نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه ایرانی/ «سهم من»؛ قسمت بیست و ششم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه ایرانی/ «سهم من»؛ قسمت بیست و ششم
آخرين خبر/ اين شب‌ها داستان خواندني «سهم من » نوشته «پرينوش صنيعي» را مي‌خوانيم. با ما همراه باشيد. قسمت قبل هر روز اسامي عده اي را که پاکسازي کرده بودند در جعبه اعلانات مي زدند، همه با نگراني به اين جعبه سرنوشت ساز خيره مي شديم و وقتي نام خود را نمي ديديم نفس راحتي کشيده آن روز را روز خوبي تلقي مي کرديم. **** روز شروع جنگ با صداي بمباران خود را به پشت بام اداره رسانديم، هيچکس نمي دانست چه اتفاقي افتاده، عده اي مي گفتند ضد انقلاب حمله کرده، عده اي معتقد بودند که کودتاست و هزاران شايعه ديگر، دلم براي بچه ها شور مي زد با عجله به خانه بازگشتم. ازان پس جنگ هم به ساير معضلات زندگيم افزوده شد. خاموشي هاي شبانه، کمبودهاي مختلف، نبودن بنزين و سوخت در هوايي که رو به سردي مي رفت با بچه کوچک و آسيب پذيري که در دامن داشتم و از همه بدتر تصور خوف آوري که از جنگ در ذهنم بود روحيه ام را تضعيف مي کرد. به پنجره اطاق بچه ها پارچه سياه چسباندم و شبها که برق قطع مي شد و خطر حمله هوايي بود همه در آنجا زير نور شمع جمع مي شديم و با وحشت به صداهاي بيرون گوش مي داديم، حضور حميد مي توانست کمک و دلداري بزرگي برايمان باشد ولي او مثل هميشه در هيچ زمان حساسي در کنار ما نبود، نمي دانستم کجاست ولي ديگر توان دلشوره براي او نداشتم. کمبود سوخت و جيره بندي بنزين، سيستم رفت و آمد عمومي را بر هم زده بود،اغلب پروين خانم براي آمدن به خانهٔ ما نميتوانست ماشين پيدا کند و مقداري از راه را پياده آمد. آن روز ديرتر از هميشه به اداره رسيدم، به محض ورود متوجه شرايط غير عادي شدم، نگهبان رويش را برگرداند، نه تنها سلام نکرد بلکه جواب سلام مرا هم نداد، چند نفر از راننده هاي اداره از پشت در اتاق نگهباني دزدکي نگاهم کردند، هر کس با من روبرو مي شد نگاهش را مي دزديد و خود را به نديدن مي زد، وقتي پا به درون اتاقم گذاشم برجا ماندم، همه چيز در هم و بر هم بود محتويات کشوها را روي ميز خالي کرده، کاغذها پراکنده بودند، زانوهايم شروع به لرزيدن کرد، ترس، نگراني، خشم، خفت اهانت، درونم را مي گداخت، صداي آقاي زرگر مرا به خود آورد: -ببخشيد خانوم صادقي، لطفا تشريف بياريد اتاق من. مثل يک آدم آهني ساکت و مبهوت به دنبالش روان شدم. مرا به نشستن دعوت کرد روي صندلي افتادم، مدتي حرف زد ولي من هيچ چيز نمي شنيدم، نامهاي به دستم داد، به خود آمدم نامه را گرفتم و گفتم چي هست؟ -از کميته پاکسازي اداره ي مرکزي آمده، گفتم که... نوشته شما اخراج شديد... خير نگاهش کردم اشکي نريخته که از خشم يخ زده بود چشمم را مي سوزاند، هزاران فکر در مغزم مي جوشيد با صدايي خفه گفتم: -چرا؟!! -عرض کردم که، به داشتن تمايلات کومنيستي وابستگي به گروههاي ضد انقلاب و تبليغ براي اونا متهم شديد. -ولي من نه تمايلي دارم نه فعاليتي کردم، من نزديک به يک سال مرخصي بودم و اداره نيومدم. -خوب، به خاطره شوهرتون... -ولي کاراي اون به من چه مربوطه، هزار دفعه گفتم من مثل اون فکر نمي کنم نبايد گناهاي اونو پاي من بنويسن. -درسته، البته شما مي تونيد اعتراض بديد ولي مي گن در اين مورد اسناد و مدارکي دارن و کساني هم شهادت دادن. -کدوم سند و مدرک؟ چه شهادتي دادند؟ مگه من چکار کردم؟ -گفتن در اسفند سال پنجاه و هفت شوهرتونو براي تبليغ مرامش به اداره آورده بودين، جلسه پرسش ، پاسخ تشکيل دادين و روزنامه ها ي ضد انقلاب هم توزيع کردين. -ولي اون فقط اومده بود دنبال من، خود بچه ها به زور آوردنش بالا. -مي دونم، مي دونم، خودم همه چيز يادمه، فکر نکنيد من اين حرفارو قبول دارم، فقط دارم جريان حکمو تشريح ميکنم، شما هم مي تونيد اعتراض بديد، ولي راستش من احساس خطر ميکنم هم براي شما هم براي اون، راستي، حالا کجاس؟ -نمي دونم، باز يه ماهه که رفته و هيچ خبري ازش ندارم. **** خسته و طرد شده براي جمع کردن وسايل به اتاقم برگشتم، اشکهايم در چشمخانه مي غلطيدند ولي اجازه فرود به آنها نمي دادم، نمي خواستم اين دشمنان شاهد ضعف و زبونيم باشند. عباسعلي مستخدم طبقه ي ما با سيني چاي به درون اتاق خزيد، گويي به جايي ممنوع پا گذاشته است، مدتي با تأسف به من و اتاق در هم ريخته نگاه کرد و با صدايي آهسته گفت: -خانم صادقي به خدا نمي دوني چقدر ناراحتم، به جون بچه هام به اين قبله ي حاجات ما هيچي بر عليه شما نگفتيم، ما که غير از خوبي و مهربوني از شما چيزي نديده بوديم، بچه ها همه ناراحتن. خنده ي عصبي و تلخي کردم و گفتم: -آره از رفتارشون از شهادت هاي دروغشون پيداس، کساني که هفت سالِ تمام، هر روزمونو با هم گذرونديم اينطور برام زدند، حالا حتي حاضر نيستن نگام کنن. -نه به خدا خانم صادقي اينطور نيست، اونا مي ترسن، نمي دوني براي خانم سعادتي و کنعاني که دوستاي شما بودند چه پاپوش هايي دوختن مي گن همين روزا اونا رو هم بيرون مي کنن. -نه ديگه اينطورا هم نيست، خودتون بيشتر شلوغش ميکنيد، اگرم بيرونشون کنن به خاطره دوستي با من نيست، عقدههاي اداري چند ساله و حسادتهاي شخصيه که فعلا اينطوري داره ظاهر ميشه. کيفم را که از وسايل قلمبه شده بود برداشتم و پوشه اي را که مدارک شخصيم در آن بود زير بغل زده، عازم رفتن شدم. -خانوم تورو خدا از ما به دل نگيرين، حلالمون کنين. حالم داشت به هم مي خورد اين شعر آقاي شيرازي را با تمام وجودم حس ميکردم که مي گفت: ...بر درونم چون مريضان وبا ديده حال غثياني از هر چه که بود آمد يک خداحافظ و آنگاه جسد بر دوش پايم از پله فرود آمد" مدتي سرگردان در خيابانها چرخيدم. ...خشم، غيرت، غليان، فرياد در بن بستي من خوش خوش مي گنديد خواب مي ديدم اميد رهايي را و کسي در من با قهقهه مي خنديد تا ظهر راه رفتم کم کم نگراني جايگزين احساس تلخِ تحقير شدگي، خشم و عصيان شد، نگراني براي آينده، نگراني براي حميد، براي بچه ها، براي بي پولي، با اين گراني وحشتناک، بدون حقوق و درآمد بايد چه ميکردم؟ دو ماه بود که چاپخانه هيچ درآمدي نداشت و پدر حميد نتوانسته بود حقوقي براي او دست و پا کند، سرم به شدت داد مي کرد، به سختي خود را به خانه رساندم، پروين خانوم با تعجب گفت: -و! چرا به اين زودي اومدي؟ صبح که دير رفتي، اين جوري بيرونت مي کنن ها! -بيرونم کردند! -چي؟ تورو خدا راست مي گي؟ چرا؟ خدا منو بکشه، همش تقصير من بود صبح دير رسيدم. -نه بابا...، کسي رو به خاطر دير رسيدن، کار نکردن، پدر مردمو در آوردن، کار بلد نبودن، دزدي، هيزي، خراب بودن، بيشرفي، بي شعوري بيرون نمي کنن، منو بيرون مي کنن، من که مثل خرکار مي کردم، کارمو بلد بودم، بايد خرج بچه ها مو مي دادم، من ناپاک بودم بايد منو بيرون مي کردند تا اداره پاکسازي مي شد. **** چند روزي حالم خيلي خراب بود سر درد شديد و مداومم يک لحظه هم قطع نمي شد، فقط با آمپولهاي نوالژين پروين خانم مي توانستم چند ساعتي بخوابم. ولي اخبار جديدي که از حميد و گروهشان به گوش مي رسيد دوباره مرا به خود آورد و به حرکت وا داشت، حميد هفته ي پيش از سفر کردستان برگشته بود ولي تنها يکي دو بار به خانه سر زد مي گفت کار دارن و شبها در چاپخانه مي ماند، حتي فرصت نشد موضوع پاکسازي و اخراج را از اداره برايش بگويم. اخبار روز به روز نگران کننده تر و وحشت من روز به روز بيشتر مي شد تا بالاخره شبي کابوسي که يک بار ديگر هم ديده بودم تکرار شد. نيمه هاي شب به خانه مان ريختند، از صحبت هايشان فهميدم که هم زمان در چاپخانه هستند و حميد و بقيه دستگيرشده اند. همان پرخاش، همان ترس، همان نفرت، گويي وادارم کرده بودند فيلمي قديمي و زشت را دوباره با اکراه تماشا کنم، کاوش اين دستها و چشمهاي غريبه در پنهان ترين و خصوصي ترين زواياي خانه و اموالم همان احساس برهنگي و سرما را در وجودم دواند که سالها پيش تجربه کرده بودم و يادآوريش هنوزلرزش چندش آوري را در بدنم ايجاد مي کرد. اين بار خشم سيامک تنها در نگاهش نبود، او حالا که نوجواني پانزده سال و حساس بود از شدت خشم به خود مي پيچيد و هر لحظه مي خواست بيزاريش را با پرخاش يا حمله اي فرو نشاند، دستش را محکم در دست گرفته بودم، زير لب التماس مي کردم، که آرام باشد، حرفي نزند و اوضاع را از اين که هست خرابتر نکند، مسعود رنگ پريده به اين صحنه ها مي نگريست، شيرين را که بي قرار و وحشت زده بود درآغوشش گذاشتم، کوششي براي ساکت کردنش نمي کرد. **** دوباره همه چيز از نو آغاز گرديد، صبح اول وقت به منصوره تلفن کردم و از او خواستم که به آرامي و به هر ترتيبي که صلاح مي داند پدرش را در جريان امر قرار دهد، آيا آنها توان تحمل چنين تجربه ي تلخي را براي بار دوم داشتند؟ ساعتي بعد پدرش تلفن کرد، صداي و دردناکش قلبم را فشرد، گفتم: -پدر دوباره بايد شروع کنيم، ولي نمي دونم از کجا، کسي داريد که بتونه ردشو برامون پيدا کنه؟ خبري ازش بياره؟ -نمي دونم، بذار ببينم کسي رو پيدا مي کنم. **** خانه آشفته و همگي عصبي بوديم، سيامک مانند شيري مي غريد و به در و ديوار مشت و لگد مي زد و به زمين و زمان فحش مي داد، مسعود پشت مبل در اتاق مهمان خانه خودش را به خواب زده بود، مي دانستم گريه مي کند و نمي خواهد کسي مزاحم خلوتش شود، شيرين که معمولاً خندان و خوش خلق بود از امواج اضطراب و دردي که در خانه مي وزيد متأثر شده بي دليل گريه مي کردم و خودم...، خودم گيج و درهم ريخته باافکار وحشتناکم مي جنگيدم، از سويي به حميد که با کارهايش ما را به روز سياه نشانده بود فحش مي دادم و مقصرش مي دانستم، از سويي ديگر با خود مي گفتم: يعني هنوز شکنجه معمول است؟ الان حميد در چه وضعي است؟ مي گفت چهل و هشت ساعت اول بدترين شکنجه ها را مي دهند، آيا او تحمل ضربات شلاق را دارد؟ پاهايش تازه به شکل عادي برگشته بودند، اتهام او دقيقاً چيست؟ آيا در دادگاه انقلاب محاکمه خواهد شد؟ مي خواستم جيغ بزنم، احتياج به تنهايي داشتم، به اتاق خوابم رفتم و در را بر خود بستم، گوشهايم را گرفتم تا صداي بچه ها را نشنوم و گذاشتم تا اشکهايم سرازير شوند، تصويرم در آينه رنگ پريده، وحشت زده، ناتوان ودر هم ريخته بود، دوباره با اين وضع بايد چه مي کردم؟چه مي توانستم بکنم؟دلم مي خواست فرار کنم، آه که اگر بچه ها نبودند، سر به کوه و بيابان مي گذاشتم و خود را سر به نيست مي کردم،ولي اينها را چه کنم؟ مانند ناخدايي بودم که کشتي اش در حال غرق شدن است و سرنشينان همه چشم اميد بر او دوخته اند ولي خودم از کشتي ام درهم شکسته تر بودم،احتياج به قايق نجاتي داشتم که از مهلکه برهاندم، فراريم دهد و به جايي دور از دسترس روانه ام کند،ه من ديگر تحمل کشيدن باري چنين سنگين را ندارم ، صداي گريه بچه شديدتر شده، کم کم به فريادهايي دردناک تبديل مي شد،بي اختيار بلند شدماشکهايم را با دست پاک کردم،چاره اي نبود،بچه هابه من احتياج داشتند،اين کشتي طوفان زده نمي تواند کشتيباني جز من داشته باشد.تلفن را برداشتم به پروين خانم زنگ زدم، جريان را خلاصه گفتم واز او خواستم که در خانه باشد تا من شيرين را پيش او ببرم،هنوز پشت تلفن دادوفرياد مي کرد که گوشي را گذاشتم،شيرين را در آغوش مسعود آرام گرفته بود، مي دانستم که طاقت گريه خواهرش را ندارد و به اجبار از خواب دروغينش بيدار خواهد شد. سيامک پشت ميز آشپزخانه با چهره اي برافروخته، مشتها و دندانهاي بهم فشرده نشسته ضربان رگهاي برآمده پيشانيش را مي ديدم، کنارش نشستم گفتم: -ببين پسرم اگه مي خواي داد بزني،بزن! اينقدر داد بکش که خالي بشي. با خشم فرياد زد: -اومدن تمام زندگيمونو بهم ريختن ،بابا رو زندون کردن وما مثل احمق ها نشستيم ونگاه کرديم تا هر کاري مي خوان بکنن و صدامون در نيومد. -مي خواستي چکار کنيم؟چکار مي تونستيم بکنيم؟مي تونستيم جلوشونو بگيريم؟ مشتهايش را روي ميز کوبيد،کنار انگشتانش خونين شد،دستهايش را گرفتم،ناسزا مي گفت و فرياد مي زد،خود را به وارسي زخمش مشغول کردم تا کمي آرام گرفت گفتم: -مي دوني سيامک ،وقتي بچه بودي با همه دعوا مي کردي وخيلي عصبي مي شدي، در اين مواقع بغلت مي کردم و تو آنقدر به من مشت ولگد مي زدي تا دلت خالي مي شد حالا هم اگه اين کار آرومت مي کنه بيا. و در آغوشش گرفتم،يک سرو گردن از من بلندتر شده بود و بسيار قوي تر،به راحتي مي توانست خود را از آغوش من برهاند ولي نمي خواست،سرش را بر شانه ام فشرد و شروع به گريه کرد،و بعد از مدتي گفت: -خوش بحالت مامان ،تو چقدر آروم و قوي هستي! پوزخندي زدم و در دل گفتم بهتر،بگذار در مورد چنين تصوري داشته باشد... مسعود با چشمان اشک آلود به ما نگاه مي کرد،شيرين در بغلش به خواب رفته بود، او را هم با اشاره دست به جلو خواندم، بچه را زمين گذاشت وبه کنارم آمد،در آغوشش گرفتم، سه نفري با هم گريستيم،اشکي که به ما همبستگي مي داد و بر توانمان مي افزود ، پس از چند دقيقه خودم را کنار کشيدم و گفتم: -خوب بچه ها،نبايد وقتو تلف کنيم،گريه وزاري کمکي به بابا نمي کنه، بايد بايد روي برنامه جدي کار کنيم ، حاضريد؟ -البته!! -خوب ،زود باشيد اسبابهاتونوجمع کنين، يکي دو روزي مي رين خونه خانم جون،شيرين هم پيش پوين خانم مي مونه. -شما چکار مي کنيد؟ -من بايد برم منزل پدربزرگت،با اون بريم دنبال پيدا کردن سر نخ از بابا، شايد بتونيم ازش خبر بگيريم، خيلي جاها بايد سر بزنيم چون هزار تا کميته و پايگاه نظامي هست. -منم با شما مي آم. -تو از خواهرو برادرت بايدمراقبت کني ،بعداز بابا تو مسئوول خونواده اي. -اولا که من منزل خانم جون نمي رم ،زن دايي علي ناراحت مي شه، مي خواد از من رو بگيره وهي غر بزنه،ثانيا پروين خانم مواظب شيرينه،مسعود خرس گنده هم احتياج به مراقبت نداره. حق با او بود ، ولي مي ترسيدم روح جوان وحساس او تحمل برخي از برخوردها را نداشته باشد،نمي دانستم اين بار شرايظ چگونه است پس گفتم: -ببين پسرم تو وظايف ديگه اي داري ،فقط نگهداري از بچه ها که نيست ،بايد برامون کمک جمع کني ،بروجريانو براي دايي علي تعريف کن ببين تو کميته ها آشنايي ،کسي رو داره، شنيدم برادر زنش پاسدار شده،اگه لازم شد خودت باهاش برو و حرف بزن،ولي چيزي نگي که کار بابا رو خراب تر کنه. -نه مگه بچه ام؟خودم مي دونم چي بگم. -خوب،بعد مي ري منزل خاله ،همه چيزو براي آقا صادق تعريف کن،شايد اونم آشنا داشته باشه،اگر هم خواستي اونجا بمون،بهتره...اول بايد بفهميم باباتو کجا بردن بعد بقيه کارا رو بهت مي گم. -نمي خواي به دايي محمود بگم؟حاج آقا مي تونه کمک کنه ها...!مي گن خودش اصلا رييس کميته اس. -نه،با اون دعوايي که بابات و محمود کردند ،فکر نمي کنم کاري براي بابات بکنه،اون فعلا باشه براي بعد ،من هر وقت تونستم مي آم منزل خانوم جون ،فعلا دو روزي هم نمي خواد مدرسه برين، پس فردا هم که جمعه اس، انشاالله تا شنبه خيلي چيزا روشن مي شه. **** ولي نه تنها چيزي روشن نشد بلکه شرايط مبهم تر و پيچيده تر هم شد،در عرض اين دو روز من وپدر حميد به تمام دوستان و کساني که او مي شناخت سر زديم، ولي بي فايده بود.آنهايي که پست ومقامي داشتند اغلب از کشور خارج شده بودند،بقيه يا بيکار يا فراري بودند يا دستمان به آنها نمي رسيد.پدر حميد گفت: -اوضاع عوض شده،ما ديگه هيچ کس رو نمي شناسيم،چاره اي نبود خودمان شروع به جستجو کرديم،کلانتريها به کلي از خود سلب مسئووليت مي کردند و مي گفتند که خبرندارند،بايد به کميته ها مراجعه کنيد.در کميته ها مي پرسيدند او را به چه جرمي گرفته اند.نمي دانستيم چه بگوييم من با وحشت و کمرويي مي گفتم فکر مي کنم به کمونيست بودن متهم شده،هيچ کس خود را موظف به جوابگويي نمي دانست.شايد هم از نظر امنيتي صلاح نمي دانستند به ما بگويند که اودر کجا نگهداري مي شود .بعد از دو روز خسته تر از قبل،نگران براي او و بچه ها، به اميد يافتن کمک و همراهي،راهي خانه خانم جون شدم .بچه ها و فاطي هم آمدند.همه نگران و منتظر بودند.سيامک با سرزنش گفت: -نمي تونستي يه خبري به ما بدي؟ -نه عزيزم، ني تونستم،نمي دوني درچه حال و اوضاعي بودم.هزار جا رفتيم .ديشب دير وقت به خانه پدر بزرگ رسيديم مجبور شدم همونجا موندم چون ساعت هفت ونيم صبح هم قرار بود کسي رو ببينيم،تو که با مادر بزرگت صحبت کردي؟مگه نه؟! -آره ولي مي خواستم بدونم شماها چه کردين؟ -مطمئن باش اگر خبر خوبي پيدا کنم حتما اول ازهمه به تومي گم .حالا بريد وسايلتون و جمع کنيد ،بايد برگرديم خونه.و رو به علي کردم و گفتم: -علي تو و داداش محمود اينهمه آشنا توي کميته ها دارين .نمي توني براي من تحقيق کني ،ببيني اون کجاست؟ -راستش آبجي ، حرف داداش محمود و که اصلا نزن ،حتي حاضر نيست اسم حميد و بشنوه.خودم هم مستقيما نمي تونم تحقيق کنم،بالاخره هر چه باشه شوهرت يه کمونيسته.پس فردا هزار جور وصله به ما مي چسبونن.ولي حالا غير مستقيم يک تحقيق هايي مي کنم. خيلي دلم گرفته بود،دلم مي خواست جوابي مي دادم ولي خودم را کنترل کردم هر چه بود من به کمک اينها احتياج داشتم.فاطي گفت: -صادق هم به چند نفرکه مي شناسه مي گه،تو خودتو اينطورعذاب نده.چون به هر حال کاري از دستت بر نمي آد.حالا براي چي مي خواي بري خونه ؟ -بايد برم خواهر،نمي دوني چه خونه وزندگي اي دارم،بالاخره بايد مرتب بشه،بچه ها دو روزه مدرسه نرفتن بايد از شنبه برن -خوب پس شيرينو پيش من بذار،مي خواي اين ور واونور بري دست وپا گيرت مي شه،مي بيني که فيروزه هم عاشقشه،مثل عروسک باهاش بازي مي کنه. فيروزه پنج ساله ومثل گل زيبا و دوست داشتني بود وفاطي ماه چهارم حاملگي بر سر بچه دومش را مي گذراند. -نه عزيزم ،تو خودت با اين وضع که نمي توني بچه داري کني، منم بچه ها که پيشم هستند خيالم راحت تره،فقط اگه مي شد پروين خانم مي اومد... پروين خانم که اين دو روز با عشق از شيرين نگهداري کرده بود وحالا با حسرت به سخنان من در مورد رفتن گوش مي داد از جا پريد و گفت: -کي؟من؟!پس چي که مي آم،الهي قربونش برم، عزا گرفته بودم اين بچه رو ببري من چه کنم؟ -خودت کاري نداري؟مزاحمت نمي شم؟ -اي بابا چکار دارم؟الحمدالله نه شوهر،نه زاغ وزوغي، اين روزها هم که ديگه کسي لباسي نمي دوزه،اصلا مي آم يک هفته پيشت مي مونم ،تا کارات رو به راه شه. -قربونت برم پروين خانم، اگه تو رو نداشتم چه کار مي کردم؟چطوري اينهمه محبت هاتو جبران کنم؟ **** تمام روز جمعه به تميز کردن خانه گذشت،به پروين خانم گفتم: -اون دفعه که خونه رو به هم ريختن آقاجونم خدا بيامرز چند تا کمک برام فرستاد ،حالا ببين چقدر بي کس وکار وبي پشتيبان شدم،آخ که چقدر دلم براش تنگه،چقدر بهش احتياج دارم ،و صدايم در گلو شکست ،مسعود که نمي دانستم شاهد اين گفتگوست به کنارم دويد ،دستم را گرفت و گفت: -ما که هستيم خودمون کمکت مي کنيم،تورو خدا غصه نخور. موهاي خوش رنگش را با نوازشي بهم ريختم،به چشمان پر محبتش نگاه کردم و گفتم: -مي دونم عزيزم تا شماها رو دارم غصه ندارم. اين بار به خانه ي بي بي و زير زمين که تقريبا خالي بود کاري نداشتند ،در نتيجه کار ما به طبقه ي خودمان محدود مي شد که آنهم تا عصر تقريبا جمع وجور شد و حداقل ظاهر خانه مرتب گرديد ،شب بچه ها رو به حمام فرستادم ووادارشان کردم کارهاي عقب افتاده ي مدرسه را انجام دهند و براي فردا آماده شوند ولي سيامک نا آرام بود، دل به کار نمي داد و اذيت مي کرد ،ميدانستم حق دارد ولي تحمل من هم حدي داشت ،بالاخره با جديت نشاندمشان و گفتم: -مي بينيد بچه ها من چقدر گرفتارم ،چقدر بدبختي و فکر و خيال دارم، حواسم چند جا بايد باشه، فکر مي کنيد من چقدر توان دارم؟من بدون کمک شماها هيچ کاري نمي تونم بکنم،اگه شماها با من همکاري نکنيد و بخواهيد به نگرانيها و فکرو خيالهام اضافه کنيد از پا در مي آم مهمترين کمک شما اينه که تکاليف مدرسه تونو خوب انجام بدين تا من لااقل از فکرواونا راحت باشم، اين کمکو به من مي کنيد؟ مسعود با جان ودل وسيامک با ترديد قول دادند. **** شنبه باز به چند جا سر زدم پدر حميد به اندازه ي چندين سال پيرتر شده بود، زير بار اين غصه به وضوح داشت مي شکست ،خيلي دلم برايش مي سوخت، سعي مي کردم کمتر اورا با خودم همراه کنم،دوندگيهايم بي حاصل بود،هيچ جواب صحيحي به من نمي دادند،چاره اي جز رفتن پيش محمود نمانده بود،نبايد در اين موقعيت به غرورم فکر مي کردم،از پشت تلفن راحتتر مي توانستم با او حرف بزنم،ولي همه ي اعضاي خانواده اش مي دانستند که بايد به من بگويند خانه نيست.با اکراه به در خانه اش رفتم،منتظر شدم تا به خانه آمد،پشت سرش زنگ زدم و وارد خانه شدم ،احترام سادات با سردي پذيرايم شد،غلامعلي در حياط من را ديد،اول با خوشحالي گفت سلام عمه ،ولي بعد گويي يادش آمد که نبايد با من خوش وبش کند ،پشتش را به من کرد و با اخم راهش را کشيد و رفت. احترام سادات گفت: -براي احوال پرسي من که نيومدي ،اگه اومدي محمود وببيني بايد بگم که هنوز نيامده،امشب هم معلوم نيست که اصلا خونه بياد. -برو بهش بگو بياد اينجا کارش دارم مي دونم خونه اس ،خودم موقع اومدن ديدمش. -وا محمود کي اومد که من نفهميدم؟ -تو ظاهرا هيچوقت نمي فهمي توي خونه ات چي مي گذره،بگو بياد فقط دو دقيقه کارش دارم. پشت چشم ناز ک کرد،چادرش را دور هيکل گردش پيچيد و با غرغر از اطاق بيرون رفت ،از او دلخور نبودم مي دانستم که دستور محمود را اجرا مي کند بعد از دو دقيقه برگشت وگفت: -داره نماز مي خونه ،مي دوني که نمازش هم چقدر طولانيه. -باشه منتظر مي شم،من تا صبح وقت دارم. بالاخره بعد از مدتي محمود با بد خلقي وارد شد،زير لب چيزي به عنوان جواب سلام گفت،تمام ذرات وجودم از بودن دراين خانه بيزار بودند با صدايي گرفنه گفتم: -داداش تو برادربزرگ مني ،من جز تو کسي رو ندارم،آقاجونم منو دست تو سپرده،تو بايد پشتيبانم باشي،تورو به جون بچه هات ،نذار بچه هاي من يتيم بشن،کمکم کن. -به من چه ؟مگه دست منه ؟من چکاره ام؟ -عموي احترام سادات تو کميته ها و دادگا ه هاي انقلاب همه کارس. تو فقط ترتيب يک ملاقاتو بده،همين که معلوم بشه کجاس و در چه حاليه برام بسه .تو فقط منم ببر پيشش. -نه بابا؟!!برم بگم اين ملحد خدانشناس فاميل منه؟ببخشيدش؟نه جونم ما آبرومونو از سر راه نياورديم -تو نمي خواد حرف بزني،من خودم باهاش حرف مي زنم،نمي خواد آزادش کنن يا ببخشنش،اصلا حبس ابدش کنن،فقط شکنجه...اعدام. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد