آخرين خبر/
نظر به روي تو هر بامداد نوروزي ست شب فراق تو هرشب که هست يلدا نيست
يلدا رماني خواندني از ماجرايي عاشقانه اجتماعي است که به قلم م. مودب پور نوشته شده است. در اين شب هاي سرد زمستاني با اين رمان زيبا در کنار شما مخاطبان فرهيخته هستيم. شاد و کتابخوان باشيد.
لينک قسمت قبل
خانم بزرگ: حالا زوده مينا جون تازه سوار شدم.
نيما اِ..! مگه تاب و سر سره س که تازه سوار شدين؟! مام مي خوايم سوار شيم آخه. نوبت ماس! شما بياين پايين مي
خوايم
بريم قسمت پرش از روي خرک!
ما زديم زير خنده و مسئول پذيرش دستگاه رو خاموش کرد. خانم بزرگم اومد پايين و گفت
مينا جون، خدا رو شکر. حالا بريم قسمت وزنه برداري.
مسئول فيزيوترا پي خانم بزرگ رو برد جلو يه دستگاه که يه دستگيره داشت و بهش سيم وصل بود و انتهاي سيم يه
وزنه ي کوچيک آويزون بود. وقنتي خانم بزرگ جلو دستگاه نشست بهش گفت
خانم بزرگ اگه مي تونين اين دستگيره رو بکشيد طرف خودتون.
خانم زرگ آخه دستام حس توش نيس.
مسئول هر چقدر مي تونين بکشين.
خانم بزرگ دستگيره رو کشيد و گفت
اينکه بهش هيچي وصل نيس!
مسئول فيزيوتراپي که از اينو ديد با خنده گفت
ماشااله خانم بزرگ خيلي رو فرمه !
خانم بزرگ چيکار نکنم جرمه ؟
نيما هيچي خانم بزرگف شما فقط اين دسته . رو بگيرين
خانم بزرگ ت کدوم بسته ؟ رو بگيرم
نيما دسته وزنه رو داد دست خانم بزرگ و گفت
بابا اين وامونده رو چند بار بکس!
خانم برگ اينکه خيلي سبکه مينا جون!
مسئول فيزيوتراپي ببخشين اقاف اسم شما ميناس؟
نيما نخير، تسم من سيماس! ايشون اشتباهي اسمم رو صدا مي کنه!
دوباره همه زديم زير خنده که خانم بزرگ گفت
دکتر جون دو تا ديگه سنگ بزار رو اين دستگاه.
نيما خانم بزرگ فکر مي کنه اومده زور خونه!
مسئول فيزيوتراپي با خنده دو تا وزنه ي ديگه رو به دستگاه اضافه کرد و جالب اين بود که خانم بزرگ خيلي راحت
دستگيره رو مي کشيد و ول مي کرد! ماهام يه گوشه واستاده بوديم و مي خنديديم که خانم بزرگ گفت
دکتر جون دو تا سنگ ديگه م بذار روش! خير ببينه، چه دستگاه خوبيه! دستام يه خرده نرم شد.
مسئول فيزيوتراپي خنديديو هر چي وزنه داشت اضافه کرد به دستگاه
نيما خب حالا يه حرکت يه ضرب اين وزنه بردار نگاه مي کنيم که چطور چغر و سمج پاي وزنه ي سيصد کيلويي
واستاده!
دوباره همه زديم زير خنده. خانم بزرگ که ديد ما مي خنديم گفت
مينا جون، خوب دارم کار مي کنم؟
نيما خانم بزرگ جون شما اصلا عيب و ايرادي تو کارتون نيس . اشکال سر اينه که چند وقتي يه ورز رو گذاشتين
کنار و يه خرده تن و بدن تون کوفت رفته! دو تا ميل و کباده که بگيرين مي اين سر جاي اول تون!
خانم بزرگ بذارم اينارو سر جاي اول شون؟!
نيما ت نه! نه! همون بالا نگه دارين تا سه چراغ سبز براتون روشن بشه بعد!
خانم بزرگ بيچاره دستگيره رو همونجور کشيده بود و ول نمي کرد که نيما گفت
سياوش! بپر زنگ بزن فدراسيون وزنه برداري و بگو زود برسين که يه چهره ي استثنايي در ورزش پيدا شده!
خانم بزرگ مينا جون ولش کنم يا نه؟
نيما ولش کن ديگه خانم بزرگ . مدال طلا رو گرفتي! شما اصلا احتياج به دکتر و دوا نداشتي که! علاج درد شما اينه
که برين تو يه باشگاه ثبت نام کنين
خانم بزرگ: ناشتا برم دست به آب کنم
همه زديم زير خنده. خدايي بود که فقط ما تو قسمت فيزيوتراپي بوديم !
نيما دست به اب نه خانم بزرگ، ثبت نام! اسم نويسي! تو يه باشگاه ، زورخونه ، زورخونه !
خانم بزرگ توپ خونه؟!
تو همين موقع دکتري که خانم بزرگ رو معاينه کرده بودئ اتفاقي از اونجا رد مي شد . از صداي خنده هاي ما اومد
تو و سلام کرد و وقتي تعداد وزنه ها رو روي دستگاه ديد با تعجب گفت
اينارو خانم بزرگ تنهايي کشيدن؟! ماشاله به خانم بزرگ!
نيما: دکتر جون يه شربتي، قرصي، چيزي بنويس يه خده زورش کم بشه !
خانم بزرگ : روي کي کم بشه مينا جون
نيما ترو خدا دکتر جون يه شربتي چيزي براش بنويس جون ما رو خلاص کن!
دکتر خنديد و از مسئول پذيرش کاغذ گرفت و روش يه چيزي نوشت و داد به خانم بزرگ و گفت
خانم بزرگ براتون يه شربت تقويت . نوشتم
خانم بزرگ يه مجلس تسليت برام گذاشتين؟
نيما تقويت! نه تسليت! شربت! شربت ويتامين !
خانم بزرگ بايد برم ورامين ؟!
دکتر يه خنده اي کرد و کاغذ رو داد دست نيما و يه خداحافظي کرد و گذاشت در رفت!
نيما بيا خانم بزرگ! دکتر از دست شما گذاشت در رفت خانم برگ حوصله ي دکتر از من سر رفت؟!
منکه چيزي بهش نگفتم همونجور که همه داشتيم مي خنديديم، سيما بلند شد رفت پيش نيما و خانم بزرگ که داشت بزور با مسئول
حرف مي زد. من و يلدا عقب ار رويه نيمکت نشسته بوديم که يه دفعه يلدا برگشت به من نگاه کرد و فيزيوتراپي گفت
از موقعي که از در خونه حرکت کرديم اصلا به من نگاه نکردين سياوش خانم!
حتما اشتباه مي کنين.
يلدا ت نه. نگاه که نکردين هيچي، حتي يه کلمه م باهام حرف نزدين.
هيچي نگفتم
يلدا چرا امروز صبح بدون مقدمه گذاشتين و رفتين؟
بايد مي موندم؟
يلدا بله. بايد مي موندين. بايد بمونين!
برگشتم تو چشماش نگاه کردم که سرشو انداخت پايين . نفهميدم منظورش چيه . يه آن چشمم افتاد به نيما . داشت
با چشم و ابرو بهم اشاره مي کرد . اونم نمي فهميدم چي مي گه ! بهش اشاره کرد نم که يعني چي مي گي که راه افتاد طرفم و
يه خنده به يلدا کرد و بعد گفت
سياوش جونف تا خانم بزرگ پاي فينال وزنه برداريهف شمام اينجا بيکار نشين . يه تفسيري، يه گزارشي، يه خبري،
دو کلوم حرفي! يه کاري بکن ديگه!
خب اگه باهام کار داري بيام اونجا.
نيما نه عز يزم، چه کاري با شما داريم اونجا؟! ماشااله خانم بزرگ يکي يکي کراحل پرتاب ديسک و خرک و پرش
با نيزه رو داره با موفقيت پشت سر ميذاره!
پس چي؟!
نيما مي گم شمام يه خرده از خانم بزرگ ياد بگير!
نمي فهمم چي مي گي!
نيما يه خنده اي به يلدا کرد و گفت ببخشيد يلدا خانمف با اجازه من يه چيز کوچولو در گوش سياوش جان بگم.
بعد اومد آروم در گوش من گفت : الاغ! حداقل يک عر عر بکن بفهمن لال نيستي!
بعد از يلدا عذر خواهي کرد و گفت ببخشين، من بايد برم به قهرمان ملي مون برسم!
خنده م گرفته بود. تا رفت به يلدا گفتم شما دل تون مي خواهد که من بمونم؟
يه لحظه صبر کرد و بعد گفت بله . دلم مي خواد بمونين. ببينين سياوش خان، من سال هاي زيادي دور از کشورم و مردمم بودم . اکثرا هم تنها .
حالا که برگشتم خودمو باهاشون غريبه مي بينم . دوگانگي عجيبي در من ايجاد شده ! اصلا نمي تونم با کسي معاشرت کنم .
اصلا نمي تونم از خونه بيرون بيام. نه تو خيابون و نه تو خونهف نه تو مهموني ها، هيچ جا ارامش ندارم!
دل تون مي خواد برگردين آمريکا؟
يلدا نه، دلم نمي خواد اما اينجام زندگي برام مشکله . همه يه جوري شدن! تو خونه همه منو از دوستي با مر دم مي
ترسونن !
مي گن نبايد به کسي اعتماد کنم. انگار زيادم اشتباه نمي کنن!
فکر مي کنين که اينا حرفاي درست يه؟
يلدا اصلا نمي دونم چي بايد فکر کنم ! همين چند وقته که برگشتم اينجاف متوجه ي خيلي از اين مسائل شدم .
همين دختراي فاميل که قبلا خيلي با هم دوست بود يم تا حالا صد جور حرف پشت سرم زدن در صورتي که وقتي بتا خودم
صحبت مي کنن يه جور ديگه ن ! چند دقيقه که مي آم تو خيابون که تنها قدم بزنم انقدر ماحمم مي شن که مجبورم برگردم
خونه ! تو خونه م که آرامش ندارم . پدرم يه چيزي به من مي گه اما جلوي عمه م يه چيز ديگه مي گ ه! ماردم همينطور! اصلا
نمي دونم به کي بايد اعتماد کنم ! خودمو گم کردم! شخصيت م رو گم کردم! من اصلا به اين نوع تربيت عادت ندارم . همه
دورو و متظاهر شدن! هيچکس حرف دلش رو به آدم نمي زنه!
اشک تو چشماش جمع شد و سکوت کرد. آروم بهش گفتم
من حرف دلم رو بهتون ز دم. من شما رو دوست دارم يلدا خانم . اگه شمام منو دوست داشته باشين حاضرم تا هر
وقت که بشه صبر کنم.
يلدا از کجا بدونم که دارين راست مي گين؟ من خودم شاهد خيلي از ازدواج ها بودم که به چه وعضي تموم شدن .
مخصوصا اين چند ساله ! دختر و پسر اونجا با هم ازدواج مي کرد ن، اونم غيابي ! عکس پسره رو ميفرستادن ايران و عکس
دختره رو آمريکا. يه مراسمي اينجا مي کرفتن و يه جشن م اونجا . سر يه سال م از هم جدا مي شدن ! من اينو نمي خوام ! تمام
اين کارا فقط به خاطر گرفتن ويزاي آمريکاس ! اينا حاضرن براي ويزا گرفتن دست به هر کاري بزنن ! اين ديوانگي يه ! من
اونجا ياد گرفتم که در مورد زندگيم خودم تصميم بگيرم . به من اونج ياد دادن که اعتماد يه نفس داشته باشم اما تو همين
چند وقت که اومدم اينجا، تمام آموخته هاي من رفته زير سوال ! اينجا خيلي راحت دارين به من القا مي کنن که پدر و مادر و عمه
م هستن که بايد براي زندگيم تصميم بگيرن ! حتي همين خانم بزرگم گاهي در ساده ترين کارها به من دستور مي ده که
چيکار بکنم يا چيکار نکنم! شخصيتم داره فراموش ميشه! دارم پوچ مي شم! پوچ!
تو هيمن موقع نيما از اون طرف بلند گفت
دارين گل يا پوچ بازي مي کنين؟ صداتون تا طبقهي بالا رفت! آروم تر مسابقه رو گزارش کنين!
يلدا سرشو انداخت پايين و نيمام خانم بزرگ رو ورداشت و با مسئول فيزيوتراپي و سيما رفتن سر يه دستگاه ديگه
که از ما فاصله ش بيشتر بود
يلدا مي شه سياوش خان بريم بيرون کمي قدم بزنيم؟ هواي انجا ناراحتم مي کنه.
بلند ش دم رفتم پيش نيما و سيما و بهشون گفتم که ما ميريم بيرون . قرار شد کار خانم بزرگ که تموم شد نيما
ببردش تو تريا تا ما برگرديم.
برگشتم پيش يلدا و با هم از بيمارستان اومديم بيرون و شروع کرديم تو خيابون قدم زدن. يه خرده که گذشت
يلدا گفت تا روزي که منو مي فرستاد ن آمريکاف اصلا به اين مسئله فکر نرکدن که يه دختر در سننين پايين در حال
شکلگيري يه .
من با فرهنگ اونجا بزرگ شدم، با آزاديهاي اونجا، با سرگرمي هاي اونجا، با تفريحات اونجا؛، با مردم اونجا . حالات
بعد از سيزده چهازده سال منو برگردوندن اينجا . درست مثل اينه که يه نفر رو از متاطق حاره ببرن وسط قطب شمال ! اون
آدم چه طوري مي تونه خودشو با محيط جديدش وفق بده؟ همونطور اگه يه نفرو از قطب شمال ببرن بذارن تو مناطق حاره !
ديگه اصلا خودم نيستم . اينجا من سر کوچکترين و ساده ترين مسئله با خونواده م مشکل دارم. مي خوام برم بيرون بايد اجازه
بگيم . مي خوام با دوستن برم بيرون بايد اجازه بگيرم . مي خوام تلفني با يکي صحبت کنم بايد همه بدونن که دارم يا کي
صحبت مي کنم .
حتي مي خوام تلويزيون رو روشن کنم بهم اجازه نمي دن! جالب اينکه خودشونم از اينکه اينجا هستن ناراحتن!
پس براي چي برگشتن اينجا؟
يلدا براي پول ! اينجا خوب پول در مي آد. پولش رو اينجا در مي ارن و تو آمريکا مي ذارن تو بانک يا سرمايه
گذاري مي کنن! خودشونم تنمي تونن تابع قوانين اينجا باشن! براي من اين چيزا عجيبه!
شما خودتون چي؟
يلدا من اينجا رو دوست دارمو از بچه گي م هم دوست داش ت. اون وقتا بزور منو از اينجا بردنف حالام بزور
برگدوندن ! مي دونين؟ من به ايراني بودنم افتخار مي کنم . اونجا بارها سر ايران با اونا در گير شدم . اما حتالا که برگشتم متاسفانه
نمي تونم افکار و ايده هاي همين خونواده و اقوام خودمو قبول کنم . بخاطر اينکه اونقدر توشون تضاد هس که براي آدمي که
چندين سال آمريکا بوده و ترتيب اونجا رو داره، غير قابل قبوله ! خونواده ي من با خودشونم رو راست نيستن ! هر بار که ازشون
مي پرسم که براي چي برگشتين ايران، زود مسئله ي ميهن و وطن رو پيش مي کشن در صورتي که دروغ مي گن! فقط براي پول
برگشتن!
من خيلي تنهام سياوش خان . تو همين چند وقته که برگشتم، افسردگي روحي پيدا کردم . نه تفريحي، نه دوستي، نه
سرگرمي اي،
هيچي! اينا جحتي تو خونه انتتن تلويزيون اران رو قعط کردن ! فقط ماهواره رو نگاه مي کنن ! با هيچکس م رفت و
آمد ندارن چون در شان شون نيس!
روش رو برگردوند. نمي خواست من گريه ش رو ببينم. يه خرده ساکت قدم زديم که گفت
ت شما همينجا تحصيلات تون رو تموم کردين؟
بله.
يلدا ت خوش بحالتون . حد اقل حالا ديگخ به تمام چيزاي اينجا عادت کردين . ولي من چي؟! دبستان رو تازه تموم
کرده بودم
که بر خلاف خواسته خودم بردن م و تو آمريکا پانسيونم کردن و هر ساله، يکي دوبار بهم سر مي زدن . البته هر
بارف يکي دوماهيي پيشم مي موندن. اين ايده ي عمه م بود. مي گفت اين مملکت ديگه جاي موندن نيس!
خيلي طول کشيد تا به اونجا عادت کردم . چه سختي هايي که نکشيدم. البته از نظر روحي چون رنگ موهام با بقيه
فرق مي کرد، همه جا از بقيه ممتايز بودم و وقتي م مي فهميدن که ايراني هستم ديگه بدتر ! خيلي از ايراني ها رو اونجا
ميشناسم که وقتي ازشون مي پرست کجايين، مي گفتن مثلا يوناني يا عرب يا حتي ترک ! مي گفتن اينطوري راحت ترن . اما من
هميشه به
همه گفتم که ايرانيم و افتخار کردم.
مي دونين سياوش خان، اونجا تو مدارس به ما ياد مي دن که اعتماد به نفس داشته باشيم . ياد مي دنکه در مورد
زندگي بايد خودمون تصميم بگيريم و روپاي خودمون واستيم . بهمون بها مي دن . شخصيت مون رو مي سازن . حالا منطبق با
فرهنگ خودشون. تو داشنگاه که د يگه هيچي . روابط پسر و دخر که کاملا آزاده . از نظر تفريح و سرگرمي م که تا دلتون
بخواد ! حالا حساب کنين که بعد از سيزده چهارده سال يه دفعه، بدون آمادگي و انگيزه، منو ورداشتن آوردن اينجا . برام واقعا
سخته که به اينجا عادت کنم. نمي دونم احساس منو ديکه مي کنين يا نه؟
احساس تونو درک مي کنم.
يلدا شما جاي من بودين چکار مي کردين؟
دنبال شخصيتم مي گشتم تا هر چه زودتر پيداش کنم.
يه کم نگاهم کرد و بعد گفت ميشه؟!
حتما يلدا احساس ياس مي کنم.
نبايد اينطوري باشه.
يلدا ولي هس.
ببين، شما دختر تحصيلکرده اي ه ستين. بايد بتونين خوب فکر کنين . مويعت رو خود آدما براي خودشون مي
سازن . يه مقدار از احساس شما بخاطر اينه که از يه محيط به يه محيط کاملا متفاوت وارد شدين و اين طبيعي يه . کم کم بايد
خودتون رو پيدا کنين. بايد براي خودتون تصميم بگيرينف البته عاقلانه.
يلدا چطوري مي تونم براي خودم تصميم بگيرم وقتي تمام ايده هام توئسط خونواده م سرکوب مي شه؟
بايد قوي باشن.
يلدا مي دونين، عمه م برام يه خواستگار پيدا کرده که قراره چند روز ديگه بيان خونه مون!
يه دفعه جا خوردم
يلدا ت ناراحت شدين؟
نه.
يلدا اما صورت تون يه دفعه سرخ شد!
حتما بخاطر سرماس.
يلدا کاش بخاطر چيز ديگه بود!
يه لحظه نگاهش کردم و گفتم
بخاطر چيز ديگه س ! از همون اولين بار که شما رو ديدم، احساس عجيبي بهتون پيدا کردم. دلم نمي خواد کس
ديگه اي جز من حتي يه شما فکر بکنه.
يلدا ت احساس مي کنم که دارين حقيقت رو بهم مي گين.
حقيقت رو بهتون گفتم.
يه گوشه واستاد و تکيه ش رو داد به ديوار و گفت
واقعا تنهام . حتي يه نفر رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم . مادرم فقط دنبال چشم و همچشمي يه. پدرم دنبال
پوله. عمه م دنبال فخر فروشي يه. تنها کسي که دنبال اين چيزا نيس همين خانم جونه. اونم که مي بينين وضعش چه جوريه.
بعد تو چشمام نگاه کرد و در حاليکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت
دوستم داشته باش سياوش ! منم دوستت دارم. مي خوام بهت اعتماد کنم. مي خوام بهت تکيه کنم . تو يه کشور ي
مثل آمريکاف يه دختر مي تونه بدون تک يه به مردي زندگي کنه اما اينجا نه . اينجا حتي هتل ها به يه دختر مجرد اتاق
نمي دن! مي خوام بگن اگه عشق توام اونطوري نباشه که من فر مي کنمف ديگه از من چيزي باقي نمي مونه!
از جيبم يه دستمال در آوردم و دادم بهش و گفتم
وقتي اشک تو چشمات جمع مي شه خيلي خوشگلتر مي شي.
بهم خنديد و گفت اگه بهت بگم يه بار ديگه م بيا خواستگاريم قبول مي کني؟
حتماف اگه پدر و مادرت اجازه بدن که عاليه!
يلدا پس مي اي!
حتما. آرزوي من ازدواج با توئه.
يلدا اگر خونواده م موافقت نکردن چي؟ مياي از ايران بريم؟
تو اينطوري مي خواي؟
يلدا آره. چون اونا اصلا به خواست من توجه ندارن. فقط فکر خواسته هاي خودشونن.
هر جور که تو بخواي اما کمي صبر کن. همه چي درست مي شه.
يلدا من چطوري مي تونم باهات تماس بگيرم؟
شماره ي خونه و موبايل م رو بهش دادم. موبايل نيما رو هم بهش دادم که گفت
حالا ديگه برگرديم.
حالت خوبه؟
يلدا آره، الان ديگه خيلي بهترم. احساس مي کنم دارم خودمو پيدا مي کنم.
تو همون دختري هستي که يادگرفتي رو پاي خودت واستي . تو همون دختري هستي که بهت ياد دادن جسارت و
شهامت
داشته باشي. چيزي فرق نکرده که!
فقط محيط ت عوض شده. اينجام مي توني هموني باشي که بودي.
يلدا حالا بيشتر اميدوارم اما هنوز مي ترسم.
ترس بي معني يه.
يلدا آخه تو آمريکا قانون از زن ها خيلي حمايت مي کنه اما اينجا چي؟
کسي خيال اذيت کردن ترو نداره . خونواده تم اگه چيزي مي گن به خيال خودشون خير و صلاحت رو مي خوان .
پس دليلي
براي ترس نيس. فقط اروم و خونسرد باش و خوب فکر کن. خوب فکر کردن يه نعمته!
يلدا اگه تحت فشار نباشم؛ راحت مي تونم تصميم بگيرم.
کي مي تونه ترو تحت فشار بذاره؟
يلدا مثلا عمه م. اون رو همه نفوذ داره.
به من نگو که دختري با خصوصيات اخلا قي تو و تربيتي که بهت ياد داده چه جوري مصمم باشي، نمي تونه اراده ش
رو به اطرافيانش تحميل کنه ! يا اون تربيت غلط بوده، يا تو درست ياد نگرفتي ! از وقتي که برگشتي چيکار کردي؟ هيچي
! همه ش تو خونه نشستي و دنبال اين هستي که يه جوري بشه يا يه اتفاقي بيفته که موقيعت رو به نفع تو عوض کنه! اينطوري که
نمي شه !
براي چي نشستي تو خونه؟ تحصيلاتت که خوبه . فوق ليسانس داري . برو دنبال يه کار بگرد؛ نه بخاطر پولش !
بخاطر اينکه بتوني خودت رو بسنجي! بتوني خودت رو پيدا کني! پس اين همه درس خوندي براي چي؟
وقتي فهميدي که از عهده ي يه کار ي بر مي اي، حتما از عهده ي کاراي ديگه م بر مي اي! منم هرکاري بتونم برات
مي کنم .
اگه بخواي از همين امروز مي گردم که يه کاري که مناسب باه برات پيدا کنم . من مطمئنم که تو مي توني ! تو دختر
ضعيفي نيستي، اگه بودي نمي توسني تنهايي اين همه سال تو يه کشور ديگه، تنها زندگي کني و موفق باشي ! تو اون قدر قوي
بودي و شهامت داشتي که تو غربت، اونم در سن پايين تونستي باشي و خودت باشي، پس حالام مي توني ! حالام قوي هستي
شايد خيلي قوي تر از کسايي که مي شناسي شون ! چرا خودتو باختي؟ وقتي تو خودتو شعيف تصور مي کني، ديگران بخودشون
اجاز ه مي دن که سرنوشتت رو تعيين کنن ! تو که مشکلي نداري! اينجا، تو اين چند ساله مردم با مشکلاتي سر و کار داشتن که
اگه بفهمي باورت نمي شه ! اونا براي کوچکترين مسئله، مثلا خريد يه شيشه شير، اونقدر دچار مشکل شدن که نمي توني
فکرش رو بکني !
اما هنوز سر پا هستن و هنوز در حال مبارزه با زندگي ! نگو چرت مردم اينطوري شدن ! اين شرايط و موقعيته که
آدما رو عوض
کرده. راست مي گي، ديگه کمتر مي شه به آدما اعتماد کرد اما اونجوري م نيس که فکر مي کني!
براي چي وحشت کردي؟ مگه کجا اومدي؟ تازه برگشتي پيش مردم خودت ! فقط کافيه ايراني باشي و مثل خودشون
فکر کني .
فقط کافيه ايراني باشي و مثل خودشون رفتار کني . ) البته فقط به شرطي که ايراني فکر کنن، نه اين ايراني که حالا
ازش ساختن ع .آ( اون موقع وقتي فهميدن که از خوشوني ديگه مشکل بتونن بهت آزار برسون ! خيلي هام هستن که چون فکر
مي کنن که از خودشون نيستي، نمي تونن دوستت داشته باشن و قبولت کنن ! پس خودت باش و ايراني. به ريشه ت برگرد و .
يه درخت هميشه به ريشه ش زنده س! )اين جمله کلي معني داره که مي شه براي اين هم يه رمان نوشت ع.آ( يه خرده سکوت کردم و بعد گفتم
حالا اگه مي خوايف برگرديم.
بهم خنديد و تکيه ش رو از ديوار ورداشت و حرکت کرديم. تا بيمارستان هيچکدوم حرفي نزديم. دم در
بيمارستان گفت تو خيلي خوب به آدم اعتماد به نفس مي دي ! تو درست مي گي. من نشستم تو خونه و فقط منتظرمف در صورتي که
نبايد اينطوري باشه. شايد خيلي چيزاهست که منتظر منه!
بهش خنديدم و دوتايي رفتيم تو بيمارستان و رفتيم طرف تريا . تا پامونو گذاشتيم تو ترياف ديدم سيما و نيما و خانم
بزرگ پشت يه ميز نشستن و دور تا دورشون پرستارا و دکترا جمع شدن و صداي خنده و شوخي بلنده و نيما داره حرف مي
زنه و بقيه مي خندن . اومدم برم صداشون کنم که يل دا نذاشت . طوري م دور ورشون شلوغ بود و همه جمع شده بودن که
ماها رو نمي ديدن. من و يلدام، همون دم در پشت يه ميز نشستيم و گوش داديم
نيما اگه بخواين هر کلمه که من مي گم ه رِ و کّرِه راه بندازين، سر و کله ي اين سياوش پيدا مي شه و دعوام مي
کنه که معرکه راه انداختم! اخلاق گندي داره! با هر گونه شوخي و جلفبازي مخالفه! مي گين نه از خواهرش، خانم دکتر
فطرت بپرسين!
هر هر هر همه خنديدن و يکي از پرستارا گفت
پس ترو خدا زودتر بگو تا برادر خانم دکتر نيومده.
نيما مي گم اما يه چيزي برام بيارين بخورم گلوم تازه بشه بعد.
يکي از پرستارا پريد و يه چايي براش آورد و گذاشت جلوش که يکي از دکترا گفت
اِه...! نيما خانم زودتر بگو ديگه! الان يه دفعه يکي مونو پيج مي کنن!
نيما خيالت راحت اقاي دکتر. مسئول پيج که همين مهين خانم باشه اينجاس. ديگه پيج بي پيج! گور پدر مريضام
کرده!
همون مسئول پذيرش که اسمش مهين خانم بود و سر جريان آپانديس پدر نيما باهاش اشنا شده بوديم غش کرده
بود از خنده نيما بخندين مهين خانم ! يه بچه گذاشتي تو دامن باباي من و فرستاديش خونه و يه ارث خور و يه ارث خور واسه
من اضافه کردي! حالام نشستي داري مي خند ي. يه دقيقه ديگه م ميري و يه مرد شصت ساله ي ديگه رو مي گي حامله س و
مي زائونيدش و بخوبي و خوشي راهي ش مي کني سر خونه و زندگيش ! خير نداري بعدش چه شري بپا مي شه و طرف
ديگه از خجالت نمي تونه سرش رو تو محل بلند کنه ! باباي بدبختم از شرم و خجالت خودکشي کرد ! بعد از مرگش يه نامه
بالا سرش پيدا کردن که توش نوشته بود چون نمي توانم پدر اين بچه ي طفل معصومم را پيدا کرده و او را وادار به ازدواج با
خود کنم پس به زندگي خود خاتمه مي دهم! بچه ي نازنين را به شما، شما را به خدامي سپارم!
امضا! حسنعلي ذکاوت
دوباره همه زدن زير خنده ! از خنده و صداي قهقه هاي پرستارا و دکترا، صدا به صدا نمي رسيد که هيچي، در تريا
وار مي شد و مريضا مي اومدن اونجا ببينن چه خبره !
مهين خانم بگو ديگه اقاي ذکاوت! الان اف مون )OFF( ! تموم مي شه
نيما خدا نخواد که آن تون )ON( تموم بشه! آف )OFF( ! تموم بشه که چيزي نيس
دوباره همه زدن زير خنده که نيما گفت
آره، داشتم مي گفتم . با اين سياوش داشتيم طرفاي جردن با ماشين مي گشتيم که يه دفعه از تو کوچه يه پرايد که
دو تا دختر توش بودن، بدون اينکه ترمز بگيره اومد بيرون! حالا مي پشت فرمون ماشين ماس؟ اين سياوش مرباس!
دوباره همه زدن زير خنده نيما سيما خانم ترو خدا بهت بر نخوره ها ! دارم باهاش شوخي مي کنم! خلاصه اين سياوش جاي اينکه يا فرمون رو بگيره اون ور يا ترمز کنه، غش کرده! شاپالاق زديم به همديگه! نصفه گلگير ما قر شد و چراغ پرايد اونا شيکست!
پياده شديم و يه نگاه کرديم ديديم نهف کلي خسارت وارد شده . يکي از اون دخترا که راننده بود اومد پايين و
گفت واقعا متاسفم. تقصير ماس . فرعي به اصلي بود، در راه اصلي ! بايد ايست داشته باشيم که نداشتيم ! تا اينو گفت اين
سياوش هالو ام برگشت گفت هيچ اشکالي نداره خانما. اتفاقي يه که افتاده. ظاهرا خسارت زيادي پيش نيومده شما بفرمائين!
پرستارا يه دفعه همه با هم گفتن
آخه چرا؟ آخه چرا؟ چرا ولش ون کرد سياوش خان؟!
نيما آخه اين سياوش خيلي آقاس و بااتيکت! اصلا مثل من نيس!
دوباره همه خنديدن
نيما خلاصه تا اينو سياوش گفت من گفتم سي اوش جون از سر قبر پدرت بذل و بخشش مي کني؟ ترو خدا ببخشين
سيما: خانم ها! با هم شوخي داريم ما!
دوباره همه زدن زير خنده
ادامه دارد