13
4
823
13
4
823
هر دو خنده از درون برخاسته را فرو خوردند و يواشکي بهم نگاه کردند.خيلي لجم گرفته بود سعي کردم اعتماد به نفسم را از دست ندهم گفتم:خواستگار براي من زياد اومده فکر ميکنيد بعد از مرگ پدرتون کم بمن پيشنهاد ازدواج شد؟ نه من ميدونم چه افرادي خواهان شما بودن بعضيها هم تا بخواي سمج بودن شما زن زيبا و کاملي بودين خيال ميکنين نگاههاي مشتاقي رو که به شما ميشد نميديدم يا متوجه نميشدم چه کساني دنبالتون هستن شايد بعضي رو خودتون هم متوجه نشدين.مثل ساير بچه هايي که در موقعيت من هستند شبها کابوس ازدواج مجدد شما رو با يه مرد غريبه ميديدم مثل ديوونه ها از خواب ميپريدم آخ چقدر شبها نقشه قتل اقاي زرگر رو کشيدم تنها چيزي که در اون زمانها آروم نگهم ميداشت اطمينان از شما بود ميدونستم ما رو رها نميکنين و بدنبال دلتون نميرين ايمان داشتم که شما بهترين و فداکارترين مادر دنيا هستين و ما رو با هيچ چيز عوض نميکنين و به همه ترجيح ميدين فقط حالا نميفهمم چي شده و اين آقا چطو راينهمه روي شما تاثير گذاشته که ما رو فراموش کردين. من هيچوقت شما رو فراموش نکرده و نميکنم تو هم ديگه مردي هستي مثل پسر بچه هايي که هنوز گرفتار عقده اديپ هستن حرف نزن حالا ديگه بايد بدوني که فرزند چه ارزشي براي پدر و مادر داره و هيچ چيزي نميتونه جايگزين اون بشه.تا موقعيکه شماها کوچيک بودين و به حمايت من نياز داشتين خودمو موظف ميدونستم فقط براي شماها زندگي کنم نميدونم اينکار تا چه حد درست بود ولي ميدونستم که نوجواناني مثل تو و سيامک نميتونن براحتي حضور ناپدري رو تحمل کنن هر چند که شايد هم ميتونست کمک و راهنماي خوبي براي شماها باشه و منو در رفع بسياري از گرفتاريها و بدبختيها ياري بده ولي اونموقع هيچ چيزي جز خوشحالي و راحتي شماها برام مطرح نبود اما حالا وضع خيلي فرق کرده شماها بزرگ شدين من وظيفه مو در حد توانم به انجام رسوندم ديگه احتياجي بمن نداريد بعد از اين من براي شما دست و پاگير ميشم فکر نميکني حالا ديگه حق داشته باشم بزندگي و آينده خودم فکر کنم و براي خودم تصميم بگيرم و کاري که دلم ميخواد رو انجام بدم.واقع بين باش اينطور براي شماها هم بهتره از گرفتاريهاي يه مادر تنها و پا به سن گذاشته که خواه ناخواه چرتوقع و بهانه گير ميشه راحت ميشين. نه مامان خواهش ميکنم اين حرفو نزن شما تاج سر ما هستين هنوز هم براي من عزيزترين موجود روي زميني تا روزيکه زنده ام نوکرتم هر کاري بخواي خودم برات ميکنم بخدا اين چند روزم که بهت سر نزدم گرفتار بودم وگرنه تمام فکرم پيش تو بود. همين!تو يه مرد متاهل با اينهمه گرفتاري و مسئوليت چرا بايد تمام فکرت پيش مادرت باشه ؟من همينو نميخوام شماها بايد به فکر زندگي و مسايل خودتون باشين من نميخوام يه نگراني فکري وظيفه يا باري باشم بر دوش شماها ميخوام ببينين که تنها نيستم خوشبختم و خيالتون از جانب من کاملا راحت باشه. احتياجي به اين کار نيست من نميذارم تنها بمونين ما ب عشق و احترام ميخواهيم در خدمت شما باشيم شايد بتونيم ذره اي از زحماتتون رو جبران کنيم. مادرجون من نميخوام!شماها که مديون من نيستين منم کاري جز انجام وظيفه نکردم من ميخوام باقي مونده عمرمو با کسي که ميتونه ارامشي رو که هميشه در آرزوش بودم بمن بده بگذرونم اين توقع زياديه؟ مامان از شما بعيده چطور متوجه نيستين که با اينکار چه بلايي سر ما مي ارين. چه بلايي؟مگه خلاف شرع ميکنم؟ مادر جون خلاف عرف ميکنين که به همون اندازه بده هيچ فکر کردين چنين خبري چطور مثل بمب صدا ميکنه چقدر ما خجالت زده و انگشت نما ميشيم دوستا همکارا و کارمندام چي ميگن؟از همه بدتر چطور سرمو جلوي فاميل عاطفه بلند کنم؟شيرين مواظب باش يه وقت جلوي عاطفه از اين موضوع صحبت نکني ها!.... حالا اگه بفهمه چي ميشه؟ چي ميشه؟تمام احترامي که براي شما قئله از بين ميره بتي که من از شما براش ساختم ميشکنه به پدر و مادرش ميگه به گوش آقاي مقصودي ميرسه تو اداره همه ميفهمن... خوب بفهمن. ميدوني اگه اين خبر به اداره برسه چه چيزا پشت سرم ميگن؟ چي ميگن؟ ميگن آقاي مدير توي اين سن و سال شوهر ننه پيدا کرده ديشب مادرشو با يه مرتيکه الدنگ دست به دست داده چطور ميتونم سرمو بلند کنم. بغض گلويم را ميفشرد نميتوانستم به صحبت ادامه دهم نميتوانستم تحمل کنم از عشق پاک و زيباي من اينطور حرف بزنند بلند شدم سرم به شدت درد ميکرد قرص خوردم و در تايريک روي مبل نشستم و سرم را به پشتي آن تکيه دادم بچه ها مدتي در تراس حرف زدند مسعود عازم رفتن شده بود بداخل آمدند شيرين در حال مشايعت او گفت:همهش زير سر اين خاله پروانه اس هيچي حاليش نيشت مامان بيچاره که اهل اين حرفا نبود بسکه اون تو گوشش خوندهد اينجوري شده. هيچوقت از خاله پروانه خيلي خوشم نمياومد هميشه کاراش و حرفاش بنظرم جلف بود رعايت هيچ چيزو نميکنه اونشب خونه ما دست دراز کرده با آقاي مقصودي دست بده...بيچاره آقاي مقصودي انقدر ناراحت شد مطمئن باش اگه خودش جاي مامان بود تاحالا صد تا شوهر کرده بود. از روي مبل بلند شدم چراغ کم نوري را روشن کردم و گفتم:اين موضوع اصلا به پروانه ربط نداره اين از حقوق شخصي هر انسانيه که براي زندگي خودش تصميم بگيره. بله مامان اين حق توست تو خيلي حقها داشتي و داري ولي تو که نميخواي از همه اونا به قيمت ابروي بچه هات استفاده کني؟ميخواي...؟ سرم درد ميکنه ميخوام بخوانم تو هم ديرت شده بهتره بري سراغ زن و بچه ات. آنشب با وجود خوردن چندين مسکن در تلاطم و تبي عصبي دست و پا زدم افکار متضاد مرا از هر سو ميکشيدند از فکر اينکه باعث رنج و ناراحتي بچه هايم شده ام احساس ناراحتي وجدان ميکردم از سوي ديگر روياي رهايي و آزادي مرا بخود ميخواند آه که چقدر احتياج داشتم يک بار در عمرم خود را از قيد هر مسئوليتي خلاص کنم همه بندها را بگسلم و آزادانه و بي پروا در جهان بزرگ به پرواز در ايم ولي قيافه خسته غمگين و ناخشنود مسعود و اشکهاي شيرين رهايم نميکرد از سوي ديگر ميل دل کششي که بسوي سعيد داشتم و وحشت از دست دادن دوباره او قلبم را ميفشرد.صبح شد ولي توان بلند شدن از جايم را نداشتم تلفن چند بار زنگ زد شيرين گوشي را برميداشت ولي از آن طرف قطع ميشد ميدانستم سعيد است که نگران حال من است و نميخواهد با شيرين حرف بزند.دوباره تلفن زنگ زد شيرين سلام سردي کرد و با بي ادبي گفت مامان پروانه خانمه تلفنو بردار تلفن را برداشتم. چي شده حالا ديگه من پروانه خانم شدم کم مونده فحشم بده. ببخشيد تو ناراحت نشو بدل نگير. نه بابا مهم نيست از خودت بگو تو چطوري؟ افتضاح سر درد ولم نميکنه. مسعود هم فهميد؟چکار کرد؟شيرين که خيلي تنده اونم همينطوره؟ خيلي بدتر. عجب بچه هاي از خود راضي هستن تنها چيزي که براشون اهميت نداره خواست و خوشحالي توست اصلا درک نميکنن....تقصير خودته بسکه در مقابلشون کوتاه اومدي و از خود گذشتگي کردي پررو شدن حالا ديگه تصور اينکه تو هم حق داري رو نميکنن.حالا ميخواي چکار کني؟ نميدنم فعلا بذار کمي خودمو جمع و جور کنم. اين بيچاره سعيد نصف جون شده ميگه دو روزه ازت خبر نداره هر چي هم زنگ ميزنه شيرين گوشي رو برميداره نميدونه اوضاع احوال چطوره ميشه با اون حرف بزنه يا فعلا دوري و دوستي؟ بهش بگو فعلا تماس نگيره خودم بعدا بهش زنگ ميزنم. مي آيي عصري 3 تايي بريم پارک کمي قدم بزنيم. نه بابا حوصله ندارم. من فقط يکي دو روز ديگه اينجام سعيدم چيزي به رفتنش نمونده. نميتونم حالم خوش نيست اصلا نميتونم روي پام بند شم از قول من بهش سلام برسون بعدا بهت تلفن ميکنم. شيرين به چهارچوب در تکيه داده بود و با حرص به حرفهاي من و پروانه گوش ميداد گوشي را گذاشتم و گفتم:بله؟کاري داري؟ نخير... پس چرا مثل دربون جهنم اينجا ايستادي؟ ميخواستم ببينم اين پروانه خانم مگه قرار نبود تشريفشونو ببرن؟پس شرشو کم نميکنه؟ درست صحبت کن خجالت داره آدم در مورد خاله اش اينطوري حرف نميزنه. کدوم خاله...؟من يه دونه خاله دارم اونم خاله فاطيه. بسه ديگه اگه يه بار ديگه در مورد پروانه اينطوري صحبت کردي هر چه ديدي از چشم خودت ديدي فهميدي؟ اوه ببخشيد نميدونستم پروانه خانم چنين جايگاه رفيعي در پيشگاه شما دارن. بله دارن حالا هم ديگه برو بيرون ميخوام بخوابم. طرفاي ظهر بود که سيامک زنگ زد.خيلي عجيب بود هيچوقت اين ساعت تماس نميگرفت.يعني بچه ها آنقدر هول رساندن خبر بودن که نگذاشتند او از سرکار به منزل برگردد.بعد از سلام و احوالپرسي سردي گفت:مامان اين حرفا چيه بچه ها ميزنن؟ کدوم حرفا؟ اينکه شما ميخواي شوهر کني. شنيدن اين نوع حرفا و با اين لحن از دهان بچه هاي خودم خيلي سخت بود با اينهمه محکم و جدي گفتم:اشکالي داره؟ البته که اشکال داره شما چطور ميتونين بعد از همسري مثل پدر من اسم مرد ديگه اي رو ببرين؟اين خيانت به خاطره پدره من برعکس مسعود و شيرين نه آبروم ميره نه برام عجيبه که زني به سن و سال شما ازدواج کنه.ولي نميتونم ببينم خاطره پدر شهيدم لجن مال بشه.همه پيروانش چشمشون به ماست که ببينن چطوري خاطره شو حفظ ميکنيم اونوقت شما ميخواي يه بي سر و پايي رو بياري جاي اون بنشوني؟ خودت ميفهمي چي ميگي سيامک؟کدوم پيروان همچين از پدرت بت ساختي و جوي حرف ميزني که انگار پيغمبر بوده.از يک ميليون ايراني هم که بپرسي يه نفر اسم پدرتو نشنيده.تو چرا دوست داري مدام بزرگ نمايي کني؟ميدونم که اطرافيانت اين کارو باهات ميکنن و تو هم ساده و خوش باور از اينهمه اکرام و تمجيد لذت ميبري و نقش فرزند يک قهرمان رو بازي ميکني عزيزم چشماتو باز کن مردم عاشق قهرمان پروري هستن يک نفرو بزرگ ميکنن تا بتونن پشتش قايم بشن حرفاشونو اون بزنه و اگه خطري هم هست اون سپر بلا بشه و مجازتها رو تحمل کنه.تا خودشون فرصت فرار داشته باشن با پدرتم همين کارو کردن انداختنش جلو براش سينه زدن هورا کشيدند ولي وقتي به زندان افتاد همه فرار کردن و وقتي کشته شد ارتباطشونو با اون انکار کردن.و بعد هم شروع به نقد کرده و اشتباهاتشو شمردن براي ما از قهرمان بازيهاي اون چي موند؟چه کسي د رخونه ما رو زد که بگه شما که خونواده اون قهرمان بودين چطوري زندگي ميکنين؟اگه خيلي با جرات و بي باک بودن در صورت برخورد توي خيابون زير لبي جواب سلاممون رو ميدادن نه پسرم تو به قهرمان نياز نداري.تا بچه بودي شايد قابل درک بود.ولي حالا مرد بزرگي هستي نه لازمه قهرمان بشي و نه پيرو قهرمان باشي روي پاي خودت بايست به افکر شعور و مطالعاتت تکيه کن هر راهي رو که بنظرت درست رسيد انتخاب کن به محض اينکه ديد داره خطا ميرن راي خودتو ازش پس بگير تو نبايد پيرو کسي يا ايدئولوژي باشي که مجبورت کنه همه کاراشو چشم بسته قبول کني و حتي بر اشتباهاتش صحه بگذاري تو انسان کاملي هستي به هيچ اسطوره اي نياز نداري.بذار بچه هات تو رو شخصيتي استوار ببينن که ميشه پشتش پناه گرفت نه کسيکه خودش هنوز به پناهگاه احتياج داره. آه...مامان شما هيچوقت ارزش مبارزات و عظمت پدرمو درک نکردين. هر وقت ميخواست از او غولي بسازد بابا به پدر تبديل ميشد.گويا لفظ بابا براي ان غول کوچک بود. تو هم هيچوقت رنجي رو که من کشيدم و او باعثش بود نفهميدي پسرم چشماتو باز کن اينو براي خودت ميگم حقيقت بين باش پدرت مرد خوبي بود ولي نقاط ضعفي هم حداقل براي ما که خانواده اش بوديم داشت هيچ انساني بي نقص نيست. پدر من هر چه کرد براي مبارزه و نجات انسانها کرد.ميخواست مملکتي به شيوه سوسياليزم و سرشار از برابري و عدل و ازادي ايجاد کنه. آره مثل همون مملکتي که بعد از 70 سال تيکه تيکه شد.مردمش از عدم ازادي بيمار بودند.تو نديدي شهروندان جمهوريهاي جنوبي اين ابرقدرتو که براي کار به ايران مي اومدن چقدر ژنده نا آگاه و پريشان بودند بعد از اون واقعه روزها گريه کردم و ماهها فکر کردم که پدرت براي چي مرد؟ايا اين بود اون مدينه فاضله اي که او براش جان فدا کرد؟چقدر خوشحالم که پدرت نديد کعبه آمالش به چه روزي افتاد. مادر شما از مسايل سياسي چي ميدونين؟من تلفن نکردم که با ما در اين موردا بحث کنم موضوع شما و کاري که ميخواين بکنين مطرحه .من واقعا نميتونم تحمل کنم کسي رو جاي پدرم ببينم همين.و تلفن رو قطع کرد. بحث با سيامک بي فايده بود مشکل سيامک من نبودم مشکل او پدرش بود و من بايد به پاي اين بت ساخته شده قرباني ميشدم. عصر مسعود و عاطفه و پسر نازنينشان که مرا بياد کودکي مسعود مي انداخت بخانه ما آمدند.بچه را از عاطفه گرفتم و گفتم:خوش اومدي عاطفه جون مدتي بود اين کاکل زري رو نديده بودم. تقصير مسعوده خيلي کارش زياده ديگه امروز با اينکه جلسه داشت کارشو ول کرد و زود اومد گفت بايد برم منزل مامان حالش خوب نيست منهم بزور باهاش اومدم حوصله ام سر رفته بود دلم هم براي شما تنگ شده بود. خوب کاري کردي منهم دلم براي تو و اين خوشگل کوچولو تنگ شده بود. خدا بد نده چتون شده؟ هيچي اينا بزرگش ميکنن فقط کمي سر درد داشتم نميخواستم باعث زحمت شما بشم .مسعود رشته حرف را از عاطفه گرفت و گفت:اختيار داريد مامان زحمت چيه؟وظيفه مونه شما بايد ببخشين که من اين مدت گرفتار بودم و از شما غفلت کردم و بهتون نرسيدم. مگه من بچه ام؟که ميخواي بمن برسي.خودم هنوز از پا نيفتادم تو هم بايد بزندگي خودت و زن و بچه ات برسي هيچ هم دوست ندارم بخاطر من کارتو ول کني بيايي اينجا که مثلا انجام وظيفه کرده باشي اينجوري من بيشتر معذب ميشم. عاطفه با نگاهي پرسشگر بچه را که گريه ميکرد بغل کرد و رفت که عوضش کند.منهم بلند شدم به آشپزخانه پناهگاه هميشگيم رفتم.مشغول شستن ميوه ها شدم و گذاشتم تا شيرين با خيال راحت اطلاعات را به مسعود منتقل کنه و نقشه هاي بعدي را بکشد.ولي عاطفه بچه به بغل کنار آنها رفت.با کنجکاوي سعي ميکرد از گفتگوي آهسته و مبهمشان سر در آورد.بالاخره گويا چيزي دستگريش شده باشد با صداي بلند گفت:کي؟کي ميخواد عروسي کنه؟ مسعود با دستپاچگي گفت:هيچکس...!شيرين با خونسردي به کمکش شتافت. يکي از دوستاي قديم مامان که چند سال پيش شوهرش مرده حالا با عروس و داماد و نوه ميخواد شوهر کنه. وا!عجب زنايي پيدا ميشن يکي نيست بهشون بگه تو اين سن و سال ديگه به فکر باقيات و صالحاتتون باشين.برين نماز روزه هاتونو درست کنين.برين طرف خدا اون دنياتونو بسازين.هنوز به فکر دلشون و هوي و هوساشون هستن واقعا که !... من با ظرف ميوه ايستاده بودم و سخنراني غراي عاطفه را گوش مي کردم. مسعود يه شيرين نگاه کرد و چشمش را از من دزديد. ظرف ميوه را روي ميز گذاشتم و گفتم: -يه دفه بهش بگين بره يه قبر بخره و توش بخوابه ديگه! -اين حرفا چيه مامان . زندگي معنوي خيلي دلنشين تر از زندگي ماديه. اين نوع زندگي رو هم آدم بايد در يک سني تجربه کنه. **** نوع برخورد اينها با مسئله ي سن و سال من و طرز فکرشان در مورد زنان در اين سن ، باعث شد بفهمم که چرا زنها دوست ندارند سن واقعيشان را فاش کنند و آن را مانند يک راز سر به مهر پيش خود حفظ ميکنند. روز بعد به خانه ي پروانه رفتم ، شيرين هم لباس پوشيد و گفت: -منم مي آم. -نخير لازم نيست. -دوست ندارين من باهاتون باشم؟ -نه! از وقتي يادمه. نگهبان داشتم. از داشتن محافظ متنفرم. شماها هم از اين طرز رفتارتون دست بردارين. وگرنه سر به کوه و بيابون ميزارم که هيچکدوم دستتون بهم نرسه ها... **** همانطور که پروانه مشغول بستن چمدانهايش بود همه چيز را برايش تعريف کردم ، گفت: -واقعا باور کردني نيست. بچه ها چقدر زود آدمو به اون دنيا ميفرسن. از سيامک تعجب مي کنم. اون چرا نمي فهمه....؟ تو هم واقعا عجب قسمتي داشتي. -خانم جون هميشه مي گفت "سهم هر کس از قبل مشخصه ، براش کنار مي ذارن ، اگه آسمون هم به زمين بياد عوض نميشه" اغلب فکر ميکنم واقعا سهم من از زندگي چي بود؟ آيا اصلا سهم مشخص و مستقلي داشتم؟ يا جزيي بودم از سهم مردان زندگيم که براي باورها ، ايده آلها ، يا هدفاشون ، هر کدام به نوعي مرا به قربانگاه بردند ، براي حفظ آبروي پدر و برادرانم من بايد قرباني مي شدم ، بهاي خواسته ها و ايده آلهاي شوهرم ، قهرمان بازيها و وضايف ميهني پسرانم را من پرداختم . اصلا من کي بودم؟ همسز يک خرابکار ، يک خائن وطن فروش؟ مادر يک منافق؟ زن يک قهرمان مبارزه در راه آزادي؟ يا مادر فداکار و از جان گذشته ي يک رزمنده ي آزاده؟ چند بار منو در زندگي به اوج بردند و بعد با سر به زمين زدند در صورتي که هيچکدوم حق من نبود ، من رو نه به دليل شايستگيها و تواناييهاي خودم بالا بردند و نه سقوط هام محصول اشتباهات خودم بود. انگار هرگز من وجود نداشتم ، حقي نداشتم ، کي براي خودم زندگي کردم؟ کي براي خودم کار کردم؟ کي حق انتخاب و تصميم گيري داشتم؟ کي از من پرسيدند تو چي ميخواي؟ -خيلي روحيه اتو باختي ، هيچوقت اينطوري شکايت نمي کردي ، بهت نمي آد ، تو بايد جلوشون وايسي و کار خودتو بکني. -مي دوني ديگه نمي خوام ، نه اينکه نمي تونم ، مي تونم ، ولي ديگه برام لطفي نداره ، احساس شکست مي کنم ، انگار هيچ چيز با سي سال پيش فرق نکرده ، من با تمام زجري که کشيدم حتي توي خونه ام هم نتونستم چيزي رو عوض کنم. حداقل انتظاري که از بچه هام داشتم يک کمي درک و همدلي بود ، حتي اونا هم حاضر شدند به عنوان يک انسان حقي براي من قائل بشن ، من فقط وقتي ارزش دارم که مادر اونا باشم و در خدمتشون . به قول معروف: خود را ز براي ما نمي خواهد کس ما را همه از براي خود مي خواهند www.booknama.com کتابخانه نودهشتيا سهم من - پرينوش صنيعي wWw . 9 8 i A . C o m ٤٨٥ شادي من و خواست من براشون هيچ ارزشي نداره ، حالا ديگه هيچ ميل و شور و شوقي براي اين ازدواج ندارم ، يه جوري نا اميد شدم ، طرز فکر اونا ارتباط زيباي من و سعيد رو آلوده کرده ، وقتي اونا که فکر مي کردم بيش از همه به من نزديکن ، دوستم دارن و دست پرورده ي خودم هستن اين طور در مورد من و سعيد حرف مي زنن ببين بقيه چي ميگن. چطور من و اونو به لجن خواهند کشيد. -به درک! بذار هر کسي هر جي دلش ميخواد بگه ، نبايد به هبيچ حرف و سخني گوش کني ، قوي باش کار خودتو بکن ، افسردگي اصلا به تو نمي آد ، چاره ي تو ملاقات با سعيده بلند شو ، بلند شو يه زنگ به اين بيچاره بزن ، که تا حالا ديوونه شده ، خيلي منتظره. **** سعيد بعد از ظهر به خانه ي پروانه آمد ، پروانه ديگر دوست نداشت در گفتگوهاي ما حضور داشته باشد. مشغول کارهاي خودش شد گفتم: -سعيد ، خيلي متاسفم. ولي ازدواج ما امکان پذير نيست. من محکومم که هرگز روي سعادت و زندگي آرام خانوادگي را نبينم. چهره ي سعيد به شدت در هم رفت با صدايي شکسته گفت: -تمام جوانيم با اين عشق بي سرانجام تباه شد. در بهترين شرايط هم در عمق وجودم تنها و غمگين بودم. نمي گم به هيچ زن ديگه اي در طول زندگيم توجه نکردم. نمي گم هيچوقت نازي رو دوست نداشتم. ولي به جرات مي گم که تنها عشق زندگيم تو بودي ، وقتي پيدات کردم ، فکر کردم خداوند بالاخره بر من رحمت آورده و خواسته در اين نيمه پاياني عمر روي سعادت رو بهم نشون بده. باور نمي کني شادترين ، آرام ترين و دلپذيرترين روزهاي زندگيم همين روزايي بود که در اين دو ماه اخير با هم گذرونديم. حالا تحمل نبودن تو برام سخت تره. حالا تنهاتر از قبلم. حالا بيشتر از هميشه بهت احتياج دارم. ازت خواهش ميکنم. تجديد نظر کن. تو بچه نيستي . تو ديگه اون دختر شونزده ساله نيستي که اجازه ات دست پدرت باشه تو حالا مي توني خودت تصميم بگيري. نذار دوباره من سقوط کنم. اشک در چشمانم پر بود . گفتم: -ولي پاي بچه هام ر ميونه. بچه هامو چه کنم؟ -يعني تو حرفاي بچه هارو قبول داري؟ -ابدا استدلال و منطقشون براي من پشيزي ارزش نداره . همه ناشي از خودخواهي و خودبينيه ، ولي با همين طرز تفکرشون منو محکوم مي کنن و خودشون رنج مي برن و افسرده و سرگشته مي شن ، من هيچوقت نتونستم دل شکستگي اونا رو ببينم . حالا چطور خودم اين شرمندگي ، خجالت و اندوه و براشون فراهم کنم. از اينکه باعث بشم همکاران ، دوستان و فاميل همسرانشون به اونها به چشم تحقير نگاه کنن احساس گناه مي کنم. بچه هاي من هميشه نقطه ضعف من بودن. -مدتي ممکنه چنين احساسي داشته باشن ، ولي به زودي فراموش مي کنن. -اگه نکنن؟ اگه تا ابد اونو به صورت عقده اي در دلشون نگه دارن؟ اگه اين کار تصوير منو در ذهنشون خدشه دار کنه؟ -به تدريج به شکل اول بر مي گرده. -اگه برنگشت؟ -چه مي تونيم بکنيم؟ شايد اين بهاي زندگي سعادت آيندمونه که بايد بپردازيم. -و هزينه اونو من از بچه هام بگيرم؟ نه! نمي تونم. -بيا يک بار هم که شده در زندگيت دل به دريا بزن "که هرکس دل به دريا زد رهايي يافت"... -نه سعيد جان! "....مرا آن دل که بر دريا زنم نيست"! -به نظرم بچه ها رو بهانه کردي ، خودت اينطوري فکر نمي کني؟ -نمي دونم ، شايد ، آمادگيم و از دست دادم ، خيلي دلم گرفته ، شرايط برام برخورنده بود ، انتظار چنين عکس العمل هايي رو نداشتم. الان آنقدر خسته و غمگينم که نمي تونم تصميمي به اين بزرگي براي زندگيم بگيرم ، احساس مي کنم صد سالمه. نمي خوام از روي لجبازي يا براي ثبات تواناييم اقدامي بکنم ، متاسفم ولي واقعا در اين شرايط نمي تونم جوابي که ميخواي بهت بدم. -ولي معصوم اين جوري دوباره از دست مي ريم. -مي دونم ، در مورد خودم مطمئنم ، براي من مثل يک جور خودکشي مي مونه دفعه ي اولم هم نيست ، ولي مي دوني دردناکترين مسئله و چيزي که واقعا منو از پا در مياره چيه؟ -نه! -اينکه در هر دو دوره عزيزانم ، کساني که بيشترين بستگي را با من داشتند ، اين گونه مردنم را رقم زدند. **** پروانه رفت ، من يکي دو بار ديگر سعيد را ديدم. از او قول گرفتم که با همسرش آشتي کند و همانجا بماند. به هر حال خانواده داشتن ، حتي خانواده نه چندان گرم ، بهتر از خانواده نداشتن است...وقتي از سعيد جدا شدم. قدم زنان به سوي خانه آمدم. باد سرد پاييزي وزيدن گرفت. بسيار خسته بودم. کوله بار تنهاييم سنگين تر شده بود ، و قدمهايم سست و ناتوان تر. خود را در ژاکت سياهم پيچاندم ، به آسمان گرفته نگاه کردم و گفتم: -واي....! چه زمستان سختي در پيش است. پاييز 1379 پايان با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد