نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

داستان کوتاه/ مادرخوانده، مونا زارع (قسمت هفدهم)

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان کوتاه/ مادرخوانده، مونا زارع (قسمت هفدهم)
آخرين خبر/ داستان مادرخوانده مدتي است براي شما عزيزان منتشر مي شود، علت وقفه اي که بين انتشار قسمت هاي مختلف آن مي افتد اين است که روزنامه بي قانون چند وقت يک بار قسمت جديد را منتشر مي کند و ما به تبع آن قسمت جديد را براي شما همراهان گرامي ارائه مي کنيم اميد است مورد توجه تان قرار گيرد. قسمت قبل هانيه را ۲۰ سالي است مي‌شناسم. توي يک مدرسه درس مي‌خوانديم و اگر هانيه و برگه‌هاي پرجوابش نبود من هنوز داشتم سينوس منحني سوال شماره ۳ را در مي‌آوردم. وقتي همه ما تازه به بلوغ رسيده بوديم و عاشق دم دست‌ترين و اولين موجودات مذکري که مي‌ديديم مثل پسر خاله‌مان و مامور کنتور برق و يا بازيگر سريال‌ها مي‌شديم، هانيه مي‌گفت حس مي‌کند مشکلي چيزي دارد که دلش براي هيچکس آب نمي شود. ولي خب اين مشکل دارها هميشه زودتر از بقيه سر و سامان مي‌گيرند. هانيه هم از آنهايي بود که مي‌گفت با بهترين آدم‌هايي که ديده وصلت کرده. از آن موردهاي استثنايي بود که آدم فکر مي‌کرد اين همه خوبي در حقش يک بويي دارد. امروز که از پله‌هاي خانه ما ميدويد بالا و داد ميزد «ناپديد شد!» فهميدم بويش دارد در مي‌آيد. تو اتاق کار هومن نشسته بود و ليوان آب قندش را هم مي‌زد. من و هومن هم جلويش ايستاده بوديم که گفت:« صبح رفتم طبقه پايين. ديدم در خونه بازه. رفتم جلوتر ديدم باد داره پرده اتاقو تکون ميده و پنجره هم باز مونده، پتوي مامان حليمه هم تا لبه پنجره کشيده شده» به اينجايش که مي‌رسد سکسکه‌اش مي‌گيرد. هومن گفت:« شايد خودش فرار کرده حالا!» هومن را نگاه کردم و گفتم: «با ۷۰ سال سن فرار کنه به چي برسه؟!» هانيه کمي آب خورد و گفت: « هومن مگه قرار نبود بري تو کار مامانت ببيني بازي اينا چيه!» هومن از لاي در بيرون را ديد زد و با صداي آرام گفت:« پيرزنا دارن گم ميشنا! تو کار کسي هم برم اون شماييد! خودشون که نميرن خودشونو گم و گور کنن!» در اتاق باز شد و شهروز وارد اتاق شد و بي مقدمه گفت: «منم همينو ميگم! کار خودتونه» هانيه چند لحظه هومن و بعد به شهروز را نگاه کرد و گفت: «شما که زنت گم نشده شلوغش کردي!» شهروز صدايش را صاف کرد و گفت: « من فقط مي‌خوام بدونم اولويت بنديتون بر چه اساسيه؟ ثبت ناميه؟ براساس حروف الفباست؟ چيجوريه؟» هانيه از توي جيبش تکه پارچه‌اي در آورد و به طرفم گرفت. پارچه را باز کردم و هومن و شهروز نزديک‌تر شدند. هانيه گفت:«اين تيکه ملحفه تخت مامان حليمه اس. روش اينو کشيده بودن» سه تا شکل عجيب روي پارچه کشيده شده بود که از هر طرف نگاهش مي‌کردي خوانده نمي‌شد. هومن پارچه را از دستم کشيد و گفت: «شکل مرغه!» شهروز گفت:« مرغ؟! اين شبيه مرغه به نظرت؟! مرغ اينقدر درازه؟ اينهمه موج و خطوط شکسته داره؟» هومن طرح را چند بار چرخاند و گفت: «پس چيه؟» شهروز پارچه را گرفت توي دستش و گفت: «قشنگ معلومه خروسه اين!» هومن گفت:«خب خروس خطوط شکسته داره، مرغ نداره؟!» در اتاق باز شد و گلرخ سرش را از لاي در آورد تو و گفت: «شهرو جوني بدو نوبت مصاحبه مونه» شهروز پارچه را توي دستش مچاله کرد انداخت توي بغل هومن از اتاق بيرون رفت. هومن به طرف کمد آت و آشغال‌هاي اختراع شده‌اش رفت و گفت: «شايد باورتون نشه ولي من يه دستگاه رمزيابي اختراع کرده بودم» هومن به قول خودش براي هر دردي يک چيزي اختراع کرده بود اما مشکلش بيشتر بيان کلمه درست بود. يعني از کودکي کلمه اختراع برايش بد جا افتاده که به کاردستي‌هاي کاغذي و چسباندن چند چيز با چسب مايع به هم مي‌گويد اختراع. دلم نمي‌خواست جلوي هانيه هم اين سوتفاهمش را با باد توي غبغبش نشان بدهد و من و بچه پرمغز توي شکمم را آب کند. هانيه ليوان آب قندش را سر کشيد و گفت: «حليمه ۹۳ کيلوئه. وقتي هم بخوابه شل کنه ۱۰ کيلو ميره روش! کسي نميتونه بلندش کنه از پنجره ببرتش» هومن در حاليکه سرش توي کمد بود گفت:‌«شايد چند نفر بودن. مثل شماها» کنار هانيه نشستم و گفتم:«خوشت ميادا. اينهمه رو بدزديم کجا جا بديم؟! به چه دردمون ميخورن؟» هومن ذره بيني را از ته کمد بيرون کشيد و گفت: «ايناهاش!» هانيه کمي دقيق شد و گفت:« ذره بينه که» هومن سيمي که به ذره بين آويزان بود را نشان داد و ابرويي انداخت بالا و گفت: «نخير! اين شبيه ذره بينه. کلي دم و دستگاه داره» احتمالا منظورش از دم و دستگاه چراغي بود که زير عدسي چسبانده بود تا نور بيندازد روي سوژه! سعي کردم خودم را مفتخر به شوهرم نشان بدهم و گفتم: «خب امتحان کن عزيزم» هومن ذره بين را انداخت روي پارچه و با هانيه به شکل رويش خيره مانديم… با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد