نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ کنت مونت کریستو - قسمت اول

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ کنت مونت کریستو - قسمت اول
آخرين خبر/ شب هاي سرد زمستاني با داستان « کنت مونت کريستو» نوشته الکساندر دوما در بخش کتاب آخرين خبر مهمان خانه هاي گرمتان هستيم :) با ما همراه باشيد درباره نويسنده الکساندر دوما يکياز مشهورترين رمان نويس هاي فرانسه است که در سال 1802 در ويلر کورت به دنيا امد. او پسر يکي از ژنرال هاي فرانسه بود.دوما جزئيات انقالب کبير فرانسه را از دهان پدرش شنيد و بعد ها در رمان هاي خود صحنه هاي مهيج آن را به تصوير کشيد. هم چنين بر اساس اسناد و مدارک بسياري که تهيه کرده بود رمان هايي نوشت که زمينه ي همه ي آن ها تاريخ فرانسه است. الکساندر هنگامي که بش از بيست فرانک پول نداشت به پاريس رفت و سرانجام ذوق نويسندگي ، او را به نوشتن داستان هاي کوتاه کشاند و به تريج از راه نوشتن، زندگي باشکوهي براي خود ترتيب داد. وي براي به دست اوردن موضوع هاي تازه، بسيار سفر کرد. ولي در سال هاي پاياني عمر، تماشاخانه اي ساخت و تمام پس انداز خود را بر سر اين کار گذاشت. الکساندر دوما سرانجام در سال 1870 در گذشت. رمان کنت مونت کريستو يکي از جهانيين اثار اوست. در اوايل سال 1815 ميلادي، ناپلون بناپارت که قبال حکمران مطلق فرانسه بود، فقط بر جزيره ي کوچکي در فرانسه به نام الب- با شش هزار نفر جمعيت – حکومت مي کرد. اما در خاک فرانسه ، خاندان بورين ها چندي پس از گردن زدن لويي شانزدهم ، دوبارهبه سلطنت رسيده بود. با اين حال ، هواداران ناپلئون در پاريس، دائم نقشه مي کشيدند تا او را به فرانسه برگردانند و حکومت را به دست گيرد. ورود به کشتي فرائون در يک روز افتابي سال 1815 ،کشتي فرائون که از بندر ازمبر برگشته و از بندر هاي تريست و ناپل عبور کرده بوددفاهسته به بندر مارسي فرانسه نزديک شد. اندکي بعد، کشتي از کنار قلعه سن ژان که در مدخل بندر قرار داشت ، گذشت و به سوي اسکله رفت. اولين کسي که پا به کشتي گذاشت ، صاحب ان اقاي مورل بود، رفت و گفت:» اه! اقاي ادمون دانتس! چه شده؟» دانتس گفت:» اقاي مورل! بدبختي بزرگي افتاده .ناخداي نازنين ما اقاي لکلر هنگام سفر درگذشت ما جسدش را به دريا انداختيم و من فرماندهي کشتي را برعهده گرفتم.« بعد، از اقاي مورل عذر خواست و رفت تا دستور بدهد لنگر بيندازند. اقاي مورل به طرف مباشرش دانگالر رفت. او، مردي زشت رو بود و حدود بيست و پنج سال داشت. او که به دانتس حسادت مي کرد شروع به شکايت ا ز او کرد و گفت: که دانتس يک روز و نيم از وقت انها را با توقف در جزيره الب تلف کرده است. اقاي مورل ، دانتس را صدا زد وپرسيد:» چرا در جزيره الب توقف کرديد؟« دانتس گفت:» ناخدا لکلر قبل از مرگ بسته اي به من داده بود تا به يکي از تيمسارهاي ناپلئون در ان جزيره برسانم. در ضمن ، تصادفي خود ناپلئون را هم ديدم.« اقاي مورل رو دانگالر کردو گفت:» خب، متوجه شدي چرا توقف کرده؟ مي خواسته اخرين خواسته ناخداي مرحوم را انجام بدهد. وانگهي او کاالهاي کشتي مرا صحيح و سالم به بندر رسانده. دانتس! در سفر بعدي هم خودت ناخداي کشتي باش«.« دانتس به خانه باز مي گردد در روستايي نزديک بندر مارسي ؛ دختري جوان و زيبا به نام مرسدس زندگي مي کرد که پدر و مادرش را چند سال پيش از دست داده بود. هنگامي که کشتي فرائون در بندر پهلو گرفت، مرسدس در خانه بود و با پسرعمويش فرنان موندگو صحبت مي کرد. فرنان، جواني بيست ساله بود و بارها از مرسدس درخواست ازدواج کرده بود، اما مرسدس نامزد دانتس بود و هر بار جواب رد به پسر عمويش داده بود. مرد جوان که اينک سرباز بود، پس از اينکه دوباره از مرسدس جواب رد شنيد ، عصباني شد و و بيش از پيش کينه ي ادمون دانتس را به دل گرفت. درست در همين موقع، دانتس با دريانوردان کشتي اش خداحافظي کرد و پا به ساحل گذاشت . ابتدا به ديدن پدرش رفت. پدر پيرش ضعيف و نزار شده بود و در خانه اش غذايي نداشت. دانتس با ناراحتي گفت:»پدر چه شده؟ من موقع رفتن دويست فرانک پول برايتان گذاشتم.« پدرش گفت:» بله، اما تو به همسايه مان کادروس صد و چهل فرانک بدهکار بوده اي. او گفت اگر بدهکاريت را ندهم پيش اقاي مورل مي رود.« ادمون گفت:» پس شما در اين سه ماه فقط با شصت فرانک زندگي کرده ايد؟« دانتس خيلي ناراحت شد. مقداري سکه طال و نقره به پدرش داد تا فوري براي خودش غذا تهيه کند و گفت:»غصه نخور باز هم ميتوانم پول در بياورم، چون ناخداي کشتي فرائون شده ام.« در همين موقع کادروس وارد اتاق انها شد. او، مردي بود حدودا بيست و پنج ساله و خياطي مي کرد. کادروس که به بندر رفته بود و از دانگالر شنيده بود ، دانتس ناخدا شده است گفت:»تبريک مي گويم!« دانتس از او تشکر کرد . بعد به پدرش و و کادروس گفت که بايد به ديدن نامزدش مرسدس برود. کادروس گفت:»انگار خيلي عجله داري؟« دانتس گفت :»بله ، بايد فوري به پاريس بروم ، اما قبل از سفر مي خواهم با مرسدس ازدواج کنم.« پدرش پرسيد:»چرا مي خواهي به فرانسه بروي؟« دانتس گفت:» مي خواهم اخرين سفارش ناخدا لکلر بيچاره را انجام بدهم.« کادروس، صبر کرد تا دانتس از خانه ي پدرش دور شود بعد، از خانه بيرون رفت. دانگالر که کمي ان طرف تر منتظرش بود، از او پرسيد:» دانتس را ديدي؟ چه گفت؟« کادروس گفت:» طوري صحبت مي کرد انگار ناخداي فرائون است.« دانگالر از عصبانيت سرخ شد و در حالي که صدايش مي لرزيد گفت:» اما من نمي گذارم ناخدا شود. دام دانگالر و کادروس، در مهتابي مهمانسرايرزرو نشسته بودند که چشمشان به فرنان موندگو افتاد. فرنان، خيلي ناراحت بود و به طرف مهمانسرا مي امد. کادروس او را مي شناخت. اين که از او دعوت کرد سر ميزشان بنشيند. بعد گفت:» چه شده؟ شنيده ام مرسدس و دانتس فردا مي خواهند ازدواج کنند.« فرنان که تازه از پيش مرسدس و دانتس امده بود ، داشت از حسادت ديوانه مي شد. اين بود که زير لب غرولندي کرد و چيزي و نگفت. کادروس گفت:» در ضمن، شنيده ام که بعد از ازدواج مي خواهد فوري به پاريس برود.« دانگالر پرسيد :» براي چه؟ حتما مي خواهندنامه اي را که در جزيره الب به او دادند به کسي برساند. مي گويم بياييد کاري بکنيم.« سپس رو به فرنان گفت:» مگر تو مدرسدس را دوست نداري؟« فرنان گفت: »از بچگي عاشقش بودم.« دانگالر گفت:» پس بايد از شر دانتس خالص شوي. بعد مي تواني با خيالي اسوده با مرسدس ازدواج کني.« فرنان گفت:» فرنان گفته اگر دانتس را بکشم او هم خودکشي مي کمد.« دانگالر گفت:»الزم نيست او را بکشي. براي راحت شدن از شر ديگران راه هاي ديگري هم وجود دارد. مثال مي توانيم کاري بکنيم او به زندان بيفتد. البته سخت است، اما من يادت مي دهم . اهاي پيشخدمت! يک کاغذ و قلم و داوت بياور.« پيشخدمت رفت و با کاغذ و قلم و داوت برگشت. کادروس گفت:»خب، مطمئنم که با اينها خيلي بهتر مي شود کسي را کشت. فقط کافي است قلم را در داوت فرو کنيم و با دست چپ بنويسيم تا خطمان شناخته نشود.« فرنان پرسيد:» چه بايد بنويسيم؟« دانگالر گ فت:» نامه اي به دادستان مي نويسيم و مي گوييم که دانتس از عوامل ناپلئون است.« بعد خود دانگالر با دست چپ نوشت: » به اطالع دادستان محترم مي رساند که ادمون دانتس، معاون کشتي فرائون ک ه امروز صبح به بندر مارسي رسيده است، در مسير خود، به جزيره الب رفته و نامه اي از ناپلئون دريافت کرده است تا به طرفداران وي در پاريس برساند. نامه اينک پيش او يا در خانه پدرش استو يا در کابين او در کشتي فرائون است.« کادروس فرياد زد:» اما تو نبايد اين کار را بکني. او بي گناه است.« دانگالر خنديد و گفت:» شوخي کردم.« نامه را مچاله کرد و به زمين انداخت. در همين موقع چشم انها به دانتس و مرسدس افتاد که در ساحل قدم ميزدند.کادروس براي ان ها دست تکان داد ولي کادروس اخم کرد. چيزي نگذشت که دانگالر و کادروس بلند شدند که بروند. دانگالر از فرنان پرسيد:» تو هم با ما ميايي؟« فرنان گفت:» نه، مي خواهم به جايي ديگر بروم.« وقتي دانگالر و کادروس کمي از مهمانخانه دور شدند فر نان خم شد و نامه مچاله شده را از روي زمين برداشت و در جيب خود گذاشت. سپس به سرعت بلند و رفت. دانگالر او را ديد و با خود گفت:»خب، همه چيز دارد طبق نقشه پيش مي رود. عروسي روز بعد ، عروسي ادمون و مرسدس در مهمانسراي رزرو برگزار شد. مهمانان ناهار خوردند و در حالي که سر و صدا و شادي مي کردند، اماده شدند تا دسته جمعي به تاالر شهرداري بروند تا شهردار، زوج جوان را به عقد يکديگر در اورد. اما ناگهان صداي قدم سربازان از بيرون مهمانسرا به گوش رسيد. همه ساکت شند. کسي در زد و با صدايي خشن گفت:» به نام قانون در را باز کنيد!« وقتي در را باز کردند ، فرمانرواي سربازان پرسيد:» کدام يک از شما ادمون دانتس است؟« ادمون پيش رفت و گفت :»من هستم با من کاري داشتيد؟« فرمانده گفت:»ادمون دانتس من شما را به نام پادشاه توقيف مي کنم.« ادمون فرياد کشيد :»مرا! براي چه؟« فرمانده سربازان گفت:» نمي توانم بگويم اما بايد فوري با ما به دادگستري بياييد.« مهمانان با تعجب به يکديگر نگاه کردند. باورشان نمي شد . مرسدس ، اقاي مورل و پدر دانتس به طرف سربازها رفتندتا نگذارند ادمون را با خود ببرند، اما افسر فرمانده ها از انها خواهش کرد که ارام باشند. سپس رو به پدر ادمون کرد و با مهرباني گفت:» نگران نباشيد. شايد به خاطر اسناد گمرکي است. احتماال پسرتان فراموش کرده که برگه ي گمرکي را پر کند. چند سوال از او مي کنند و بعد ازاد مي شود.« عروسي ديگر در همان روز و ساعتي که جشن عروسي ادمون و مرسدس به هم خورد، جشن عروسي ديگري نيز در مارسي برگزار شده بود. اما اين جشن، جشن دريانوردان و سربازان نبود بلکه جشن اشراف شهر بود .اقاي ويلفور دادستان قرار بود با رنه دختر اقا و خانم مارکيز سن مران ازدواج کند. تمام مهمانان اين جشن، دشمنان قسم خورده ناپلئون بناپارت بودند. انها به هنگام سلطنت ناپلئون ، در خارج از فرانسه بودند و براي سقوط او نقشه مي کشيدند. اما اينک به فرانسه بازگشته و در دستگاه سلطنت لويي هجدهم ، صاحب عنوان ها و مقام هاي مهمي شده بودند. با اين حال، ويلفور جوان، پسر يکي از طرفداران ناپلئون بود، چون با اينکه پدر او به هنگام انقالب فرانسه از عنوان اشراقي خود نوارتيه دويلفور دست کشيده بود و اسم خود را به نواريته تغيير داده بود، بعد ها دوباره يکي از طرفداران پروپاقرص ناپلئون شده و اينک در پاريس بود. اما پسر او – ويلفور - پدر خود را طرد کرده و اسم خود را دوباره دويلفور گذاشته بود . ويلفور، طرفدار پادشاه لويي هجدهم بود و شغل مهم دادياري دادگستري را بر عهده داشت. از بخت يد، درست در وسط عروسي اش خدمتکاري وارد تاالر شد و ياداشتي به او داد و چند کلمه در گوشش زمزمه کرد. ويلفور جوان رو به همسر اينده اش رنه کرد و گفت:» معذرت مي خواهم عزيزم ! بايد چند لحظه اي شما را تنها بگذارم، اما خيلي زود بر مي گردم.« رنه پرسيد:»چرا؟ چه شده؟« داديار ياداشتي را که دانگالر با دست چپ نوشته بود ، اما فرنان براي دادستان فرستاده بود، به رنه داد. پس از خواندن ياداشت گفت:» اه، اما اين نامه را براي دادستان نوشته اند.« ويلفور گفت:» درست است ولي همين االن به اطالع دادند که دانتس را دستگير کرده اند و چون دادستان در شهر نيست، من که داديار و معاون او هستم، بايد از اين مرد بازجويي کنم.« رنه گفت:» خواهش ميکنم به او رحم کن ؛ عزيزم! يادت باشد که امروز روز عروسي ماست. نمي خواهم چيزي ان را خراب کند.« ويلفور گفت:» باشد به خاطر تو به او رحم مي کنم ؛ اما اگر اتهامش ثابت شود، بايد اجاز بدهي سر از تنش جدا کنم.« رنه بر خود لرزيد، اما چيزي نگفت و از ويلفور جدا شد. بازجويي ويلفور، با سرعت به دادگستري رفت و بازجويي از دانتس را شروع کرد، اما بر اساس جواب هاي صادقانه اي که دانتس داد، فوري فهميد که او بي گناه است. به همين دليل از او پرسيد:» ايا شما دشمناني هم داريد؟« دانتس با تعجب گفت:» دشمن؟! من سني ندارم و از ان گذشته ادم مهمي نيستم که دشمن داشته باشم.« داديار گفت:» خب، شايد کسي نسبت به شما حسادت کرده؛ چون با اينکه نوزده سال داريد، مي خواهيد ناخداي کشتي شويد و با دختر جواني که به شما عالقه مند است، ازدواج کنيد. شايد اين ها باعث شده کسي به شما حسودي کند.« دانتس گفت:» شايد حق با شما باشد، اما من کسي را نمي شناسم.« ويلفور، نامه اي را که براي دادستان فرستاده بودند به او داد و گفت:» در اين نامه کسي شما را متهم کرده که هوادار ناپلئون هستيد. خط او را مي شناسيد؟« ويلفور پرسيد:» خب، راستش را بگو. اين اتهام واقعيت دارد؟« دانتس گفت:»ابدا. اما من همه چيز را براي تان تعريف ميکنم. ناخداي کشتي ماقبل از مرگ بسته اي به من داد تا به جزيره ي الب ببرم و خواهش کرد نامه اي هم از همان شخص بگيرم و به فرانسه برسانم. هر کس ديگر هم جاي من بود، اين کار را ميکرد. اخرين وصيت انسان در حال مرگ، مقدس است. تازه، من هم بسته را بردم و نامه اي گرفتم تا در پاريس به کسي تحويل دهم. اين کارها را به خاطر ناخدا کردم.« ويلفور گفت:» احساس ميکنم راست مي گويي! اگر نامه اي زا که از الب اورده اي به من تسليم کني و قول بدهي در صورتي که براي توضيحات بيشتر احضارت کرديم حتما بيايي، مي تواني بروي.« دانتس با خوشحالي گفت:»بعدش ديگر ازادم؟« بله، اما اول بايد نامه را بدهي. دانتس گفت:» روي ميز شماست. وقتي دستگيرم کردند ان را از من گرفتند.« بعد کالهش را برداشت که برود .داديار گفت:»يک لحظه صبر کنيد! نامه براي چه کسي نوشته شده؟« براي اقاي نواريته، خيابان کوک هرون، پاريس. انگار صاعقه اي به ويلفور برخورد. نامه درباره ي نقشه ناپلئون بود. نوشته بودند که به زودي با سه کشتي جنگي، جزيره ي الب را ترک خواهد کرد و دوستدارانش در پاريس بايد هر لحظه منتظر ورودش به فرانسه باشند. ويلفور بر خود لرزيد .اگر کسي مي فهميد که چنين نامه اي را براي پدر او فرستاده اند، نه تنها شغل دادياري اش را از دست مي داد، بلکه حتي ممکن بود کارش به زندان مخوف شتديف در مارسي نيست و او به جاي دادستان ازدانتس بازجويي کرده است. کمي فکر کرد و ان گاه به دانتس گفت:» قسم مي خوريد که چيزي از نامه نمي دانيد؟« دانتس گفت:» قسم ميخورم.« بسيار خب، بايد کمي بيشتر اين جا بمانيد. من سعي مي کنم هر چه زودتر ازادتان کنم. مدرک جرم اصلي شما اين نامه است که من ان را از بين ميرم. داديار ، نامه را روي شعله شمع گرفت و خاکستر ان را از پنجره بيرون ريخت و گفت:» نامه را به خاطر شما سوزاندم. پس مي بينيد که مي توانيد به من اعتماد کنيد.« دانتس گفت:» بله قربان! شما خيلي به من لطف کرديد. کاري از دست من بر مي ايد که برايتان انجام بدهم؟« من مجبورم شما را تا شب در دادگستري نگه دارم . اگر کسي از شما چيزي پرسيد، حرفي درباره ي اين نامه نزنيد. ضمنا مواظب باشيد که نام گيرنده نامه را بر زبان نياوريد. دانتس گفت:» قول مي دهم !« ويلفور زنگ زد و چند لحظه بعد پليسي امد وويلفور اهسته با او صحبت کرد. ان گاه به دانتس گفت:» با ايشان برويد.« وقتي انها خارج شدند، در حالي که هنوز مي لرزيد ، روي صندلي خود نشست. فکر کرد اگر نامه به دست دادستان مي افتاد، بيچاره مي شد. دانتس چيزي از نامه نمي دانست، اما گيرنده ان يعني اقاي نواريته را مي شناخت. ويلفور، نمي توانست تن به خطر دهد و او را ازاد کند. تصميم گرفت که دانتس را از سر راه خود بردارد.بايد از اطالعات نامه به نفع خودش استفاده مي کرد. با خود گفت:» اين نامه مي توانست مرا نابود کند، اما من از ان استفاده مي کنم و ثروتمند مي شوم.« سپس، لبخندي زد و با سرعت به جشن عروسي برگشت. صد روز دانتس با پليس بيرون رفت، اما به جاي انکه ازادش کنند، او را در اتاقي سرد و دلگير انداختند. نمي دانست معني اين کار چيست؟ داديار قول داده بود که ازادش کند،اما هنوز زنداني بود. شب که شد، چند پليس امدند،در اتاق راباز کزدند و دانتس را بيرون بردند. در خيابان ، او را سوار کالسکه ي دادگستري کردند و به اسکله بردند و به قايقي که منتظر ان ها بود،منتقل کردند. دانتس پرسيد:»مرا به کجا مي بريد؟« پليسي گفت:» به زودي مي فهمي.« قايق بندر را ترک کرد. شب بود. دانتس چشمانش را ماليد تا ببيند به کجا مي روند. پس از مدتي، صدايي گوش خراش شنيد. قايق لرزيد و ايستاد. دانتس هنوز نمي دانست کجاست، اما سرش را بلند کرد و در تاريکي، شبح قلعه ي شتديف را ديد. قلعه ي قديمي و سنگي شتديف، بر روي جزيره اي خشک و سنگي ساخته شده بود و به جاي پنجره، فقط چند شکاف در ديوار سنگي ان ديده مي شد. اين قلعه، زنداني مخوف بود و تا کنون هيچ زنداني نتوانسته بود از ان فرار کند. دانتس فوري به درون قلعه کشاندند، از پلکاني پايي بردند و به زنداني تاريک انداختند. دانتس فرياد کشيد:» اشتباه مي کنيد! مرا اشتباهي به اينجا اورده ايد.« اما پاسخي نشنيد. به مرسدس فکر کرد که با نگراني منتظر بازگشت او بود. بايد برايش پيغامي مي فرستاد. صبح روز بعد به زندانبان گفت:» من ادم ثروتمندي نيستم، اما اگر پيغام مرا در مارسي به دختري به نام مرسدس برساني، صد اکو به تو مي دهم.« اما زندانبان قبول نکرد و گفت:» ممکن است به خاطر اين پول کم، شلغم را از دست بدهم.« وقتي ويلفور، دانتس را محکوم به حبس ابد کرد و به زندان شتديف فرستاد، از طريق پدر زدن خود، معرفي نامه اي از يکي از اشراف گرفت تا فوري به پاريس برود و شخصا نقشه ي ناپلئون را به لويي هجدهم اطالع دهد. اما هنگامي که نزد پادشاه بود، خبر اورد که ناپلئون وارد ساحل جنوبي فرانسه شده است. ويلفور در مهمانسرايي در پاريس بود که پدرش به ديدنش امد. داديار، اصال از ديدن نواريته ي پير خوشحال نشد. خدا خدا مي کرد کسي او را با پدرش نديده باشد، چون نمي خواست فکر کنند که با طرفداران ناپلئون ارتباط دارد. دلش مي خواست پدرش هر چه زودتر مهمانسرا را ترک کند. ويلفور به پدرش گفت:» دارند طرفداران ناپلئون را دستگير و زندان مي کنند. بهتر است شما هم مخفي شويد، چون اگر در پاريس بمانيد ، شايد شما را هم دستگير و اعدام کنند.« و بعد موضوع نامه اي را که قرار بود دانتس به او برساند، به پدرش گفت. اقاي نواريته با حق شناسي به پسرش گفت . اقاي نواريته با حق شناسي به پسرش نگاه کرد و گفت:» خيلي ممنون پسرم. تو جان مرا نجات دادي. اگر روزي ناپلئون دوباره بر سر کار امد، ممکن است من هم محبت تو را جبران کنم.« خبر ويلفور نه تنها کمکي به لويي هجدهم نکرد، بلکه شاه مجبور شد که از پاريس فرار کند. به زودي ناپلئون وارد پاريس شد تا دوباره بر فرانسه حکومت کند به محض اينکه ناپلئون قدرت را به دست گرفت، اقاي مورل صاحب کشتي فرائون، از دادگستري تقاضا کرد که دانتس را ازاد کند. اگر دانتس از عوامل ناپلئون بود، حال که او بر فرانسه حکومت مي کرد بايد دانتس راازاد مي کردند. اما اينطور نشد. چندي بعد، همه طرفداران لويي هجدهم، از مقام هاي خود برکنار و برخي نيز اعدام شدند. دادستان مارسي که از طرفداران لويي هجدهم بود، به زندان افتاد و ديگر کسي او را نديد؛ اما اقاي نواريته به قول خود وفا کرد و حامي پسرش شد. ويلفور نه تنها در دادگستري باقي ماند، بلکه چون دادستان مارسي برکنار شده بود، مقام باالتري گرفت و دادستان مارسي شد. اما ويلفور ميدانست که اگر ازاد شود، خيانت خود وي اشکار خواهد شد. براي همين مراقب بود که دانتس ازاد نشود . بر همين اساس، با اين که بارها به اقاي مورل قول داد تا دانتس را ازاد کند، کار مثبتي نکرد. دانگالر نيز مثل ويلفور از ازاد شدن دانتس مي ترسيد. او روزي به خود گفت:»اگر دانتس ازاد شود، باالخره موضوع را مي فهمد و از من انتقام مي گيرد.بايد به کشور ديگري بروم و مخفي شوم تا دستش به من نرسد.« و به همين دليل، به اسپانيا رفت. فرنان نيز دائم در کنار مرسدس بود و سعي مي کرد او را به ازدواج با خود راضي کند؛ اما چندي نگذشت که فرنان را براي سربازي در ارتش ناپلئون، به خدمت احضار کردند. وقتي با مرسدس خداحافظي مي کرد، مرسدس خيلي غمگين بود و گفت:» اگر کشته شوي، من در اينجا واقعا تنها مي شوم.« فرنان خوشحال شد و با خود فکر کرد:» شايد اگر دانتس برنگردد، مرسدس با من ازدواج کند.« ناپلئون صد روز بر فرانسه حکومت کردو او خيلي زود در جنگ وايرلو شکست خورد و همان طور که ويلفور ارزو ميکرد، لويي هجدهم دوباره بر تخت سلطنت نشست. از ان به بعد، اقاي مورل ديگر از ويلفور نخواست که دانتس را ازاد کند. به زودي پدر پير دانتس به فقر و فالکت افتاد و چندي پس از سقوط ، از گرسنگي و نا اميدي جان داد. زندان شتديف در قلعه ي شتديف ، سلول هايي بود که هميشه خطرناک ترين و ديوانه ترين زندانيان را دران نگه مي داشتند. اين قسمت، جايي در اعماق سياهچال هاي زير قلعه بود. دانتس را نيز در اين قسمت ، درون سلولي زنداني کرده بودند. در سلول دانتس ،فقط هر صبح و شب کمي باز ميشد تا زندانبان بتواند بشقاب غذايي بدبو و يک پار چ کوچک اب را داخل سلول او بگذارد و بعد دوباره ان را ببندد. به همين دليل دانتس نمي توانست کس ديگري را ببيند. او نمي ددانست که چرا بدون محاکمه ، زنداني شده است. سال اول ، اميدوار بود ويلفور به اشتباهي که رخ داده بود پي ببرد و دستور دهد که او را ازاد کنند؛ اما نمي دانست خود داديار دستور زنداني کردن او را داده است. سال دوم نيز گذشت. دانتس از دنياي خارج کامال بي خبر بود و فقط چهار ديواري سلول و زندانباني را که برايش غذا مي اورد، ميديد. سال سوم و چهارم نيز گذشت. دانتس ديگر به ياد نمي اورد که اباگناهکار بوده است يا بي گناه. ذهنش اشفته بود و داشت ديوانه ميشد. سال پنجم، عليه زندانبان ها و ادم ناشناسي مه او را به ان زندان مخوف انداخته بودند، قيام کرد. زندانبان ها از رفتار خشن او ترسيدندو فکر کردند او را نيز بايد مثل زندانبان ديوانه و خطرناک ديگر، به سياه چال منتقل کنند. در پايان سال ششم ، دانتس ديگر دوست نداشت زنده بماند تصميم گرفت غذا نخورد تا از گرسنگي بميرد. اين بود که ظرف هاي غذايش را د رهواکش کوچکي که روي ديوار سلول بود، خالي مي کرد و چيزي نمي خورد. پس از مدتي، انقدر ضعيف شد که ديگر توان نداشت از رختوابش برخيزد. در حال مرگ بود. همانطور که دراز کشيده بود، صداي درون زندان را ميشنيد. در سکوت زندان، با گوش هاي تيزش مي توانست صداي چک چک قطرات اب را بر سقف باالي سرش ،دويدن موش ها را در اطرافش و حتي تنيدن تار عنکبوت ها را در گوشه سالن بشنود. اما يک شب صداي عجيبي به گوشش رسيد. کسي داشت به ديوار پشت سرش چنگ مي کشيد. قبل از اينکه زندانبان غذا بياورد، مدتي اين صدا تکرار شد و بعد، همه جا در سکوتي سنگين فرو رفت. انگار کسي در حال نقب زدن) راه زيرزميني( بود تا فرار کند. مگر ممکن بود؟ دانتس باورش نمي شد. فکر کرد بهتر است زنده بماند. اگر زنداني ديگري مي توانست نقب بزند و بگريزد، چرا او اين کار را نمي کرد؟ بايد چيزهاي بيشتري راجع به صداهاي پشت ديوار مي فهميد. دوباره شروع به غذا خوردن کرد تا جاني بگيرد. سپس نگاهي به اطراف خود کرد تا وسيله اي پيدا کند و با ان محل اتصال سنگ هاي ديوار را بتراشد و ان ها را لق کند. به وسيله اي اهني احتياج داشت. تنها وسيله اهني، قابلمه ي سوپ ابکي و بخور نميري بود که گاه گاهي زندانبان براي او مي اورد. زندانبان سوپ را در بشقابي مي ريخت . قابلمه اش را بر مي داشت و مي رفت. فکري به ذهن دانتس رسيد. شب بعد، قبل از امدن زندانبان، بشقاب سوپ خود را جلوي در سلول گذاشت. وقتي زندانبان در زندان را با کليد بزرگش باز کرد و داخل شد،پايش را درست روي بشقاب گذاشت و ان را شکست. او غرغر کنان به اطراف خود نگاه کرد تا چيز ديگري پيدا کند و سوپ دانتس را در ان بريزد ، اما چيزي پيدا نکرد. ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد