نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه ایرانی/ «یلدا»؛ قسمت یازدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه ایرانی/ «یلدا»؛ قسمت یازدهم
آخرين خبر/ نظر به روي تو هر بامداد نوروزي ست شب فراق تو هرشب که هست يلدا نيست يلدا رماني خواندني از ماجرايي عاشقانه اجتماعي است که به قلم م. مودب پور نوشته شده است. در اين شب هاي سرد زمستاني با اين رمان زيبا در کنار شما مخاطبان فرهيخته هستيم. شاد و کتابخوان باشيد. 
قسمت قبل يه دفعه انگار متوجه شد که داره با من دعوا مي کنه! ساکت شد و بعدش گفت ببخشين سياوش خان . اين فرياد ه ايي که بايد خيلي وقت پيش سر خودم يا اون پدرم مي زدم ! ببخشين، ماها هميشه داد و فريادمون وقتي همه چي تموم شده و از دست رفته بلند مي شه! مهم نيس، راحت باشين. شيوا موقعي که داشتم خداحافظي مي کردم، خانم گفت که اين چند روزه رو برم خونه شون . بهم گفت فقط شبا ب رم که از مهمونا پذيرايي گکنم . مي گفت شستشو رو مي ده يکي ديگه . انگار چون من با اون لباس خوشگل شده بودم، مي خواست من فقط جلو مهموناش بيام. فردا عصري زودتر رفتم خونه شون . دلم مي خواست زودتر مهمونا بيان ! مي دونستم روزبه م حتما مي آد . خودش بهم گفته بود! يکي دو ساعت، اومد. يه لباس شيک ديگه پوشيده بود که خيلي م بهش مي اومد. تا رسيد و بعد از احوالپرسي از خانم و اقا پسرش، اومد طرف من و خيلي مودب، سلام کرد . هنوز مهمونا زياد نبودن . دوتايي رو دو تا صندلي نشستيم و از زندگي من و تحصيلاتم پرسيد . وقتي فهميد که من عاشق سينم ا و کارگرداني بودم و به دلايلي مجبور شدم تحصيلاتم رو ول کنم، خيلي خوشش اومد و شروع کرد در مورد سينما و فيلم و شعر و خيلي چيزاي ديگه که من دوست داشتم، صحبت کردن ! واقعا از مصاحبتش لذت مي بردم . انگار داشتم وارد روياهام مي شدم ! لباس قشنگف مرد مورد علاقه و ايده آلم، محيط شاد و دور از غم و غصه و بدبختي ! اصلا دلم نمي خواست که هيچکدوم اينا رو از دست بدم ! از دست دادن هر کدوم شون مثل نابود شدن اينده م بود ! مي دونين، من تا حالا مرد رو فقط با خشونت ديده بودم ! يعني بايد بگم که جز پدر و شوهرم و برادرم، مردي نديده بودم ! پدرم رو که هميشه با کمربند و مست و فحاشي مي شناختم ! تا کوچکترين خطايي ازم سر مي زد، کمربند در انتظارم بود و فحش و اين حرفا ! برادرم که چون دو سال از من بزرگتر بود تو خونه بود که بگذريم دعواهامون، دعواهاي برادر و خواهري بود اما بازم شناسه ش زور بود ! جوادم که ديگه هيچي! سرکوفت و فحش و بد و بياره و کتکاري و اين حرفا ! غير از اين سه تا مرد، ديگه با هيچ مرد يا پسري ارتباط نداشتم که حداقل کمي چشم و گوشم واشه و يه خرده تجربه داشته باشم که به وقتش گول نخورم ! تا اونجايي م که ياد مي آد، دور و ورم همه ش ديوار بوده و ممنو عيت و ترس ! ترس از پدر ! ترس از مرد! مردايي که يا بوي گند الکل مي دادن و يا بوي روغن و بنزين ازشون بلند مي شد ! حرفاي خوب خوب شونم، دستور بود و تحکم و فحش ! هر بارم که نزديک يکي ئشون مي شدن، چه پدرم و چه برادرم و چه شوهرم، با سردي منو از خوشون مي روندن! يعني اصلا يه روي خوش بهم نشون نمي دادن، حالا چرا؟ ! شايد فکر مي کردن که نبايد دختر ور پر رو کرد ! شناخت من از مرد همين بود ! اما يه دفعه يه جوون با خصوصيان کاملا متفاوت بهم برخورده بود ! جاي بودي گندف ادکلن مي زد! جاي لباس چرک و کثيف، لباس شيک و تميز مي پوشيد ! جاي دستور دادن و زور گفتن ازم خواهش مي کرد ! جاي تو ذوق زدن و خفه کردن صدام، ازم تعريف مي کرد ! جاي فحش و بد و بيراه، از زبونش حرفاي قشنگ مي شنيدم ! جاي صحبت عرق خوري و چاقو کشي و لات بازي، برام از شعر و هننر و اين چيزا مي گفت ! براي همين مي گم که فکر مي کردم که به روياهام رسيده بودم! براي همين م اگه مي خواست، باهاش مي رفتم، تا هر کجا که بخواد! يه لحظه مکث کرد و بعد گفت و رفتم! تا همينجا که الان هستم! دو سه شبي مهمونا مي اومدن و مهموني ادامه داشت . پيوند من و روزبه م محکمتر مي شد . ازم خيلي چيزا مي پرسيد . از زندگي، از دوست داشتن، از با هم بودن، از تنهايي ! احساس مي کردم که مي خواد من وبيشتر بشناسه. منم صادقانه روحم رو بهش شناسوندم . روحيکه زخمي درد بود . اونم با غصه اي که تو چشماش مي نشست و مي ديديم، اين روح رو ازم قبول کرده بود. مهموني تموم شد و سيندرلا بايد خداحا فظي مي کرد ! روزبه شماره ش رو هم بهم داد . فردا شبش بهش زنگ زدم. مي خواست بهم کمک کنه . بهم گفت که اگه پول مي خاو بهش بگم . ازم مي خواست که چند روز بهش فرصت بگم. مي خواست فکر کنه و بعد از چند روز فکراشو کرد و ازم خواست که به آپارتمانش برم تا با هم حرف بزنيم. دو دل بودم. مي خواستم بترسم اما چيزي نداشتم که از دست بدم و بخاطرش بترسم! پس رفتم! چرا؟ چرا رفتي؟!! شيوا چون حداقل باهام مثل آدم رفتار مي کرد! نيما بهم اشاره کرد که هيچي نگم. يه لحظه بعد شيوا شروع کرد نگاه کن، من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيانه سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه هاي شب شدم دوباره يه خرده سکوت کرد و بعدش آروم گفت * با يه ماشين شيک اومده دنبالم. يه دسته گل رز کوچيک اما خيلي خوشگل بهم مي ده . برام يه نوار خيلي قشنگ گذاشته و بهم حرفاي قشنگي مي زنه ! مي گه مي خواد بهتر منو بشناسه. مي گه ديگه نمي خواد من جايي کار کنم . مي گه مي خواد با من بمونه . مي گه بايد با پدر و مادرش صحبت کنه. مي گه دوستم داره! * دوباره زير لب زمزمه کرد تو آمدي زدورها و دورها ز سرزمين عطرها نورها نشانده اي مراکنون به زورقي زعاج ها زابرها بلورها مارببر اميد دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شورها دوباره يه خرده سکوت کرد و بعد آروم گفت * تو خونه ي روزبه م، اما هنوز نجيب و پاک * زندگي کردن تلف بودن پلاسيدن نطفه اي را پرورش دادن براي زندگي کردن، و اين تکرار تکرار است! يه لحظه سکوت کرد و بعد گفت ميشه فعلا ازتون خداحافظي کنم؟ خودتو ناراحت نکن. خداحافظ. تلفن رو قطع کرد . من و نيما فقط بهم نگاه کرديم که يه دفعه نيما از جاش بلند شد و دستاش رو برد بالا سرش و شروع کرد به بشکن زدن و قر دادن و آواز خوندن! نيما سلامعليکم آبجي خانم، حال شما چطوري، شوهر امسال شما چطوره سلامعليکم يا آلا والده ي اق موشالا! سلامعليکم سکينه که زندگي همينه ! سلامعليکم ثريا بي لُنگ نري تو دريا! خجالت بکش نيما! اين کارا چيه مي کني؟! نيما بابا ولم کن ! غمباد گرفتم! يه روز اومديم خونه خاله که دل مون واشه ها! شب و روز که غم و غصه دور و ورمون رو گرفته! تلويزيون روشن مي کنيم، يه کانالش زلزله در فلان جا رو نشون مي ده ! يه کانالش قحطي در فلان جا رو نشون مي ده ! يه کانالش جنگ فلان جا رو نشون مي ده ! يه کانالش سيل فلان جا رو نشون مي ده ...! راديو رو روشن مي کنيف موچج کوتاه رديف فلان، تعداد آوارگان فلان جا رو به سعم مون مي رسونه، موج لند رديف فلان، آمار دقيق بي خانمان فلان جا رو به اطلاعمون مي رسوهه ! مي زنيم موج متوسط که نه کوتاه باشه و نه بلند، آلودگي هوا رو مي گه و تعداد کساني که خفه شدن تو خيابون و نفس شون ديگه بالا نيومده! مي ريم يه روزنامه مي خريم، صفحه ي اولش تظاهرات و کشت و کشتار در فلان جا رو تيتر زده ! مي ريم مجله ي بچه ها رو مي گيرم که ديگه از چيزا توش نباشه که خبر نوجوانان معتاد رو چاپ کرده ! مي ريم کتافروشي يه کتاب بهريم دو شب سرمون گرم بشه که کتاباي ترو مي دن دستمون با کلي تعريف و تا ميريم خونه و چهار صفحه ش رو مي خونيمف بايد يه جعبه دستمال کاغذي بذاريم بغل مون و بشينيم زر زر گريه کنيم ! حالا امروز بعد از تحمل اين همه غم و غصهف يه تک پا اومديم اينجا که مثلا با رفيق مون بگيم و بخنديم و شاد باشيم که توام پرده ي سو م از نمايش تراژدي تلفني دختران فريب خورده رو برامون به اجرا در اوردي ! بابا حد اقل بذار شو برا خودم اجرا کنم که خودم يه خرده شاد بشم و انرژي کسب کنم که امشب قرار تلويزيون فيلم بينوايان ! رو پخش کنه دوباره شروع کرد به بشکن زدن و خوندن سيا جون عمه ت قسم قصه نگو که خسته م از بس که غمن آوردي دلمو به درد آوردي حالا يه دونه، حالا دو دونه بگو اين جوونه بمونه اِه ...! سيما بيدار مي شه هآ! يه دستي به موهاش کشيد و گفت خب حالا يه خرده شارژ شدم. تا سه روز ديگه مي تونم غم و غصه تحمل کنم! واقعا که دل خوشي داري! خوش بابحالت! نيما دادم يه شارژ خوشي رو دلم سوار کردن که بطور اتومات تا غم و غصه تو دلم زياد مي شهف راه مي افته و شارژم ميکنه! توام برو يکي واسه خودت بگير! سلامعليکم ضعيفه چه لاغر و نحيفه! زهر مار! بسه ديگه! نيما چيکار کنم؟ دست خودم نيس، شارژم اتومانه! خودش يه دفعه کار مي افته! بلند شو برو خونه تون! بلند شو تا يه کاري دست من و اين کتاب ندادي! نيما باشه، من رفتم، کاري داشتي يه زنگ بزن. به سلامت. کارت داشتم زنگ مي زنم. نيما پس فعلا خداحافظ. سلامعليکم سپيده کور شده خير نديد. دمپايي رو که پرت کردم طرفش، در رو بست و رفت فصل هشتم عصر بود که تلفن زنگ زد. يلدا بود . سلام سياوش. سلام، کجايي؟! يلدا ت کجا بايد باشم؟ خونه م ديگه! خوبي؟ يلدا خب معلومه! اوضاع خونه چطوره؟ يلدا بد نيست . حمايت پدر و مادرم رو دارم! ببينم، مگه قرار نيس که مواظب من باشي و با هم بيشتر رفت و آمد کنيم که همديگرو بهتر بشناسيم؟ من از خدا مي خوام × ؟ پدرت باهات صحبت کرده يلدا آره. يه ساعت ديگه مي اي دنبالم؟ حتما! اصلا همين الان مي آم! يلدا الان نه، همون يه ساعت ديگه خوبه. فعلا خداحافظ. گوشي رو قطع کردم . زود رفتم يه دوش گرفتم و لباس پوشيدم و سوار ماشين شدم و رفتم خونه ي نيما اينا . تا رسيدم ديدم خانم بزرگ و نيما وسط کوچه ايستادن و نيما داره بزور يه چيزي رو از خانم بزرگ مي گيره ! پياده شدم و رفتم جلو که نيما گفت اي بر اون پدرت لعنت سياوش! ببين چه کاري دست من دادي ها! چي شده؟ چرا همچين مي کني؟! خانم بزرگ اِه ...! خوب شد اومدي پسر جون! به اين مينا بگو بره سنگ جمع کنه! من با اين پاي عليل م که نمي تونم راه بيفتم دنبال سنگ! چرا همچين مي کني نيما؟! نيما تو بالکن ايستاده بودم که اين دختره ي شيطون اومد طرف خونه مون! فهميدم بازم مي خواد سنگ پرت کنه ! پريدم پايين! تا رسيدم دم در، ديدم از تو کيفش يه کيسه نايلون پر قلوه سنگ در آورده و داره يه دونه درشتش رو سوا مي کنه که بزنه به يشه ي خوه مون ! بهش مي گم زنگ نداريم که هي سنگ پرت مي کني تو خونه؟ آره گوچه تون سنگ مگه ما نداره! از تو باغچه خونه يه کيسه جمع کردم و آوردم! ول نيما پيرزن رو زشته! نيما اين سنگ بزنه شيشه ي خونه مونو بشکونو زشت نيس! بده من اين کيسه وامونده رو زن! چه عادت بدي پيدا کرده اين! رفتم و کيسه رو از خانم بزرگ گرفتم و بلند گفتم خانم بزرگ کجا مي خواين برين؟ خانم بزرگ چي مي گي مادر؟ ايندفعه بلند جلو سمعک ش داد زدم کجا مي خواين برين؟ خانم بزرگ آهان! اومدم با مينا جون بريم دکتر. ديشب تو مهپاره يه چيزي ديدم. مهپاره نه، ماهواره! خانم بزرگ گهواره چيه؟ مي گم ماهواره!! خانم بزرگ آهان ! همون که مي گي! ديشب نشون مي داد که هي دکتره يه خانمه رو عمل کرد و پوست شو همچين کشيد که شد مثل آيينه ! صاف صاف مکثل پوست دنيک! مي خوام با مينا جون همون بيمارستانه ببينم اين دکتره مي تونه اين دو سه تا چين و چروکِ رو صورتمو صاف کنه. نيما که همونجور مات شده بود به خانم بزرگ يه دفعه با تعجب گفت مي خوان بريم پوست تون رو عمل !!؟ کنين خانم بزرگ دوست کي رو بغل ؟ کنم نيما همين يه کارم فقط مونده بود ! بدو برو خونه تون دختره ي شيطون! ديگه م نبينم بياي اينجا سنگ پرت کني طرف خونه مون ها! بابام مامور مي اره در خوهه تون! ديروز بابام رفت کلانتري شکايت ! کرده! حواست باشه خانم بزرگ بابات چي چي رو حکايت ؟ کرده نيما حکايت نه شکايت ! خانم بزرگ هدايت ؟! ؟ مگه فاميلي شما ذکاوت نيس؟! چرا مي خواين عوضش کنين نيما کرم داريم ! مرض ! داريم خانم بزرگ غرض ! دارين؟! خب هر کي اختيار کار خودشو داره ديگه! حالا راه بيفت بريم که دير مي شه نيما کجا؟!! خانم بزرگ پيش اون دکتره که اون رفتيم. نيما صورت شما ديگه کار بيمارستان نيس، بايد يه سر بريم اتو شويي بذاريم تون زير اتو بخار! نيما اين چيزا رو بهش نگو. يه دفعه مي شنوه، ناراحت مي شه. نيما نکنه خانم بزرگ هي تو اين ماهواره کانال FASHION رو نگاه کنين و بعدش، هوس کنين مانکن !؟ بشين خانم بزرگ من برم چاه کن !؟ بشم؟! بابام مقني بوده يا مادرم تا خانم بزرگ اينو گفت، نيما موهاشو تو چنگش گرفت و نشست وسط خيابون! بلند شو خجالت بکش جلو همسايه ها زشته! نيما بجون تو من دنيا رو مسخره کردم و حريف اين بيست کيلو پيرزن نشدم ! ماشااله دل که نيس! مثل دل يه دختر بيست و چهار ساله س! حالا يه جوري سرشو گرم کن. يلدا الان مي آد، بهش مي گيم يه کاري بکنه. نيما چ ه جوري سرشو گرم کنم؟ يه چيزي بهش بگو ديگه! باهاش از يه چيز ديگه حرف بزن که حواسش بره به يه چيز ديگه! نيما مگه مي شه با اين زن حرف زد! جون من يه کاري بکن! نيم ساعت ديگه يلدا مي اد! نيما جهنم! اينم بخاطر تو! يعني فقط بخاطر تو ! بعد برگشت طرف خوانم بزرگ و گفت بيا خانم خوشگله مي خوام اندازه ي نيم ساعت باهات مکالمه ! کنم خانم بزرگ مي خواي باهام مشاعره !؟ کني؟! الان نيما آره بابا! همين الان شعرم اومده مي خوام مشاعر کنم! يه ميم ! بده که پدر منو در اوردي خانم بزرگ غش غش خنديد و گفت چه حوصله اي دارين شما جوونا! من الان شعرم کجا بود؟! حد اقل بذار من بشينم اين لبه ي جوب که حس تو پام نيس! رفت و راحت نشست رو جدول کنار خيابون و گفت آدم وقتي با شما جوونا معاشرت مي کنه، اصلا غم و غصه از يادش مي ره! نيما اتفاقا ما جوونام که با شما معاشرت مي کنيم، زندگي مون از يادمون مي ره! خان بزرگ مينا جون يه خرده بلند تره بگو! نيما ميگم زندگي مون از يادمون مي ره! خانم بزرگ آهان! افرين! يه خرده بلند تر بگو! نيما که ديگه داشت داد مي زد گفت مي گم زندگي برانم نذاشتي زن ! از صبح، کله ي سحر، با سنگ مي اي در خونه مون !؟ که چي خانم بزرگ به به ! آفرين! ! از صبح، نزديک اهر، با جنگ مي اي در خونه مون ! خيلي خوب شعر مي گي ها مينا چه شعري جون! من مرده بودم از خنده! نيما فقط مات به خانم بزگ نگاه مي کرد خانم بزرگ خب، حالا من بايد چي بدم الان؟ نيما قاعدتا تو اين سن و سال، شما بايد فقط جون ! بدين ديگه! حالا چي شده که هنوز زنده اين اي خدا مي دوه خانم بزرگ بايد نون . بدم؟ من که الان چيزي يادم نمي اد! بايد بهم وقت بدين نيما باشه، ما هر چقدر بخواي بهت وقت مي ديم و خوشحالم مي شيم، بشرطي که بذاري ما جوئونام دو کلمه حرف بزنيم! خانم بزرگ نه مينا جون، من نمي تونم دو تا بيت شعر بگم. نيما قرار شد که شما اصلا حرف نزني ها ! خانم بزرگ ها . بدم؟ سخته اما باشه نيما ببين سياوش جون، از قديم گفتن بهشت به سرزنش ش نمي ارزه! من از خير خواهر تو گذشتم! بابا مي رم يه زن ديگه ميگيرم! آخه تا کي بايد منت تو اون خواهرت رو بکشم و بخاطرش تن به هر کاري بدم ! اين خانم بزرگ حرف زدن معمولي ش ، پدر آدمو در مي اره، واي به وقتي که بخواد شعرم بگه! تا اينو گفت، خانم بزرگ شروع کرد به حرف زدن هان اي دل عبرت بين! هان اي دل عبرت بين! نيما جونمون رو گرتي خانم بزرگ! هان اي دل عبرت بين چي؟! تکليف رو روشن کن ديگه! خانم بزرگ شروع کرد سرش رو آروم تکون دادن و شعر خوندن هان اي دل غمديده حالت به شور! نيما به به! چه تسلطي! از خاقاني خدا بيامرز به حافظ رحمت اله! مرده بودم از خنده! خانم بزرگ هنوز توخودش بود و دنبال بقيه ي شعر مي گشت ! » خانم بزرگ هان اي دل سياه بخت، پنجاه رفت و در خوابي! نيما واقعا به اين هنرمند بايد آفرين گفت ! به يه بين شعر، خدا يامرزي واسه سه تا شاعر خريد! بعد بلند به خانم بزرگ گفت خدا رحمت کنه شيخ اجل، عسدي رو، اما شما بايد بگين اي که هشتاد رفت . در خوابي! پنجاه که خيلي وقته ازش گذشته! اذيتش نکن نيما، انگار ياد گذشته ها و خاطراتش افتاده! تا اينو گفتم، خانم بزرگ سرش رو بلند کرد و به نيما گفت مينا جون، هر چي فکر کردم از هيچکدوم از شاعرا، شعر يسادم نيومد. اينو از خودم گفتم، قشنگه؟ نيما اِاِاِاِ...! روز روشن از سه تا شاعر، شعر دزديده، تازه مي پرسه قشنگه يا نه؟ خانم بزرگ ضيا جون ف . بده تو خنده م گرفت و گفتم آخر شعر شما که ي بود! مگه نگفتين اي که پنجاه رفت و در خوابي؟! پس ف ؟ چيه احتمالا آخر خر و پف کلمه خوابي در شعر سعدي يه! گويه شاعر اينجاي شعر که رسيدهف احيانا يه چرتي م زده نيما ف بوده! داشتيم مي خنديديم که يلدا از خونه شون اومد بيرون و سلام کرد و باهامون احوالپرس ي. خيلي خوشگل شده بود . صورتش برخلاف روزهاي قبل، ديگه غمگين نبود يلدا خانم جون که اذيت تون نکرد؟! نيما اختيار دارين، خدا بهتون ببخشدش ! چه گوهري يه ماشااله! چشمم کف پاش چه استعداد عجيبي در ادبيات داره! اگه مي شه شد ايشون وتو يکي از اين مدارس تيز هوشان ثبت نام مي کردين ! بد نبود ها خانم بزرگ مينا جون، تو مجالس شيک پوشان چي رو وقف عام ؟ کنيم همگي زديم زير خنده و بعد يلدا گفت خب، من حاضرم سياوش. بايد امروز منو ببري و يه جايي مثل موزه يا يه چيز شبيه اونو بهم نشون بدي! من عاشم موزه م. نيما عالي شدم! مجسم کنين مثلا با خانم بزرگ بريم موزه ي ايران باستان و بخواين يه ظرف سفالي متعلق به قرن هفتم رو براش توضيح بديم! تمام موزه رو ميذاره رو سرش! حالا نمي شه يلدا خانم، جاي موزه بريم يه جا آسون تر؟! خانم بزرگ ت يلدا چي مي گه مينا جون؟ نيما مي خواد بره موزه ببينه. خانم بزرگ ت مي خواد روزه بگيره؟! حالا کو تا ماه رمضون؟! نيما بچه ها خواهش مي کنم بازديد از موزه رو کنسل کنين ! من يکي که از عهده ي توضيح و اطلاع رساني » کوزه در مورد هاي سفالي ! واسه خانم بزرگ برنمي آم خانم زوزه هاي شغالي ديگه چه جوري بازي ايه مينا جون! همون مشاعره بهتره! حد اقل يه جا نشستيم و شعر مي بزرگ خونيم! من و يلدا زديم زير خنده. نيما فقط به خانم نگاه مي کرد. رفتم جلو نيما و آروم در گوشش گفتم نيما جون، نمي شه نيم ساعت سر اين خانم بزرگ رو گرم کني که من و يلدا با هم بريم؟ نيما يک مهد کودک با تمام پرسنل ش نمي تونه يه دقيقه از اين بچه نگهداري کنه! من دست تنها چه جوري نيم ساعت سرشو گرم کنه؟ او اگه بخواي مي توني! نيما بابا، آقاي پرهام، دخترش رو دست تو سپرده که مواظبش باشي، مادر زنش رو ديگه دست من نسپرده که ! جون سياوش! نيما الهي به تير غيب گرفتار بشه اين سياوش! ببين چه جوري اين يه مثقال گوشت تن منو مي ده دست اين خانم بزرگ که ابش کنه ها! خيلي خب، راه بيفتين برين! تا من سرشو گرم کردم برين ها! بعد برگشت طرف خانم بزرگ و گفت بيا خانم خوشگله که مي خوان سرتو گرم کنم . خانم بزرگ مي خواي شر منو کم کني ؟ نيما من غلط مي کنم! مي خوام باهات حرف ! بزنم خانم بزرگ مي برف ! بزني؟ برف کجا بود حالا؟! ايشااله يه روز با همديگه ميريم ابعلي اونجا برف بازي خوبه خواي بهم نيما مي خواي بهم برف بزني؟ برف کجا بود حالا؟! ايشااله يه روز با همديگه ميريم ابعلي! اونجا جوون قديم همينه ديگه!