نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ «کمبوجیه و دختر فرعون»- قسمت نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ «کمبوجیه و دختر فرعون»- قسمت نهم
آخرين خبر/ رمان تاريخي و جذاب « کمبوجيه و دختر فرعون» نوشته « گئورگ ابرس» که پيرامون ايران باستان در زمان سلطنت کمبوجيه (پادشاه هخامنشي) و حکومت سلسله بيست و ششم فراعنه مصر نگاشته شده، يکي از معدود رمان هاي تاريخي قرن نوزدهم کشور آلمان است که در قرن بيستم نيز مورد استقبال عمومي قرار گرفته است که هر شب در همين ساعت در بخش کتاب آخرين خبر براي شما همراهان عزيز قرار مي دهيم. همراه ما باشيد قسمت قبل - من با اين تمرين ها آشنايم . در مصر نيز نوجوانان دختر و پسر را به ورزشهاي بدني وا مي دارند . عضلات خود من نيز در نتيجه دويدن هاي طولاني و تمرينهاي بدني و بازي توپ و حلقه ورزيده و نرم شده است . - چقدر عجيب است ! در اين جا کسي به ما زنان کاري ندارد و ما به جز کارهاي خانه و ريسندگي و بافندگي چيزي نمي آموزيم . آيا حقيقت دارد که اغلب زنان مصري هنر خواندن و نوشتن را نيز مي آموزند ؟ - بله ، اغلب دختران و زنان نجيب زاده با اين هنر اشنايند . - به ميترا سوگند که شما قوم باهوش و با فرهنگي هستيد ! در اين جا موبدان و کاتبان و تنها تعداد اندکي از مردم با هنر خواندن و نوشتن آشنا مي شوند . در اين جا به نوجوانان نجيب زاده تنها مي آموزند که راستي پيشه کنند و جز حقيقت سخن نگويند . مطيع و شجاع باشند ، اهورا مزدا را بپرستند ، در شکار و سوارکاري سرامد ديگران باشند ، درخت بکارند و با صناعت تشخيص ادويه و داروهاي گياهي آشنا شوند . اگر کسي مايل به فرا گرفتن هنر خواندن و نوشتن باشد ، مي توانند مانند داريوش ، پس از دوران آموزش به موبدان مراجعه کند . اما زنان از آموزش اين علم بي بهره اند . بسيار خوب ، کار پوشيدن لباس به پايان رسيد . اين گردنبند مرواريد که شاه آن را همين امروز صبح براي تو فرستاده است ، با موي سياه و قيرگون تو بسيار هماهنگ است . بانوي من ، بر من منت بگذار و از جا برخيز ، عجب ! اين کفش ها هم براي تو بزرگ است . اين يکي را امتحان کن ! زيبايي تو در اين لباس چشم را خيره مي کند . اما معلوم است که هنوز به پوشيدن لباس هاي ابريشمين و بلند و کفش هاي پاشنه دار عادت نداري . کمي راه برو تا گام هايت با وقار و مطمئن شود . به ميترا سوگند که از تمام زنان حرمسرا زيباتري ! در اين لحظه در اتاق به صدا در آمد . بوگواس آمده بود تا نيتيت را به حضور کاساندان ، مادر پير و نابيناي کمبوجيه ببرد . شخص شاه نيز در حضور مادرش منتظر ورود دختر فرعون بود . در اين لحظه در اتاق به صدا در آمد . بوگواس آمده بود تا نيتيت را به حضور کاساندان ، مادر پير و نابيناي کمبوجيه ببرد . شخص شاه نيز در حضور مادرش منتظر ورود دختر فرعون بود . خواجه رياکار در حضور نيتيت مثل يک برده مطيع و متواضع رفتار کرد . با سخناني گرم و چاپلوسانه به مدح و ثناي او پرداخت و دختر فرعون را با خورشيد درخشان ، آسمان پر ستاره ، چشمه جوشان خوشبختي و باغ بهشت مقايسه کرد . نيتيت بي آن که به چاپلوسي هاي او توجه کند ، به راه افتاد و در حالي که قلبش از هيجان به شدت مي تپيد به اقامتگاه مادر شاه وارد شد . پنجره هاي اين تالار با پرده هايي از ابريشم سبز هندي پوشيده شده بود . اين پرده ها از تابش نور تند خورشيد جلوگيري مي کرد ، به طوري که تالار با نور محو و کمرنگي که مناسب حال کاساندان و چشمان تقريبا کور و بيمار او بود ، روشن شده بود . کف تالار را با يک قالي بزرگ و سنگين بابلي پوشانده بودند که پاي هرکسي تا مچ در پشم هاي رنگارنگ آن فرو مي رفت . ديوارهاي تالار در حقيقت موزاييک بزرگي بود که آن را از عاج ، سنگ لاک پشت ، طلا ، نقره ، مالاخيت ، چوب صندل و کهربا ساخته بودند . نيشيمنگاه صندلي هاي مطلاي تالار را با پوست شير فرش کرده بودند و ميزي که در کنار شهبانوي نابينا قرار داشت ، از نقره خالص بود . کاساندان که لباس آبي نيلوفري رنگي با گلدوزي هاي فاخر به تن داشت . بر روي صندلي سنگين و گرانبهايي نشسته بود . بر فراز موهاي سپيد و نقره اي رنگش چادر بلندي از جنس حرير مصري به چشم مي خورد که گردنش را مي پوشاند و انتهاي آن در زير چانه به شکل يک پروانه بزرگ گره خورده بود . در چهره صاف و آرام و موقر پيرزن ، که تعداد سالهاي عمرش از شصت و پنج افزون بود ، آثار خوش قلبي و مهرباني و بزرگواري نمايان بود . چشمهاي پيرزن بسته بود ، اما هر کسي که به او مي نگريست ، بي اختيار منتظر مي ماند تا شايد اين چشم ها باز شود از زير پلکها يک جفت ستاره درخشان و گرم خودنمايي کند . با آن که روي صندلي نشسته بود . ابعاد بدن و حالت اندامش نشان مي داد که قد بلند و رشيد بود . همه چيز او شاهانه و با وقار بود و از بيوه کوروش بزرگ جز اين انتظاري نمي رفت . دختر کوچکترش آتوسا در کنار او روي چهارپايه کوتاهي نشسته بود و نخ مي ريسيد . کمبوجيه در برابر مادر پيرش نشسته بود و در پشت سر کاساندان در تاريکي گوشه اتاق ، نبن خاري ، چشم پزشک مصري آماده خدمت ايستاده بود . هنگامي که نيتيت وارد تالار شد . شاه از جا برخاست و همسر آينده خود را نزد مادرش کاساندان برد . دختر آمازيس در برابر ملکه پير به زانو در آمد و با احترام و صميميت بر دستش بوسه زد . پيرزن نابينا دست دراز کرد و پس از يافتن نيتيت ، دست بر سر او گذاشت و گفت : - به خانه ما خوش آمدي ! من درباره تو چيزهاي خوب فراواني شنيده ام و اميدوارم که با آمدن تو ، دختري خوب و مهربان نصيب من شده باشد . نيتيت دوباره دست نرم و چروکيده پيرزن را بوسيد و با صدايي آهسته گفت : - از سخنان محبت آميزت سپاسگزارم . اي همسر کوروش بزرگ . به من رخصت بده تا تو را مادر بنامم . هفته هاست که اين نام عزيز را بر زبان نرانده ام و سخت نيازمند سايه پر عطوفتي هستم که بتواند جاي مادر را در قلبم پر کند . از دل و جان خواهم کوشيد تا تو را از خود نااميد نکنم .اما اي بانوي بزرگوار ، توهم در اين سرزمين غريب نصايح و آموزش هايت را از من دريغ نکن . بگذار در لحظاتي که غم غربت قلبم را مي فشارد و دوري عزيزان اشک به چشمم مي راند ، به دامان تو پناه ببرم و در آغوش پر مهرت غم خود را فراموش کنم . تمام آرزوهايم را در يک جمله خلاصه مي کنم : مادرم باش ! پيرزن نابينا گرمي اشک نيتيت را بر دست هاي خود احساس کرد و با مهرباني بر پيشاني دخترک بوسه زد و گفت : - احساس تو را درک مي کنم . درهاي قلب من هميشه به روي تو باز است . همان طور که من تو را دخترم مي نامم ، تو نيز مرا مادر بخوان ! تو تا چند ماه ديگر همسر قانوني پسرم خواهي شد و من اميدوارم که لطف وبرکت اهورامزدا شامل حال تو شود و به زودي به تو هديه اي عطا کند که تو را از وجود مادر بي نياز مي سازد . زيرا که در آن صورت تو خود مادر خواهي بود و فرزندي خواهي داشت که تو را به اين نام خواهد ناميد . کمبوجيه گفت : - بله اميدوارم که اهورامزدا اين لطف را شامل حال ما کند ! مادر ، از اين که همسرم را مي پسندي و مهر او را به دل گرفته اي خوشحالم ، مطمئنم که نيتيت به زودي ، يعني هنگامي که زبان و مذهب و رسوم ما را فرا گرفت ، از زندگي در ايران زمين راضي خواهد بود . اگر نيتيت تمام سعي خود را به کار گيرد ، تا سه الي چهار ماه ديگر مي توانم او را به عقد خود در آورم . مادر پاسخ داد : - ولي قانون چه مي شود ؟ قانون مي گويد .... شاه فرياد زد : - من دستور مي دهم چهار ماه ديگر مراسم ازدواج ما برپا شود ! و مي خواهم آن کس را که پرواي مخالفت با امر مرا دارد بشناسم ! اکنون بدرود ، بانوان عزيز ! نبن خاري ،مراقب چشمهاي ملکه مادر باش .و اگر همسرم اجازه مي دهد تو به عنوان هم وطن نيتيت ، مي تواني فردا او را ملاقات کني ، بدرود ! برديا هم به همه شما سلام رساند . او اکنون براي جنگيدن با تپورها در مسير ري اسب مي راند . آتوسا اشک چشمش را سترد و ساکت ماند . اما کاساندان خطاب به کمبوجيه گفت : - اي کاش اجازه مي دادي پسر کوچکم چند ماهي نزد ما بماند . سردارت مگابيز هم مي تواند بدون کمک برديا قوم کوچک تپور را سياست کند . شاه پاسخ داد : - از اين بابت مطمئنم اما اين تقاضاي خود برديا بود که مي خواست هرچه زودتر براي نشان دادن شجاعت و توانايي خود به جنگ برود . به همين دليل او را به جبهه جنگ فرستادم . مادر شاه پرسيد : - ولي آيا بهتر نبود چند ماهي صبر مي کرد و در جنگ بزرگ ما با ماساگت ها افتخار و شهرت بيشتري کسب مي نمود ؟ آتوسا به تندي گفت : - و اگر پيکان يکي از سربازان تپوري سينه او را بشکافد ، در حقيقت تو او را از انجام مقدس ترين وظيفه يک انسان محروم کرده اي ، چون در اين صورت برديا نخواهد توانست انتقام مرگ پدرمان کوروش را باز ستاند ! کمبوجيه با خشونت گفت : - خاموش ! آيا بايد وظيفه زنان و کودکان را به تو يادآوري کنم ؟ حد خود را نگه دار و مطمئن باش که بردياي خوش اقبال زنده خواهد ماند و من اميدوارم که او بتواند شايستگي خود را براي دريافت اين همه محبت و احترامي که تاکنون مثل صدقه از همه سو به دامان او سرازير شده ، در عمل نشان دهد . کاساندان پرسيد : - چطور مي تواني چنين سخناني را بر زبان براني ؟ آيا برادرت واجد تمام صفات مردانه نيست ؟ آيا اين گناه اوست که تاکنون فرصت نيافته است همچون تو شجاعت خود را در ميدان جنگ ثابت کند ؟ تو شاهنشاهي و من به اوامر تو احترام مي گذارم ، اما به عنوان فرزندم بايد تو را سرزنش کنم ، زيرا تو ، نمي دانم به چه دليل ، مادر پير و نابينايت را از عزيزترين شادي زندگي اش محروم کرده اي . من مطمئنم که برديا بيشتر دوست داشت تا زمان جنگ با ماساگت ها نزد ما بماند . اما خواست تو چيز ديگري بود و .... کمبوجيه که رنگ از گونه هايش پريده بود ، سخنان مادر را قطع کرد و گفت : - و هرچه من بخواهم ، خوب و درست و سزاست ! دوست ندارم بيش از اين در اين باره چيزي بشنوم ! کمبوجيه پس از اداي اين کلمات بي ان که خداحافظي کند از تالار خارج شد و همراه ملازمين پر تعداد خود به تالار بار عام رفت . يک ساعت از خروج کمبوجيه از اقامتگاه مادرش مي گذشت ، ولي هنوز هم نيتيت در کنار آتوسا در پاي صندلي ملکه مادر نشسته بود . کاساندان و آتوسا با علاقه به سخنان دوست جديد خود گوش مي دادند و با کنجکاوي درباره عجايب سرزمين مصر سوال مي کردند . آتوسا گفت : - چقدر دوست دارم سرزمين پدري ات را ببينم . مصر شما با ايران زمين و آنچه که من تاکنون ديده ام از زمين تا آسمان تفاوت دارد . دوست دارم رودخانه نيل و اهرام مصر را با چشم خود ببينم ، گفته هاي تو درباره ضيافت هاي دربار مصر هم برايم بسيار جالب است ، باورکردني نيست ! در ميهماني هاي مصري زنان و مردان در کنار هم غذا مي خورند . ما زنان ايراني تنها در جشن نوروز و در روز تولد شاه اجازه داريم در ضيافت هاي مردانه شرکت کنيم . اما حتي در اين مراسم هم حق نداريم با مردان سخن بگوييم و اگر چشم از زمين برداريم و به مردان نگاه کنيم مورد سرزنش قرار مي گيريم . به ميترا سوگند که اي کاش من يک دختر مصري بودم . زندگي ما شاهزاده خانم ها با زندگي کنيزان دربار هيچ تفاوتي ندارد . ولي من فرزند کوروش کبيرم و از هيچ مردي کمتر نيستم . من هم جز حقيقت چيزي بر زبان نمي رانم . من هم مي توانم فرمان برانم و فرمان بپذيرم . من هم شيفته شهرت و افتخارم و اگر کسي به من آموزش مي داد ، من هم مي توانستم مثل يک مرد اسب برانم . کمان بکشم ، شمشير بزنم و شنا کنم . آتوسا چنان با حرارت سخن مي گفت که ناخواسته ، چرخ زرين نخريسي را به گوشه اي انداخت ، کلاف سردرگم شد و نخ پاره گرديد . کاساندان سرزنش کنان به آتوسا گفت : - حد خود و سنت و رسوم پدري ات را فراموش نکن . زن بايد با تواضع و رضا ، موقعيت و نقش خود را بپذيرد و کار مردان را به مردان بسپارد . آتوسا پاسخ داد : در کومانا زناني Iris - اما زناني هم وجود دارند که مانند مردان زندگي مي کنند . در ترمودون و در کنار رودخانه ايريس زندگي مي کنند که بارها با مردان جنگيده و در جنگ پيروز شده اند .شجاعت و توانايي رزمي آنها دست کمي از مردان ندارد . - تو اين را از کجا مي داني ؟ - نديمه من استفانيون پير که پدرم او را به عنوان اسير جنگي به پاسارگاد آورد ، اين مطلب را به من گفته است . نيتيت گفت : - بگذار حقيقتي را به تو بگويم . بله ، در ترمودون و در کومانا زناني زندگي مي کنند که مانند مردان جنگي لباس مي پوشند ، اما اين زنان در واقع همگي کاهنه اند . آنان خدايي را مي پرستند که لباس رزم به تن دارد و بنابراين کاهنه ها نيز به تبع سرور خود لباس جنگ مي پوشند تا به عنوان تجسم مادي آن خدا مورد ستايش مردم قرار گيرند . کرزوس مي گويد هرگز لشکري از زنان نديده است و چنين ادعايي کذب محض مي باشد . اما يونانيان که از هرچيز و هر کس افسانه هاي زيبايي مي سازند ، ظاهرا پس از رو به رو شدن با اين کاهنه هاي مسلح ، آنان را در قالب افسانه به يک قوم مونث جنگجو تبديل کرده اند . * 1 آتوسا با عتاب فرياد زد : - در اين صورت يونانيان مردمي دروغگو هستند . نيتيت پاسخ داد : - بله ، شک نيست که يونانيان صداقت در گفتار را مانند شما ايرانيان مقدس نمي دانند . اما آنان خلق چنين قصه هاي عجيب ، ريختن آن در قالب سخنان زيبا و موزون و نقل آن را براي شنوندگان کنجکاو و مبهوت ، دروغگويي نمي دانند .بلکه آن را شاعري مي نامند . کاساندان گفت : - در ايران نيز همين روش کم و بيش مرسوم است .شعرا و خوانندگاني که در مدح شهرت و عظمت همسر فقيدم کوروش تخصص دارند ، نيز به زندگي او در دوران جواني پر و بال داده اند و از آن افسانه اي ساخته اند .اما هيچ کس آنان را به اين دليل دروغگو نمي نامد . اما دخترم ، اکنون به من بگو آيا اين حقيقت دارد که هلني ها از ساير مردم زيبا ترند ؟ آيا آنان حقيقتا در هنر هاي زيبا حتي از مصريان نيز برترند ؟ نيتيت پاسخ داد : - در اين باره جرات قضاوت ندارم . حقيقت اين است که آثار هنري ما با آثار هنري هلني به کلي متفاوت است . من هربار که براي دعا به معابد عظيم خود مي رفتم ، احساس مي کردم که بايد در برابر عظمت خدايان خود را به خاک افکنم و از آن ها تقاضا کنم که من حقير و ناچيز را نابود نکنند . معابد و بتهاي مصري بسيار مخوف و خطرناک به نظر مي رسند اما رفتم ، چنان احساس شعفي به من دست داد که بي اختيار دستها را Hera« هر » يک بار که در ساموس به معبد يوناني الهه به آسمان برداشتم و آن خدايان شاد و مهربان را به خاطر خلق اين جهان زيبا و پر از مهرباني سپاس گفتم . در مصر به من زندگي يک روياست و تازه در ساعت مرگ است که ما براي گذراندن حيات واقعي در امپراتوري »: چنين آموخته بودند من براي زندگي و بهره »: اما يونانيان از زندگي برداشت ديگري دارند و مي گويند «. اوسيريس ، از اين خواب برميخيزيم « . مند شدن از نعمات و لذات اين جهان زيبا و پر از نشاط زاده شده ام آتوسا گفت : - درباره يونانيان بيشتر بگو ! اما قبل از آن نوبت نبن خاري است که بايد دوباره بر روي چشم مادر مرهم تازه اي بگذارد . چشم پزشک مصري که مردي جدي و عبوس بود و لباس سفيد کاهنان مصري را به تن داشت ، پيش امد و به کار پرداخت و پس از پايان معاينه و مداوا و بعد از يک گفتگوي کوتاه و رسمي با نيتيت ، دوباره در سکوت کامل به گوشه اتاق رفت . يکي از خواجه هاي ملکه مادر به اتاق آمد و اطلاع داد که کرزوس براي اداي احترام به ملکه تقاضاي شرفيابي دارد . چند لحظه بعد کاساندان ، پيرمرد لوديه اي را به عنوان دوست قديمي و وفادار دربار ايران با صميميت به حضور پذيرفت . آتوساي مهربان ، که ماه ها از ديدن کرزوس محروم بود ، خود را به گردن پيرمرد آويخت و بر گونه او بوسه زد . کرزوس دست ملکه مادر را بوسيد و نيتيت را نيز همچون پدري مهربان در کنار گرفت . کرزوس با صداي بلند گفت : - خداي را سپاس که بار ديگر نعمت ديدار شما عزيزان را به من ارزاني کردند . من به سني رسيده ام که بايد هر سال جديد را نعمتي غيرمترقبه و هر روز نو را هديه اي ناخوانده از سوي خدايان تلقي کنم . کاساندان آهي کشيد و گفت : - به سرزندگي و نشاط تو حسرت مي برم ، کرزوس . من از تو جوانترم ، اما احساس مي کنم که هر روز تو ، ملال و رنج تازه اي است که خداي يکتا مرا با آن مجازات مي کند . کرزوس پرسيد : - آيا اين همسر کوروش بزرگ است که چنين سخن مي گويد ؟ آيا اعتقاد به نيکي بيکران اهورامزدا و اعتماد به نفس از قلب چون درياي کاساندان رخت بربسته است ؟ من به تو اطمينان مي دهم ، تو به زودي دوباره بينا خواهي شد ، و هنگامي که دوباره سوي چشمت را به دست آوردي تو هم مانند من به خاطر موي سفيد و سالهاي عمرت شکرگزار خدا خواهي بود . آن کس که بيماري سختي را پشت سر گذاشته است ، صدبار بيشتر از ديگران قدر سلامت را مي داند و ان کس که پس از سالهاي کوري ، دوباره سوي چشمش را باز مي يابد . بدون شک مورد لطف و عنايت خاص خداست . بانوي من ، آن لحظه را پيش چشم تاريکت مجسم کن که پس از سالهاي دراز ، دوباره براي نخستين بار نور خورشيد ، طبيعت زيبا و چهره عزيزت را خواهي ديد . قبول کن که بهره مند شدن از لذت چنين لحظه اي به يک عمر زندگي در ظلمت کوري مي ارزد . هنگامي که سلامت خود را بازيابي ، در دوران پيري ، يک زندگي جديد و دوباره را آغاز خواهي کرد و من از هم اکنون مي دانم که تو در آن روز ، نظر و عقيده دوست من سولون را تاييد خواهي کرد . آتوسا پرسيد : - سولون در اين باره چه گفته است ؟ - او به شاعري که در شعر خود اظهار عقيده کرده بود يک زندگي خوب و زيبا بايد در شصت سالگي به پايان برسد ، توصيه کرده است که عدد شصت را به هشتاد تبديل کند . کاساندان فرياد زد : - اوه ، نه ، چنين عمر درازي ، حتي اگر اهوارمزدا نور چشمم را به من بازگرداند ، برايم رنج اور و غير قابل تحمل است . من در غياب همسر فقيدم به انسان سرگرداني مي مانم که بي هدف در برهوت کوير گام بر مي دارد . - آيا فرزندانت و اين امپراتوري بزرگ را که تو شاهد تاسيس و رشد و تعالي آن بوده اي ، به کلي فراموش کرده اي ؟ - اوه نه ، اما فرزندانم ديگر به وجود من نيازي ندارند و فرمانرواي اين امپراتوري مردي است که نمي خواهد به نصايح يک پيرزن گوش کند . اتوسا و نيتيت دستهاي پيرزن را در دست گرفتند . نيتيت خطاب به کاساندان گفت : - به خاطر دخترانت ، به خاطر خوشبختي ما بايد از خدا عمر طولاني بخواهي . اگر سايه پر مهر و دست حمايتگر تو از سر ما کوتاه شود ، بر ما چه خواهد گذشت ؟ کاساندان لبخندي زد و آهسته زير لب گفت : - حق باشماست ، دخترانم شما نيازمند کمک و حمايتيد . کرزوس گوشه قباي ملکه را بوسيد و فرياد زد : - در اين سخنان پر مغز است که من همسر کوروش را باز مي شناسم . بله ، کاساندان اين سرزمين به وجود تو نيازمند است ، آن هم به زودي زود ! کمبوجيه فولاد سخت و خشني است که به هر جا مي خورد از برخورد او جرقه مي بارد . اين وظيفه توست که نگذاري اين جرقه ها به حريقي خانمان سوز تبديل شود . تو تنها کسي هستي که مي تواند با هشدار و سرزنش در برابر خشم لگام گسيخته و خروش خودسرانه شاه ، سدي ايجاد کند . کمبوجيه از راي و داوري ديگران منزجر است . اما سرزنش مادر قلب او را درد مي آورد . پس اين وظيفه توست که به عنوان واسطه ميان شاه ، امپراتوري و عزيزان خاندان کوروش نقش بازي کني و حافظ منافع آنان باشي . پيرزن نابينا پاسخ داد : - اي کاش اين کار از من ساخته بود . اما فرزند مغرور من به ندرت به نصايح مادرش عمل مي کند . کرزوس گفت : - اما شاه لااقل به سخنان و نصايح تو گوش مي دهد و اين خود دستاورد بزرگي است . چون اگر هم کمبوجيه به نصايح تو عمن نکند ، باز هم سخنان تو به او هشدار خواهد داد و او را از انجام بسياري از خطا ها بازخواهد داشت . من هم در اين مسير مانند گذشته متحد و همراه تو خواهم بود . چون پدر کمبوجيه در بستر مرگ به من ماموريت داد مشاور فرزندش بمانم و در حرف و عمل به او کمک کنم و بنابراين من هم گاهي به خود جرات مي داهم و با برخي تصميم هاي نادرست او مخالفت مي کنم . در اين دربار تو و من تنها کساني هستيم که کمبوجيه از سرزنش و هشدارشان بيمناک است و از آنان پروا مي کند . بيا شجاع و مصمم باشيم ! تو به خاطر عشق به ايران زمين و پسرت کمبوجيه و من به خاطر سپاس از مرد بزرگي که در يک لحظه سرنوشت ساز ، زندگي ام را به من بخشيد و آزادي ام را به من بازگرداند . من مي دانم تو اکنون از اين که پسر ارشدت را به نحو ديگري تربيت نکرده اي ، پشيماني . اما پشيماني سودي ندارد و حسرت بر خطاهاي گذشته مثل زهر ، مهلک و خطرناک است . انسان خردمند به جاي پشيماني مي کوشد تا خطاي خود را جبران کند . پشيماني قلب را مي ازرد و جان را به لب مي رساند . نيتيت گفت : تو نبايد قلبت را »: - ما مصريان پشيماني را يکي از چهل و دو گناه کبيره مي دانيم . يکي از اوامر بزرگ ديني ما اين است 1*« . بيازاري و خود را به عذاب افکني کرزوس گفت : - تو با اين گفته ات به يادم آوردي که قول داده ام اوقات روزت را براي آموزش قوانين و رسوم ايراني ، زبان پارسي و دين يعني شهري که کوروش به من بخشيده است Barene ايرانيان تقسيم بندي کنم . خود من بسيار علاقمندم به بارِن برگردم و در آن جا ، در آرامش و سکوت در ميان دشت هاي زيبا و در دامن کوه هاي با شکوه استراحت کنم . اما من به خاطر شاه و به خاطر تو در اين جا مي مانم و مانند هفته هاي گذشته براي تو نقش آموزگار زبان پارسي را به عهده خواهم گرفت . ملکه مادر شخصا آداب زندگي و معاشرت در دربار شاه ايران را به تو خواهد آموخت و موبد موبدان اوروباست ، به فرمان شاه ، تو را با دين ايرانيان آشنا خواهد کرد . بنابراين اوروباست آموزگار روحاني و من معلم دنيوي تو خواهم بود . * 2 نيتيت که تا آن لحظه لبخند به لب داشت ، با صداي گرفته اي پرسيد : - آيا بايد اکنون به خدايان موطنم ، که تا امروز هميشه به درگاه آنان دعا مي کردم و آنها نيز هرگز دعاهاي مرا بي پاسخ نگذاشته اند ، بي وفايي کنم ؟ آيا مي توانم و آيا حق دارم آنها را پس از يک عمر فراموش کنم ؟ کاساندان با صدايي مطمئن و قاطع گفت : - تو مي تواني ، حق داري و بايد آنها را فراموش کني . چون يک زن نبايد به جز همسرش دوست ديگري داشته باشد . و خداي يکتا يعني اهورامزدا ، نيرومند ترين و نزديک ترين و وفادار ترين دوست شوي توست . بنابراين به عنوان همسر کمبوجيه بايد به خداي او احترام بگذاري . کرزوس گفت : - از اين گذشته ، کسي نمي خواهد خدا را از تو دور کند . قادر متعال در اين جا فقط نام ديگري دارد . چون حقيقت يکي بخوانند Aleteia بنامند و چه يونانيان آن را آلِتئيا «Maa ما » است و هميشه و در همه جا همان است .چه مصريان آن را ، هرگز و در هيچ جا در ماهيت خداوند تغييري ايجاد نخواهد شد . خود من هنگامي که هنوز شاه بودم ، با اعتقاد کامل براي آپولو ، الهه يونانيان قرباني مي کردم و معتقد بودم که احترام به آپولو ، توهين به ساندون ، خداي خورشيد لوديه اي ها محسوب نمي شود . هلني ها سيبل را که يک الهه آسيايي است ، تقديس مي کنند و اکنون که من ايراني شده ام ، براي دعا دست خود را به سوي اهورامزدا بلند مي کنم و ميترا و آناهيتا * 3 را به کمک مي طلبم . فيثاغورث که تو هم با حکمت او آشنايي ، تنها به درگاه يک خدا دعا مي کند . او اين الهه را مانند خداي خورشيد هلني ها ، آپولو مي نامد و آن را منشا و زنوفان » مبدا نور خالص و هماهنگي و اعتدال مطلق که از نظر فيثاغورث عاليترين درجه کمال است ، مي داند . و بالاخره نيز خدايان متعدد و گواگون هومرا به مسخره مي گيرد و تنها به وجود يک خدا ، که آن هم قدرت «Xenphanes لايزال و زاينده طبيعت است ، اعتقاد دارد . زنوفان مي گويد طبيعت ، ذاتا انديشه ، خرد و جاودانگي است . همه چيز از آن آفريده مي شود . اين نيرو هميشه يکسان مي ماند ، در حالي که جنس مخلوق دائما دستخوش تغيير و تحول است و دائما نو و تکميل مي گردد . ما انسان هاي ضعيف و فاني ، ميل و اشتياق خود به نيروي برتر و فرازنده اي را که در لحظات ناتواني و فتور دستگير و محافظ ماست ، نياز فطري به داشتن يک محرم رازدار براي انجام آلام و شادي هاي خود و احساس سپاس بيکراني را که با ديدن اين جهان زيبا و اعجاز انگيز احساس مي کنيم ، ايمان و اعتقاد مي ناميم . اين احساس ناپسندي نيست . آن را براي خود حفظ کن . اما به ياد داشته باش که گردش آسمان ها و زمين و لگام سرنوشت ما انسان ها نه در دست خدايان مصري است و نه در يد خدايان يوناني ، اين همه اسامي و چهره هاي رنگارنگ همه نشانه ها و اشاره هايي به يک خداي واحد و غيرقابل تقسيم است که زندگي و مرگ و سرنوشت تمام اقوام و تمام مردم به دست اوست . دو بانوي ايراني که در خانواده هاي يکتاپرست پرورش يافته بودند با تعجب به سخنان کرزوس گوش مي دادند و نمي توانستند گفته هاي او را درک و باور کنند . اما نيتيت که مفهوم سخنان پيرمرد را درک کرده بود خطاب به او گفت : - از مادرم لاديس ، که از شاگران فيثاغورث است نيز بارها مطالبي شبيه به سخنان تو شنيده ام . اما کاهنان مصري اين عقايد را کفرآميز و بانيان اين نظريه را کافر مي دانند و به همين دليل من کوشيه ام تا چنين افکاري را از ذهنم برانم . اما اکنون ديگر در برابر اين عقايد مقاومت نخواهم کرد . آنچه کرزوس مومن و خردمند درست مي داند ، بي شک کفر و خدانشناسي نيست . به اوروباست بگو من منتظرم ! من آماده ام آموزش هاي او را فرا بگيرم و به جاي آمون و ايزيس و هوتار به اهورامزدا و آناهيتا ايمان بياورم . از اين پس به درگاه خداي يکتايي دعا خواهم کرد که آفريننده و گرداننده تمام جهان است . کرزوس لبخندي به لب آورد . او تصور مي کرد فراموش کردن خدايان مصري براي نيتيت بسيار دشوار خواهد بود . چون مي دانست که مصريان در مورد سنت ها و اعتقادات کهن خود انعطاف ناپذيرند و از کودکي مي آموزند که درباره فلسفه و دين خود متعصب و گذشت ناپذير باشند . اما او فراموش کرده بود که مادر اين دختر يک زن هلني است که دختران آمازيس را با حکمت فيثاغورث آشنا کرده است . و به علاوه کروزس هنوز به عمق آرزوي سوزان و قلبي نيتيت براي جلب نظر و تسخير قلب همسر مغرورش پي نبرده بود ، اما اگر خود آمازيس در برابر چنين انتخابي قرار گرفته بود ، با وجودي که به حکماي ساموسي احترام مي گذاشت و به برخي از حکمت هاي هلني گردن نهاده بود و يک مصري غير متعصب و آزاد انديش محسوب مي شد ، حاضر بود بميرد اما خدايان پر تعداد و گوناگون مصري را با خداي واحد ايرانيان عوض نکند . کرزوس دست خود را بر سر شاگردش گذاشت و گفت : - تو شاگرد سخت کوش و زود آموزي هستي . من به عنوان پاداش به تو اجازه مي دهم هر روز بامداد و پسين ، تا غروب آفتاب به ديدار ملکه بيايي و يا آتوسا را در باغ هاي معلق به حضور بپذيري . اين گفته ها شاهزاده خانم ايراني و دختر فرعون را غرق در شادي کرد . کرزوس به سخنانش ادامه داد و گفت : - من از سائس براي شما توپ و حلقه همراه آورده ام تا شما دو نفر بتوانيد در اين جا هم به بازي و تفريح بپردازيد . آتوسا با تعجب پرسيد : - توپ ؟ ما چگونه مي توانيم با گلوله هاي سنگين چوبي بازي کنيم ؟ کرزوس لبخند زنان پاسخ داد : - نگران نباش ، توپهايي که مورد نظر من است ، لطيف و سبکند و از جنس پوست ماهي يا چرم ساخته شده اند . بله ، شما به زحمت مي توانيد توپ هاي سنگيني را که نوجوانان و جوانان ايراني با آن بازي مي کنند ، حتي از زمين بلند کنيد . اما توپهاي من آن قدر سبک است که حتي يک کودک دو ساله هم مي تواند با آن ها بازي کند . آيا از من راضي هستي ، نيتيت ؟ - چگونه مي توانم از تو پدر مهربان تشکر کنم ؟ - اکنون دوباره به تقسيم بندي برنامه روزانه ات توجه کن . تو هر روز صبح به حضور ملکه مادر شرفياب خواهي شد تا ضمن گفتگو با آتوسا به آموزشهاي ملکه پير گوش کني . کاساندان نابينا با حرکت سر موافقت خود را اعلام نمود . - حدود ظهر من به اقامتگاه تو مي آيم تا زبان پارسي به تو بياموزم . نيتيت لبخند زد : - و يک روز در ميان اوروباست نزد تو خواهد آمد تا تو را با فلسفه و اوامر و نواهي دين ايرانيان اشنا کند . - تمام سعي خود را براي آموختن گفته هاي او به کار خواهم بست . - و بعد از ظهر ها وقت تو آزاد است . تا هر زماني که بخواهي مي تواني با آتوسا گفتگو و بازي کني . با اين برنامه موافقي ؟ نيتيت دست کرزوس را بوسيد و شادمانه گفت : - سپاسگزارم ، کرزوس ! روز بعد نيتيت به اقامتگاه خود که بر فراز باغ هاي معلق قرار داشت ، نقل مکان کرد و در آن جا زندگي يکنواخت ، اما پر کار و شادي را بر طبق دستورات و تقسيم بندي کرزوس آغاز نمود . هر روز صبح او را در تخت رواني با پرده هاي بسته به اقامتگاه ملکه مادر و آتوسا مي بردند . ملکه نابيناي پير خيلي زود جاي خالي مادر را در زندگي او پر کرد و دختر سرزنده و پر شر و شور کوروش غم دوري تاخوت ، خواهر عزيز او را که اکنون به تنهايي در ساحل نيل به سر مي برد ، به فراموشي سپرد . اين دختر پر شر و شور که ماهرانه با شيطنت هاي کودکانه و محبت هاي بي رياي خود غم غربت و ملال دوري از والدين را از قلب دوست جديد خود دور مي کرد ، براي نيتيت موهبتي گرانبها بود . و خيلي زود به عنوان بهترين و نزديک ترين دوست ، قلب او را تسخير نمود . ان دو مکمل يکديگر بودند . نشاط و شور وحال اين يکي از نگراني و غم آن ديگري مي کاست و از سوي ديگر شيطنت هاي کودکانه آتوسا نيز در برخورد با وقار و تامل نيتيت تعديل مي گرديد و زندگي را براي هر دو نفر لذت بخش و مطبوع مي کرد . کاساندان و کرزوس هر دو از دختر و شاگرد جديد خود راضي بودند و اوروباست ، موبد موبدان نيز هر روز در حضور کمبوجيه ذکاوت و تلاش دختر فرعون را مي ستود . نيتيت در آموختن زبان پارسي پيشرفت سريع و بسيار خوبي داشت . اکنون شاه تنها زماني به ديدن مادرش مي رفت که مي دانست نيتيت در محضر کاساندان نشسته است و هر روز لباسهاي فاخر و جواهر گرانبهاي ديگري به همسر آينده اش هديه مي داد . اما بارزترين نشانه احترام عميق شاه به نيتيت در اين واقعيت تجلي مي يافت که کمبوجيه هرگز براي ديدن همسر آينده خود به اقامتگاه او در باغ هاي معلق نمي رفت و اين امر ثابت مي کرد شاه تصميم گرفته بود نيتيت را در جمع انگشت شمار زنان رسمي خود بپذيرد و پذيرفته شدن در اين جمع افتخاري بود که اکثريت قريب به اتفاق زنان نجيب زاده حرمسراي شاه از آن محروم بودند . دختر زيبا و با وقار فرعون بر کمبوجيه خشن و مستبد اثري جادويي و معجزه آسا داشت . تنها حضور نيتيت کافي بود تا آهن لجاجت و خيره سري کمبوجيه نرم شود . شاه ساعت ها به تماشاي بازي توپ و حلقه نيتيت مي پرداخت و در تمام اين مدت حتي لحظه اي از حرکات ظريف دخترک چشم بر نمي داشت . يک روز که توپ نيتيت در آب افتاد ، کمبوجيه از جا پريد و خود را با آن لباس سنگين و گرانبهايش به آب زد و توپ را نجات داد . نيتيت از اين حرکت غيرمنتظره شاه وحشت زده فرياد کشيد ، اما کمبوجيه در حالي که توپ خيس را به او مي داد ، لبخند زنان گفت : - در پرتاب توپ دقت کن ، چون در غير اين صورت مجبورم دوباره و مکرر تو را بترسانم . و سپس زنجير زرين جواهر نشاني را به گردن دخترک آويخت . نيتيت با چنان نگاه گويايي از کمبوجيه تشکر کرد که به خوبي نشان مي داد قلب او نيز صميمانه براي همسر آينده اش مي تپد . کاساندان ، کرزوس و آتوسا خيلي زود دريافتند که نيتيت به عشق شاه گرفتار شده است . بله ، اين حقيقت داشت : ترس او از آن مرد مغرور و قدرتمند به احساسي عاشقانه و آتشين تبديل شده بود . اکنون نيتيت کمبوجيه را همچون خدايي دوست داشت که آرزوي تصاحب او کفراميز و غيرممکن اما اطاعت از خواسته ها و کسب رضايت او کمال خوشبختي بود . نيتيت جلب رضايت همسرش را حتي بر بازگشت به وطن و ديدار کساني که تا چند هفته پيش تنها عزيزان او به شمار مي آمدند ، ترجيح مي داد . نيتيت خود به اين عشق آگاه و معترف نبود و همچنان خود را با اين تصور سرگرم مي کرد که گويا هنوز هم از کمبوجيه مي ترسد .اما کرزوس خيلي زود به راز دل او پي برد و روزي در جلسه درس با خواندن اين شعرجديد آناکرئون که در سائس از ايبيکوس شنيده بود ، خون به گونه هاي نيتيت دوانيد و او را شرم زده و گريان کرد : مي شناسد مشرفي را کلاه اسب را داغ کفل باشد نشان عاشقان هم گرچه حاشا مي کنند چشمشان اسرار آرد بر زبان جانشان مي سوزد از آن داغ عشق کز ازل بر دل نهادند در نهان بدين ترتيب نيتيت هفته ها و ماه ها را با درس و بازي و تلاش و تفريح گذراند . امر کمبوجيه که دستور داده بود گوش شنوايي يافته بود و هنگامي که پس از يک زمستان پر باران ، بهار بين «! سرزمين ما بايد مورد پسند تو قرار گيرد »: النهرين فرا رسيد و هنگامي که ايرانيان در آغاز بهار و برابري شب و روز ، بزرگترين جشن خود ، نوروز را بر پا کردند و پس از ان هنگامي که موسم گرما شد و خورشيد تموز درخشيدن گرفت ، نيتيت در بابل چنان جا خوش کرده بود که گويي آنجا خانه خود اوست . اکنون همه ايرانيان مي دانستند که آن دختر جوان مصري جاي رکسانه دختر هوتانه را در قلب شاه گرفته و تسخير کرده است . ديگر هيچ کس شک نداشت که نيتيت بانوي اول حرمسرا و سوگلي محبوب کمبوجيه خواهد بود . از قدرت و نفوذ بوگواس ، سرخواجه سلطنتي کاسته شده بود ، چون درباريان مي دانستند که شاه ديگر به حرمسرا نمي رود و آن خواجه هم تنها به برکت رياست بر حرمسرا به قدرت رسيده بود . خواجه آزرده و سوگلي از نظر افتاده شاه هر روز به کنکاش مي پرداختند تا راهي را براي تباه کردن دختر فرعون بيابند . اما تمام توطئه هاي آنان در مقابله با عشق شاه به نيتيت و رفتار موقر و دامن پاک دخترک ، محکوم به شکست بود . رکسانه همسر سرخورده و تحقير شده شاه ، انتقام مي طلبيد و بي صبرانه خواجه محتاط را به اقدام و اجراي توطئه اي ويرانگر ترغيب مي نمود . اما خواجه دائما بانوي حرمسرا را به صبر و حوصله دعوت مي کرد . سرانجام ، پس از هفته هاي دراز ، خواجه روزي شتابان و شادمان به خانه رکسانه آمد و گفت : - هنگامي که برديا به بابل بگردد ، ساعت سعد ما فرا خواهد رسيد . من نقشه اي طرح کرده ام که بي برو برگرد گردن آن دختر مصري را خواهد شکست . خواجه هميشه خندان از سر رضايت دستهاي گوشتالو و چرب خود را به هم ماليد و لبخند زد . اما درباره نقشه خود حتي يک کلمه هم به رکسانه نگفت و هنگامي که از پرسشهاي کنجکاوانه او به تنگ آمد صراحتا اعلام کرد : - حاضرم سر خود را در حلقوم شير گرسنه فرو کنم اما اسرارم را به گوش زنان نرسانم . البته من شهامت تو را مي ستايم ، اما به خاطر داشته باش که اطاعت زن ، بهترين و شايسته ترين پاسخ به شجاعت و کارداني مرد و مکمل اقدامات اوست . بنابراين به آنچه مي گويم عمل کن و با صبر و حوصله منتظر آينده بمان ! نبن خاري چشم پزشک مصري ، همچنان هر روز به مداواي چشم ملکه مادر مي پرداخت و از هرگونه معاشرت با ايرانيان پرهيز مي کرد . چهره عبوس و سکوت و انزواي او باعث گرديده بود نام او به عنوان ضرب المثل مورد استفاده عامه قرار گيرد . در دربار شاه هر فرد شاد و خوشبختي را برديا و هر مرد عبوس و بدخلقي را نبن خاري مي ناميدند . پزشک مصري روزها را در اقامتگاه ملکه مادر و با مطالعه طومارهاي قطور پاپيروس مي گذراند و شب ها غالبا به کسب اجازه از شاه و ساتراپ منطقه بابل * 1 به بالاي يکي از برج هاي بلند حصار شهر مي رفت و به مشاهده ستاره ها مي پرداخت . کاهنان کلداني ، که از ديرباز به مطالعه آسمان مي پرداختند و قديمي ترين منجمين جهان محسوب مي شدند ، به نبن خاري پيشنهاد کردند مطالعات نجومي خود را در رصدخانه آنان که در بالاي برج بلند بابل قرار داشت ، انجام دهد . اما او اين پيشنهاد را رد کرد و همچنان از ديگران دوري گزيد . در يکي از روزها اوروباست ، موبد موبدان دربار تصميم گرفت چگونگي کار ساعت خورشيدي مشهور بابل را که به تقليد از اختراع آناکسي ماندر ميلتي ساخته شده بود ، براي نبن خاري توضيح دهد . اما کاهن مصري از او رو گرداند و با لبخندي تمسخر آميز به او گفت : - ما مصريان در زماني که شما هنوز مفهوم ساعت را نمي شناختيد از اين وسيله استفاده مي کرديم . * 2 نيتيت با نبن خاري رفتاري دوستانه داشت . اما پزشک مخصوص ملکه مادر به او توجهي نداشت و حتي عامدا مي کوشيد از سر راه او کنار رود . نيتيت بالاخره روزي از او پرسيد : - نبن خاري ، آيا کار زشتي از من سر زده است ؟ آيا رفتار توهين آميزي از من ديده اي ؟ چرا از من دوري مي کني ؟ نبن خاري در پاسخ به اين سوال گفت : - تو براي من بيگانه اي . من چگونه مي توانم با کسي دوستي کنم که با اين سرعت و سادگي خدايان خود و آداب و رسوم سرزمين خويش پشت کرده و از ان ها بيگانه شده است ؟ بوگواس سرخواجه حرمسرا خيلي زود دريافت که پزشک مصري نسبت به همسر آينده شاه کينه مي ورزد و به همين دليل کوشيد تا به او نزديک شود و او را به متحد خود تبديل کند . اما نبن خاري با همان لجاجت خاص خود ، تمام چاپلوسي هاي خواجه را نشنيده گرفت و هدايا و وعده و وعيد هاي او را رد کرد . هر پيکي که به قصر شاه مي رسيد ، بوگواس فورا به سراغ او مي رفت و سوالات زيادي مطرح مي کرد تا بداند پيک از کجا آمده است و آيا از لشکري که با تپور مي جنگيد خبر جديدي رسيده است يا نه . سرانجام روز موعود فرا رسيد و پيکي که از بابل آمده بود خبر داد شورش مردم قوم تپور سرکوب شده و برديا به زودي به خانه بازخواهد گشت . سه هفته گذشت . پيک ها يکي پس از ديگري سر مي رسيدند و خبر نزديک شدن برديا را به مردم مي رساندند . سرانجام بردياي پيروزمند به بابل رسيد . شاهزاده جوان از مردم سپاسگزاري کرد و سپس مستقيما به اقامتگاه ملکه پير رفت خود را به پاي مادر افکند . کمبوجيه با صميميتي صادقانه به برادرش خوشامد گفت و عامدا همراه او نزد مادر رفت . چون مي دانست نيتيت در آن ساعت نزد کاساندان به سر مي برد . قلب شاه مطمئن و خاطرش اسوده بود . مي دانست که دختر فرعون عاشق اوست . اکنون مي خواست اعتماد قلي خود را به برادرش نشان دهد . کمبوجيه در دل از اين که به برادرش حسادت ورزيده و او را در خفا متهم کرده بود ، پشيمان بود . عشق نيتيت ، کمبوجيه را نرم و مهربان کرده بود . دستهايش از بخشش و بذل هديه خسته نمي شد . آتش خشمش فرو خوابيده بود و لاشخورهاي شهر بابل اکنون گرسنه و خسته بر فراز ميداني چرخ مي زدند که قبلا هميشه پر از سرهاي بريده اي بود که به فرمان شاه براي عبرت ديگران در ملاعام در معرض تماشا قرار مي گرفت . با کاهش نفوذ خواجه هاي چاپلوس و رياکار ، يعني طبقه اي که تازه پس از فتح ماد ، لوديه و بابل و الحاق آنها به امپراتوري ايران ، به دربار کوروش راه يافته بود (در سه سرزمين نام برده ، بسياري از خواجه ها به مقامات عالي کشوري رسيده و دربار شاهان آن ديار را قبضه کرده بودند . ) بر نفوذ نجيب زادگان ايراني و به ويژه بزرگان هخامنشي افزوده شد . کمبوجيه اکنون به جاي مشورت با خواجه ها بيشتر به سخنان خويشاوندان نزديک خود که خون ايراني در رگهايشان جريان داشت و براي ايران زمين دل مي سوزاندند ، گوش مي داد . ويشتاسپ پير ، پدر داريوش و فرماندار سرزمين پارس ، يعني قلب و مرکز امپراتوري ايران ، ساتاسب پسرعموي شاه ، پدربزرگ مادري کمبوجيه ، هوتانه پدر زن کمبوجيه ، آرتافرن ، بغابوخش ، گُبرياس ، تيسافرن ، مگابيز سردار بزرگ ايراني ، فرناباذ ، پدر ميترادات ، کرزوس شاه مخلوع لوديه ، آراسپ پهلوان پير ايران زمين ... و در يک کلام : نجيب زادگان عالي مقام و بزرگان اقوام ايراني که دوباره در قلب شاه موقعيت و منزلت ديرين خود را باز يافته بودند ، اکنون همگي در دربار کمبوجيه گرد آمده بودند . افزون بر اين ، تمام نجيب زادگان امپراتوري ، ساتراپهاي تمام استان ها و موبدان ارشد شهرهاي بزرگ همگي در بابل به سر مي بردند تا در جشن هاي تولد شاه شرکت کنند . سيلي از مامورين عاليرتبه و نمايندگان استانها و مناطق به سوي شهر بابل سرازير بود . فرستادگان اقصي نقاط امپراتوري به دربار آمده بودند تا هداياي خود را به شاه تقديم کنند ، برايش سلامت و خوشبختي آرزو نمايند و در مراسم بزرگ مذهبي شرکت کنند . در اين مراسم معمولا صدها راس اسب ، گوزن ، گاو ، گوسفند قرباني و گوشت آنها ميان مردم تقسيم مي شد . در اين جشن بزرگ از سوي دربار به همه ايرانيان هدايايي داده مي شد و هر کسي حق داشت تقاضاي کوچکي مطرح نمايد که در اکثر موارد مورد موافقت شاه قرار مي گرفت . به علاوه ، در روز تولد شاه در همه شهر ها ضيافتهاي بزرگي برپا مي شد و ميان مردم دو وعده غذا تقسيم مي گرديد . کمبوجيه تصميم گرفته بود هشت روز پس از جشن تولدش مراسم ازدواج با نيتيت را برگزار کند . از تمام بزرگان امپراتوري براي شرکت در اين جشن دعوت شده بود . خيابان هاي بابل پر از ميهمانان بيگانه بود . کاخ هاي سلطنتي در دو سوي فرات از جمعيت موج مي زد . تمام خانه هاي شهر را آذين بسته بودند . هيجان و شور مردم و هياهوي پر نشاطي که در سراسر بابل به راه افتاده بود شاه را به وجد آورده بود و خلق او را به نحو بي سابقه اي باز کرده بود . بيش از هر زمان احساس غرور مي کرد ؛ نيتيت تنها خلا موجود در قلب شاه يعني کمبود عشق را پر کرده بود . کمبوجيه براي نخستين بار در زندگي احساس مي کرد خوشبخت است . اکنون تنها به اين دليل به مردم هديه نمي داد که هر شاهي در ايران بايد بذل و بخشش مي کرد . در آن روزها از صميم قلب و با رضايت خاطر دست بخشش خود را باز کرده و از رضايت و خوبشختي مردم شاد ور اضي بود . مگابيز سردار بزرگ ايراني با تحسين فراوان از قهرماني هاي برديا و دوستانش در ميدان جنگ سخن گفت . کمبوجيه پهلوانان جوان را در اغوش کشيد . چند زنجير طلا و تعداد اسب راهوار به آنان هديه داد . آنها را برادران خود خواند و قولي را که قبل از لشکر کشي به برديا داده بود ياد آور شد . شاه اکنون آماده بود تا درخواست برادرش را عملي کند . اما هنگامي که ديد بردياي جوان چشم ها را به زمين دوخته است و پرواي بيان درخواست خود را ندارد ، به قهقهه خنديد و گفت : - دوستان ، ببينيد اين پهلوان چگونه مثل يک دختر باکره از شرم سرخ شده است . تصور مي کنم درخواست او بسيار بزرگ است . بنابراين بهتر است تا روز تولدم صبر کند و در ضيافت آن روز ، هنگامي که شراب پرده حياي او را پاره مي کند ، آنچه را که امروز از بيان آن شرم دارد ، بي محابا بر زبان براند . برديا ، از من کم نخواه ! من خوشبختم و مي خواهم که دوستان نيز راضي و خوشبخت باشند ! برديا با لبخند از برادرش سپاسگزاري کرد و سپس نزد مادر رفت تا براي نخستين بار در دل را بگشايد و راز خود را برملا کند . نگران بود . مي دانست با مقاومت زيادي رو به رو خواهد شد . اما کرزوس از قبل مقدمات کار را فراهم آورده و در ستايش ساپفو چنان سخنان زيبايي به ملکه مادر گفته و زيبايي و وقار و هنرمندي و ذکاوت او را چنان برجسته کرده بود که کاساندان پس از اندکي مقاومت در برابر خواهش قلبي فرزند محبوبش تسليم شد. ملکه نابينا فرياد زد : - قرار است يک دختر هلني همسر رسمي پسر کوروش شود ؟ چنين چيزي بي سابقه است ! کمبوجيه در اين باره چه خواهد گفت ؟ چگونه بايد موافقت او را جلب کنيم ؟ برديا پاسخ داد : - مادر ، در اين مورد نگران نباش . من اطمينان دارم که کمبوجيه موافقت خواهد کرد و نيز مطمئنم که ساپفو مورد پسند تو و برادرم قرار خواهد گرفت . - کرزوس چيزهاي زياد و خوبي درباره اين باکره به من گفته است و من خوشحالم که تو سرانجام تصميم به ازدواج گرفته اي . اما در عين حال چنين ازدواجي را شايسته و مناسب پسر کوروش نمي دانم . آيا به اين مطلب مهم فکر کرده اي که اگر از صلب کمبوجيه پسري به دنيا نيايد ، هخامنشيان اجازه نخواهند داد فرزند اين دختر هلني شاهنشاه ايران زمين شود ؟ - من از هيچ چيز نمي ترسم . چون چندان به فکر تصاحب تاج و تخت نيستم . و از اين گذشته ما مي دانيم که برخي از شاهان ايران از رحم زناني به مراتب پست تر از ساپفو متولد شده اند * 1 . من مطمئنم که خويشاوندان هخامنشي من ، پس از ديدن دختري که در ساحل نيل عشق او را به دل گرفته ام ، دست از مخالفت برخواهند داشت و مرا سرزنش نخواهند کرد . - اميدوارم که ساپفوي تو هم به خوبي نيتيت باشد ! من محبت اين دختر را به دل گرفته ام و خدا را به خاطر آمدن او به اين خانه شکر مي گويم . گرماي محبت او قلب سنگ برادرت را ذوب کرده است . مهرباني و آرامش او به زندگي تاريک من رنگ بخشيده و وقار و جديت شاهانه اش خواهرت آتوسا را از يک کودک پر شر و شور به يک باکره جوان و با وقار تبديل کرده است . اکنون دختران را که در باغ بازي مي کنند صدا بزن تا به آنان نيز اطلاع دهيم که به زودي دوست جديد و مهرباني پيدا خواهند کرد . برديا گفت : - مرا ببخش . مادر ، اما از تو مي خواهم تا هنگامي که موافقت شاه را جلب نکرده ايم ،اين مطلب را از خواهرانمان پنهان بداري . - تو درست مي گويي . پسرم ، حتي اگر هيچ دليل ديگري هم وجود نداشته باشد . بازهم بايد به خاطر پيشگيري از احتمال بروز ياس و نوميدي ، خواسته تو را از آنان مخفي کنيم . تحمل نوميدي از دست رفتن يک اميد خوب و زيبا به مراتب دشوارتر از تحمل يک رنج غيرمترقبه و پيش بيني نشده است . اهورامزدا يار و ياور تو باد ! بامداد روز تولد شاه ، ايرانيان در ساحل فرات مراسم مذهبي خود را به جا آوردند . بر روي يک تپه مصنوعي ؛، آتشکده بزرگي ساخته بودند که در آن در يک محراب نقره اي ، آتش عظيمي شعله مي کشيد . موبدان سفيد پوش با چوب صندل آتش را تيز مي کردند و با بَرسَم * 2 آن را باد مي زدند . موبدان کلاه هاي سفيدي بر سر داشتند و دهان خود را با پارچه سفيد و پاکيزه اي که پَنام ناميده مي شد پوشانده بودند تا آتش پاک و مقدس از نفس ناپاک آنان در امان باشد . حيوانات قرباني را بر روي چمن کنار رودخانه ذبح نموده و گوشت آنها را تکه تکه کرده بودند . بر تکه هاي گوشت ، نمک پاشيده و آنها را بر روي فرشي از علف تازه ، شکوفه و برگ مورد گسترانده بودند تا لاشه حيوانات مرده و خون نجس ، خاک مقدس را که از عزيزترين مخلوقات اهورامزدا بود آلوده نکند . اوروباست ، موبد موبدان به کنار آتش رفت و کره تازه در آن ريخت . آتش تيزتر شد و شعله ان به آسمان کشيد . تمام ايرانيان بر زمين زانو زدند و با دست چهره خود را پوشاندند . سپس موبد موبدان هاوني برداشت ، مقداري از برگ ها و دمبرگ هاي گياه مقدس هوم را در آن ريخت ، برگ ها را کوبيد و شيره سرخرنگ آن را به درون آتش ريخت . پس از پايان اين بخش از مراسم ، اوروباست دست ها را به آسمان برداشت و در حالي که ساير موبدان با ريختن کره تازه در آتش ، شعله ها را تيز تر مي کردند به خواندن يشتهايي از کتاب مقدس پرداخت . سپس نوبت به دعاي برکت رسيد که در آن از اهورامزدا و امشاسپندان درخواست شده بود لطف و عنايت خود را از ايران زمين و شاه و مردم دريغ نکنند . موبد موبدان سپس زمين مقدس و فرشتگان موکل روشنايي ، زندگي ، راستي و کار نيک را ستايش کرد و بر ديوان بد سرشت پاکي » تاريکي ، دروغ ، بيماري و مرگ نفرين فرستاد و سرانجام همه حاضرين دست به آسمان برداشتند و هم صدا دعاي را سر دادند . « بهترين نعمت است ، پاکي در انديشه و کردار و پندار نيک است مراسم مذهبي با دعاي شاه به درگاه خداوند پايان يافت . کمبوجيه که لباس فاخر و جواهر نشاني به تن داشت بر ارابه زريني که چهار اسب سفيد آن را مي کشيد ، سوار شد و به تالار بزرگ عام رفت تا بزرگان قوم و نمايندگان ايالتها و استانهاي مختلف را به حضور بپذيرد . هنگامي که شاه و همراهانش از محل انجام مراسم خارج شدند ، ابتدا موبدان بهترين تکه هاي گوشت قرباني را براي خود برداشتند و سپس به مردم اجازه دادند تا بقيه گوشت ها را بردارند و به خانه ببرند . برخلاف اکثر مذاهب ، در دين ايرانيان سوزاندن گوشت قرباني مذموم و ناپسند بود . اهورامزدا تنها نفس قرباني کردن حيوان در راه خدا را مي پسنديد و بنابراين بسياري از مستمندان شکم خود را با گوشت حيواناتي سير مي کردند که از سوي شاه و بزرگان دربار در راه خدا قرباني مي شد . دعاي موبدان دعاي همه مردم ايران بود . قوانين دين ايرانيان حکم مي کرد که هيچ کس نبايد تنها براي خود دعا کند و از خداوند چيزي براي شخص خود طلب نمايد . هر ايراني مومن بايد براي تمام ايرانيان و از جمله براي شاه دعا مي کرد و براي جمع ، طلب نيکويي و برکت مي نمود . زيرا که هر فرد جزئي از کل و بخشي از يک مجموعه بزرگ بود و بنابراين اگر خدا به ايران زمين و مردم آن برکت مي داد ، فرد نيز از اين لطف بهره مند مي گرديد و خوشبخت مي شد . اين فراموش کردن منافع فردي و انديشيدن به منافع کل ايرانيان را به اوج قدرت و افتخار رسانده بود . و اگر شاه در دعاهاي آنان جاي خاصي داشت ، تنها به اين دليل بود که ايرانيان شاه را مظهر و نماد کل امپراتوري مي دانستند . کاهنان مصري وانمود مي کردند که گويا فراعنه خدايان واقعي و مجسمند ، در حالي که ايرانيان شاه خود را خدايگان و سايه خدا مي ناميدند . اما قدرت شاهان ايران ، علي رغم اين محدوديت بلامنازع و حتي فراتر از قدرت فراعنه مصر بود ، زيرا که شاهان هخامنشي خود را از قيد موبدان آزاد کرده و مستقل و بي رقيب حکومت مي کردند . شاهان ايران زمين ، برخلاف مصريان سرسخت و انعطاف ناپذير ، که هر خداي بيگانه اي را از ساحل نيل مي راندند و هيچ مذهبي را به جز دين خود تحمل نمي کردند ، به عقايد اقوام مختلف احترام مي گذاشتند و با آنها کينه توزي نمي کردند . بابلي ها پس از تسليم در برابر کوروش و پس از آن که سرزمين آنان به يکي از ولايات امپراتوري ايران تبديل شد ، همچنان اجازه داشتند خدايان کهن خود را بپرستند و به درگاه آنها دعا کنند . يهوديان ، ايوني ها ، مردم آسياي صغير و در يک کلام ، تمام ملت ها و اقوامي که از کمبوجيه فرمان مي بردند ، در انجام مراسم مذهبي ويژه خود آزاد بودند . کمبوجيه نيز مانند پدرش کوروش به اديان اقوام بيگانه و ستنها و رسوم کهن آنان به ديده احترام مي نگريست . و به همين دليل در روز تولد کمبوجيه ، علاوه بر آتشي که موبدان ايراني در کنار فرات برافروخته بودند ، در شهر بابل ده ها آتش ديگر ، که نشانه انجام مراسم قرباني بود ، به آسمان زبانه مي کشيد . نمايندگان اقوام مختلف مراسم قرباني به جا مي آوردند و به درگاه خدايان اجداد خود براي سلامت شاه دعا مي کردند . ادامه دارد.. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد