آخرين خبر/
اين شبها داستان خواندني «سهم من » نوشته «پرينوش صنيعي» را ميخوانيم. با ما همراه باشيد.
قسمت قبل
فصل هفتم
بچه ها ازاين جابه جايي بسيارناخرسندوافسرده بودند،ازدرهم ريختگي اسبا کشي کلافه شده نمي دانستندچه
بايدبکنند،غُرمي زدندواعترضاشان رابه صورت عدم همکاري نشان مي دادند،سيامک روي تختي که تشک کجي بر روي
آن افتاده بود درازکشيده يک بازويش رابرروي چشمش گذاشته بود،مسعودکنارديوارحياط روي زمين نشسته چانه اش
رابه زانويش تکيه داده،به نقطه اي نامعلوم نگاه مي کرد وگاه باگچي که باقيمانده ي بنايي بودخطوطي روي آجرهاي
حياط مي کشيد،خوشبختانه شيرين پيش پروين خانوم بودونگراني ازجانب اونداشتم،قيافه ي درهم واندوهگين بچه ها
بيش ازهرچيز عذابم مي دادواين آشفتگي ديوانه ام مي کرد،به تنهايي ديگرکشش هيچ کاري نداشتم،نمي توانستم
مجبورشان کنم،سکوتشان نشان مي دادکه منتظرجرقه اي هستندتامنفجرشوند ودعوايي راه بيندازند،رفتم دراطاقي
نشستم نفس عميق کشيدم،بغضم رافروخوردم،باخودحرف زدم،مدتي طول کشيدتاتوانستم خودرا اندکي ارام کنم وتوان
رويارويي با آنهارابه دست آورم.بلندشدم چاي دم کردم وازخانه بيرون رفتم،نانوايي سرکوچه تازه شروع به پخت
بعدازظهرکرده بود دوعدد نان بربري داغ خريدم وبي سروصدابه خانه برگشتم،قاليچه اي درحياط پهن کردم،نان
وپنيروکره وچاي راباقدري ميوه آردم،بچه هارابراي خوردن صداکردم،مي دانستم گرسنه هستندچون ناهارشان يک
ساندويچ بودکه ساعت يازده قبل ازترک آن خانه گاز زده بودند،اول کمي معطل کردند ولي بوي نان تازه وخيارکه من
پوست مي کندم آنهارابه اشتها آورد،کم کم مثل گربه به طرف قاليچه من آمدند وشروع به خوردن کردند،وقتي مطمئن
شدم بدخلقي ناشي ازگرسنگي جاي خودرابه رضايت صرف غذايي دلچسب داده شروع کردم:
-ببينيد بچه ها!ترک اون خونه براي من که تمام روزهاي خوش زندگيم وجوانيم دراون گذشته با اون همه خاطره،ازهمه
ي شمامشکل تربود،ولي چاره چيه؟بايدواقع بين بود،ما اون جاروتخليه کرديم،ولي زندگي ادامه داره،شماهاجوون هستين
ودراول راه،خونه هاي خودتونوبه مراتب زيباتروبزرگترازاون خواهيدساخت.نبايدبه خونه هاي کهنه وقديمي دل ببندين.
سيامک باعصبانيت گفت:
-اوناحق نداشتن خونه ي مارو ازمون بگيرن،حق نداشتن!...
-چراحق نداشتن؟خونه مال خودشون بود.قراربوده تامادرشون زنده است خونه رونفروشن ولي وقتي اون رفته بايدارث
وميراثشونوجمع کنن.
-ولي اوناحتي به بي بي جون سرنمي زدن همه کاراشومامي کرديم.
-خوب براي اينکه ماتوي اون خونه نشسته بوديم واستفاده مي کرديم وظيفه امون بودکه کمکش کنيم.
-ما ازخونه ي پدربزرگ هم سهمي نداريم،همه ازش ارث مي برن جزما.
-خوب اين قانونه پسرم،وقتي پسري زودترازپدرش فوت کنه ديگه ازاون سهمي نمي بره.
مسعودگفت:
-چراقانون هميشه به ضرر ماس.
-اين حرفهاچيه؟توبه ارث وميراث چکارداري؟کي اين حرفهاروبهتون گفته؟
-مگه ما خَريم؟ازهزارجاشنيديم ازهمون روزختم پدربزرگ.
-ماهيچ نيازي به اين چيزانداريم،فعلاً که توي خونه ي پدربزرگ مشستيم اينهمه خرج کردن اين اطاقهاروبرامون
درست کردن،فعلاً که اينجامشکلي نداريم،چه فرق مي کنه به اسم باشه يانباشه ماکه براش اجاره نمي ديم،خودش خيلي
خوبه،بعدهم شماهابزرگ مي شيد،خودتون خونه وزندگي درست مي کنين،من دوست ندارم بچه هام مثل مرده خورهابه
فکرارث وميراث باشن.
-آره بزک نميربهارمي آد،ايناحق ماروگرفتن.
-يعني توحاضري توي يه همچين خونه ي قديمي اي زندگي کني؟من آرزوهاي خيلي بيشتري براي شماهادارم،به زودي
دانشگاه مي رين،هم مي تونين درس بخونين هم کارکنين،بعدهم آقاي دکترومهندس مي شين،خونه وزندگي راه مي
ندازين،اونم چه خونه اي...؟به به!نو،مدرن بابهترين وسايل،ديگه به اين خرابه نگاه هم نمي کنين،اونوقت من هم مثل
خانم باجي هاي زمان قديم ازاين خونه به اون خونه مي رم خواستگاري،واي که چه دختراي خوشگلي براتون پيدامي
کنم،همه جامي شينم ومي گم پسرام ماشالله دکنرومهندس،خوشگل وخوش قدوبالا،خونه دارن مثل قصر،دوتاهم ماشين
مثل دسته گل، دخترها زاچپ وراست براتون غش مي کنن.
پسرهانيششان بازشده بودوازحرفهاي من که با ادا واطوارمي گفتم خنده شان گرفت.
-خوب حالا آقاسيامک ازدختربورره بيشترخوشت اومده يا ازموسياهه؟
قندتوي دلش آب کردندباخنده گفت:
-موسياهه.
-توچي مسعودبوردوست داري ياسبزه؟
-چشماش آبي باسه،موهاش مهم نيست.گفتم:
-آبي،يعني مثل چشماي فيروزه.
سيامک باخنده گفت:
-بيچاره خودتولودادي.
-نه بابامگه چي گفتم؟چشماي مامان هم بعضي وقت ها آبيه.
-چرندنگوچشماي مامان سبزه.
-تازه فيروزه هم مثل خواهرمه.
-راست مي گه،فيروزه حالامثل خواهرشه ولي وقتي بزرگ شدن ممکنه مثل زنش بشه.
-ا...مامان،اين حرفاچيه مي زني؟توهم چرااينقدربي خودي مي خندي؟
بغلش کردم،روي سينه ام فشارش دادم،بوسيدمش وگفتم:
-واي که براي عروسي شماهامن چه کنم.
اين حرفها انگاردرروحيه خودم هم اثرگذاشته بود،انرژي بيشتري دروجودم احساس مي کردم.
-خوب بچه ها حالابه نظرشماخونه روچطوري درست کنيم؟
-خونه؟همچين ميگي خونه که آدم خيال مي کنه واقعاً خونه اس.
-البته که خونه اس،صبرکن درستش کنم ببين چه کساني حسرتشوبخورن،مهم اين نيست که خونه چي باشه،مهم اينه
که چطوري درستش کني.بعضيامخصوصاً مي رن يه آلونک،يه زيرزمين نمورمي گيرن جوري درستش مي کنن که آدم
حظ مي کنه از صدتاقصرهم بهترو راحت ترمي شه،هنراينه نه اينکه بري تويک کاخ حاضرآماده زندگي کني.خونه ي
هرکسي نشون دهنده ي شخصبت،ذوق وسليقه وروحيه ي افراديست که دراون زندگي مي کنن.
-آخه اينجاخيلي کوچيکه.
-نه چراکوچيکه؟مادوتا اطاق و يک سالن داريم بايه حياط به اين بزرگي وقشنگي که نصف سال به محل زندگيمون
اضافه مي شه،بذارين پرازگل وگياهش بکنيم،ببين چه صفايي پيدامي کنه،حوض روهم همه باهم رنگ مي کنيم،توش
ماهي هاي قرمزمي ندازيم،عصرهافواره اشوبازمي کنيم واينجا مي شينيم وکيف مي کنيم چطوره؟
حالت بچه هاعوض شده بود،به جاي عم ويأس يک ساعت پيش نگاهشان رنگي ازشوق گرفته بودبايدازفرصت استفاده
مي کردم.
-خوب آقايون بلندشين،اطاق بزرگه مال شماهاست درستش کنيد.رنگش هم خيلي قشنگ شده،نه؟اون خونه ديگه
داشت روسرمون خراب مي شد, اينجا اقلا" تازه تعميره , اون يکي اتاق هم مال من و شيرين. شما اسباباي بزرگ رو
ببريد بقيش با خودم , اون ميز گرده و صندلي هاش مال حياطه , مسعود حياط دست تو رو مي بوسه , وقتي کمي جابجا
شديم باغچه رو وارسي کن ببين به چي احتياج داره براش چه گلهايي بخريم ؟ سيامک خان جناب عالي هم بايد آنتن
تلويزيون رو نصب کني , يه سيم تلفن هم از خونه مادر بزرگ به اينجا بکشي , چوب پرده ها را هم با کمک مسعود بزني
, راستي يادمون باشه اون تخت چوبيه رو که خونه بي بي بود , تميز کنيم و بياريم , براي توي حياط خوبه , روش قالي
ميندازيم اگه دلمون خواست شبها توي حياط مي خوابيم . خيلي خوبه مگه نه ؟
-بچه ها به هيجان آمده بودند شروع به دادن پيشنهاد کردند , مسعود گفت : پرده هاي اتاق ما رو عوض کن , اونا که
مال اون خونه بود خيلي تاريکن.
-راست ميگي حق با توست , با هم ميريم يه پارچه خوشکل با گلهاي شاد انتخاب مي کنيم , از سر همون هم براتون رو
تختي مي دوزم .قول مي دم اتاق روشن و شيکي داشته باشين.
به اين ترتيب بچه ها آن خانه را پذيرفتند و ما با آنجا هماهنگ شديم , بعد از يک هفته تقريبا" جا افتاديم و بعد از يک
ماه باغچه اي پر گل و با صفا , حوضي زيبا و درخشان و اتاقهايي با پرده ها و تزئينات شاد و راحت داشتيم . پروين خانم
از نقل مکان ما راضي بود , ميگفت رفت و آمد به خانه ما راحت تر شده , مادر بزرگ از بودن ما در خانه اش خوشحال
بود و به قول خودش کمتر مي ترسيد , مواقعي که سر و صداي جنگ بالا مي گرفت , خاموشي ميشد و آژير ميزدند همه
خودمان را با سرعت به او مي رسانديم , بچه ها به نوعي با جنگ خو گرفته بودند و آن را جزئي از برنامه زندگي مي
دانستند , موقع بمب باران و موشک باران ها که برق خاموش ميشد شيرين را وادار مي کرديم برايمان شعر بخواند و
همه همراهيش مي کرديم , بدين ترتيب افکار همه جز مادر بزرگ که با وحشت به سقف خيره مي شد از بمب باران
منصرف مي گرديد.
آقاي زرگر مرتب برايم کار مي آورد و به ما سر ميزد , چقدر مهربان و با فکر بود , در اين برخوردها خشکي رفتار
اداري را نداشت , براي هم دوستان خوبي بوديم , درد دل مي کرديم و من در مورد پسرها با او مشورت مي کردم . او
هم تنها شده بود. همسر و دخترش با شروع جنگ به فرانسه برگشته بودند و او نمي دانست چه بايد بکند. يک روز
گفت:
-راستي از اقاي شيرازي نامه داشتم.
-ا چي نوشته ؟ حالش خوبه؟
-والله , فکر نمي کنم , خيلي دلتنگه , مي ترسم اين دوري از وطن از پا درش بياره , شعرهاي اخيرش تبديل به غربت
نامه هايي شده که دل آدمو مي لرزونه ما يک کلمه نوشتيم خوش به حالت که اونجا هستي و راحتي , اگه بدوني چه
جوابي داده.
-چي نوشته ؟
-من مثل شما نيستم که يادم بمونه , شعر بلنديه , خيلي دردناکه , و تمام حالت هاشو در غربت توصيف مي کنه , فقط
اولش يادمه که ميگه:
نوشتي که در خوان بي خون غربت ترا نان به روغن بود لقمه چرب
نبودي نديدي که با هر طلوع غروبي غريبانه دارم به غرب
-حق با شماست او از اين تنهايي و دلتنگي جان به در نخواهد برد . پيش بيني من خيلي زود به حقيقت پيوست و دوست
دلشکسته ما به آرامش ابدي رسيد , آرامشي که شايد هرگز در زندگي زميني تجربه نکرد .... در مراسم ختمي که
خانواده اش گرفتند شرکت کردم , تجليلي از او به عمل آمد , ولي توطئه سکوتي که در زمان حياتش گرد آثار او بود
همچنان ادامه يافت.
****
آقاي زرگر مرا به چند شرکت انتشاراتي معرفي کرد که کارهايشان را در خانه انجام مي دادم و بالاخره کاري در دفتر
يک مجله برايم پيدا کرد که حقوقي مستمر و مطمئن داشت , هر چند زياد نبود ولي کمبود ها با کارهاي اضافي که در
خانه انجام ميدادم جبران مي شد.
****
بچه ها را در مدرسه نزديک خانه نام نويسي کردم , هفته اول با اخم و ناراحتي به مدرسه جديد رفتند , به خاطر دور
شدن از دوستانشان افسرده و دلسرد بودند . ولي بعد از يک ماه حتي ياد مدرسه قديمي هم نمي کردند , سيامک
دوستان زيادي پيدا کرد و مسعود که با همه سازگار و مهربان بود خيلي زود مورد محبت اطرافيان قرار گرفت , شيرين
که وارد سه سالگي شده بود , شاداب و خوش سر و زبان با همه حرف مي زد , ميرقصيد و از سر و کول برادرهايش بالا
مي رفت , تصميم داشتم او را هم به کودکستاني که نزديک بود بگذارم ولي پروين خانم نگذاشت و با عصبانيت گفت:
-مگه پولت زيادي کرده ؟ يک سره اداره اي يا تو خونه داري تايپ مي کني, مي خوني , مي نويسي , يا خياطي مي کني
آنوقت پولي رو که با اين بدبختي در مي آد بريزي تو جيب اينا , نه نميذارم , مگه من مردم؟
****
داشتم با ريتم جديد زندگي هماهنگ مي شدم . هر چند که جنگ بود و اخبار وحشتناک آن را مي شنيدم ولي خيلي دور
از ما به نظر ميرسيد, من آنقدر گرفتار زندگي بودم که جز هنگام آژير خطر به ياد جنگ نمي افتادم , در آن هنگام هم
اگر همه با هم بوديم نگراني نداشتم , معتقد بودم که اين بهترين نوع مرگ است همه با هم , يک جا و يک دفعه ,بحمد
الله بچه ها هنوز به سن سربازي نرسيده بودند و من خيالم جمع بود که تا اينها بزرگ شوند جنگ تمام خواهد شد , مگر
چند سال مي توانستيم بجنگيم ؟ بچه هاي من هم از آن بچه ها نبودند که عشق جبهه رفتن داشته باشند , داشتم باور مي
کردم که سختي ها را پشت سر گذاشته ام تکليفم روشن شده و مي توانم در آرامشي نسبي بچه هايم را بزرگ کنم.
****
چند ماه گذشت , ترورها و کشتارهاي زيادي اتفاق افتاد فعاليت هاي سياسي به زير زمينها منتقل شد سران مخالفين
فرار کردند , جنگ همچنان ادامه داشت و من نگران آينده و مواظب پسرها بودم , ظاهرا" حرفهاي من و وقايع پيش
آمده در سيامک موثر افتاده , و ديگر چندان ارتباطي با دوستان مجاهدش نداشت و يا من اينطور فکر مي کردم با آمدن
بهار نگراني هايم کمتر شد بچه ها براي امتحانات خود را آماده مي کردند و من از همان موقع زمزمه کنکور و درس
خواندن براي قبولي در دانشگاه را که به زودي بايد باز مي شد , شروع کردم . مي خواستم چنان غرق در درس و مدرسه
باشند که فرصت فکر کردن به چيزي ديگر را نکنند.
****
آن شب بهاري مطابق معمول متني را که ويرايش کرده بودم تايپ مي کردم , شيرين خواب بود چراغ اتاق پسرها هنوز
روشن بود که صداي ضربه هاي مشت و زنگ در مرا در جايم ميخکوب کرد , قلبم به شدت مي طپيد سيامک از اتاق
بيرون آمد , پرسشگرانه و متعجب به هم نگاه کرديم , مسعود خواب آلود خودش را به ما رساند , صداي زنگ قطع نمي
شد , هر سه به طرف در رفتيم بچه ها را کنار زدم و خودم در را نيمه باز کردم , کسي در را با فشار گشود , کاغذي جلو
چشمانم گرفتند که در آن تاريکي هيچ نفهميدم که چيست , مرا کنار زدند و داخل خانه شدند , سيامک به طرف خانه
مادر بزرگ دويد , دو نفر به دنبالش دويدند و او را وسط حياط نشاندندفرياد زدم:
-ولش کنيد.
خواستم به کمکش بروم که به درون خانه کشيده شدم , فرياد زنان و التماس کنان مي گفتم:
-مگه چي شده ؟ مگه چي کار کرده؟
يکي از آنها که مسن تر بود به مسعود گفت : چادر مادرت رو سرش بنداز , نمي تونستم آروم بگيرم سايه سيامک را مي
ديدم که وسط حياط نشسته . خدايا با جگر گوشه ام چه مي خواستند بکنند؟ از تصور اينکه او را شکنجه خواهند داد
فريادي کشيدم و از هوش رفتم وقتي از آبي که مسعود به صورتم مي ريخت به حال آمدم داشتند سيامک را مي بردند
فرياد زدم:
-نمي زارم بچه امو ببرين , اون هيچ کاري نکرده.
و دنبالش دويدم.
-کجا مي بريدش ؟ به من بگيد.
پاسدار ميان سالي با دلسوزي نگاهم کرد و وقتي دوستانش رفتند با صدايي آهسته گفت:
-مي بريمش اوين , کاريش ندارن , نترس, هفته آينده بيا بگو عزت الله حاج حسيني رو مي خوام , خودم بهت خبر مي
دم.
-الهي قربونت برم , بلايي سر بچه ام نياريد , تو رو خدا تو رو جون بچه هات.
با همدردي سرش رو تکان داد و رفت , من و مسعود تا سر خيابان دنبالشان دويديم , همسايه ها از لاي پرده ها نگاه مي
کردند وقتي ماشين از سر پيچ گذشت همهن وسط خيابان نشستم , مسعود مرا به سختي به خانه بر گرداند چهره رنگ
پريده , چشمان وحشت زده و صداي ملتمس و لرزان سيامک که ميگفت : "مامان , مامان تو رو خدا يه کاري بکن ."
يک لحظه تنهايم نمي گذاشت , تمام شب حالت تشنج داشتم , ديگه اين يکي را نمي توانستم تحمل کنم , او تنها هفده
سال داشت و واقعا" بي گناه بود حد اکثر جرم او شايد فروختن روزنامه اي بر سر چهار راهي باشد آخر چرا دنبال او
آمدند , او که مدتي بود ارتباط چنداني با آنها نداشت.
صبح هر جور بود از جا بر خواستم و روي پاهاي لرزانم ايستادم , نبايد دست روي دست مي گذاشتم تا بچه ام از دست
برود کسي نبود که به دادم برسد , زندگيم مثل سريالهاي تکراري شده بود , ولي هر بار شکل خاصي داشت و تحمل من
کمتر مي شد , لباسم را پوشيدم , مسعود با لباس روي کاناپه به خواب رفته بود , به آرامي صدايش کردم و گفتم:
-امروز نمي خواد مدرسه بري , بمون خونه تا پروين خانم بياد شيرينو بده دستش , به خاله فاطي هم زنگ بزن و جريانو
بگو.
خواب آلود گفت:
-کجا مي ري به اين زودي ؟ مگه ساعت چنده ؟
-ساعت پنجه ، برم خونه محمود تا نرفته ببينمش.
-نه مامان نه ! نمي خواد بري.
-چاره اي نيست ، پاي بچه ام در ميونه ، وقت اين حرفها نيست ، اون هزار تا آشنا داره ، هر طوري شده وادارش مي
کنم منو ببره پيش حاج آقا.
-نه مامان تو رو خدا نرو ، اون هيچ کاري نمي کنه مگه يادت نيست ؟
-نه مامان جون اين دفعه فرق داره ، حميد براش غريبه بود . ولي سيامک از خون خودشه ، بچۀ خواهرشه ، تو بغل
خودش بزرگ شده.
-نه مامان ، آخه تو نمي دوني ؟
-چي رو ؟ چي شده ؟ چي رو نمي دونم ؟
-نمي خواستم بهت بگم ، من ديروز عصر يکي از اون پاسدارها رو سر کوچه ديده بودم.
-خوب !! که چي ؟
-آخه تنها نبود ، با دايي محمود با هم حرف مي زدن و به خونۀ ما نگاه مي کردن.
دنيا دور سرم چرخيد . يعني محمود لوش داده ؟ ممکن نيست چطور ممکنه ؟ خواهر زاده خودشو ؟ ديوانه وار از خونه
بيرون زدم ، نمي دانم چطور خود را به خانۀ محمود رساندم . مثل ديوانه ها در مي زدم ، غلامحسين ومحمود سراسيمه در
را باز کردند . غلامعلي مدتي بود که به جبهه رفته بود ، محمود هنوز لباس خانه تنش بود ، فرياد زدم:
-تو ، تو ، تو بي شرف پاسدار خونۀ ما آوردي ؟ تو مأمور آوردي که سيامک منو بگيرن ؟ آره ؟
با خونسردي نگاهم کرد ، منتظر بودم بگويد نه !حاشا کند ، يا ناراحت و عصباني از اينکه چطور من چنين فکري کرده ام
همه چيز را انکار کند ، ولي او با همان خونسردي گفت:
-خوب پسرت مجاهد بود مگه نه ؟
-نه سيامک من سني نداره که بتونه فرقه اي رو انتخاب کنه . تو همين يکي ، دو ساله سه تا عقيده عوض کرده ،
هيچوقت هم جزو هيچ گروهي نبوده.
-خيال مي کني آبجي ... ! سرت رو کردي زير برف ، خودم ديدم سر چاراه روزنامه مي فروخت.
-همين ، براي همين فرستاديش زندون.
-وظيفه شرعي ام بود بود . نمي بيني چه خيانتها و آدمکشي ها مي کنن ، من که دين وآخرتمو به پسر تو نمي فروشم .
اگه پسر خودم هم بود همين کارو مي کردم.
-آخه پسر من بي گناهه ، اصلاً جزء اونا نيست.
-اين ديگه به من ربطي نداره ، وظيفۀ من بود معرفي کنم که کردم ، ديگه بقيه اش با دادگاه عدل اسلاميه ، اگه بي گناه
باشه ولش مي کنن.
-به همين راحتي ، اگر اشتباه کنن چي ؟ اونا که معصوم نيستن . بچۀ من به خاطر يه اشتباه از بين بره ؟ تو چطوري مي
خواي با وجدان خودت کنار بياي ؟
-به من چه ؟ اين ديگه تقصيرش گردن اوناس ، تازه اگرم همچين اشتباهي بشه ، راه دوري نمي ره ، جزء شهدا
محسوب مي شه ، مي ره بهشت ، روحش هم تا ابد ممنون منه که از سرنوشتي مثل باباش نجاتش دادم . اين ها خائن به
دين ومملکتند.
تنها چيزي که مرا سرپا نگهداشته بود خشم بود ، فرياد زدم:
-هيچکس مثل تو خائن به دين ومملکت نيست ، امثال تو دارن اسلامو از بين مي برن ، مردمو گريزون مي کنن ، کي آقا
همچين فتوايي داده ؟ تو براي استفادة خودت همه جور کثافت کاري مي کني و به پاي دين مي ذاري.
تفي به صورتش انداختم و از خانه خارج شدم . سرم از درد داشت مي ترکيد ، دوبار کنار خيابان نگهداشتم و زرد آب
تلخي را بالا آوردم . خودم را به خانه خانم جون رساندم . علي عازم رفتن بود . دستش را گرفتم . التماس کردم که برايم
کاري کند . آشنايي پيدا کند ، از پدر زنش کمک بگيرد ، او همه را مي شناسد . علي سري تکان داد وگفت:
-آبجي به خدا نمي دوني چقدر ناراحتم ، من سيامکو خيلي دوست داشتم . تو بغل خودم بزرگ شده بود...
-شده بود ؟!! جوري حرف مي زني انگار همين حالا مرده.
-نه منظوري نداشتم ، مي خوام اينو بگم که هيچ کس کاري نمي کنه يعني نمي تونه بکنه ، وقتي اسم مجاهد روش باشه
همه خودشونو کنار مي کشن ، بسکه آدم کشت بي شرف ا، مي فهمي که !؟
به اطاق خانم جون رفتم روي قالي ولو شدم ، سرم را به ديوار کوبيدم ، گفتم:
-بيا ، اينم پسرات ، کمر به قتل بچۀ خواهرشون بستن . يه بچۀ هفده ساله ؛ آنوقت مي گي به دل نگيرم ، مي گي از يه
خونيم.
در همين موقع فاطي و صادق با بچۀ کوچکشان رسيدند . مرا بلند کردند . به خانه برگشتيم ، فاطي هم يکريز اشک مي
ريخت ، صادق با حرص سبيلش را مي جويد ، فاطي يواشکي گفت:
-راستش براي صادق هم نگرانم نکنه بگن اونم مجاهده ؟ آخه يکي دوبار با علي و محمود بحث کرده.
به پهناي صورتم اشک مي ريختم . گفتم:
آقا صادق بيا بريم دم زندون اوين ، شايد تونستيم خبري بگيريم.
با هم به آنجا رفتيم ولي بي نتيجه بود ، عزت الله حاج حسيني را خواستم که گفتند امروز نمي آيد . گيج و مات به خانه
برگشتيم . فاطي وپروين خانم از قيافۀ من فهميدند که هيچ خبري نيست . سعي کردند وادارم کنند تا چيزي بخورم ؛
ولي نمي توانستم مدام فکر مي کردم که حالا سيامک در آن جا چه مي خورد ، و دوباره به گريه افتادم ، چکار کنم ؟
پيش کي برم ؟ من ، يک زن تنها ، ناگهان فاطي گفت:
-محبوبه!!
-کدوم محبوبه ؟
-محبوبۀ عمه جون . مگه نه اينکه اونم پدر شوهرش روحانيه ، مي گن خيلي هم مهمه . عمه خيلي تعريف مي کرد و مي
گفت خيلي مرد مهربون وخوبيه.
-آره راست مي گي.
مثل غريقي به هر شاخه اي چنگ مي زدم . نور اميدي در دلم درخشيد بلند شدم.
-کجا ؟؟
-بايد برم!
-حالا صبر کن ، من وصادق هم مي آييم ، فردا با هم مي ريم.
-فردا دير مي شه ! من خودم تنها مي رم.
-آخه مگه مي شه ؟
-چرا نمي شه ؟! خونۀ عمه رو بلدم ، آدرسش که عوض نشده ؟
-نه ؟
-ولي نمي توني تنها بري ؟
مسعود در حالي که لباس مي پوشيد گفت : تنها نمي ره ، من باهاشم.
-ولي تومدرسه داري ، امروز هم که نرفتي.
-مدرسه چيه تو اين اوضاع ، خيالت راحت ، من نمي ذارم تنها بري ،همين وبس ، حالا من مرد اين خونه ام.
شيرين را به پروين سپرديم و رفتيم ؟. مسعود مثل يه بچه از من مواظبت مي کرد . خودش را روي صندلي بلند نگه مي
داشت تا من بتوانم سرم را روي شانه اش بگذارم وبخوابم . مرتب بهم آب وبيسکويت مي داد . مثل يک مرد با ديگران
حرف مي زد ، تاکسي مي گرفت و مرا دنبال خودش مي کشاند . شب بود که خانۀ عمه رسيديم ؛ عمه متحير از ديدن ما
در آن وقت شب به چهره ام خيره شد و گفت:
-خدا مرگم بده چي شده ؟
زدم زير گريه.
-عمه به دادم برس ، بچه امو هم دارم از دست مي دم.
نيم ساعت بعد محبوبه و محسن شوهرش آنجا بودند . محبوبه همان نشاط دوران گذشته را داشت فقط کمي چاقتر و
چهره اش پخته تر شده بود . شوهرش مرد خوش قيافه ، فهميده و دلسوزي به نظر مي رسيد . عشق و محبت دو جانبه
در رفتار وکردارشان کاملاً محسوس بود . من بي اختيار زار مي زدم و آنچه بر سرم آمده بود را مي گفتم . شوهر محبوبه
با مهرباني و آرامش دلداريم داد ، حرفهاي اميدوار کننده زد . گفت:
-محاله با مدارکي چنين بي ارزش بلايي سرش بيارن.
و قول داد که مرا فردا پيش پدرش برده و هر کمکي که لازم باشد بکند . قدري آرام گرفتم . عمه وادارم کرد غذاي
سبکي بخورم ، محبوبه مسکن و آرام بخش برايم آورد . بعد از بيست وچهار ساعت ، تلخ وسنگين به خواب رفتم.
****
پدر شوهر محبوبه مرد نازنين و انساني وارسته و نوراني بود ، از اشکهاي من بسيار متأثر شد ، در کمال فروتني و محبت
دلداريم داد ، به چند نفر تلفن کرد و اسامي و يادداشتهايي نوشت ، به محسن داد و او را مأمور همراهي با من کرد ، به
تهران برگشتيم ، مدام دعا مي خواندم .با خدا راز ونياز مي کردم . محسن از بدو ورود ، مشغول تماس گرفتن و صحبت
با آدمهاي مختلف شد تا بالاخره توانست برنامۀ ملاقاتي براي روز بعد ترتيب دهد . فرداي آن روز با هم به زندان اوين
رفتيم ، مسؤول زندان با محسن خوش وبش کرد و گفت:
-مسلم است که سمپات بوده ولي تاکنون مدارک معتبري بر عليه او بدست نيامده . به محض آنکه مراحل قانوني و
معمولي طي شد او را آزاد مي کنيم و از محسن هم خواست که سلام او را به حاج آقا برساند.
****
همين حرفهاي او مرا ده ماه سرپا نگهداشت . ده ماه سياه ودردناک ، هر شب خواب مي ديدم که پاهاي او را بسته اند و
شلاق مي زنند . پوست وگوشت پاهايش به شلاق مي چسبد و با فرياد از خواب مي پريدم . فکر مي کنم يک هفته پس از
گرفتاري سيامک بود که نگاهم در آينه به خودم افتاد ، پير ، زار ، لاغر وزرد بودم ، از همه عجيب تر يک دسته موي
سفيد بود که در طرف راست سرم خوابيده بود.
بعد از اعدام حميد رشته هاي موي سفيد در موهايم ديده مي شد ولي اين دسته کاملاً جديد بود و نتيجه زجر همين چند
روزه.
مدام با محبوبه و از طريق او با شوهر و پدر شوهرش در تماس بودم . يکبار در جلسه اي که مسئولين زندان براي
والدين زندانيان گذاشتند شرکت کردم .در مورد سيامک پرسيدم ، مسؤول او را خوب مي شناخت ، گفت:
-جاي نگراني نيست ، آزاد مي شه ، خوشحال شدم ولي ياد حرف يکي از مادران زندانيها افتادم که مي گفت:
-وقتي مي گه آزاد مي شه ، منظورش آزادي از زندگيه.
تمام تنم به لرزه افتاده ، اين بيم واميد مرا مي کشت . سعي مي کردم تا مي توانم کار کنم ، تا هم عقب ماندگيهاي کاريم
را جبران کرده باشم و هم وقت کمتري براي فکر کردن برايم بماند.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد