نماد آخرین خبر

داستان کوتاه/ رنگ صورتِ بی عاطفه ی آسمان پریده بود

منبع
بروزرسانی
داستان کوتاه/ رنگ صورتِ بی عاطفه ی آسمان پریده بود
شهروند ادبيات/ مرد کنار حصار ايستاد و متفکرانه به بيشه زارِ محاصره شده با سيم هاي خاردار چشم دوخت. به دنبال نشانه هايي از انسان بود اما چيزي جز بهم ريختگيِ انبوهي از سيم هاي گره خورده و سيستماتيک نمي ديد؛ مقداري جلوتر شاهد مترسک هاي متناوبي بود که تا مسير مستراح ادامه داشتند؛ شکلک هايي مي ديد که مترسک ها به خود گرفته بودند، چادرها، سيم هاي بيشتر، شکلک هاي بيشتر، زمين لخت و چادرهايي که تا بي نهايت ادامه داشتند... هر چند که آن موقع هم اين گفته را باور نکرده بود، اما به خاطر داشت که قرار بود سيم هاي بيشتري اضافه نشود. رنگ صورتِ بي عاطفه ي آسمان پريده بود و حالت خالي از سکنه بودن محيط را تشديد مي کرد؛ درست مثل خورشيد که بي رحمانه در فضا شناور بود. تمام جهان به گرمايي سوزان و بي حرکت، مانند حبس شدن نفس حيوانات تحت طلسم ظهر، خلاصه مي شد. گرما بر او مانند برج ترسناکي از آتش که لحظه به لحظه بيشتر زبانه مي کشيد، سنگيني مي کرد. هيچ نشاني از انسان نديد؛ وحشت محض را پشت سرش –بدون اينکه نياز باشد بچرخد- با تمام وضوح احساس مي کرد. ديگران آنجا،دور زمين فوتبال و مصون از تعرض، قرار داشتند؛ مانند ماهي هاي فاسد، جدا شده و کنار گذاشته شده بودند. مستراح هايي که با وسواس تميز شده بودند. پشت او، در دوردست ها بهشت قرار داشت. چادر خالي و مشکوک توسط پليس، که از ظاهرش مشخص بود آدم فربهي است، محافظت مي شد. همه جا بسيار آرام بود و به شدت گرم! ناگهان سرش را پايين آورد، انگار که گردنش زير ضربه ي مهيج چکش زده شود؛ چيزي که ديد موجب خوشحالي اش شد: سايه هاي ظريف سيم هاي خاردار بر زمين برهنه. شبيه به نقوش شاخه هاي درهم پيچيده ي پنجره اي ظريف و زيبا بود. به نظرش رسيد که آن نقوش بايد بي نهايت سرد باشند؛ نقوشي که به هم متصل هستند؛ بله، به نظر مي رسيد که لبخند مي زنند؛ آرام و بي صدا. خم شد، با احتياط ميان سيم ها رفت و يکي از آن شاخه هاي زيبا را چيد؛ به صورتش نزديک کرد، لبخند زد، شبيه به پره هاي پنکه اي بود که جلوي صورتش به آرامي حرکت مي کرد. دستهايش را جلو برد و سايه هاي زيبا را جمع کرد. سمت راست و چپ بيشه زار را نگاه کرد، شادي آرام آرام در چشم هايش محو شد: ميل وحشيانه اي در او شعله کشيد. نقوشِ بي حد و اندازه اي مي ديد که وقتي آنها را جمع مي کند ابديت سرد و دلچسبي از سايه ها به ارمغان مي آورد. مردمک هاي چشمش گشاد شدند، به نظر مي رسيد که هر لحظه ممکن است از زندان چشمانش بگريزند: جيغ زنان گريه سر داد و در بيشه زار فرو رفت؛ هرچه بيشتر در آن خارهاي بي رحم گرفتار مي شد بيشتر دست و پا مي زد، مثل حشره اي که در تار عنکبوت گرفتار شده، دست و پا مي زد و سعي داشت که با دست هايش آن شاخه هاي نفيس را بشکند. سرانجام، درد متناوبش با سر رسيدن پليس فربه، که به وسيله ي يک سيم چين او را از مخمصه رهاند، فروکش کرد و آرام گرفت. قفس نويسنده : هاينرش بل مترجم: سيما سورغالي بازبيني : مازيار ناصري با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد