آخرين خبر/ دوش ميآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهاي سوخته بود
رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جامهاي بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود ميدانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
گر چه ميگفت که زارت بکشم ميديدم
که نهانش نظري با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دين ميزد و آن سنگين دل
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود
دل بسي خون به کف آورد ولي ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد