آخرين خبر/
اين شب ها با کتاب «عروسي به اسم ميراندا» نوشته «آنيا ستن» همراه شما دوستان فرهيخته هستيم.
قسمت قبل
سلي کمي قوز کرد و با خنده جواب داد:
-ارباب که اصال عشق سرش نمي شد اون فقط مي خواست مالک اون دختر قشنگ باشه وقتي پدر و
مادر آسيلد پي بردند که داماد پولداري گيرشون اومده دخترشونو راحت به پيتر دادند. وقتي آسيلد
و تايتين رو با کشتي به طرف شمال مي بردند کنيز کم کم متوجه شد که خانمش داره پژمرده ميشه
ديگه از اون طراوت سابق در آسيلد خبري نبود . اون روزهاي سرد زمستون کنار بخاري مي خزيد و
در خودش فرو مي رفت. نه به موهايش شونه اي مي کشيد نه به صورتش پودر مي زد و نه اصال به
خودش مي رسيد. هميشه هم يک دست لباس سياه بدقواره تنش بود که هيچ وقت اونو عوض نمي
کرد. تا اين که پاييز سال بعد پسرشون آدريان به دنيا آمد . ارباب خيلي خوشحال شد و به خاطر
تولد بچه يک سينه ريز الماس و يه چنگ موسيقي به هنوز در اتاق پذيرائي باقي مونده به همسرش
هديه داد. اما آسيلد هرگز به سينه ريز دست نزد. حتي بعد از تولد بچه هم آسيلد عوض نشد.
ارباب مي ديد که نه تنها جسم همسرش بلکه روح اون هم داره به تدريج ازش فاصله مي گيره
روحي که مثل يک سرزمين غبارگرفته شده بود و آسيلد هرگز سعي نکرد از اون حالت خارج بشه .
آسيلد هر روز کنار پنجره مي نشست و به نقطه اي دور دست خيره مي شد. با هيچ کس حرف نمي
زد فقط گاهي اوقات که ارباب بيرون از خونه بود به اتاق نشيمن مي رفت و همراه با چنگ براي
خودش آواز مي خوند . هميشه هم فقط يه آواز مي خوند که در اون چند بار اسم کرئول برده مي
شد تا اين که يک روز....
ميراندا سرش را جلو برد و با هيجان پرسيد:
-ادامه بده سلي بعد چي شد؟
پيرزن سري تکان داد و به آرامي پاسخ داد:
-يه روز اتفاق وحشتناکي افتاد. کشتي ارباب با صخره ها برخورد کرد.بيشتر سرنشينان کشتي غرق
شدند و همه محموله از بين رفت . وقتي ارباب خودشو به خونه رسوند با عصبانيت سراغ همسرش
رفت شونه هاي اونو محکم گرفت و تکان داد و در حالي که سرش داد مي کشيد گفت:
-من بيچاره شدم زن احمق
در ابتدا آسيلد فقط به اون خيره شد اما بعد آرام آرام شروع به خنديدن کرد. دست هاي ارباب از
روي شونه هاي آسيلد افتاد و در حالي که داشت عقب عقب مي رفت پرسيد : چرا مي خندي؟
آسيلد بعد از ماه ها که با هيچ کس حرف نزده بود با خنده اي بلند جواب داد: براي اين که بدبختي
و نکبت وارد اين خونه شده من هميشه به اين خونه مي خندم.
ناگهان صداي سلي متوقف شد ميراندا نفس عميقي کشيد و گفت:
-چقدر وحشتناک حتما طفلک در اون لحهه ديوونه شده بود.
سلي گفت:
-اره اون از اين همه بيچارگي و بدبختي ديوونه شد. همون طور که يه گل گرمسيري نمي تونه بدون
نور خورشيد زنده بمونه روح انسان هم بدون عشق ميميره.
ميراندا گفت:
-اما اون مادر يک بچه بود.
سلي سينه اش را صاف کرد و گفت:
-درسته اون يه مادر بود اما ديگه دير شده بود. آسيلد عقلشو از دست داد و باالخره همون شب به
اتاقش رفت و با چاقو خودشو کشت.
ميراندا آب دهانش را فرو برد و با قيافه وحشت زده هم چنان به سلي خيره شد.
سلي با صدايي آرام گفت:
-هر وقت که بدبختي به اين خونه پا ميذاره اون ميخنده فقط اون هايي که با آسيلد همخون هستند
ميتونند صداي خنده هاشو بشنوند. اما بقيه هم ميتونند گاهي هشدارهاي اونو احساس کنند بدون
اين که صداشو بشنوند. من خودم اينو احساس کردم و فکر مي کنم تو هم احساس مي کني.
ميراندا در حالي که تهاهر به پختگي مي کرد گفت:
-سلي اين داستان خيلي تکان دهنده س اما سال ها پيش اتفاق افتاده ما بايد سعي کنيم داستان هاي
غم انگيز رو فراموش کنيم . من کامال با نهر آقاي وان رين موافقم که معتقده نبايد اين داستان
تکرار بشه .
سلي بي اعتنا به حرف هاي ميراندا يک چپق و کيسه توتون از جيبش بيرون آورد چپق را روشن
کرد سپس پلک هاي چروکيده اش را روي هم گذاشت پکي به چپق زد و دود آن را به درون ريه
هايش فرستاد.
ميراندا که از شنيدن سرگذشت آسيلد منقلب شده بود از جايش بلند شد. او هرگز چنين خرافاتي را
به ذهنش راه نداده بود. به طرف کاترين رفت و گفت:
-عزيزم ميخوام برات داستان بخونم بيابريم باال
بچه سرش را با تمرد تکان داد وگفت:
-نميخوام آنتيه قراره برام شيريني زنجبيلي درست کنه.
ظاهرا کاري از دست ميراندا ساخته نبود. راهش را گرفت و از پله هاي زيزمين باال رفت.
هنگامي که ميراندا در زير زمين بود خدمتکاران شمع هاي اتقا ها را روشن کرده بودند او ا زکنار
اتاق هاي طبقه اول گذشت و در حالي که سرش را با اعتماد به نفس خاصي باال گرفته بود گويي همه
را به مبارزه مي طلبيد.
ميراندا با خود گفت: من به اينجاتعلق دارم من دخترعمه نيکوالس هستم چطور اين عجوزه جرات
ميکنه منو بترسونه .
نگاهي به اثاثيه مجلل فرش هاي گل دار مجسمه هاي مرمرين ظروف چيني زيبا و پرده هاي زربفت
نقش دار انداخت. انگار همه با رايحه سکر آور به او سالم مي کردند.
فصل هفتم
آن سال آب رودخانه زودتر از سال هاي گذشته يخ بست. رفت و آمد کشتي ها متوقف شد و
دراگون ويک ديگر پذيراي هيچ مهماني نبود. نيکوالس که به هجوم سيل آساي مهمانان عادت
کرده بود افسرده به نهر مي رسيد. ميراندا علت افسردگي او را نمي دانست.او اکنون در ماه نوامبر
خودش را با خانواده وان رين تنها مي ديد و از اين جهت بسيار خوشحال بود.
پس از هفته ها فاصله يک بار ديگر نيکوالس حضور ميراندا را درخانه احساس کرد.
صبح يکي از روزهاي ماه نوامبر ماگدا در اتاق ميراندا را محکم زد و وقتي وارد شد بدون مقدمه
گفت:
-خانم ميخواد فورا شما رو ببينه.
ميراندا از جا پريد . خودش را در مقابل آئينه مرتب کرد به موهايش شانه اي کشيد و به دنبال ماگدا
راه افتاد . سابقه نداشت يوهانا صبح زود او را به اتاق خوابش احضار کرده باشد.
يوهانا روي تخت اجدادي دراز کشيده بود. هرکس ديگري روي اين تخت مي خوابيد در آن گم مي
شد اما جثه بزرگ يوهانا تمام تخت را اشغال کرده بود.
اتاق خواب يوهانا بزرگ بود اما به دليل درهم ريختگي و نامرتبي اثاثيه قديمي که از شهر آباني
باخود به همراه آورده بود بزرگي اتاق به نهر نمي رسيد. علي رغم تالش خدمتکاران هميشه در اتاق
همه چيز نامرتب و درهم ريخته بود و جعبه خالي شيريني بريده مجالت و تکه هاي موم رنگي در
گوشه و کنار ديديده مي شد . به تازگي ساختن گل با موم رنگي بين زنان ثروتمند متداول شده بود
و يوهانا به خاطر چشم و هم چشمي خود را عالقمند به ساختن اين نوع گل وانمود مي کرد.
ميراندا با خود فکر کرد اگه اين اتاق من بود قشنگ ترين اتاق اينجا مي شد.
يوهانا با قيافه اي عبوس ميراندا را ورانداز کرد و در يک لحهه نگاهش روي کمر باريک ميراندا
ثابت ماند سپس به تندي گفت:
-ميراندا اين لباس تنگ که پوشيدي اصال بهت نمياد. اين مدل مو هم براي تو مناسب نيست. بايد
موهاتو با يک تور سرببندي.
ميراندا از خجالت سرخ شد وبا کمي ترس پرسيد:
-ببخشيد خانم به خاطر همين منو احضار کرديد؟
يوهانا با خشونت جواب داد:
-نه من از وضع درسي کاترين اصال راضي نيستم معلومه به اندازه کافي به اون توجه نمي کني.
ميراندا با اندوه رويش را برگرداند و گفت:
-ولي خانم من تمام سعي خودمو مي کنم.
يوهانا بي اعتنا به او گفت:
-صدات کردم تا امروز اونو به هودستون ببري مثل اينکه انگشتش ميخچه درآورده بروپيش دکتر
هاميلتون در خيابان ياموند تا اونو ببينه.
ميراندا گفت:
-خانم وان رين من فکر نمي کنم ميخچه باشد.فقط شيشه رفته بود توي دستش که من اونو در
آوردم به هر حال فکر مي کنم چيز مهمي نباشه.
يوهانا لباش را گرد کرد و گفت:
-ولي ماگدا ميگه اون يه ميخچه س در ضمن من چيزهايي الزم دارم که بايد برام بخري بيا اين هم
ليست چيزهايي که ميخوام.
يوهانا دستش را دراز کرد تکه کاغذي را که روي آن با خطي بد نوشته شده بود به دست ميراندا داد
و گفت:
-فورا حرکت کنيد.
ناگهاي صداي پاي يک نفر از پشت سر شنيده شد که پرسيد:
-قراره ميراندا با اين عجله کجا بره؟
هر دو زن برگشتند و يکه خوردند. نيکوالس در حالي که لبخند مي زد در چهارچوب در ايستاده بود
و همسرش را نگاه مي کرد.
قيافه يوهانا در هم رفت. لب هايش را خيس کرد و گفت:
-منو ترسوندي نيکوالس تو معموال سرزده وارد اتاق نميشي
نيکوالس هم چنان بي حرکت ايستاده بود تا پاسخ همسرش را بشنود . يوهانا لباس خوابش را
محکم به دورش پيچيد شب کالهش را صاف کرد و جواب داد:
-ميراندا و کاتري قراره با هم برن هودسون بچه به دکتر احتياج داره.
نيکوالس ابروهايش راباال برد و پرسيد:
-مگه دکتر نمي تونه بياد اينجا؟
يوهانا با لحني خصمانه جواب داد:
-طول ميکشه تا دکتر بياد در ضمن قراره ميراندا براي من چيزهايي بخره کالسکه دم در منتهره.
نيکوالس سرش را به حالت مايل نگه داشت و گفت:
-اتفاقا من هم با کالنتر کار دارم. خوبه همراهشون برم.
يوهانا نفسش را فرو برد و گفت:
-متوجه منهورت نميشم نيکوالس
نيکوالس به آرامي گفت:
-جاده ها نا امن هستند در ضمن هنگام برگشت اون ها هوا تاريک ميشه همين هفته پيش بود که
شورشي ها جلوي کالسکه خانواده ليوينگستن رو گرفتند.
يوهانا بيش از اين حرفي نزد. ميراندا حالتي از درماندگي و عجز را در سيماي او ديد. با خود گفت
آيا يوهانا از شوهرش مي ترسه؟ولي عجيبه نيکوالس هميشه با اون رفتاري محبت آميز داره يعني
همون رفتاري که يوهانا انتهار داره .
آن روز يکي از روزهاي خاطره انگيز زندگي ميراندا بود. آن ها نزديک ظهر به هودسون رسيدند.
ميراندا با مشاهده بندر زيباي هودسون بي اختيار با صداي بلند گفت:
-چقدر اين بندر قشنگه .
او قبال تصور مي کرد شهر مجتمعي از کلبه هاي ساخته شده از خشت و گل است اما منهره خانه هاي
آجري و سنگي زيبا که مهاجرين انگليسي را در خود جاي داده بودند برايش شگفت انگيز به نهر
مي رسيد و اکنون هودسون به شهري پر رونق براي صيادان نهنگ تبديل شده بود. گرچه کشاورزان
هلندي شهر را احاطه کرده بودند اما در طول پنجاه سال گذشته صيد نهنگ توسط خانواده هاي
فولگر ميسي و کافين اداره مي شد.
در حالي که سوار بر کالسکه بودند ميراندا رو به نيکوالس کرد و پرسيد:
-خيابان دياموند کجاست؟ دختر دايي يوهانا گفتند که مطب دکتر هاميلتون اونجاست.
نيکوالس سري تکان داد و جواب داد:
-هاميلتون يه حکيم قديمي بيشتر نيست و به جز جيوه پوست درخت گنه گنه و کنياک داروي ديگه
اي نمي شناسه . کاترين رو ببر پيش دکتر ترنر اون دکتر حاذقي به نهر مي رسه.
ميراندا با تعجي گفت:
-ولي پسردايي اون خيلي بي ادبه ضمنا با پرداخت اجاره زمين ها مخالفه.
نيکوالس به آرامي گفت:
-مطمئن باش وقتي پزشک خانوادگي ما شد افکار احمقانه شو کنار ميذاره.
سپس نيکوالس دستورات الزم را به درشکه ران داد بعد به طرف ميراندا برگشت و گفت:
-من بايد شهردار و کالنتر رو ببينم. وقتي کار شما تموم شد بياييد هتل هودسون من اون جا
منتهرتون هستم.
او از درشکه پياده شد . کالهش را برداشت و همان جا ايستاد تا درشکه دوباره حرکت کرد. چند
دقيقه بعد درشکه به طرف خيابان يونيون پيچيد و در مقابل يک خانه اجري نزديک رودخانه توقف
کرد. بر سر در خانه يک تابلوي حلبي آويزان بود که روي آن نوشته شده بود :مطب دکتر جفرسون
ترنر.
ميراندا آهي کشيد رو به کاترين کرد و گفت:
-مثل اينکه رسيديدم اين هم مطب دکتر.
ميراندا از درشکه پايين رفت و بچه که عروسکش را در بغل گرفته بود به دنبال او آرام از درشکه
پياده شد. ميراندا در حاليکه چکش در مطب را به صدا در مي آورد متوجه همهمه اي از درون مطب
شد . صداي مردانه اي رساتر از صداي بقيه بود به گوش مي رسيد که با فرياد مي گفت:
-اون ها رو بايد داغون کرد الان وقت مماشات و محافهه کاري نيست.
با شنيدن صداي چکش در ناگهان همهمه درون مطب خاموش شد. چند لحهه بعد يک نفر از پشت
در گفت:
-هيس
ميراندا چند دقيقه منتهر ماند تا اين که باالخره جف با موهاي قهوه اي ژوليده اش در را باز کرد.
آستين هاي باال زده اش ماهيچه هاي ورزيده او را بيشتر نشان مي داد.
ميراندا در حالي که دستش را روي شانه کاترين گذاشته بود با تکبر خاصي گفت:
-انگشت دوشيزه وان رين درد مي کنه ارباب گفتند نگاهي به آن بيندازيد.
جف از روي شانه هاي آنها نگاهي به درشکه انداخت که نشان خانوادگي وان رين روي بدنه آن
ديده مي شد. سپس به طرف ميراندا و کاترين برگشت و باخنده گفت:
-چه بدشانسي خيلي خو بياين تو
ميراندا نگاهي غضبناک به جف انداخت در حالي که دست کاترين در دستش بود از کنار او گذشت .
مطب داراي چهار اتاق به عالوه يک آشپزخانه در قسمت انتهايي بود. در اتاق انتهار و اتاق معاينه
افراد زيادي نشسته بودند که در ميان آنها يک زن گريان ديده مي شد. او به محض ديدن ميراندا
اشک هايش را پاک کرد.
جف در حالي که هنوز مي خنديد رو به بقيه همقطارانش کرد و با صداي بلند گفت:
-بچه ها ببينيد کي اومده دوشيزه وان رين.
سپس به حالت تعهيم در مقابل کاترين که با حيرت و انگشت در دهان به دامن ميراندا چسبيده بود
خم شد.
سپس کنايه بيشتري اضافه کرد.
-و دوشيزه عالي مقام و نازک نارنجي ولز اون هم خلق و خوي اشراف رو پيدا کرده باالخره هرچه
باشه دختر عمه اربابه ديگه .
زمزمه اي در اتاق پيچيد. مردي کوتاه قامت با سبيل هاي موشي زرد رنگ جف را به کناري کشيد و
آهسته در گوش او چيزي گفت.
چند لحهه بعد زن از جايش بلند شد. شال نخي خاکستري رنگي روي شانه هاي نحيفش انداخته بود.
او با لحني اندوهگين گفت:
-خانواده وان رين بايد غرق در ناز و نعمت باشند در حالي که من و بچه هايم داريم گرسنگي مي
کشيم.
سپس از کنار ميراندا و کاترين گذشت و از در خارج شد.
جف رو به دوستانش کرد و گفت:
-دوستان بهتره بعدادر اين مورد با هم حرف بزنيم.
سپس به کالسکه خانواده وان رين اشاره کرد. نگاه هايي حاکي از درک اوضاع بين آنها رد و بدل
شد. چند نفر به نشانه تاييد سرهايشان را تکان دادند. چند لحهه بعد مردها آرام از اتاق خارج شدند
و فقط جف و مرد کوتاه قامت باقي ماندند.
ميراندا با مشاهده اين وضع نتوانست خودش را کنترل کند با صدايي خشمناک گفت:
-حتما جلسه تون راجع به پرداخت اجاره زمين بود.
هر دو مرد به او نگاه کردند. جف خنده اي کرد و جواب داد:
-درسته شاهزاده خانم اجازه بدين دکتر اسميت رو بهتون معرفي کنم.
مرد قد کوتاه سرش را با سردي در مقابل ميراندا پايين آورد.
ميراندا به ياد حرف هاي فنيمور کوپر در مجلس ضيافت افتاد که گفته بود يک دکتر کوتوله پيدا
شده که رعيت ها را عليه قانون زمين داري دعوت به شورش مي کنه ميراندا با خود گفت پس اون
شخصي که شورش رعيت ها رو سازماندهي مي کنه همينه .
او در حالي که به هيجان آمده بودبا صداي بلند گفت:
-شما خجالت نمي کشيد مردمو به کارهاي خالف قانون و خرابکاري تشويق مي کنيد. قبل از اين که
شما اين کارها رو شروع کنيد رعيت ها راضي تر بودند.
هر دو دکتر نگاهي به هم انداختند. سن اسميت از جف بيشتر بود اما زماني که هر دو در شهر
کسلتون واقع در ايالت ورمونت دانشجوي پزشکي بودند با هم دوست بودند. اسميت زودتر فارغ
التحصيل شد و از زماني که به حومه کلمبيا نقل مکان کرد راه مبارزه را در چيش گرفت. جف آن چه
را که در توان داشت به کار برد تا به اهداف و آرمان دوستش خدمت کند.
دکتر اسميت بوتون جلوتر آمد و با چهره اي برافروخته بر سر ميراندا فرياد کشيد:
-تو داري حرفهايي که طوطي وار ياد گرفتي تکرار مي کني اينو بدون که رعيت ها هيچ وقت روي
زمين هاي ارباب ها راضي نبودند. پدر من هم رعيت خانواده رنسلر بود دختر کم عقل تو ميدوني
چرا اجداد تو کشور انگليس را ترک کردند؟ براي اين که از زير بار ظلم ارباب ها بيرون بيان و
آزاد زندگي کنند در حال حاضر همه سفيد پوست هاي اين کشور آزادند به جز رعيت هايي که روز
زمين اربابي کار مي کنند. ما الان در يک مرحله سياه و پوسيده از تاريخ قرار داريم ميراثي تلخ از
گذشته .
سپس مشتش را گره کرد. ميراندا يک قدم عقب رفت . کاتري هم در حالي که به ميراندا نگاه مي
کرد يک قدم عقب گذاشت.
ميراندا در دفاع از خود با صدايي ضعيف گفت:
-ولي قانون اين اجازه رو به ارباب ها ميده .
دکتر بوتون با هيجان بيشتري گفت:
-قانون اشتباه ميکنه ما اين قانون رو عوض مي کنيم.
جف که نهاره گر بحث بين دوستش و ميراندا بود جلو آمد و گفت:
-البته بدون توسل به زور با خشونت مبارزه ما لوث ميشه و هدف ما ضربه ميخوره.
دکتر بوتون سرش را به نشانه تاييد گفته دوستش تکان داد و گفت:
-خوب جف بعدا مي بينمت.
سپس با سرعت از اتاق خارج شد.
جف در حالي که لبخند مي زد رو به کاترين کرد و گفت:
-خوب خانم کوچولو حاال بيا جلو تا انگشتتو معاينه کنم.
او دست دختر بچه را گرفت و او را به طرف اتاقي که به عنوان اتاق معاينه از آن استفاده مي شد
برد. فرش قرمز رنگي روي کف اتاق پهن بود و نيمکتي از چوب بلوط در آن قرار داشت که روي
آن چند چاقو و پنس جراحي ديده مي شد. عالوه بر اين ها کمدي پر از شيشه هاي حاوي قرص يک
هاون سنگي با دسته آن چند جلد کتاب پزشکي در گوشه اتاق وجود داشت .
ميراندا چاالکي جف را در باز کردن باندپيچي و تسلط او را هنگام حرف زدن با کاترين ستود اما در
وجود جف چيز بيشتري نديد که از نهر او قابل تحسين باشد.
جثه زمخت و مردانه جف رفتار خشن او و از همه بدتر همکاريش با شورشيان دل او را زد. ساعت
يک و نيم بعد از ظهر شده بود و ميراندا مشتاق بود که هر چه زودتر نزد نيکوالس بر گردد و
مسائلي را که در مطب دکتر شاهد آن بود براي او بازگو کند.
جف پس از معاينه دقيق کاترين سرش را باال برد و گفت:
-چيز مهمي نيست.
ميراندا با بي تفاوتي گفت:
-به نهر من هم چيز مهمي نبود.
جف کمرش را صاف کرد دستانش را صليب وار روي سينه اش کذاشت و گفت:
-اگر اشتباه نکنم اين جا اومدي تا منو دوباره ببيني چشمهات اينو به من ميگن .
ميراندا با شنيد اين حرف از کوره در رفت و گفت:
-اين حرف هاي مزخرف ديگه چيه شما مي زنيد؟
ولي در يک آن از گفته اش احساس ندامت کرد. با خود گفت: يک خانم متشخص هيچ وقت چنين
حرف هايي به زبان نمياورد.
او متوجه شد که جف با خونسردي او را نگاه مي کند و مي خندد.
ميراندا دستکش هايش را باال کشيد کالهش را مرتب کرد و گفت:
-دکتر ترنر ما امروز اينجا اومديم چون نيکوالس ....
اما بالفاصله متوجه اشتباهش شد جمله اش را اصالح کرد و ادامه داد:
-چون ارباب اين طور مي خواست خوب ما ديگه بايد بريم اميدوارم روز خوبي داشته باشيد.
لحن گفته ميراندا به خصوص وقتي به جاي کلمه ارباب اسم نيکوالس را به زبان آورد جف را از حال
خود بيرون آورد. او با دقت بيشتري ميراندا را ورانداز کرد. انگار با آن لباس هاي گران قيمت او را
در زورق پيچيده بودند. اين زيبايي مصنوعي به دل جف نمي نشست او دخترهاي چاق و تپل را که
روحيه اي زنانه داشتند مي پسنديد درست مثل فيت دختر خانواده قولگر که گونه هايي صورتي
رنگ داشت و هميشه موهايش را با روبان آلبالوئي رنگ مي بست.
ميراندا با رفتار کودکانه اش جف را به خشم آورده بود گرچه او نيز ميراندا را حسابي عصابي کرده
بود. جف به فکر فرو رفت. او در وجود ميراندا دختري را ميديد که به طبقه اش پشت پا زده و به
دنبال تجمالتي مي گردد که چشم او را کور کرده است .
او با خود گفت شايد موضوع از اين هم جدي تر باشه و اگر اين اردک کوچولو عاشق وان رين شده
باشه بدون شک دختر بازنده س ولي اگه وان رين قصد اغفال او را نداشته باشه....
جف از اين حد فراتر نرفت. از افکارش بيرون آمد رو به ميراندا کرد و پرسيد:
-آيا وان رين هم با شما به هودسون آمده؟
ميراندا جواب داد:
-بله آقاي وان رين هم همراه ما اومده
چشمان او با اشتياق به طرف ساعت ديواري برگشت و سپس با قدم هاي مصمم به طرف در اتاق
حرکت کرد.
جف بي اختيار بازوي ميراندا راگرفت و با صميمت خاصي پرسيد:
-دوشيزه ولز چرا دوست داريد در دراگون ويک بمونيد؟ آيا دلتون براي خانواده تون تنگ نميشه؟
ميراندا از شدت عصبانيت سرخ شد و درحالي که دست جف را عقب مي زد گفت:
-شما خيلي بي ادبيد اصال اين موضوع به شما ربطي ندارد.
سپس دست کاترين را گرفت و از مطب خارج شد .
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد