نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ « کمبوجیه و دختر فرعون »- قسمت هجدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ « کمبوجیه و دختر فرعون »- قسمت  هجدهم
آخرين خبر/ رمان تاريخي و جذاب « کمبوجيه و دختر فرعون» نوشته « گئورگ ابرس» که پيرامون ايران باستان در زمان سلطنت کمبوجيه (پادشاه هخامنشي) و حکومت سلسله بيست و ششم فراعنه مصر نگاشته شده، يکي از معدود رمان هاي تاريخي قرن نوزدهم کشور آلمان است که در قرن بيستم نيز مورد استقبال عمومي قرار گرفته است که هر شب در همين ساعت در بخش کتاب آخرين خبر براي شما همراهان عزيز قرار مي دهيم. همراه ما باشيد قسمت قبل 3 سانگاريوس نام تاريخي رودخانه سکريا در شمال ترکيه است . م * ساتراپ لوديه خنديد و گفت : - گمان نمي کنم او از اين کتک کينه اي به دل گرفته باشد ، چون تو بعدا بابت هر لگد و هر مشت ، يک حلقه طلا به او بخشيدي . - بله ، اين خشم هاي زودگذر ، تاکنون برايم هزينه زيادي داشته است .اما به اصل مطلب برگرديم .هنگامي که برديا دوباره به هوش امد ، گوگس از من خواست هرچه زودتر به سارد بروم . پزشک قابلي خبر کنم و يک کالسکه براي حمل بيمار فراهم آورم .دوستان ، چنان تاختم که چاپار سلطنتي هم به گرد پايم نرسيد ! يک ساعت مانده به شهر سارد ، سومين اسبم از فرط خستگي سقط شد که کيسه ام را از ترک زين برداشتم و با تمام نيرو به سوي دروازه شهر دويدم . عابرين و مسافرين به گمان ديدن يک ديوانه زنجيري از سر راهم کنار رفتند .اولين سوارکاري که ديدم يک بازرگان کنعاني بود . بدون هيچ بحث و مجادله اي او را از اسب به زير کشيدم . بر زين نشستم و دوباره تاختم و پيش از آن که خورشيد روز بعد طلوع کند ، همراه با ماهر ترين پزشک شهر سارد و بهترين کالسکه اوراتس خود را به بالين بيمار رساندم . پس از مداواي اوليه ، برديا را به آرامي به سارد آورديم و در کاخ ساتراپ بستري کرديم . برديا به تب شديدي گرفتار شد . در آتش تب هذيان هاي وحشتناکي بر زبان مي راند و ما را چنان نگران و وحشت زده کرد که هنوز هم يادآوري آن لحظات هولناک ، عرق سرد بر پيشاني ام مي نشاند . برديا دست ميترادات را در دست گرفت و خطاب به داريوش گفت : - من جانم را مديون زحمات ميترادات و گوگسم . آنان تا همين امروز که براي استقبال شما از شهر خارج شدند ، حتي يک لحظه هم از کنار بسترم دور نشده بودند . ميترادات مثل يک مادر دلسوز به تيمار من پرداخت . اوراتس ، زحمات تو را هم فراموش نخواهم کرد . من به تو دين مضاعفي دارم . چون بيماري من براي تو ايجاد مزاحمت کرد و دردسر آفريد . داريوش پرسيد : - چه مزاحمت و دردسري ؟ - بهترين پزشک يونان در دربار پولي کراتس ساموسي زندگي مي کند که ما در سفر مصر بارها نام او را شنيديم . هنگامي که در اوج بيماري در خانه اوراتس بستري بودم ، او براي دموکِدِس نامه اي نوشت و از او خواست تا در ازاي دريافت يک حق الزحمه شاهانه و باورنکردني ، فورا راهي شهر سارد شود . دزدان دريايي ساموسي ، که تمام سواحل يونان را ناامن کرده اند ، پيک اوراتس را دستگير کردند و نامه او را به دست ارباب خود پولي کراتس رساندند . پولي کراتس پس از قرائت نامه ، دموکدس اجير و حقوق بگير من است و اگر تو قصد استفاده از » : آن را توسط پيک براي اوراتس پس فرستاد و پيغام داد دوست نجيب زاده ما به خاطر « . خدمات اين پزشک را داري بايد براي من نامه بنويسي و اجازه سفر او را از من بگيري سلامتي من ، به اين درخواست تحقير آميز تمکين کرد و طي نامه اي از پولي کراتس درخواست نمود پزشک يوناني را به سارد بفرستد . فرناباذ پرسيد : - و پولي کراتس چه پاسخ داد ؟ - فرمانرواي مغرور ساموس ، فورا دموکدس را به سارد فرستاد . و او همان طور که مي بينيد ، سلامتي را به من بازگرداند و دو روز پيش ، پس از دريافت حق الزحمه اي شاهانه به خانه بازگشت . ميترادات سخن برديا را بريد و گفت : - پولي کراتس به اين پزشک سخت واستبه است و نمي خواهد او را از دست بدهد و من به او حق مي دهم . داريوش باور کن ، در تمام عمرت چنين مردي نديده اي . دموکدس مثل منوچهر زيبا ، مانند پيران ويسه دانا و همچون رستم دستان نيرومند است . بايد مي بودي و مي ديدي ، مي توانست صفحات سنگين فلزي را که يونانيان به ان ديسک مي گويند ، تا آن سوي ميدان پرتاب کند . مي داني که من چندان ضعيف نيستم اما در ورزش کشتي ، دموکدس پس از مدت کوتاهي مرا بر زمين زد و چه داستان سراي ماهر و هنرمندي است ! ... داريوش از سخنان پر آب و تاب ميترادات به خنده افتاده بود . پاسخ داد : - ما هم با مردي اشنا شديم که خصوصيات مشابهي دارد . منظورم فانس آتني است که زيرکانه بي گناهي ما را به اثبات رساند . - اما دموکدس اهل کُرتون است که در مغرب ، آنجا که آفتاب غروب مي کند واقع است . اوراتس سخن ميترادات را قطع کرد و گفت : - کرتون هرجا که هست ، شهري يوناني است و سکنه آن مثل مردم آتن هلني هستند . دوستان جوانم . از هلني ها حذر کنيد . اين مردم به همان اندازه که زيبا ، زيرک و نيرومندند ، فريبکار و دروغگو و خودخواهند . ميترادات گفت : - اما دموکدس مرد راستگو و شرافتمندي است . داريوش گفت : - فانس هم مرد صالحي است . حتي کرزوس هم او را شرافتمند و زيرک مي داند . برديا در تاييد سخنان داريوش گفت : - ساپفو هم به فانس آتني ايمان دارد .اما سخن گفتن درباره هلني ها کافي است . يونانيان غالبا سرکش و طاغي اند و هر روز براي اوراتس مشکل مي آفرينند . ساتراپ لوديه آهي کشيد و گفت : - خدا مي داند که راست مي گويي . وادار کردن يک شهر يوناني به آرامش و اطاعت از شاه ، از اداره تمام شهر هاي بين النهرين دشوار تر است . ميترادات که در کنار پنجره ايستاده بود ، به آسمان نگريست و فرياد زد : - ببين ستاره ها به کجاي آسمان رسيده اند ! برديا بايد استراحت کند . داريوش لطفا عجله کن و خبرهاي جديد وطن را به گوش ما برسان . پسر ويشتاسب آغاز سخن کرد و تمام وقايعي را که در ماه هاي اخير رخ داده بود ، براي دوستانش بازگو نمود . خبر پايان غم انگيز عمر کوتاه نيتيت ، همه و به خصوص برديا را غمگين و متاثر کرد و هنگامي که جوانان هخامنشي از خدعه آمازيس باخبر شدند از سر حيرت انگشت به دهان گزيدند و با تاسف و خشم سر تکان دادند . داريوش پس از يک مکث کوتاه به سخنانش ادامه داد : - هنگامي که نسب واقعي همسر شاه با مدارک مستند به اثبات رسيد ، کمبوجيه به کلي دگرگون شد . همه ما را به جلسه شواري جنگ فراخواند و در سر ميز شام به جاي لباس عزا ، خرقه ارغواني سلطنتي پوشيد . بزرگان هخامنشي با هلهله و شادي از خبر احتمال جنگ با مصر استقبال کردند .حتي کرزوس ، که با آمازيس رابطه دوستانه دارد و عموما هرجا که مي تواند ، شاه را به صلح و آشتي نصيحت مي کند ، اين بار با اعلام جنگ به مصر مخالفت نکرد . در فرداي آن روز بر طبق سنت تصميم شب قبل بار ديگر مورد بحث و بازنگري قرار گرفت . پس از آنکه حاضرين عقايد ونظرات خود را ابراز نمودند ، فانس اجازه گرفت و بيش از يک ساعت سخنراني کرد . و چه سخنان شيوايي را بر زبان راند . تو گويي خدايان يونان از زبان او سخن مي گفتند . زبان پارسي ، که فانس در مدتي کوتاه به بهترين و جه آن را آموخته است ، مثل عسل از زبان او جاري شد . گفته هاي شيرينش اشک از چشمان حاضرين جاري کرد . آنان را به هيجان آورد و سينه ها را از نفرت به دربار فرعون آکنده کرد . زبان من از بازگو کردن سخنان او قاصر است . اين کار ، سخنوري و سخنداني مي طلبد . سرانجام هنگامي که تمام اعضاي شورا ، هيجان زده و مصمم ، به اتفاق آرا اعلام جنگ به مصر را تاييد کردند ، فانس دوباره اجازه گرفت و درباره قدرت نظامي مصر و راه هاي غلبه بر آن توضيح داد . ميترادات با شنيدن اين خبر ، سر از پا نشناخته از جا پريد و خود را به گردن داريوش آويخت . برديا ، گوگس و اوراتس نيز با شادي و رضايت از اين خبر استقبال کردند و از داريوش خواستند هرچه زودتر سخنان خود را پي گيرد . - از آن جا که در ماه مرداد طغيان رودخانه نيل آغاز مي شود و عبور پياده نظام از رودخانه دشوار مي گردد ، لشکريان ما بايد در ماه فروردين در مرزهاي مصر آماده نبرد باشند . فانس يوناني اکنون در راه است تا به نمايندگي از سوي شاه با روساي قبايل عرب پيمان دوستي ببندد . اعراب در ازاي صلح و امنيت ، در صحراهاي خشک و سوزان سرزمين خود ، به لشکريان ما آب کافي خواهند رساند و راهنمايان ماهر و قابل اعتمادي در اختيار ما خواهند گذاشت . فانس پس از انجام ماموريت به قبرس خواهد رفت تا اين جزيره ثروتمند را با ما متحد کند . آمازيس ، با شفاعت فانس ، شاهان قبرس را از تاج و تخت خود محروم نکرد . بنابراين قبرسي ها به دوست آتني ما مديونند و پيشنهاد او را خواهند پذيرفت . فانس ، سرزمين مصر و نيروي نظامي آن را به خوبي مي شناسد . او صفحه مسي بزرگي به ما نشان داد که تمام سرزمين هاي شناخته شده جهان بر روي آن حک شده بود . اوراتس به نشانه تاييد سر تکان داد و گفت : - من هم چنين نقشه اي را در اختيار دارم . اين نقشه کار هکانتوس ميلتي است . * 1 که دائما به اقصي نقاط جهان سفر مي کند . او در ازاي يک ورقه عبور اين نقشه را به من بخشيد . ميترادات با تعجب گفت : - اين هلني ها چه کارها که نمي کنند . اوراتس گفت : - نقشه مسي ام را فردا به تو نشان مي دهم . اکنون اجازه بده داريوش سخنانش را پي بگيرد . - بله ، همان طور که گفتم فانس به عربستان رفت . فرناباذ هم به سارد آمده است تا فرامين شاه را به اوراتس ابلاغ کند . فرمان اول مربوط به بسيج سرباز است . اوراتس ، تو بايد تعداد هرچه بيشتري سرباز ، و به ويژه سربازان ايوني ، اجير کني و آنان را در موعد مقرر به مرز مصر بفرستي . و فرمان دوم به رابطه ما با ساموس مربوط است . شاه به تو فرمان داده است پولي کراتس را به امضاي يک قرارداد همکاري و وحدت ترغيب کني . اوراتس چيني به پيشاني افکند و با چهره اي عبوس پرسيد : - وحدت با يک دزد دريايي ؟ فرناباذ ، بي ميلي و ترش رويي ساتراپ را نديده گرفت و گفت : - بله ، دقيقا . وحدت با پولي کراتس . فانس از او که کشتي هاي جنگي بي نظير و فراواني دارد ، قول مساعد گرفته است و بنابراين موفقيت در انجام اين ماموريت چندان بعيد و دور از دسترس نيست . پ: 1 هلکانتوس ميلتي را مي توان پدر علم جغرافيا ناميد . او نقشه هاي رسم شده توسط آنکسي ماندر را تصحيح کرد و اثر * بزرگي به نام سفر دور دنيا نوشت که متاسفانه به استثناي چند فصل کوتاه از بين رفته است .اما مورخين باستاني اين کتاب را بهترين اثر در نوع خود مي دانستند . هلکانتوس به نوشته هرودوت چهار گوشه امپراتوري ايران را دقيقا مي شناخت . و به مصر نيز سفر کرده بود . قابل ذکر است که قرن ها پيش از او نيز نقشه هاي جغرافيايي ديگري وجود داشت . قديمي ترين نقشه جغرافيايي شناخته شده ، نقشه اي از معدن طلاي مصر است که توسط يکي از کاهنان مصري تهيه شده و تصوير روشني از منطقه مورد نظر را به دست مي دهد . ساتراپ لوديه پاسخ داد : - اما کشتي هاي جنگي سوري ، فنيقي و ايوني براي درهم شکستن نيروي دريايي مصر کافي است . - کاملا درست است .اما اگر پولي کراتس عليه ما وارد جنگ شود ، پيروزي ما در جنگ دريايي غير ممکن خواهد شد . مگر خود تو نگفتي که پولي کراتس در درياي اژه بي رقيب و شکست ناپذير است ؟ - با اين حال من با عقد هر پيمان با اين دزد دريايي مخالفم ! - هدف ما يافتن متحدين نيرومند و کارآمد است و نيروي دريايي پولي کراتس از نظر توان رزمي بي نظير و فوق العاده است . تا مصر را فتح نکرده ايم ، نمي توانيم با او درگير شويم . ولي پس از تصرف مصر نوبت به او هم مي رسد و ما پيشاني اين مرد متکبر را به خاک خواهيم ماليد . اما فعلا از تو مي خواهم احساسات شخصي را کنار بگذاري و فقط به موفقيت عمليات بزرگ ما فکر کني . اين دستور را به نمايندگي از طرف شاه به تو ابلاغ مي کنم . من حامل انگشتري مخصوص شاهم و ماموريت دارم آن را به تو نشان دهم . اوراتس در برابر انگشتري شاه تعظيم کوتاهي کرد و پرسيد : - کمبوجيه از من چه مي خواهد ؟ - به دستور شاه تو بايد تمام نيرويت را براي جلب نظر پولي کراتس و عقد قرارداد همکاري با او به کار ببري . و به علاوه بايد نيروهاي ذخيره ات را هرچه زودتر به منظور ملحق شدن به لشکر بزرگ امپراتوري به جلگه بابل بفرستي . ساتراپ لوديه * 1 تعظيمي کرد و با حالتي که نشان از نارضايتي و مقاومت داشت ، از اتاق بيرون رفت . هنگامي که صداي پاي او در تالار بزرگ و ستون دار قصر محو شد ، ميترادات خنديد و گفت : - مرد بيچاره ! مذاکره با پولي کراتس متکبر براي اوراتس واقعا سنگين و دشوار است ! اين دزد دريايي گستاخي را به حد نهايت رسانده است . ماجراي آن پزشک يوناني را که فراموش نکرده ايد ! داريوش سخنان دوستش را بريد و گفت : - اغماض تو قابل قبول نيست . من رفتار اين اوراتس را نمي پسندم . هيچ کس حق ندارد در برابر فرمان شاه چنين واکنشي را نشان دهد . مگر نديديد ؟ هنگامي که فرناباذ انگشتري شاه را به او نشان داد ، اوراتس از هشم لب به دندان گزيد . فرناباذ در تاييد سخنان داريوش گفت : - اين مرد روح ناآرام و سرکشي دارد .او به اين دليل از ما جدا شد که نمي توانست حتي يک لحظه ديگر خشم خود را مهار کند . برديا گفت : - با اين حال من به او مديونم و از تو مي خواهم رفتار نامناسب او را به برادرم گزارش نکني . فرناباذ تعظيم کرد . اما داريوش به سخنانش ادامه داد و گفت : - ولي به هر حال بايد اين مرد را با دقت زير نظر بگيريم . لوديه منطقه مهم و حساسي است . ما در اين نقطه که صدها فرسنگ با پايتخت ايران فاصله دارد و در محاصره دشمنان ماست ، به فرمانداران و ساتراپهايي نياز داريم که با آغوش باز فرامين شاه را اطاعت کنند و به آنها گردن بگذارند . اما اين اوراتس ظاهرا خود را شاه لوديه مي داند . ميترادات پرسيد : - تو اين ساتراپ را نمي پسندي ؟ - نه ، نمي پسندم . هرکسي در نخستين برخورد ، در من احساس خاصي ايجاد مي کند . و اين احساس دوستي است يا نفرت .اين حس مرموز و غير قابل توضيح تاکنون مرا فريب نداده است . من پيش از آن که اوراتس دهان باز کند . مي دانستم که او را دوست نخواهم داشت . در برابر پزامتيک وليعهد مصر نيز همين احساس را داشتم . در حالي که پدرش آمازيس نظر مرا به خود جلب کرده بود . ميترادات خنديد و گفت : - تو نظر کرده اي و با ما فرق مي کني .اما اکنون از تو خواهشي دارم . اوراتس بيچاره را فراموش کن و او را به حال خود بگذار .اکنون که تنها هستيم ، بهتر مي توانيم در مورد اخبار وطن و حال عزيزان گفتگو کنيم . ملکه مادر و آتوسا چه مي کنند ؟ حال کرزوس چطور است ؟ همسران من چه مي کنند ؟ آن بيچاره ها نمي دانند که به زودي هووي جديدي به آنها اضافه خواهد شد . تصميم گرفته ام همين فردا از دختر بسيار زيباي اوراتس خواستگاري کنم . خود ما ، با زبان نگاه و اشاره چيزهاي زيادي به هم گفتيم . البته نمي دانم به سوري سخن گفتيم يا به پارسي .اما به هر حال سخنان زيبايي رد و بدل کرديم . همه خنديدند . داريوش با چهره اي شاه و صدايي بلند فرياد زد : - دوستان ، اکنون مي خواهم خبر خوشي را به گوش شما برسانم . اين خبر شادي آفرين را به عنوان حسن ختام و بهترين رهاورد سفر به شما تقديم مي کنم . برديا گوشهايت را تيز کن . مادرت کاساندان ، ملکه قلب همه ايرانيان ، سوي چشمانش را باز يافته است . بله ، بله ، باور کنيد . اين حقيقت است . چه کسي او را درمان کرد ؟ اين شاهکار به جز آن پزشک عبوس و ترشروي مصري از چه کسي بر مي آيد ؟ اکنون آرام باشيد و بگذاريد به سخنانم ادامه دهم وگرنه سپيده سرخواهد زد و برديا به رختخواب نخواهد رفت . اول اخبار مربوط به شاه را مي گويم : تا زماني که فانس در بابل بود ، کمبوجيه ظاهرا غم از دست دادن همسرش را فراموش کرده بود . فانس دائما در کنار شاه بود لحظه اي از او دور نمي شد . او ترتيبي فراهم آورده بود که کمبوجيه فرصتي براي فکر کردن به نيتيت پيدا نکند . دائما سرگرمي هاي جديدي مي آفريد و نه تنها شاه ، بلکه همه ما را مشغول و سرگرم مي کرد .اما خود او هر لحظه که تنها مي شد سر در گريبان فرو مي برد و به ياد پسر دلبند و مقتولش اشک مي ريخت . هر روز صبح همراه شاه به ساحل فرات مي رفت و از تماشاي تمرينات ورزشي جوانان هخامنشي لذت مي برد . فانس پس از ديدن مهارت هخامنشيان در سوارکاري و تيراندازي و چابکي آنان در کنار رفتن از مسير پرتاب چوب * 2 اقرار کرد که توانايي هماوردي با هخامنشيان را در اين ورزشها ندارد .اما در عوض او در پرتاب نيزه و ورزش کشتي از همه ما برتر بود . يک روز در ميدان مشق از ديدن تمرين جوانان چنان به وجد آمد که از اسب پايين پريد ، بي آن که شرم کند لباس از تن به در آورد * 3 و چه منظره شرم آور و غيرقابل توصيفي . با بدن عريان به سراغ معلم کشتي رفت و در ميان هلهله کودکان نوآموز ، آموزگار بيچاره را مثل پر بر روي دست بلند کرد و بر زمين زد . سپس به هماوردي با تعدادي از مدعيان گزافه گو پرداخت و اگر خسته نشده بود مرا هم بر زمين مي زد . من از او نيرومندترم و اين واقعيت را با بلند کردن وزنه هاي سنگين به او ثابت کردم .اما اين مرد آتني چابکي خارق العاده اي دارد و با فنون خاص و بسيار زيبايي رقيب را چنان اسير مي کند که چاره اي جز قبول شکست ندارد .البته برهنگي او هم مزيد بر علت بود . در سرزمين يونان ، مردان برهنه کشتي مي گيرند و قبل از مبارزه بدن خود را با روغن زيتون چرب مي کنند . در اين ميان ملکه مادر به برکت توانايي بي نظير نبن خاري ، سوي چشم خود را باز يافت و اين رويداد شادي بخش هم طبيعتا در بهبود روحيه شاه بسيار موثر بود . روزهاي خوبي بود . تصميم گرفتم با استفاده از فرصت مناسب از آتوسا خواستگاري کنم .اما چند روز بعد فانس راهي عربستان شد و اوضاع به کلي دگرگون گرديد . چند روز پس از عزيمت فانس ، شاه دوباره دچار افسردگي شد . گويي تمام ديوهاي شرور در جانش لانه کرده بودند . عبوس و ساکت بود . حتي يک کلمه هم سخن نمي گفت .روزها در قصر سرگردان بود ، گويي کسي يا چيزي را مي جست . شب ها در عالم خواب بارها نيتيت را صدا مي زد . پزشکان نگران سلامتي او بودند و انواع داروها را تجويز مي کردند . يک روز کرزوس به جان اي پزشکان کلداني و اي موبدان ايراني ، براي درمان هر بيماري ، ابتدا بايد محل »: آمد و خطاب به پزشکان فرياد زد مرض را پيدا کنيد .آيا شما نوع و محل بيماري شاه را مي شناسيد ؟ نه ؟ پس من به شما مي گويم که شاه از چه مرضي رنج مي برد . او هم دچار يک بيماري دروني است و هم زخمي بر بدن دارد . نام بيماري دروني او بي حوصلگي و افسردگي است .و اما زخمي که گفتم ،قلب شاه مجروع است . فانس آتني راه درمان آن بيماري دروني را مي داند .اما من براي قلب مجروح شاه درماني نمي شناسم ، چون تجربه نشان داده است که چنين زخم هايي يا خود به خود و در اثر مرور زمان درمان هوتانه که در ان جلسه حاضر بود ، خطاب به کرزوس گفت «. مي شوند و يا خون دل به درون مي ريزد و بيمار را مي کشد من براي درد شاه درماني مي شناسم . بايد شاه را راضي کنيم حرمسراي خود ، و يا دختر من رکسانه را از شوش به بابل »: همه ما « ! برگرداند . عشق ورزي و معاشرت با زنان ، افسردگي را از بين مي برد و به سرعت جريان خون در بدن مي افزايد گفته هاي هوتانه را تاييد کرديم و از او خواستيم درباره بازگرداندن حرمسرا با شاه مذاکره کند . هوتانه بر سر ميز شام به خود جرات داد و موضوع را با کمبوجيه درميان گذاشت . اما شاه چنان به او نهيب زد که همه ما به حال هوتانه بيچاره دل سوزانديم . چند روز بعد ، کمبوجيه موبدان پارسي و منجمين کلداني را احضار کرد تا خواب عجيبي را که در شب پيش ديده خواب ديدم در وسط کوير برهوتي ايستاده ام که مثل کف دست صاف »: بود ، تعبير کنند . شاه به شرح روياي خود پرداخت بود و حتي خاري هم در ان نروييده بود . از ديدن آن برهوت سترون غمگين شدم و به راه افتادم تا جاي حاصلخيز و سرسبزي پيدا کنم . ناگهان آتوسا ظاهر شد ، اما مرا نديد . به گوشه اي رفت و ناگهان در کنار او زمين خشک و لم يزرع به نحوي معجزه آسا دهان باز کرد ، چشمه اي جوشيد و آبي خنک و گوارا جاري شد . شگفت زده به آن نمايش عجيب نگاه کردم و متوجه شدم که پاي خواهرم به هرجا که مي رسيد ، از زير آن شاخه هاي سرو مي روييد . سپس اين شاخه ها بزرگ و بزرگتر شدند و به درختان تناوري تبديل گرديدند که نوک آنها به اوج آسمان مي رسيد . هنگامي که مي خواستم موبدان و منجمين مشورت کردند و تعبيري به اين مضمون « . دست اتوسا را بگيرم و با او گفتگو کنم ، از خواب بيدار شدم شاه به اين پاسخ « . آتوسا آينده درخشاني دارد و در تمام کارهايش موفق و خوشبخت خواهد شد » : در اختيار شاه گذاشتند رضايت داد .اما شب بعد دوباره روياي مشابهي ديد و اين بار تهديد کرد که اگر موبدان تعبيري ديگر و دقيق تر ارائه ندهند ، جان آنها را خواهد گرفت . منجمين و موبدان خردمند اين بار پس از مشورت هاي بسيار به نتيجه ديگري رسيدند و تعبير تعبير خواب تو اين است : اتوسا در آينده ملکه ايران زمين خواهد شد و »: ديگري دادند . موبد موبدان خطاب به شاه گفت شاه که از اين تعبير راضي به نظر مي رسيد ، به فکر فرو رفت و « شاهان مقتدر و گردن افرازي به دنيا خواهد آورد * 4 داريوش اگر به زندگي »: لبخند عجيب و مرموزي به لب آورد . ملکه مادر همان روز مرا به حضور پذيرفت و به من گفت « . خود علاقمندي و جانت را دوست داري ، فکر ازدواج با آتوسا را زا سر به در کن . دخترم هرگز همسر تو نخواهد شد هنگام خروج از اقامتگاه ملکه مادر ، آتوسا دزدانه به باغ آمد و مرا صدا زد . من خطر را فراموش کردم . نزد او رفتم ، ماجرا را گفتم و براي هميشه با او وداع کردم . دوستان ، شما اکنون تمام ماجرا را مي دانيد و اکنون که بايد احساساتم را سرکوب کنم و از آن جا که حتي تصور وصال يار ، واهي و عبث است ، تصميم گرفته ام مرد و مردانه بايستم تا همچون کمبوجيه ، به خاطر از دست دادن يک زن دچار بيماري افسردگي نشوم . اين پايان داستان عشق من است . ولي من در ان ساعت که محکوم به مرگ در زندان نشسته بودم و با دريافت گلي که آتوسا برايم چيده بود ، به اوج سعادت رسيدم و خوشبخترين مرد جهان شدم نيز توقع و انتظاري جز اين نداشتم .در آن ساعت نيز تمام اميدهايم را به خاک سپرده بودم و تنها با خيال دوست خوش بودم . اگر ان روز که همه ما منتظر مرگ بوديم ، راز دلم را با شما در ميان نگذاشته بودم . اين راز را با خود به گور مي بردم .اما اين چه سخني است ! من مي دانم که شما راز مرا افشا نخواهيد کرد و از شما مي خواهم به حال من دل نسوزانيد . من هنوز هم خود را خوشبخنت و سعادتمند مي دانم . چون در همان چند لحظه ديدار يار به چنان درجه اي از خوشبختي رسيدم که به صد سال زندگي بدون عشق مي ارزد . حاشيه رفتم . بگذاريد گزارشم را هرچه زودتر به پايان برسانم . سه روز پس از وداع با آتوسا ، اجبارا با شهرزاد دختر گُبرياسازدواج کردم . دختر زيبايي است که مي تواند هرکسي به جز من را خوشبخت کند . فرداي روز ازدواج پيکي به بابل رسيد و خبر بيماري برديا را به گوش ما رساند .شاه تصميم گرفت هياتي براي يافتن برديا و آگاه کردن وي از خطراتي که در مصر در انتظار اوست به سارد بفرستد . من از شاه تقاضا کردم فرماندهي اين هيات را به من بسپارد . شاه درخواست مرا پذيرفت و بدون توجه به اعتراض پدر زنم گُبرياس، از نوعروسم خداحافظي کردم و همراه فرناباذ ، يک سره تاختم تا به اين جا رسيدم . بردياي عزيز ، من همراه تو و ميترادات به مصر خواهم آمد .اما گوگس بايد به عنوان مترجم ، فرناباذ را در سفر به ساموس همراهي کند . اين فرمان شاه است . کمبوجيه در روزهاي اخير دوباره حال خوشي داشت . ديدار با سرداران سپاه و سان ديدن از سربازان ، افسردگي او را موقتا درمان کرده بود . از اين گذشته . منجمين کلداني هم به او اطمينان داده اند که موقعيت سياره بهرام از پيروزي قطعي سپاه ايران خبر مي دهد . برديا فکر مي کني تا چند روز ديگر مي تواني خود را آماده سفر کني ؟ - اگر بخواهي همين فردا هم مي توانم . پزشکان مي گويند سفر دريايي براي دوران نقاهت بسيار سودمند است . و از اين جا تا بندر اسميرنا * 5 هم راه درازي نيست . ميترادات گفت : - و من هم به تو اطمينان مي دهم که ديدار با همسرت از هر دارويي براي تو مفيد تر است . داريوش پس از لختي تامل گفت : - بسيار خوب ، سه روز ديگر حرکت مي کنيم . بايد مقدمات سفر و تدارکات لازم را فراهم آوريم . فراموش نکنيد ، ما به سرزميني مي رويم که در حقيقت دشمن ماست . به اين نتيجه رسيده ام که بهتر است برديا خود را يک بازرگان قالي فروش اهل بابل معرفي کند . من هم نقش برادر او را بازي خواهم کرد و ميترادات نيز نقش يک بازرگان نيل فروش ساردي را به عهده خواهد گرفت . ميترادات پرسيد : - بهتر نيست از لباس سربازي استفاده کنيم ؟ - شايد بهتر آن است که خود را سربازان لوديه اي معرفي کنيم که از ترس مجازات فرار کرده اند و مي خواهند به ارتش مصر بپيوندند . برديا گفت : - پيشنهاد بدي نيست . چون به عقيده من حالت و رفتار ما بيشتر به سربازان شباهت دارد تا به بازرگانان . گوگس گفت : - رفتار ما اهميت چنداني ندارد ، چون بازرگانان بزرگ هلني هم طوري رفتار مي کنند که گويي فرمانرواي نصف جهانند . ولي من با پيشنهاد ميترادات موافقم . داريوش گفت : - بسيار خوب .اوراتس لباس ويژه سرهنگان لوديه اي را در اختيار ما خواهد گذاشت . گوگس گفت : - بهتر است يکباره لباس سرداران را بپوشيد . مگر فراموش کرده اي ؟ بااين سن کم اگر لباس سرهنگان را بپوشيد ، در مردم ايجاد سوءظن خواهيد کرد . - ولي ما که نمي توانيم به عنوان سرباز ساده به مصر برويم . - نه ، مناسبترين لباس ، خرقه تاکسي يارکها يا درجه داران لوديه اي است . ميترادات گفت : - موافقم . به هر حال بهتر از لباس بازرگانان است . پس سه روز ديگر حرکت خواهيم کرد . چه خوب که فرصت کافي دارم و مي توانم با دختر اين ساتراپ سري به باغ معبد سيبل بزنم . مدتها است که آرزوي ديدن اين باغ را دارم . شب بخير ، برديا ! خوب بخواب و استراحت کن . اگر ساپفو تو را با اين رنگ پريده و بدن نحيف ببيند چه خواهد گفت ؟! پ: 1 همين اوراتس بعد ها پولي کراتس را با حيله به سارد کشاند و او را به صليب کشيد . 2 نيبور در سفر خود به ايران ،در شهر شيراز جواناني را ديده بود که با مهارت ساعت ها به اين بازي مي پرداختند . * 3 ايرانيان از همان زمان برهنگي را بسيار زشت و مذموم مي دانستند . در حالي که يونانيان چيزي زيبا تر از بدن عريان * انسان نمي شناختند . در تاريخ آمده است فيرن روپسي آتني روزي به اتهام توهين به مذهب در دادگاه محاکمه شد . هنگامي که معلوم گرديد ، دادگاه به محکوميت او حکم خواهد داد وکيل مدافع متهم لباس از تن فيرن برداشت و او را عريان کرد . و اين ترفند کارساز بود . چون قضات با استناد به اين باور که خدايان تها به نظر کرده هاي خود و کساني که محبوب قلب آفروديت هستند چنين اندام زيبايي عطا مي کنند متهم را تبرئه کردند . 4 آتوسا پس از کشته شدن کمبوجيه ، همسر داريوش شد و خشايارشاه هخامنشي را به دنيا آورد . * 5 اسميرنا نام بندر ازمير در ترکيه کنوني است . م * فصل چهارم شهر نوکراتس يکي از روزهاي داغ تابستان را مي گذراند . نيل طغيان کرده و باغ ها ومزارع کشاورزان مصري را در زير امواج گل آلود خود پنهان کرده بود . بنادر مصب نيل پر از کشتي هاي گوناگون بود . فنيقي هاي ساکن دلتاي نيل ، سوار بر قايق هاي مصري ، پارچه هاي ريز بافت ساخت کارگاه هاي نساجي مالت ، فلزات و کاني هاي معادن سارد و شراب و مس قبرسي را به بنادر بزرگ مصر منتقل مي کردند . کشتي هاي يوناني ، با انبارهاي پر از روغن ، شراب ، مصطکي و وسايل فلزي به سوي مصرسفلي در حرکت بودند . قايق هاي سوري و فنيقي ، با بادبانهاي رنگارنگ ، چوب درختان سدر لبنان را براي مصارف ساختماني به مصر ، که هميشه از کمبود چوب رنج مي برد ، مي بردند . تا کالاهاي گرانبهاي خود را با فرآورده هاي حبشي ، يعني طلا ، عاج و برده هاي سياه ، و به خصوص با دو کالاي مشهور مصري ، يعني گندم و پاپيروس مبادله کنند .اما زمان معامله پاياپاي کمکم به سر آمده بود . بازرگانان نوکراتس انبارهاي بزرگي ساخته بودند و در کنار اين انباره خانه هايي ديده مي شد که از درون آن ها صداي موسيقي و خنده به گوش مي رسيد . اين ها خانه هاي زنان هرجايي بود که با رقص و آواز از دريانوردان پذيرايي مي کردند . محوطه بندر پر از برده هاي سفيد و سياهي بود که بارهاي سنگين را از کشتي پياده مي کردند . به پاروزنان و سکانداران کشتي ها تنه مي زدند و با صداي بلند ناسزا مي گفتند . صاحبان کشتي در لباس هاي يوناني يا فنيقي ، فرياد زنان خطاب به برده ها فرمان صادر مي نمودند و بر سر بهاي کالا با بازرگانان نوکراتسي قال و مقال مي کردند . هرجا که درگيري و زد و خوردي رخ مي داد ، به فاصله چند لحظه مامورين امنيتي مصر ، با چوب هاي بلند و سنگين ، سر مي رسيدند و همراه با نگهبانان هلني بندر که بازرگانان ميلتي آنان را با پول خود اجير کرده بودند ، نظم و آرامش را برقرار مي کردند . بندرگاه به تدريج خلوت شد . چيزي به باز شدن بازار نمانده بود و هلني هاي نوکراتس به ندرت از رفتن به بازار غفلت مي کردند * 1 با اين حال ، امروز عده اي از مردم کنجکاو در بندر ماندند و به تماشاي کشتي ساموسي زيبايي پرداختند که تازه به لنگرگاه رسيده بود . اين کشتي دماغه بلندي به شکل گردن قو داشت و بر روي سينه آن مجسمه چوبي هِرا الهه محبوب يونانيان ديده مي شد . نظر تماشاچيان کنجکاو به خصوص متوجه سه مردي بود که لباس درجه دارن لوديه را به تن داشتند و تازه از کشتي پياده شده بودند. چندين برده قوي هيکل لوازم اين سه نفر را حمل مي کردند . جوان ترين و زيباترين عضو گروه ، کسي که جز برديا نبود ، به سراغ يکي از نگهبانان بندر رفت و نشاني خانه تئوپومپوس ميلتي را پرسيد . نگهبان يوناني مودبانه تعظيم کرد ، پيشاپيش به راه افتاد . تازه واردين را از بازار که با صداي ناقوس کوچکي تازه کار خود را آغاز کرده بود ، گذراند و آنان را به خانه بزرگ و زيبايي که متعلق به تئوپومپوس ، سرشناس ترين بازرگان نوکراتس بود ، رسانيد . اما عبور مسافرين از بازار با مشکلات زياد و با تاخيري طولاني همراه بود . تازه واردين همه جا با فروشندگان سمجي رو به رو بودند که با اصرا و ابرام قصد فروش کالاي خود را داشتند و بدين ترتيب مسافرين مجبور بودند از سد هاي متعددي بگذرند و موانع را به ترتيب زير يکي پس از ديگري پشت سر بگذارند :ماهي فروش ، قصاب ، سبزي فروش ، کوزه گر ، نانوا و ... و بالاخره هنگامي که به ميدان گل فروشان * 2 رسيدند . ميترادات نفس راحتي کشيد و با خوشحالي به منظره دلپذير ميدان نگريست . سه دختر زيبا با لباس بلند سفيد ، در ميان انبوهي از گلهاي رنگارنگ ، روي صندلي کوتاهي نشسته بودند و مشترکا با گل سرخ ، ياس و شکوفه بهارنارنج ، تاج گل بزرگي مي بافتند . به محض ورود مسافرين ، يکي از دختر ها از جا برخاست ف سه شاخه گل سرخ برداشت و خطاب به آنان گفت : - آقايان ، اين گلها را از من بخريد و به نامزدهاي خود تقديم کنيد . ميترادات گلها را از دست دخترک گرفت و گفت : - دختر زيبا ، من تازه از سفري دور و دراز به نوکراتس رسيده ام و نامزد ندارم . بنابراين گل ها را به اضافه اين حلقه طلا به خود تو تقديم مي کنم . دخترک شادمانه خنديد . حلقه طلا را به خواهرانش نشان داد و گفت : - مرداني به زيبايي و برازندگي شما بدون نامزد نمي مانند . آيا شما برادريد ؟ - نه ! - چه بد ! چون ما سه نفر ، خواهريم . خواهران دخترک از جا برخاستند ، با دسته هاي گل به سراغ داريوش و برديا رفتند و با اصرار گل ها را به دست آنان دادند . داريوش و برديا گل ها را گرفتند و به هر يک از دختران يک حلقه طلا دادند . ساير دختران گل فروش با ديدن حلقه هاي طلا به سوي تازه واردين يورش بردند . آنان را در ميان گرفتند و با حرکات دلفريب و سخنان شيرين ، متاع خود را عرضه کردند . ميترادات چنان در مطابيه با دختران گل فروش غرق شده بود که ماموريت خود را به کلي از ياد برده بود .اما سرانجام داريوش بازوي ميترادات را گرفت ، او را از جمع دختران بيرون کشيد و سرزنش کنان هدف از سفر به نوکراتس را به او يادآور شد . و بدين ترتيب برديا و داريوش و ميترادات ، پس از عبور از کنار دکه هاي صرافان و پيرمرداني که در گوشه ميدان به بحث و گفتگو مشغول بودند به خانه تئوپومپوس رسيدند . نگهبان بندر ، کوبه فلزي در را به صدا در آورد . در فورا باز شد و غلام پيري به آنان اطلاع داد که ارباب به بازار رفته است . دربان خانه که مهاي خود را در خدمت به تئوپومپوس سفيد کرده بود ، ميهمانان را به اتاق پذيرايي هدايت کرد تا در آن جا منتظر بازگشت ارباب بمانند . جوانان هخامنشي هنوز از تماشاي نقاشي هاي ديواري و مرمرکاري هاي کف تالار پذيرايي فارغ نشده بودند که تئوپومپوس ، همان بازرگاني که قبلا در خانه رودوپيس با او آشنا شديم ، پس از خريد مايحتاج خود از بازار ، همراه چند برده به خانه برگشت . * 3 تئوپومپوس مودبانه به ميهمانان ناشناس خوشامند گفت و دليل مراجعه آنان را جويا شد . برديا به اطراف نگريست و پس از آن که مطمئن شد غريبه اي به سخنان آنان گوش نمي دهد ، طوماري را که فانس در روز وداع به او داده بود ، از جيب بيرون آورد و به صاحب خانه تقديم کرد . تئوپومپوس به محض قرائت نامه ، در برابر شاهزاده ايراني تعظيم کمرد و گفت : - به زئوس ، دوستدار و حامي ميهمانان قسم که تا امروز هرگز چنين افتخار بزرگي نصيب من و خانه من نشده بود . خوش آمديد . خانه من و تمام مال و منال من در اختيار شماست .از اين که تو را در لباس لوديه اي نشناختم ، پوزش مي طلبم و در مقايسه با سفر قبلي ، موهايت کوتاه تر و ريشت پرپشت تر شده است . لابه به دليل خاصي مي خواهي که ديگران تو را نشناسند . هرطور که ميل و صلاح توست . بهترين نوع پذيرايي از ميهمانان آن است که به دل ميهمان بنشيند و آزادي کامل او را تضميمن کند . بله . اکنون دوستانت را هم شناختم ! ولي آنان نيز مانند تو تغيير قيافه داده و موهاي خود را کوتاه کرده اند . بله ، فکر مي کنم تو ، که نامت .... - نام من داريوش است . - بله فکر مي کنم تو که نامت داريوش است ، موهايت را رنگ کرده اي . مي بينيد که حافظه ام قوي است . البته شناختن شما شاهکار بزرگي نيست ، چون من در سفر قبلي چندين بار شما را در سائس ديده بودم . مي ترسي ديگران هم تو را بشناسند ؟ مطمئنا چنين نيست . اين لباس بيگانه ، کوتاه کردن موي سر و رنگ کردن ابروان ، ظاهرا شما را به خوبي دگرگون کرده است . لطفا چند لحظه مرا معذور بداريد . دربان پيرم به من اشاره مي کند . ظاهرا خبر مهمي دارد . تئوپومپوس پس از يک ربع ساعت نزد ميهمانان برگشت و گفت : - نه ، نه ، اگر مي خواهيد ناشناس بمانيد ، نبايد در بازار نوکراتس مثل شاهزاده ها رفتار کنيد . شما با دختران گلفروش مغازله کرده و در ازاي چند شاخه گل ، سه حلقه طلا به آنان داده ايد . سربازان لوديه اي چنين دست و دلباز نيستند . تمام مردم نوکراتس اين سه خواهر گل فروش را مي شناسند . آنان هر روز با شاخه هاي گل و نگاه هاي پر معنا ، هوش از سر جوانان نوکراتس مي ربايند و مردان را به ديدارهاي شبانه دعوت مي کنند .بهاي چنين ديدارهاي شبانه اي شايد يک حلقه طلا باشد .اما کسي بابت يک شاخه گل چنين مبلغ گزافي به دختران گل فروش نمي بخشد . آن سه دختر طلاهاي شما را به همه نشان داده و فخر فروشي کرده اند . شما چگونگي گردش شايعه را مي دانيد : مردم اغراق مي کنند و از کاه کوه مي سازند . به هر حال شايعه پردازان به افسري که از سوي پزامتيک مامور حفظ امنيت بازار است گفته اند سه سرباز لوديه اي در بازار مي گردند و به دختران گل فروش طلا مي بخشند . اين خبر باعث سوءظن افسر مصري شده است . او چند دقيقه قبل ماموري را به خانه من فرستاد تا هويت و مليت شما و دليل سفر شما به مصر را جويا شود . بنابراين مجبور شدم حيله اي به کار ببرم و دروغي ببافم . من طبق ميل شما رفتار کردم و شما را سه جوان ساردي معرفي نمودم که از ترس ساتراپ لوديه به مصر پناهنده شده اند . آهان مامور مصري و منشي او سر رسيدند . اين دو نفر براي شما گذرنامه هايي صادر خواهند کرد که با استفاده از ان مي توانيد بدون هيچ مزاحمتي در ساحل نيل اقامت کنيد . به اين درجه دار مصري گفتم که اگر ترتيب ورود شما را به هنگ سربازان مزدور خارجي فراهم کند ، پاداش هنگفتي دريافت خواهد کرد . او هم گول خورد و راضي شد . چون شما جوان و کم سن و ساليد ، کسي شما را به جاسوسي متهم نمي کند . چند لحظه بعد ، منشي مصري که مردي لاغر و سفيد پوش بود ، رو بروي برديا و دوستانش نشست و به کمک مترجم ، هويت و دليل سفر آنان به مصر را جويا شد . جوانان ايراني بر ادعاي خود پافشاري کردند ، خود را درجه دار لوديه اي معرفي نمودند و از منشي مصري خواستند راه ورود به لژيون خارجي مصري را به آنان نشان دهد و برايشان گذرنامه هاي معتبري صادر کند . تئوپومپوس گفته هاي انان را تاييد کرد و ضمانت آنها را به عهده گرفت . ضمانت بازرگان سرشناس ميلتي ، منشي سختگير را نرم کرد . نيم ساعت بعد ، گذرنامه هاي هر سه نفر آماده بود . متن گذرنامه برديا چنين بود : اسمردس ، فرزند ساندون ساردي ، بيست و دو ساله ، قد بلند ، ورزيده ، اما لاغر ، » داراي چهره اي باز و مطبوع ، بيني صاف و کشيده و پيشاني بلند ، که زخم کوچکي در وسط آن ديده مي شود ، مورد تاييد و تحت ضمان تئوپومپوس بازرگان ساکن نوکراتس است و اجازه دارد در سرزمين مصر ، در آن جا که قانون ورود بيگانگان را منع نکرده است ،اقامت کند . به نام فرعون و به نمايندگي از سوي فرمانده نظامي « سانخوس - منشي گذرنامه هاي داريوش و ميترادات نيز متن مشابهي داشت . * 4 پ: 1 علاقه مفرط مردم يونان به حضور در بازار را مي توان از داستان کوتاهي دريافت که استرابو آن را نقل کرده است : * پيرمردي در ياسوس براي مردم ني مي نواخت . زنگ آغاز کار بازار به صدا در آمد و همه تماشاچيان از اطراف پراکنده شدند . تنها يک نفر باقي ماند . ني نواز هنرمند به او گفت : از اين که به خاطر رفتن به بازار برنامه مرا به هم نزدي از تو سپاسگزارم . آن مرد فرياد زد : اي واي ! مگر بازار شروع شده است ؟ صداي زنگ را نشنيدم ! و سپس او هم شتابزده به بازار رفت . 2 در بازار هاي يوناني ، کالاها را در سوقهاي جداگانه عرضه مي کردند . محل عرضه گل را معمولا بازار مورد مي * ناميدند . دختران گل فروش غالبان سبکسر و هرجايي بودند . 3 حتي يونانيان ثروتمند و سرشناس هم براي خريد مايحتاج روزانه ، همراه با غلامان خود به بازار مي رفتند . اما در * عوض ، زنان نجيب و عفيف پا به بازار نمي گذاشتند . معمولا کنيزان را براي خريد به بازار مي فرستادند . 4 اکثر پاپيروس هايي که به عنوان شناسنامه يا معرفي نامه مورد استفاده قرار مي گرفت ، داراي چنين متني بود . از شهر * تبن تصويري در دست داريم که مردي در حال تعظيم در برابر يکي از منشي هاي حکومتي که در حال نوشتن يک معرفي نامه است ، نشان مي دهد . هنگامي که مامورين از خانه بيرون رفتند ، تئوپومپوس با خوشحالي دست ها را به هم ماليد و گفت : - از اين لحظه به بعد ، البته اگر به نصايح و راهنمايي هاي من دقيقا توجه کنيد مي توانيد با امنيت کامل در اين کشور زندگي کنيد .از اين گذرنامه ها مثل تخم چشم خود محافظت نماييد و هرگز آنها را از خود دور نکنيد . اکنون لطفا براي صبحانه به تالار غذاخوري بيايييد و اگر مانعي در کار نيست ، مرا در جريان اخبار جديد قرار دهيد . در بازار شايعه اي بر سر زبان هاست که صحت و سقم آن را نمي دانم . ظاهرا يک کشتي يوناني امروز صبح خبري از نوکراتس آورده است : شايع شده که شاه ايران در تدارک لشکر کشي به مصر است . **** آن شب ساپفو و برديا ديدار دوباره خود را جشن گرفتند . در پايان ضيافت هنگامي که دو دلداده جوان در زير همان آلاچيق که ماه ها پيش شاهد آغاز عشق آتشين و معصوم آنان بود تنها ماندند ، ساپفو سر بر سينه دلدار نهاد . مدتي دراز در سکوتي پر شکوه و ملکوتي گذشت . ماه و ستارگان در آسمان آن شب تابستاني نورافشاني کردند و در مدار ابدي خود چرخيدند .اما برديا و ساپفو نه ماه را ديدند و نه ستارگان را ، بلبلان امشب نيز مانند آن شب به ياد ماندني ، بر سر شاخسار درختان چهچهه زدند و عاشقانه سرود سر دادند . اما برديا و ساپفو صداي مرغان را نشنيدند . دانه هاي شبنم ، چون اشک عاشقان از برگ ها چکيد و همه جا را تر کرد .امما دو دلداده جوان حتي رطوبت ژاله را هم احساس نکردند . سرانجام برديا دست يار را گرفت و بي ان که سخني براند ، دقايقي دراز به چهره دلپذيرش خيره شد . گويي مي خواست تصوير او را براي ابد بر قلب خود حک کند .اما ساپفو ساکت و شرمگين چشم به زمين دوخته بود . برديا گفت : - هربار که خواب تو را مي ديدم ، زيباترين آفريده اهورامزدا در پيش چشمم مجسم مي شد . اما اکنون مي بينم که چهره تو از روياهاي من هم زيباتر است .ايا تو هم به فکر من بودي ؟ - هميشه ، شب و روز . - فکر مي کردي که به اين زودي نزد تو بازخواهم گشت ؟ - هر روز با خود مي گفتم : برديا امروز خواهد آمد .هر بامداد که به باغ مي آمدم و به شرق ، آن جا که خانه توست ، مي نگريستم و هر بار که گل هاي خشک شده اي را که تو برايم چيده بودي ، مي بوييدم ، با خود مي گفتم : برديا امروز مي آيد ! هر روز به ساحل نيل مي رفتم و براي کشتي هاي تازه وارد دست تکان مي دادم ، چو گمان مي کردم تو سوار بر يکي از آنهايي . و هربار که تو را نمي ديدم ، غمگين و گريان به خانه بازمي گشتم . و زمان ، اين جريان بي نهايت ، که همچون رودخانه نيل بي قرار و پر شتاب مي گذرد و گاه کشتي اي پر از طلا و گاه تمساحي خونخوار را به ساحل مي آورد . بدين ترتيب سپري مي شد . - چه زيبا سخن مي گويي ، ساپفوي من . من به تو افتخار مي کنم . در وجود نازنين و پر فضيلت تو گنج گرانبهايي يافته ام که مرا از همه چيز بي نياز مي کند . تو مرا از برادرم کمبوجيه ، که صاحب نصف جهان است ثروتمندتر کرده اي . - برديا ، سخنان دلپذيرت چقدر به دل مي نشيند . - من تو را بر تمام ثروتهاي جهان ترجيح مي دهم . - نگو ! خديايان ما حسود کينه توزند . گفته هاي تو رشک آنان را برمي انگيزد و من از خشم خدايان مي ترسم . در غياب تو ، در روزها و ماه هايي که تو در ميهنت بودي ، ما اشک ها ريختيم و روزهاي بد و پرمصيبتي را گذرانديم . و سپس داستان پناه دادن به فرزندان فانس به خانه رودوپيس و ماجراي ربوده شدن آنان توسط سربازان پزامتيک ، پسر آمازيس را براي برديا بازگو کرد و توضيح داد که پزامتيک ، پسر فانس را کشته و دختر خردسال او را به زندان انداخته است . - من درد و اندوه تو را درک مي کنم ، همسرم .انتقام خون آن پسر ، که تو مهر او را به دل گرفته بودي ، و انتقام آن دختر خردسال که اکنون در گوشه زندان اشک مي ريزد ، به زودي گرفته خواهد شد . پيش از ان که نيل بار ديگر طغيان کند ، لشکري بزرگ به مصر خواهد آمد و تقاص تمام خون هاي به ناحق ريخته شده را خواهد گرفت . - بله تو بايد انتقام خون آن پسر خردسال و معصوم را بگيري ! - همين امروز سپاهي از سواران جنگ آزموده به سوي جلگه فرات مي رود تا به لشکر امپراتوري بپيوندد . - اما من مي ترسم . من حتي از شنيدن واژه جنگ وحشت مي کنم . جنگ فرزندان را از دامان مادران مي ربايد و زنان را بيوه مي کند . چه بستر ها که با اشک کادران و فرزندان يتيم شسته خواهد شد . چه پيکر هاي برومندي که در زير چرخ ارابه هاي جنگي شکسته و پاره خواهد شد . - اما در ميدان جنگ است که مرد چون فولاد آب ديده يم شود . همسر يک مرد ايراني نبايد از جنگ بترسد . - پس به ميدان جنگ برو . برايت دعا خواهم کرد . - و آن کس که براي حق و عدالت مي جنگد ، پيروز خواهد شد .اول سپاه فرعون را در هم خواهيم شکست و سپس دختر فانس را آزاد خواهيم کرد ... - تو بايد آريستوماخوس شجاع ،همان پهلوان اسپارتي را که جانشين فانس شد نيز نجات دهي . آريستوماخوس ناپديد شده است و هيچ کس از سرنوشت او خبر ندارد . اما از آن جا که او به خاطر فرزندان فانس با وليعهد درگير شده بود ، به احتمال زياد او را به فرمان پزامتيک زنداني کرده و يا به کار اجباري در معدن سنگ واداشته اند . تو مي داني که اين مجازات از بدترين مرگ هم بدتر است . تو مي داني که آن پيرمرد بيچاره به سعايت دشمنان از ميهن خود رانده و تبعيد شده بود .اما يک هفته پس از ناپديد شدن آريستوماخوس ، هياتي از سوي مردم اسپارت به ساحل نيل آمد تا او را با کمال عزت و احترام به ميهن بازگرداند . پسران آريستوماخوس براي ميهن خود افتخارات زيادي کسب کرده اند و از برجسته ترين قهرمانان اسپارتند . بله ، کشتي بزرگي پر از حلقه هاي گل و برگ مورد به سائس آمد تا آريستوماخوس را به خانه برگرداند و سرپرستي هيات اعزامي را پسر آريستوماخوس به عهده داشت . - من ان پيرمرد را که با اراده آهنين و به منظور فرار از خفت و خواري پاي خود را بريده بود ، مي شناسم . به ستاره آناهيتا ، که اکنون آن را در افق شرق در حال غروب مي بينم ، سوگند که انتقام او را هم خواهيم گرفت . - آه ببين چه قدر دير شده است .زمان در کنار تو چه زود مي گذرد . صداي مادربزرگم را مي شنوي ؟ ما را صدا مي زند ! ميهمانان منتظرند . تو بايد قبل از سرزدن سپيده صبح به خانه ميهماندار بازرگانت برگردي . خدانگهدار ، همسر محبوبم ! - خدانگهدار ، همسرم ! پنج روز ديگر جشن ازدواج بر پا خواهيم کرد . چرا مي لرزي ؟ مگر مي خواهيم به ميدان جنگ برويم ؟ - بدنم از فرط شادي و سعادت مي لرزد . اين همه خوشبختي تکان دهنده است . - رودوپيس دوباره ما را صدا مي زد . بيا برويم . من از تئوپومپوس خواسته ام ، مطابق رسم و سنت شما ، درباره تاريخ و محل و چگونگي برگزاري جشن ازدواج با مادربزرگت مذاکره کند . من تا روز ازدواج به طور ناشناس در خانه تئوپومپوس مي مانم و سپس همراه تو ، به عنوان همسر رسمي و قانوني ام ، به ايران بازخواهم گشت . - و من ، هرجا بروي همراه تو خواهم بود . **** صبح روز بعد ، جوانان هخامنشي همراه ميزبان خود در باغ خانه بازرگان ميلتي نشسته بودند و گفتگو مي کردند . ميترادات خطاب به برديا گفت : - اي جوان خوشبخت ، من تمام شب خواب ساپفوي تو را ديدم . چنين موجود نازنيني تاکنون آفريده نشده است . من همسر جديدم را که در شهر سارد عقد کردم ، آيت وجاهت و مظهر زيبايي مي پنداشتم ،اما او در مقايسه با ساپفوي تو جغد کريهي بيش نيست ! اهورامزده چه ولخرج است ! با وجاهت ساپفو مي توانست سه دختر زيبا بيافريند ! و چه زيبا به زبان پارسي به من شب بخير گفت . برديا گفت : - ساپفو در غياب من نزد همسر يکي از بازرگانان بابلي مقيم نوکراتس که اهل شهر شوش است ، چند کلمه اي پارسي آموخته است . تئوپومپوس گفت : - ساپفو دختر بي نظيري است . همسر مرحومه من او را مثل دختر تني خود دوست داشت و مي خواست او را براي پسرم که در ميلت مديريت بازرگاني مرا به عهده دارد ، خواستگاري کند . اما خواست خدايان چنين نبود .اگر همسرم زنده بود و تاج گل مخصوص ازدواج را بر سر در خانه رودوپيس مي ديد ، خوشحال مي شد . ميترادات گفت : - آيا اين رسم شماست ؟ شما خانه نوعروسان را با گل تزيين مي کنيد ؟ - بله .اگر تاج گلي بر سر در خانه اي ديديد ، بدانيد که عروسي در ان خانه زندگي مي کند . آويختن شاخه درخت زيتون بر ديوار خانه ، نشانه تولد پسر و آويختن نوار پشمي در بالاي در ، علامت تولد دختر است . و اگر در کنار در خانه کوزه پر آبي ديديد ، بدانيد که يکي از افراد خانواده درگذشته و صاحب خانه عزادار است . دوستان ، مرا معذور بداريد . ساعت باز شدن بازار فرا رسيده است . بايد شما را تنها بگذارم . به سراغ کارهايم بروم . ميترادات گفت : - من همراه تو مي آيم . مي خواهم براي خانه ساپفو تاج گل بخرم . بازرگان ميلتي به قهقهه خنديد و گفت : - نه ، تو ميخواهي به سراغ دختران گل فروش بروي . انکار نکن . بي فايده است . اگر دوست داري ، همراه من بيا . اما خواهش مي کنم مثل ديروز ولخرجي نکن و به ياد داشته باش اين لباسي که پوشيده اي ، اگرچه امروز امنيت تو را تضمين مي کند ،اما اگر خبر جنگ قريب الوقوع ايران با مصر به بازار نوکراتس برسد ، پوشش بسيار خطرناکي است . غلامان کفش هاي تئوپومپوس را به پايش بستند و او همراه ميترادات به بازار رفت و وعده داد که تا چند ساعت ديگر به خانه بازخواهد گشت . هنگامي که تئوپومپوس به خانه برگشت ، چهره اش به نحوي غيرعادي جدي و گرفته بود . ظاهرا رويدادهاي مهمي رخ داده بود . هنگامي که تئوپومپوس به خانه برگشت ، چهره اش به نحوي غير عادي جدي و گرفته بود . ظاهرا رويدادهاي مهمي رخ داده بود - تمام مردم شهر ناآرام و مضطربند . شايع شده که آمازيس در بستر مرگ افتاده است . يک ساعت پيش براي انجام معامله در بازار بورس * 1 ايستاده بودم و چيزي نمانده بود که کالاي خود را به قيمت عالي به فروش برسانم که ناگهان افسر نگهبان بازار نزد ما آمد و خبر داد که پزشکان نااميد و بيچاره از درمان فرعون دست کشيده اند و او را در آخرين ساعات زندگي اش به حال خود رها کرده اند . بنابراين بايد هر لحظه منتظر خبر مرگ آمازيس و وقوع حوادث بزرگ و تغييرات ناگهاني در اوضاع سياسي کشور باشيم . مرگ اين فرعون براي ما هلني ها ضربه بسيار سخت و جبران ناپذيري است . او هميشه دوستدار ما بود و هرجا که مي توانست به ما کمک مي کرد . در حالي که پسرش دشمن قسم خورده يونانيان است و بدون شک از تمام امکانات براي بيرون راندن ما از مصر استفاده خواهد کرد .او از نوکراتس و معابد ما متنفر است . اگر پدرش ممانعت نمي کرد و اگر دربار مصر به سربازان اجير يوناني نياز نداشت ، سال ها پيش ما بيگانگان منفور را از سرزمين مصر اخراج کرده بود .اگر آمازيس بميرد ، تمام ساکنين نوکراتس با آغوش باز از لشکر کمبوجيه استقبال خواهند کرد . چون هلني ها مي دانند که شما به غير ايرانيان نيز احترام مي گذاردي و حقوق آنان را محترم مي شمريد . برديا گفت : - من از طرف برادرم کمبوجيه به شما هلني هاي مقيم مصر قول مي دهم : حکومت ايران به حقوق شما احترام خواهد گذاشت و آزادي هاي بيشتري هم به شما خواهد داد . بازرگان هلني فرياد زد : - پس به درگاه خدايان دعا مي کنم که برادرت هرچه زودتر به مصر بيايد . ما مي دانيم که پزامتيک در اولين فرصت معابد يونانيان را تخريب خواهد کرد . او از معابد ما متنفر است . به فرمان او ماه هاست که فعاليت هاي ساختماني معبد آپولو در ممفيس متوقف شده است . داريوش گفت : - ولي ما ديروز در شهر شما معابد بزرگ و متعددي ديديم . تئوپومپوس پاسخ داد : - بله ، ما در اين جا معابد زيادي داريم . آن جا را مي بينيد : ميترادات با کوهي از گل هاي رنگارنگ به خانه برگشته است . از خنده او پيداست که از مغازله با دختران گلفروش راضي است . روز بخير دوست من . ظاهرا از خبر ناگواري که در همه جاي نوکراتس پخش شده ف متاسف و نگران نيستي ! ميترادات گفت : - اميدوارم آمازيس صدسال ديگر زنده بماند .اما اگر فرعون بميرد ، مامورين او درگير کارهاي مهمتري خواهند شد و کاري به کار ما نخواهند داشت . دوستان کي مي خواهيد به خانه رودوپيس برويد ؟ - پس از غروب آفتاب . - لطفا اين گل ها را از طرف من به عنوان هديه به او تقديم کنيد . هرگز باور نمي کردم تا اين حد مجذوب يک پيرزن شوم . هرکلمه اش در گوش من مانند نواي چنگ دلپذير است . برديا ، امشب تو را تنها به خانه نامزدت مي فرستم . حضور من جز مزاحمت بهره اي ندارد . تصميم تو چيست داريوش ؟ - من مي خواهم از سخنان رودوپيس بهره مند شوم . - مي دانستم ! تو مي خواهي همه چيز را بداني و از گلستان دانش هرکسي گلي بچيني ، در صورتي که تنها هدف من لذت بردن از زندگي است . دوستان ، ايا امشب را به من مرخصي مي دهيد ؟ ببينيد من ..... برديا خنده کنان سخن دوستش را قطع کرد و گفت : - من همه چيز را مي دانم . تو تا امروز دختران گل فروش را فقط در زير نور خورشيد ديده اي و مي خواهي اشمب آنان را در پرتو نور شمع مشاهده کني . ميترادات با لحني جدي گفت : - همين طور است . من در اين مورد خاص ، مثل داريوش بسيار کنجکاوم . **** ادامه دارد.. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد