
قصه شب/ کنت مونت کریستو - قسمت پنجم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ شب هاي سرد زمستاني با داستان « کنت مونت کريستو» نوشته الکساندر دوما در بخش کتاب آخرين خبر مهمان خانه هاي گرمتان هستيم :) با ما همراه باشيد
قسمت قبل
در همين موقع ، مرسدس به سوي انها امد و از کنت مونت کريستو پرسيد: پسرم راست مي گويد
که شما به جاهاي زيادي سفر کرديد و رنج فراواني کشيده ايد؟
بله خانم! من در زندگي خيلي رنج کشيده ام.
شما خواهر، پسر يا برادر نداريد؟
نه، من هيچ کس را ندارم.
چگونه بدون زن و همسر زندگي مي کنيد؟
تقصير من نيست خانم! وقتي جوان بودم قراربود در مالت با دختري ازدواج کنم. اما جنگ شد و من
مجبور شدم او را ترک کنم. البته فکر مي کردم مرا خيلي دوست دارد و صبر مي کند تا من برگردم،
اما وقتي برگشتم ديدم با کس ديگري ازدواج کرده است.
و بعد ديگر او را نديده ايد؟
نه، چون هرگز به زادگاهم برنگشتم.
به مالت؟
بله به مالت.
هنوز همان دختر در مالت زندگي مي کند؟
بله.
ايا شما ان دختر را بخشيده ايد؟
بله بخشيده ام.
حتما قط او را بخشيده ايد. ايا هنوز هم از کساني که باعث جدايي شما از ان دختر شده اند، متنفريد؟
کنت مونت کريستو لبخند موذيانه زد و گفت: متنفر؟! ابدا. چرا بايد متنفر باشم؟
وقتي مهماني تمام شد،مهمانان يکي يکي سوار کالسکه هاي شان شدند و رفتندو. اندره به تازگي با
پول کنت مونت کريستو کالسکه اي خريده بود. کالسکه اش نو بودو برق مي زد. کالسکه چي ان که
لباسي يک دست و شيک بر تن داشت، کالسکه را جلو در خانه ي مورسر اورد. اما وقتي اندره مي
خواست سوار کالسکه شود ، کسي دست روي شانه اش گذاشت. او فوري برگشت و پيرمردي را
ديد که لباس هايي کثيف و پاره بر تن داشت و به دور سرش دستمالي قرمز رنگ بسته بود.
کالسکه چي اندره پايين پريد تا پيرمرد مزاحم را دور کند و گفت: تو حق نداري اينجا گدايي کني.
پيرمرد لبخند موذيانه زد و گفت: من گدا نيست دوست من! مي خواستم با اربابت صحبت کنم.
ارباب تو هفته ي پيش از من خواست تا کاري برايش انجام بدهم.
اندره که دستپاچه شده بود ،گفت: چه مي خواهي؟
پيرمرد گفت: من خيلي خسته ام و مثل تو شام درست حسابي نخورده ام و نمي توانم راه بروم.
اندره گفت: خب، بگو چي مي خواهي؟
هيچ چيز. چون خيلي خسته هستم و نميتوانم راه بروم، مي خواستم سوار کالسکه س شيک شما
بشوم. متوجه شدي که چه گفتم بندتو؟
اندره باشنيدن نام خود تعجب کرد ، بعد به کالسکه چي گفت: پيرمرد راست مي گويد. من هفته
پيش به او گفتم کاري برايم انجام بدهد. بگذار سوار کالسکه شود. تو برو خانه، من خودم کالسکه را
مي برم.
کالسکه چي گي شده بود، کالسکه را به اندره سپرد و رفت. پيرمرد، سوار کالسکه شد و
اندرهکالسکه را به حرکت دراورد. وقتي به اندازه کافي از خانه دور شدند. اندره کالسکه و رو به
پيرمرد غريبه کرد و گفت: خب، کادروس! براي چه مزاحمم شده اي؟
کادروس و کاوال کانتي
پيرمرد که کسي به جز کادروس نبود، گفت: تو بگو! تو چرا به من کلک زدي؟
من؟! من به تو کلک زدم؟
وقتي با هم از زندان فرار کرديم، گفتي مي روي به ايتاليا تا کار کني، اما امده اي پاريس.
خيلي خب، دلخوري که امده ام اينجا؟
نه دلخور نيستم، اما انگار پولدار تر شده اي و مي تواني به من هم کمک کني.
اندره گفت: اشتباه مي کني
کادروس گفت: نه، اشتباه نمي کنم. کالسکه نو و کالسکه چي داري. لباس هاي شيک پوشيده اي.
حتما معدن طال کشف کرده اي!
مگر خوش شانسي گناه است؟
پس تو ادم خوش شانسي هستي، نه؟ اين اسب و کالسکه و کالسکه چي و لباس هاي شيک را کرايه
نکرده اي. خوب است!
اما تو از قبل اين ها را مي دانستي، چون اگر من هم مثل تو يک دستمال قرمز به سرم بسته بودم و
لباس پاره و کثيف تنم کرده بودم، اصال با من حرف نمي زدي.
تو با من بد کردي پسر! اما حالا پيدايت کرده ام، مي توانم مثل تو لباس شيک بپوشم. تو بچه دل
رحمي هستي؛ اگر دوتا کت داري داري يکي را مي دهي به من. به خاطر داري وقتي گرسنه بودي ،
من هميشه سوپ و لوبياي خودم را با تو تقسيم مي کردم؟
اندره گفت: اره به خاطر دارم.
چه اشتهايي داشتي! االن هم اشتهايت مثل ان وقت هاست؟
اندره خنديد و با دو دلي گفت: اره
کادروس گفت: ان وقت ها خيلي اب زير کاه بودي. هميشه سعي مي کردي کيف ها و قوطي هاي
پولت را از دوست بيچاره ات کادروس، خفي کني، اما من از خوش شانسي شامه ي تيزي دارم.
اندره گفت: اين حرف ها مال گذشته است.
کادروس گفت: تو همه اش بيست سال داري و مي تواني گذشته را فراموش کني. اما من پنجاه ساله
ام و نميتوانم. خب، حالا بگو ببينم اين چيزهاي قشنگ را چه طور بدست اورده اي؟
از خوش شانسي اقبالم زد و به اين ثروت رسيدم.
اقبال؟ چه طوري؟
دوست عزيزم کنت مونت کريستو به من کمک کرد.
کنت؟ حتما ادم ثروتمندي است.
بله. اما بهتر است چيزي به او نگويي، چون تحملش را ندارد.
کادروس گفت: نمي خواهم با او حرف بزنم. اما چون تو او را مي شناسي، بايد به من کمک کني تا
من هم ثروتمند شوم.
حرف بي معني نزن کادروس!
الزم نيست چيزي خرج کني.
حتما مي خواهي لگد به بختم بزنم و از کنت دزدي کنم و دوباره بروم زندان.
نترس بندتو! فقط راهش را نشان بده، خودم بدون کمک تو ترتيبش را مي دهم. خانه ي کنت چه
جوري است؟
يک قصر است.
گفتي قصر؟ بايد نشانم بدهي.
نمي توانم.
حق داري. اما خوش دارم که ببينم. خودم يک جوري ام را مي بينم.
حرف بي معني نزن!
به من کمک کن بندتو!
ناگهان فکري به نظر اندره رسيد و گفت: يک قلم و دوات و کاغذ مي خواهم تا نقشه ي خانه اش را
بکشم.
کادروس گفت: من دارم و از جيب هاي خود قلم و مرکب و کاغذ بيرون اورد و به اندره داد. اندره
لبخندي زد و شروع به کشيدن نقشه ي خانه کنت مونت کريستو کرد.
کادروس گفت: خودش هم هميشه در خانه است؟
اندره گفت: نه، بيش تر وقت ها به خانه وياليي اش که بيرون از پاريس است مي رود. وقتي که او
نيست خانه خالي مي ماند. مطمئنم يک روز باالخره دزد خانه اش را مي زند.
کادروس پرسيد: پول هايش را کجا مي گذارد؟
نمي دانم، ولي به نظرم در کشوي ميز اتاقش در طبقه ي اول
پس حالا که نقشه ي طبقه هم کف را کشيده اي ، نقشه ي طبقه اول را هم بکش! بارک اهلل پسر
خوب.
اندره دوباره قلم به دست گرفت و گفت: خيلي ساده است. اتاق خواب و رختکن در طبقه ي اول
است، اين جا! ان طرف هم اتاق پذيرايي، کتابخانه و اتاق مطالعه است. ميز کنت اين جاست، در اتاق
رختکن.
اتاق رختکن پنجره دارد؟
اندره گفت: دوتا؛ يکي اينجاست، يکي هم ان طرف.
کادروس فکري کرد و گفت: گفتي کنت بيشتر وقت ها به خانه وياليياش مي رود؟
اره، فردا هم مي خواهد برود براي دو روز به انجا برود.
مطمئني؟
اره. صد درصد. خودش به من گفت. مرا خيلي دوست دارد. فکر مي کنم مي خواد بعد از مرگش
همه ي ثروتش را به من ببخشد.
اه تو چقدر خوش شانسي پسر!
اره، اما وقتي ثروتش به من برسد، هواي دوستان قديمي را هم دارم.
راست مي گويي؟ پس تا ان موقع حداقل مي تواني يک هديه به منبدهي. مثال ان انگشتري الماست را
به من بده.
اندره ، انگشتري الماسش را در اورد و به کادروس داد. کادروس انگشتري راگرفت و نگين ان را به
شيشه ي فانوس کالسکه کشيد. الماس،شيشه فانوس را بريد. کادروس گفت: اصلِ اصل است.
اندره گفت: بايد هم اصل باشد، پس چه فکر کرده اي؟ خب، ديگر چه مي خواهي؟
هيچ چيز فردا مي روم خانه ي کنت. خداحافظ بندتو.
بعد همان طور که امده بود، رفت.
دزد
روز بعد، نامه اي بدون امضا به دست کنت مونت کريستو رسيد. فرستنده نامه نوشته بود:
بايد به اطالع تان برسانم که امشب، مردي وارد خانه ي شما خواهد شد و سعي خواهد کرد
کاغذهايي را از کشوي ميزتان در اتاق رختکن بدزدد. لطفا به پليس اطالع ندهيد، چون باعث دردسر
فرستنده نامه خواهد شد. شما ادم شجاعي هستيد. فقط بايد جايي پنهان و منتظر دزد شويد و او را
دستگير کنيد. بهتر است خدمتکارها نيز در خانه نباشند. مي توانيد ان ها را به خانه ي وياليي تان در
خارج از شهر بفرستيد. اگر دزد، خدمتکارها را ببينداز ترس فرار خواهد کرد. چه کسي مي داند؟
شايد دفعه ي بعد ديگر نتوانستم به شما اطالع بدهم.
کنت با خود فکر کرد: حتما دزد ها مي خواهند در خانه تنها بمانم تا خانه ي وياليي را خالي کنند، اما
چرا نوشته اند که خدمتکارها را به خانه وياليي بفرستم؟؟! پس حتما مي خواهند مرا تنها در خانه به
دام بيندازند و بکشند.
کنت، دستور داد همه افراد قصر به جز علي به خانه ي وياليي بروند. سپس يک تفنگ و دو تپانچه
برداشت و با علي در اتاق خواب منتظر دزد شد. در ديوار اتاق خواب، روزنه اي بود که کنت مي
توانست از انجا اتاق رختکن را ببيند. خانه کامال تاريک بود. کنت زبانه ي چفت دري را که بين
رختکن و اتاق خواب بود، در اورد و از روزنه ي ديوار به اتاق رختکن نگاه کرد. هنوز از دزد خري
نبود.
نيمه شب بود که صداي خش خشي از اتاق شنيد.
صداي خش خش باز هم تکرار شد. کنت فهميد که شيشه پنجره را با الماس مي برند. براي چند
لحظه، ضربان قلبش تندتر شد. به علي اشاره کرد تا نزديک تر بيايد. بعد چيز سفيدي را جلوي يکي
از پنجره هاي اتاق رختکن ديد. ان چيز سفيد، ورق کاغذ بزرگي بود که دزد ان را به شيشه پنجره
چسبانده بود تا تکه ي شيشه ي بريده شده بدون اينکه بيفتد، از پنجره جدا شود. بعد، دستي از
سوراخ پنجره وارد اتاق شد و به ارامي پنجره را باز کرد. ان گاه مردي وارد اتاق شد. تنها بود.
کنت با خود گفت: چه ادم رذل و شجاعي!
علي به شانه ي کنت زد و پنجره ي اتاق را نشان داد. کنت به طرف پنجره رفت و خيابان را نگاه
کرد. يک نفر ديگر پايين بود و به خانه نگاه ميکزد.
کنت با خود گفت : خب، پس دو نفر هستند. يکي وارد خانه شده و ان ديگري مواظب است.
ان گاه، به علي اشاره کرد تا مواظب مردي که جلوي خانه است باشد و خودش دوباره از سوراخ
ديوار به اتاق رختکن نگاه کرد.
دزد، در حال بستن درهاي اتاق رختکن بود، اما نمي دانست کنت زبانه ي قفل يکي از درها را بيرون
کشيده است. دزد پارچه ي دور فانوس خود را کنار زد تا ببيند چگونه مي تواند کشوي ميز را باز
کند، اما نور فانوس روي صورتش افتاد و منت صورت دزد را ديد و تعجب کرد. در همين موقع علي
تبرش را باال برد.
کنت اهسته به او گفت: تبر را پايين بياور! بعد به او گفت که چه بکند. علي فوري از اتاق بيرون رفت
و با لباده ي کشيشي و کاله گيس بلند و ريش مصنوعي برگشت.
کنت مونت کريستو فوري سر ووضعش را تغيير داد و دوباره تبديل به پدر بوزوني شد. بعد، يک بار
ديگر از پنجره به خيابان نگاه کرد. همدست دزد هنوز زير چراغ خيابان ايستاده بود. کنت مونت
کريستو او را نيز شناخت و بعد همه چيز را فهميد.
به علي گفت: همين جا باش و تا نگفتم به اتاق رختکن نيا! سپس شمعي را روشن کرد و وارد اتاق
رختکن شد و گفت: شب بخير کادروس عزيز! اين موقع شب اينجا چه مي کنيد؟
قتل
کادروس در حالي که تعجب کردهبود فرياد زد: پدربوزوني!
او نمي دانست کشيش چگونه وارد اتاق شده است، زيرا همه درها رو قفل کرده بود.
کنت مونت کريستو گفت: خوشحالم که مرا شناختيد، اما انگار هنوز هم عوض نشده ايد. دفعه ي
پيش الماس جواهرفروش را دزديد و حال مي خواهيد از خانه ي کنت مونت کريستو دزدي کنيد.
مگر شما زندان نبوديد؟
فرار کردم.
تا باز دزدي کنيد هان؟ واقعا جاي تاسف است.
پدربوزوني به من رحم کنيد. شما يک بار جان مرا نجات داديد. باز هم به من رحم کنيد.
چه طور از زندان فرار کردي؟
وقتي در زندان تولون در جايي بيگاري مي کرديم؛ موقع استراحت بين ساعت دوازده و يک بعد از
ظهر.....
پدر بوزوني حرفش را قطع کرد و گفت: زنداني ها بعد از ناهار يک چرت مي خوابند! واقعا که جاي
تاسف است.
کادروس گفت: ما که نمي توانيم دائم کار کنيم. سگ که نيستيم.
بوزوني گفت: بال نسبت سگ !خب بعد چه شد؟
موقعي که ديگران خوابيده بودند من ودوستم فرار کرديم.
کدام دوستت؟
خودش مي گفت اسمش بندتو است. اسم واقعي اش را نمي دانست. چون نمي دانست، پدر و
مادرش چه کساني بوده اند.
بندتو االن کجاست؟
در پاريس است. صاحب اين خانه، کنت مونت کريستو شيفته ي او شده و مي خواهد بعد از مرگ،
همه ثروتش را به او ببخشد.
کشيش گفت: جدي؟! بندتو چه اسمي روي خودش گذاشته؟
اندره کاوال کانتي.
اما اين همان کسي است که دوستم کنت، در حال نشان دادن پاريس به اوست. با بارون دانگالر و
خانواده اش هم رفت وامد دارد. بايد با اقاي دانگالر اطالع بدهم.
نه، اين کار را نکنيد پدر بوزوني! وگرنه من و بندتو نابود مي شويم.
پدربوزوني گفت: فکر مي کني برايم اهميتي دارد؟ بايد به انها اطالع بدهم.
کادروس گفت: نه، شما اطالع نمي دهيد. و خنجرش را بيرون کشيد و باال برد تا به کشيش بزند.
پدربوزوني، کادروس را گرفت و مچ دستش را چنا با قدرت پيچاند که خنجر به کف اتاق افتاد.
کادروس از درد فرياد زد. پدر بوزوني مچ دستش را باز هم پيچاند و گفت: مجبورم تو را بکشم.
کادروس گفت: رحم کنيد پدر!
خب، حالا بايد نامه اي به بارون دانگالر بنويسي. اين قلم و کاغذ را بردار و هر چه مي گويم بنويس!
کادروس نشست و نوشت:
»به بارون دانگالر«
مردي که خودش را اندره کاوال کانتي معرفي کرده و به خانه ي شما رفت و امد مي کند، در واقع
يک زنداني فراري به نام بندتو است که با از زندان تيلون فرار کرده است.
امضا: گاسپار کادروس
پدربوزوني نامه را گرفت و گفت: خب، حالا برو!
کادروس از پنجره بيرون رفت و پا بر روي پله ي نردبان گذاشت.
پدر بوزوني شمع را باال گرفت تا هر کس که در خيابان است ، ببيند که او از پنجره بيرون مي رود.
کادروس گفت: شمع راخاموش کنيد! ممکن است مرا ببينند.
کنت مونت کريستو به اتاق خواب خود برگشت و از پنجره به خيابان نگاه کرد. کادروس نردبانش
را برد و به ديوار باغ چسباند، اما مردي که در خيابان منتظرش بود، به همان طرف دويد. وقتي
کادروس پا به خيابان گذاشت ، مردي از تاريکي بيرون پريدکادروس او را ديد، اما ديگر دير شده
بود. خنجري در نور چراغ خيابان برق زد و قبل از اينکه کادروس بتواند از خود دفاع کند، در
پشتش فرو رفت. کادروس فرياد کشيد: کمک! کمک ! و به زمين افتاد. مرد موهاي سر او را گرفت
و چند ضربه ي خنجر به او زد و وقتي ديد که ديگر فرياد نمي کشد، پا به فرار گذاشت.
درجست و جوي قاتل
پس از چند دقيقه ، کادروس دوباره فرياد زد و کمک خواست. اين بار پدر بوزوني وعلي، فانوس به
دست ظاهر شدند. بوزوني، علي را به دنبال دادستان و دکتر فرستاد.
کادروس ناله اي کرد و گفت: فايده اي ندارد، قبل از اينکه بيايند من خواهم مرد.
پدر بوزوني پرسيد: فهميدي چه کسي به تو خنجر زد؟
بله، بندتو بود. نقشه ي خانه را هم او به من داد. حتما دلش مي خواست من کنت را بکشم و همه
ثروت کنت به او برسد و يا کنت مرا بکشد و او از شر من راحت شود.
وقتي ديد دارم از خانه بيرون مي ايم، تصميم گرفت مرا بکشد. بايد به دادستان بگويم.
پدربوزوني گفت: بهتر است چيزي بنويسيم و تو ان را امضا کني. شايد دادستان به موقع نرسد.
کادروس گفت: بله، بله، زود باشيد!
پدربوزوني روي کاغذ نوشت: من مي ميرم، اما قاتل من ،هم بندم بندتوست. کاغذ را به کادروس داد
و او ان را امضا کرد.
پدر بوزوني گفت: خب، کادروس! وقت زيادي نداري بهتر است توبه کني.
منظورتان چيست؟
کشيش گفت: منظورم اين است که تو زندگي کثيفي داشتي و خداوند تو را مجازات کرد. سال ها
پيش تو به دوستي خيانت کردي و خداوند به تو هشدار دادو فقير شدي . بعد من پيش تو امدم و
الماس گرانبهايي به تو دادم. تو تا ان موقع در زندگي ات اين پول نداشتي، اما به ان الماس قانع
نشدي. خواستي ان را دو برابر کني. جواهر فروش را کشتي تا هم پول را به چنگ بياوري و هم
الماس را؛ ولي خداوند يک بار ديگر به تو رحم کرد و هشدار داد. تو به زندان افتادي، اما باز فرار
کردي و امروز دست به سرقت زدي. اما اين بار ديگر خداوند به تو رحم نمي کند. براي همين بهتر
است توبه کني.
کادروس گفت: تو که هستي؟
کشيش خم شد و اهسته در گوش کادروس گفت: من سال هاست تو را مي شناسم کادروس!
تو که هستي؟
من؟ من ادمون دانتس هستم. مرا به ياد نمي اوري؟
کادروس گفت: ادمون دانتس! آه خداي من! خداي من! مرا ببخش، مرا ببخش. من از همه گناهانم
توبه مي کنم.
بعد بع پشت افتاد و ساکت شد.
کشيش با خود گفت: خب، اين اولين نفر!
طولي نکشيد که دادستان و پليس سر رسيدند. پدر بوزوني جسد کادروس را به انها نشان داد و
گفت: کنت مونت کريستو به خانه وياليي شان رقته اند. من از ايشان خواهش کردم که اجازه بدهند
موقعي که نيستند، چند جلد از کتاب هاي گران بهاي کتابخانه شان را ببينم. وقتي در کتابخانه بودم ،
دزدي وارد خانه شد و با ديدن من فرار کرد. بعد صداي فريادهايي را از بيرون خانه شنيدم. وقتي
دوان دوان بيرون امدم ، ديدم اين مرد زخمي شده و روي زمين افتاده است.
سپس، ياداشتي را که در ان، کادروس قاتل خود را معرفي کرده بود، به پليس داد.
پليس ، چاقو، فانوس، دسته کليد و لباس هاي او را ) غير از جليقه اش که پيدا نشد( با خود برد.
پليس مدتي در پاريس به دنبال قاتل کادروس گشت، اما نمي دانست که بندتو همان اندره کاوال
کانتي است. به همين جهت هم نتوانست بندتو را پيدا کند.
داستان هايده
يک روز البر مورسر به ديدن منت مونت کريستو امد. هنگامي که با هم صحبت مي کردند، صداي
اهنگي که با گيتار نواخته مي شئ ، به گوش البر رسيد.
او پرسيد: صدا از کجاست؟
هايده در اتاقش اهنگ مي زند.
هايده؟ چه اسم عجيبي! يک بار در اپرا همراه شما بود. او کيست؟
کنت مونت کريستو گفت: شاهزاده است.
شاهزاده! اهل کجاست؟
شرقي است. به او مي گويم که داستان زندگس اش را براي تان تعريف کند. بياييد برويمبا او
صحبت کنيم.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد