبور بودم. -چرا ؟ -خانوادم معتقد بودن که وقت ازدواجمه. -ولي تو هنوز خيلي جووني به نظر خودت هم وقتش بود ؟ -نه ! من مي خواستم درس بخونم. -خوب چرا نخوندي ؟ -مي گفتن براي دختر تصديق ششم ابتدايي کافيه ، تازه من اين سالها رو هم بسکه التماس کردم اضافه خوندم. -پس تو رو مجور کردند که سر سفرة عقد بشيني و نذاشتند به مدرسه که خواست مشروعت بود بري ؟ -آره. -چرا مقاومت نکردي ؟ چرا جلوشان نايستادي ؟ چرا عصيان نکردي ؟ رنگش کمي برافروخته شده بود . تو بايد حقتو به زور هم که شده مي گرفتي ، اگه کسي زير بار زور نمي رفت اينهمه زورگو توي دنيا پيدا نمي شد ، همين مظلوميت ها بنيان ظلم و اينقدر محکم مي کنه. متحير نگاهش کردم مثل اينکه خيلي از واقعيت پرت بود . خنده ام گرفت ، با همان لبخند که گويا تمسخر آميز هم بود گفتم: -پس شما زير بار زور رفتيد؟ -خشکشش زد ، ساکت شد ، با تعجب نگاهم کرد وگفت: -کي ؟ منو مي گي ؟ -بله ، شما رو هم به زور سر سفرة عقد نشوندن ، مگه غير از اينه ؟ -کي همچين حرفي زده ؟ -خوب مشخصه ، نمي تونين بگين که در آرزوي ازدواج لحظه شماري مي کردين ، بيچاره مادرتون چقدر زحمت کشيده ، غش وضعف کرده تا شما حاضر شدين زن بگيرين. -اينا رو مامانم گفته ، نه ... ؟ خوب البته راست گفته ، مي دوني حق با توست ، منم مجبور شدم ، زور هميشه کتک ودعوا وشکنجه نيست ، گاهي با کمک عشق و محبت زور مي گن و دست وپاي آدمو مي بندن ، ولي وقتي به خاطر دلخوشي مامان قبول کردم که زن بگيرم فکر نمي کردم هيچ دختري با اين شرايط زن من بشه. مدتي در سکوت به صبحانه خوردن ادامه داديم ، بعد فنجان چاي را در دست گرفت به مخده تکيه داد وگفت: -اما تو هم خوب ذليلي هستي ها ... ، خوشم اومد ، سر بزنگاه آدمو خيط مي کني . و شروع به خنده کرد منهم خنديدم. -مي دوني چرا نمي خواستم زن بگيرم ؟ -نه! چرا ؟ -چون آدم متأهل زندگيش مال خودش نيست ، دست وپايش بسته مي شه ، گرفتار مي شه نمي تونه به ايده آلهايش فکر کنه و دنبال اونا بره يک نفر مي گه مرد وقتي زن مي گيره متوقف مي شه وقتي بچۀ اول دنيا مي آد به زانو مي افته با بچۀ دوم به سجود مي ره يا بچۀ سوم ديگه فنا مي شه ، يا يک چيز شبيه به اين . البته منم بدم نمي آد صبحونه ام حاضر باشه خونه ام تميز باشه ، کسي باشه بهم برسه ، کارامو بکنه لباسامو بشوره ، ولي اين ناشي از خودخواهي انسانه و به تربيت غلط مرد سالاري ما بر مي گرده . من معتقدم که نبايد در مورد زن اينجوري فکر کرد به نظر من زنها از ستمديده ترين اقشار تاريخند ، اولين گروه انساني که بوسيله گروه ديگر استثمار شد زنها بودند ، هميشه به عنوان وسيله مورد استفاده قرار گرفته اند و هنوز هم مي گيرند. با اينکه حرفهايش کمي کتابي بودند و معني بعضي کلمه ها مثل استثمار را خوب نمي دانستنم ولي خيلي خوشم آمد ، اين جمله که زنها ستمديده ترين قشر تاريخند در ذهنم حک شد. -براي همين نمي خواستيد زن بگيريد؟ -بله نمي خواستم گرفتار بشم ، چون اين خاصيت تفکيک ناپذير ازدواجهاي سنتي است ، حالا اگر دوست و هم مرام و هم عقيده بوديم ، چيز ديگري بود. -خوب چرا با کسي که هم مرام بود ازدواج نکرديد ؟ -دختراي گروه ما به راحتي تن به ازدواج نمي دن ، اونها هم خودشون رو وقف هدف کردن ، مادرم هم از تمام بچه هاي ما متنفره ، مي گفت اگه يکي از اونا رو بگيري ، خودمو مي کشم. -شما دوستشون داشتيد ؟ -چي رو دوست داشتم ... ؟ اوه نه ! اشتباه نکن ، منظورم اين نيست که مثلاً من عاشق کسي بودم و مادرم مخالفت کرد ، با اين حرفهاي احمقانه ، نه ! توي ماها اصلاً از اين حرفها نيست ، چون اونا اصرار داشتند من زن بگيرم ، منم مي خواستم با يک ازدواج درون گروهي که مانع فعاليتهام نشه ، غائله رو ختم کنم ولي خوب مامان دستمو خوند، -درون گروهي ؟ منظورتون چه گروهيه ؟ -گروهي خاصي نيست همين ها که جمع مي شن تا يک فعاليتهاي باارزش انجام بدن فعاليتهايي که به نفع مردم محروم باشه ، بالاخره هر کسي در زندگي ايده ها و اهدافي داره و در آن جهت حرکت مي کنه ، تو هدفت چيه ؟ مي خواهي در چه جهتي حرکت کني ؟ -قبلاً هدفم درس خوندن بوده ، ولي حالا... نمي دونم. -نکنه تا آخر عمرت مي خواي اين خونه را بسابي ؟ -نه! ... -پس چي ؟ اگه هدفت درس خوندنه خوب بخون ، چرا جا مي زني ؟ -آخه کسي رو که ازدواج کرده باشه مدرسه راه نمي دن. -يعني تو نمي دوني راههاي ديگه اي هم براي درس خوندن هست ؟ -مثلاً چه راهي ؟ -خوب برو کلاس شبانه ، متفرقه امتحان بده ، آدم که حتماً نبايد مدرسه بره. -اونو مي دونم ولي آخه مگه از نظر شما اشکال نداره ؟ -نه چه اشکالي داره ؟ خيلي هم خوبه ، من ترجيح مي دم با آدم تحصيل کرده و باشعور سرو کار داشته باشم ، اصلاً اين حق توست ، من چکاره ام که مانع تو بشم ، من که زندانبان تو نيستم. هاج وواج مانده بودم اصلاً حرف هايي را که مي شنيدم باور نمي کردم ، اين ديگر چه جور آدميست ؟ چقدر با مردهايي که تا بحال شناخته ام فرق دارد ، احساس کردم چراغي به بزرگي يک خورشيد در زندگيم روشن شده زبانم از خوشحالي بند آمد ، بي اختيار گفتم: -راست مي گيد ؟ آخ اگه بزاريد درس بخونم... از حالت من خنده اش گرفته بود ، با بزرگواري گفت: -معلومه که راست مي گم اين حق توست لازم نيست از کسي تشکر کني ، هر آدمي بايد بتونه هر کاري رو که دوست داره و فکر مي کنه که درسته انجام بده ، معني همسر اين نيست که مانع فعاليتهاي طرف مقابل بشي ، بلکه بايد از او پشتيباني کني ، اينطور نيست ؟ با تمام وجود سر تکان دادم و حرفهايش را تصديق کردم ، منظورش را هم خوب فهميده بودم منم نبايد مانع کارهاي او باشم. اين تفاهم پس از آن قانون نانوشتۀ زندگي ما شد ، قانوني که هر چند بر اساس آن من از برخي حقوق انسانيم بهرمند شدم ولي در نهايت به سود من نبود. آن روز او سرکار نرفت و من البته نپرسيدم چرا. براي نهار به منزل پدر و مادرش رفتيم ، که شب عازم سفر بودند . براي پوشيدن لباس مدتي در اطاق معطل شدم نمي دانستم چه بايد بپوشم ، با خود گفتم مثل هميشه روسريم را سر مي کنم اگر گفت چرا ، چادر مي پوشم ، وقتي از اطاق بيرون آمدم نگاهي به روسريم انداخت گفت: -اين چيه ؟... بايد باشه ؟ -خوب از وقتي پدرم اجازه داد من هميشه روسري زدم ، حالا اگه شما ناراحتين چادر سر مي کنم. -اوه نه !نه! همين هم زياديه ، البته ميل خودته ، هر جوري که دوست داري لباس بپوش ، اين هم از حقوق انسانيه. آن روز بعد از مدتها احساس سرخوشي کردم ، احساس داشتن پشتوانه اي مطمئن ، احساس دسترسي به رؤياهايي که تا همين چند ساعت پيش امکان ناپذير به نظر مي رسيدند ،با آرامش در کنارش قدم مي زدم . با هم حرف مي زديم . او بيشتر صحبت مي کرد . گاه حرفهايش خيلي ادبي و کتابي مي شد و مثل معلمي که براي شاگرد کودني درس مي گويد سخن مي گفت . ولي براي من اصلاً ناخوشايند نبود . او واقعاً باسواد بود . از نظر تجربه وتحصيل من حتي شاگرد او هم محسوب نمي شدم . مبهوت گفتارش بودم و از اين رابطه لذت مي بردم. در منزل آنها همه دورمان را گرفتند . خواهر بزرگش منير خانم هم با دو پسرش از تبريز آمده بود ، پسرها يک جور حالت غريبه گي داشتند زياد با بقيه نمي جوشيدند ، بيشتر با خودشان ترکي حرف مي زدند ، خود منير خانم هم با خواهرانش خيلي فرق داشت ، از آنها خيلي بزرگتر مي نود ، به نظرم بيشتر شبيه خاله اشان بود تا خواهرشان ، از اينکه مي ديدند من وحميد با هم خوب هستيم و حرف مي زنيم خوشحال بودند . حميد يکسره با مادر وخواهرها شوخي مي کرد ، به آنها متلک مي گفت ؛ و از همه عجيب تر آن که آنها را مي بوسيد من خيلي خنده ام مي گرفت و تعجب مي کردم . در خانۀ ما مردها زياد با زنها صحبت نمي کردند ، چه رسد به شوخي و خنده ، از محيط وفضاي خانه شان خوشم آمد . اردشير پسر منصوره چهار دست و پا راه مي رفت ، خيلي شيرين و ودوست داشتني بود و بدون غريبي خودش را بغل من مي انداخت ، احساس خوبي داشتم ، از ته دل مي خنديدم . مادرش گفت: -خوب الحمدالله ، عروسمون خنديدن هم بلده ما تا به حال خنده اشو نديده بوديم . منصوره دنبالۀ حرف را گرفت: -اتفاقاً وقتي مي خنده چقدر هم خوشگلتر مي شه ، با اون چالهاي رو گونه هاش ، به خدا من اگه جات بودم هميشه مي خنديدم . سرخ شدم و سرم را پايين انداختم . منصوره ادامه داد ، داداش خوشت اومد . ديدي چه دختر خوشگلي برات پيدا کرديم ، بگو دستت درد نکنه. حميد با خنده گفت: -دست شما درد نکنه. منيژه اخمهايش را در هم کشيد و گفت: -حالا چتونه ، چرا مثل آدم نديده ها رفتار مي کنين ؟ و از اطاق بيرون رفت . مادرش گفت: -ولش کنيد ، بالاخره اون هميشه عزيز درددانۀ داداشش بوده . من که خيلي خوشحالم ، حالا که با هم مي بينمتون خيالم راحت شد ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر ، حالا ديگه مي تونم تو خونۀ خدا نذرمو ادا کنم. در اين موقع پدرش وارد شد . ما ايستاديم و سلام کرديم ، پدرش پيشاني هر دومان را بوسيد من سرخ شدم . با مهرباني گفت: -خوب عروس خانم ، حالت چطوره ؟ پسرم که اذيتت نکرده ؟! ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد