آخرين خبر/
رمان تاريخي و جذاب « کمبوجيه و دختر فرعون» نوشته « گئورگ ابرس» که پيرامون ايران باستان در زمان سلطنت کمبوجيه (پادشاه هخامنشي) و حکومت سلسله بيست و ششم فراعنه مصر نگاشته شده، يکي از معدود رمان هاي تاريخي قرن نوزدهم کشور آلمان است که در قرن بيستم نيز مورد استقبال عمومي قرار گرفته است که هر شب در همين ساعت در بخش کتاب آخرين خبر براي شما همراهان عزيز قرار مي دهيم. همراه ما باشيد
قسمت قبل
خبر مرگ فرعون آمازيس در بندر افه زوس به برديا و ساپفو رسيد . آنان در ادامه سفر خود ابتدا به بابل و سپس به پاسارگاد
در ايالت پارس رفتند . ملکه مادر، آتوسا و کرزوس نيز در پاسارگاد به سر مي بردند . کاساندان تصميم گرفته بود پيش از آن
که همراه لشکر کمبوجيه راهي مصر شود ، مدتي در پاسارگاد بماند و مقبره شوي متوفايش را که ساختمان آن اخيرا به
پايان رسيده بود ، زيارت کند .
ملکه مادر که به برکت مهارت بي نظير نبن خاري سوي چشمش را باز يافته بود ، از ساختمان مقبره بسيار راضي بود و هر
روز ساعت ها از وقت خود را در باغ مصفاي آن مي گذراند .
کاساندان از هواي منطق کوهستاني اطراف مشهد مرغاب لذت مي برد و با شادي و رضايت خاطر شاهد بود که آتوسا نيز
در آن مکان زيبا و آرام ، جان تازه اي گرفته و شور و نشاط جواني را که شعله ان در روز مرگ نيتيت و سفر دور و دراز
داريوش در وجود او رو به خاموشي رفته بود ، دوباره بازيافته بود . ساپفو خيلي زود با مادر و خواهر تازه اش انس گرفت و
مانند آن دو ، اکثر اوقات خود را در پاسارگاد مي گذراند .
داريوش و ميترادات به اردوگاه بزرگ لشکر کمبوجيه که در جلگه فرات برپا شده بود ، پيوستند و برديا نيز مجبور بود قبل از
حرکت سپاه خود را به بابل برساند .
کمبوجيه طي مراسمي رسمي به استقبال برديا و عروسش رفت . زيبايي و وقار همسر برادر خود را ستود و هداياي
گرانبهايي را به او بخشيد . اما ساپفو از کمبوجيه مي ترسيد و جرات نمي کرد به چشمان او نگاه کند .
شاه در ماه هاي اخير به کلي دگرگون شده بود . چهره رنگ پريده و مردانه اش در اثر افراط در نوشيدن شراب ، مهيب و
تيره رنگ شده بود . موهاي براق و سياهش اکنون به رنگ خاکستري در آمده و نامنظم و پريشان ، سر و صورتش را در بر
گرفته بود . ان لبخند پيروز و پر غرور که روزي زيب چهره او بود ، اکنون به زهر خندي ترسناک و تحقير آميز تبديل شده
بود که از تند خويي او خبر مي داد .
کمبوجيه اکنون تنها در عالم مستي ، که از ماه ها پيش عادت روزانه او شده بود ، مي خنديد . اما اين خنده ها مانند گذشته
پر از شادي و نشاط نبود . زوزه اي مهار نشده و مخوف بود که مو بر تن حاضرين در مجلس راست مي کرد .
هنوز هم ميلي به همسران خود نداشت و حرمسرايش را ، حتي در روزهاي تدارک لشکر کشي به مصر ، به شهر شوش
فرستاده بود . با اين همه ، هيچ کس از بي عدالتي او شاکي نبود . کمبوجيه به کسي ظلم نمي کرد . اما بيشتر از هر زمان بر
اجراي دقيق قانون اصرار مي ورزيد و اگر عمل خلافي مي ديد ، مجرم را به شديد ترين وجه مجازات مي کرد و در اين
مسير از هيچ قساوتي روگردان نبود . مثلا روزي که فهميد يکي از قضات امپراتوري به نام سيسامِنس با گرفتن رشوه
حکمي بر خلاف عدالت و قانون صادر کرده است ، دستور داد پوست قاضي بيچاره را کندند و آن را بر کرسي قضاوت
گستردند . سپس پسر سيسامنس را به جاي پدر به امر قضاورت برگمارد و او را وادار کرد بر همان صندلي ، يعني بر روي
پوست بدن پدر خود بنشيند (به نقل از هرودوت )
کمبوجيه در امر تدارک نيز سختکوش و بي رحم بود . با درايت اما با کمال بي رحمي به سربازگيري و جمع آوري سپاه مي
پرداخت و شخصا بر تمرين هاي نظامي نظارت مي کرد .
قرار بود لشکر ايران بعد از جشن نوروز حرکت خود را به سوي مصر آغاز کند . کمبوجيه جشن نوروز را ، مثل هر سال با
شکوه فراوان بر پا کرد و پس از پايان جشن هاي سال نو ، به لشکريانش پيوست . در ان جا برادرش را ديد که از شادي در
پوست خود نمي گنجيد . برديا گوشه قباي کمبوجيه را بوسيد و مغرور و سرفراز با چشماني درخشان و لباني پر خنده به شاه
خبر داد که به زودي پدر خواهد شد . بدن شاه از شنيدن اين خبر به لرزه در آمد . بي آن که به برديا پاسخي دهد ، به چادر
سلطنتي برگشت ، تا نيمه هاي شب و تا سرحد بيهوشي شراب نوشيد و صبح فردا موبدان ايراني و منجمان کلداني را به
حضور طلبيد و از آنان خواست به سوال او پاسخ دهند . شاه خطاب به موبدان و منجمين گفت :
- شما روياي من و تعبير خود را به ياد داريد ؟ شما در تعبير روياي من مدعي شديد که يکي از شاهان آينده امپراتوري
ايران از رحم آتوسا زاده خواهد شد . اکنون به اين سوال من پاسخ دهيد : آيا اگر من خواهرم را به همسري انتخاب کنم و به
آن چه در خواب به من الهام شده است ، جامه عمل بپوشانم ، گناهي مرتکب شده ام و بر خلاف قانون عمل کرده ام ؟
موبدان و منجمين ، دقايقي چند مشورت کردند و سپس اوروباست به نمايندگي از آنان در برابر شاه تعظيم کرد و گفت :
- به نظر ما تو با اين کار مرتکب گناه نمي شوي ، چون اولا ازدواج با خويشاوندان نزديک در ميان درباريان و نجيب
زادگان سابقه دارد و ثانيا اگرچه در هيچ جاي کتاب مقدس به ازدواج پاکان وآزادگان با خواهر خود اشاره نشده است ، اما
قانون ما مي گويد ، چه فرمان يزدان چه فرمان شاه (به نقل از هرودوت ) . پس هرچه مي خواهي بکن ! اگرچه ما براي اين
مساله حکم شرعي نداريم .اما کار تو غيرقانوني نيست ، چون خواست تو عين قانون است .
کمبوجيه به موبدان هداياي گرانبهايي بخشيد و آنان را مرخص کرد . سپس طي حکمي اوروباست را رسما به عنوان نايب
السلطنه معرفي نمود و چند ساعت بعد به مادرش اطلاع داد که تصميم گرفته است بلافاصله پس از شکست مصر و
مجازات پسر آمازيس با آتوسا ازدواج کند و آن گاه بي ان که به اعتراض مادر و نفرين هاي او وقعي بگذارد ، کاساندان را
تنها گذاشت و به چادر سلطنتي برگشت .
سرانجام لشکر هاي ارتش ايران ، که تعداد سربازان آن جمعا هشتصد هزار نفر مي رسيد يکي پس از ديگري به حرکت در
آمدند و پس از دو ماه به صحراي سوريه رسيدند . در ان کوير بي آب و علف مردان قبايل عرب که فانس به نمايندگي از
سوي شاه با آنان پيمان صلح بسته بود ، به استقبال سربازان آمدند و آبي را که با اسب و شتر از چاه ها و چشمه هاي دور
دست آورده بودند در اختيار آنان گذاشتند .
کشتي هاي وابسته به ناوگان دريايي ايران ، يعني کشتي هاي سوري ، فنيقي و ايوني و نيز کشتي هاي قبرسي و ساموسي
، که به تعوت فانس پاسخ مثبت داده بودند ، در نزديکي عکا در سرزمين کنعان ، به هم پيوستند . اعزام کشتي هاي
ساموسي دلايل و مسائل خاص خود را داشت : پولي کراتس به فراست دريافته بود که درخواست کمبوجيه براي ارسال يک
ناوگان دريايي ، فرصتي مناسب و بي نظير است و او مي تواند از ان براي نابود کردن دشمنان و ناراضيان و تحکيم پايه
هاي استبداد حکومتي خود استفاده کند . بنابراين هشت هزار ساموسي ناراضي و شورشي را در چهل کشتي جنگي نشاند و
به کنعان فرستاد و در خفا به ايرانيان پيغام داد از کشتي هاي ساموسي در صف مقدم جبهه استفاده کنند و هيچ يک از افراد
او را زنده به وطن برنگردانند . (به نقل از هرودوت )
هنگامي که اين خبر به گوش فانس رسيد ، موضوع را با جنگجويان ساموسي در ميان گذاشت و آنان به جاي جنگيدن با
مصر ، به ساموس برگشتند و براي سرنگوني پولي کراتس اقدام کردند .اما شورشيان در جنگ زميني شکست خوردند و
لاجرم به اسپارت گريختند و از حکومت اسپارت کمک طلبيدند .
يک ماه قبل از آغاز طغيان نيل ، سپاهيان ايران و مصر در پلوزيوم در ساحل شمالي دلتاي نيل ، در برابر هم صف ارايي
کردند .
در اين جا بود که ثابت شد تدابير شوراي جنگ و پيشنهادات فانس بسيار کارساز بوده است . عبور لشکر هشتصد هزار نفره
ايران از بيابان سوريه ، که در شرايط عادي هزاران قرباني به همراه داشت ، اين بار به برکت وفاي به عهد اعراب و اهتمام
جدي آنان در رساندن آب ، بدون تلفات قابل ملاحظه عملي شده بود . انتخاب صحيح فصل سال به سربازان ايراني اجازه
داده بود از مسيرهاي خشک و قابل عبور بگذرند و بدون تاخير و فوت وقت از مرزهاي سرزمين مصر عبور کنند .
شاه با مهرباني فانس را به حضور پذيرفت و به او هداياي گرانبهايي بخشيد . فانس به نشانه سپاس تعظيم کرد و گفت :
- اي شاه بزرگ ، شنيده ام از روز مرگ همسرت همچنان عزاداري و خنده بر لبانت نمي نشيند . زنان درد و غم خود را با
شيون و زاري هاي گوشخراش و دلگداز فرياد مي زنند . و پس از مدتي کوتاه همه چيز را به فراموشي مي سپارند ، اما اين
رسم مردان است که غم خود را زود فراموش نکنند و با بردباري ، خون دل بخورند و دم برنياورند . من با تو هم دردم و
احساس تو را درک يم کنم . چون من نيز عزيترين کسانم را از دست داده ام . از خدايان سپاسگزارم که اکنون بهترين
وسيله را براي فراموش کردن غم و درد ، در اختيار تو و من گذاشته اند . ما در ميدان جنگ با گرفتن انتقام از خاندان
آمازيس ، درد خود را فراموش خواهيم کرد .
شاه به نشانه تاييد سري تکان داد و همراه فانس به اردوگاه سربازان رفت . تاثير فانس بر کمبوجيه شگفت انگيز بود . هربار
که مرد آتني در کنار او اسب مي راند ، چهره شاه گشوده مي شد و اعتدال گذشته خود را باز مي يافت .
سپاه مصر هم از نظر سرباز و صلاح از سپاه ايران چيزي کم نداشت .
اردوگاه لشکريان مصر در کنار ديوارهاي پلوزيوم برپا شده بود . اين دژ مرزي و قديمي ، نزديک به يک هزار سال پيش
توسط فراعنه براي جلوگيري از نفوذ اقوامي که از شرق به مصر حمله مي کردند ، ساخته شده بود . جاسوسان کمبوجيه خبر
دادند که تعداد سربازان فرعون در مجموع به ششصد هزار نفر مي رسد .
علاوه بر هزاران ارابه جنگي ، سي هزار سرباز اجير هلني و لشکر يکصد هزار نفره مازيو ها * 1 دوست و پنجاه هزار
جنگجوي کالاشر ، يکصد وشصت هزار سرباز هوموتيب ، هزار سرباز سواره نظام * 2 و بيش از پنجاه هزار نفر نيروي کمکي
که در ميان آنان جنگجويان باديه نشين و شجاع ليبيايي شهرت بيشتري داشتند ، در زير پرچم پزامتيک جمع شده بودند .
پياده نظام سپاه مصر در تيپ ها و هنگ هاي جداگانه سازماندهي شده بود که هريک از آن ها بيرق ها و علايم جنگي
خاص خود را داشت و هر تيپي به سلاح هاي مناسب اما متفاوت با ديگر تيپ ها مسلح بود . سربازان بعضي از هنگ ها به
زره ، سپرهاي بزرگ و بلند ، نيزه و خنجر مسلح بودند . سربازان شميشر زن و هنگ هاي تبرزين دار ، از سپرهاي کوچک
استفاده مي کردند . فلاخن اندازان علاوه بر سلاح اصلي خود ، گرزهاي سبکي داشتند .اما اکثر سربازان سپاه ، تيراندازاني
بودند که کمان هايي به ارتفاع قد يک مرد متوسط القامه در دست داشتند . افراد سواره نظام تنها يک زره چرمي به تن
داشتند و سلاح آنها گرز وحشتناک و خارداري بود که هر ضربه آن گاوميشي را بر زمين مي زد . صاحبان ارابه هاي جنگي
عالي مقام ترين افراد طبقه سربازان بودند و هر يک از آنان براي خريد اسبهاي گرانبها ، يراق هاي نقره اي و ارابه مجلل و
پر زرق و برق خود ، مبلغ هنگفتي هزينه کرده بود . ارابه ران در سمت چپ ارابه مي ايستاد و جنگجويان ، که به امر هدايت
ارابه کاري نداشتند و تنها وظيفه آنان جنگيدن با دشمن بود ، براي نبرد از نيزه و کمان استفاده مي کردند .
تعداد سربازان پياده نظام ايراني از جنگجويان پياده مصري بيشتر نبود .اما در عوض تعداد سواره نظام کمبوجيه شش برابر
سوارکاران مصري بود .
بلافاصله پس از صف آرايي دو سپاه به دستور کمبوجيه دشت پلوزيوم از درخت و بوته پاکسازي شد . سربازان تپه هاي
شني ميدان جنگ را تسطيح کردند تا راه براي عمليات سوارکاران ايراني و ارابه هاي داس دار کمبوجيه باز شود . نقشه
جنگ توسط مگابيز ، سردار پير و کارکشته با استفاده از تجارب هخامنشيان جنگ آزموده و مجرب و شناخت فانس از
استراتژي و تاکتيک هاي جنگي مصريان و ويژگي هاي ميدان جنگ ، ريخته شد . شناخت دقيق فانس از منطقه ، به ويژه
در ارتباط با باتلاق هاي خطرناک دشت پلوزيوم حائز اهميت بود . زيرا اگر جنگ به سود ايرانيان به پايان مي رسيد ، حذر
کردن از اين باتلاق ها در جريان تعقيب سربازان مصري اهميت حياتي داشت . پس از تصويب نقشه جنگ و پايان جلسه
شورا ، فانس اجازه سخن خواست و گفت :
- اکنون مي خواهم به پرسش هاي کنجکاوانه شما درباره گاري هاي دربسته و پر از جانوري که اين جا آورده ام ، پاسخ
دهم . در اين گاري ها پنجاه هزار گربه زنداني کرده ام . شما مي خنديد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که اين گربه ها
در جنگ فردا از يک صد هزار سرباز شمشير زن مفيد تر و موثر تر خواهند بود . بسياري از شما سنت ها و عادت هاي
خرافي مصريان را مي شناسيد و مي دانيد که آنان حاضرن بميرند اما دست خود را به خون گربه آلوده نکنند . خود من
نزديک بود به خاطر کشتن چند گربه جانم را از دست بدهم . من با در نظر گرفتن اين خرافه ريشه دار و رواج آن در ميان
مصريان ، به هرکجا که رفتم ، يعني در قبرس و ساموس و جزيره کِرِت و سرزمين سوريه ، به جمع آوري گربه پرداختم .
اکنون به شما پيشنهاد مي کنم گربه ها را ميان افرادي که قرار است با سربازان مصري بجنگند ،منظورم هنگ هايي است
که فقط از سربازان مصري تشکيل شده است ، تقسيم کنيد و به آنان دستور دهيد اين حيوانات را به سپرهاي خود ببندند و
در معرض شمشير يا پيکان افراد دشمن قرار دهند . من مطمئنم که اکثر مصريان حاضرند از ميدان جنگ بگريزند ، اما گربه
هاي مقدس را به قتل نرسانند .
هخامنشيان با قهقهه خنده از اين پيشنهاد استقبال کردند و پس از مشورت ، ان را تاييد نمودند . کمبوجيه به نشانه سپاس
از اين پيشنهاد مبتکرانه و کارساز ، دست خود را به سوي فانس دراز کرد و مرد آتني انگشتري شاه را بوسيد . کمبوجيه
خلعتي گرانبها به فانس بخشيد و به او توصيه کرد با يکي از دختران نجيب زاده ايراني ازدواج کند .* 1 فانس پس از تشکر
اجازه مرخصي خواست . او هنوز سربازان ايوني جديد خود را خوب نمي شناخت و مي خواست دوباره از آنها سان ببيند . به
چادرش برگشت .
در کنار خيمه ، پيرمرد ژنده پوش و ژوليده اي را ديد که با غلامان او دست به گريبان بود . پيرمرد با اصرار مي خواست
فانس را ملاقات کند . فانس به گمان اين که پيرمرد سائل مستمندي است ، سکه اي در پيش پاي او بر زمين انداخت .اما
من ناشناس بي آن که به سکه اعتنا کند ، گوشه قباي فانس را گرفت و به زبان يوناني گفت :
- من آريستوماخوس اسپارتي ام .
فانس با اندکي دقت ، دوست قديمي خود را باز شناخت . او را به درون چادر برد ، دستور داد پاهاي او را شستند و بر
موهايش روغن ماليدند . سپس به او غذا و شراب دادند . لباس هاي ژنده و پاره را از تنش به در آوردند و يکي از خرقه هاي
فاخر و گرانبهاي فانس را بر او پوشاندند .
آريستوماخوس در تمام اين مدت ساکت بود . اما سرانجام پس از آن که با صرف غذا اندکي جان گرفت ، به پرسش هاي
دوست آتني خود پاسخ داد و چنين گفت :
- پس از آن که پزامتيک پسر تو را به قتل رساند ، نزد او رفتم و اعلام کردم : اگر بدون فوت وقت دختر فانس را آزاد
نکني و درباره پسر گمشده او اطلاعات کافي و قانع کننده اي در اختيار من قرار ندهي ، کاري خواهم کرد که سربازان هلني
از خدمت آمازيس استعفا دهند و به خانه برگردند . وليعهد قول داد موضوع را دنبال کند و نتيجه را به اطلاع من برساند . اما
روز بعد ، هنگامي که در تاريکي شب با قايق به ممفيس مي رفتم ، سربازان حبشي به من حمله کردند و مرا دستگير نمودند
. دست و پايم را بستند و به انبار تاريک و متعفن يک کشتي بردند . کشتي به راه افتاد و چند شبانه روز به راه خود ادامه داد
. سرانجام کشتي در ساحل ناشناسي لنگر انداخت . زنجير از دست و پايم برداشتند و مرا از کشتي به ساحل بردند . روزهاي
دراز در کويري خشک و سوزان راهپيمايي کردم . مرا از کنار کوه هاي سنگي عجيبي گذراندند و به سوي شرق بردند .
سرانجام به کوهي رسيديم که در دامنه آن کلبه هاي محقري ساخته بودند . اين کلبه ها خوابگاه اسرايي بود که همه زنجير
به پا داشتند . زندانيان ههر روز صبح به معدن غار مانندي مي بردند تا در اعماق آن ذرات طلا را با تيشه از سنگ جدا کنند
2 برخي از اسراي بيچاره نزديک به چهل سال بود که در آن معدن جان مي کندند ، اما اکثر آنان در اثر کار طاقت فرسا ، *
غذاي ناکافي ، ضعف بدني و گرماي وحشتناک کوير ، پس از چند ماه يا چند سال کار اجباري ، مي مردند . بعضي از اين
اسرا قاتلين محکوم به مرگي بودند که مورد عفو قرار گرفته بودند . زبان برخي از آنها را به جرم خيانت يا جاسوسي بريده
بودند . و بالاخره تعدادي از آنها هم کساني بودند که مانند من ، به عنوان اشخاص خطرناک ، مورد غضب فرعون يا وليعهد
او قرار گرفته بودند . همراه قاتلين و دزدان سه ماه در معدن جان کندم . نگهبانان مرا کتک زدند ، از گرماي روز کباب شدم
و از سرماي شب به خود لرزيدم . اما سرانجام لطف خدايان شامل حال من شد . موسم جشن پاخت فرا رسيد و نگهبانان
معدن ، به شيوه سنتي مصريان ، در روز جشن آن قدر شراب نوشيدند که مست لايعقل به خواب رفتند . من و يک جوان
عبراني که به جرم گرانفروشي دست چپش را قطع کرده بودند ، از اين فرصت براي فرار استفاده کرديم . زئوس و خداي آن
جوان عبراني ، چشم نگهبانان را کور کرد و آنان ، علي رغم تعقيب طولاني ، نتوانستند ما را به چنگ آورند . با کمک کماني
که از نگهبانان معدن به غنيمت گرفته بودم ، شکم خود را سير مي کرديم و هرجا که شکاري به دام ما نمي افتاد ، ريشه
گياهان و تخم پرندگان را مي خورديم ، وضعيت خورشيد در روز و موقعيت ستارگان در شب ، راه را به ما نشان مي داد . ما
مي دانستيم که معدنس نگ در نزديکي درياي سرخ قرار داشت و ما در جنوب ممفيس وحتي در جنوب تبن به سر مي
برديم . پس از چند روز به ساحل دريا رسيديم و مسير شمال را در پيش گرفتيم . بالاخره به اردوي ملوانان خوش قلبي
رسيديم که به ما آب و غذا دادند و جايي براي خوابيدن در اختيار ما گذاشتند . سرانجام سرنشينان يک قايق عربي مرا را
پذيرفتند و من و آن جوان عبراني را که به زبان عربي مسلط بود ، به سرزمين اِدوميت ها بردند . در ان جا شنيديم که
کمبوجيه با لشکري بزرگ براي جنگ با فرعون به مصر يم رود . همراه يکي از کاروان هايي که براي ايرانيان آب آشاميدني
جا ، تنها با پاي پياده ، در پي عقبه لشکر ايران به راه افتادم . سربازان ايراني گاهي » رفتيم . من از ا « حرمه » مي برد ، به
از سر دلسوزي مرا بر ترک اسب خود سوار مي کردند . سرانجام پس از ده روز به پلوزيوم رسيدم و در اين جا بود که شنيدم
تو يکي از سرداران سپاه ايراني . من به سوگند خود وفادار ماندم و تا پاي جان در خدمت هلني ها در کشور مصر کوشيدم .
اکنون نوبت توست که به آريستوماخوس پير کمک کني و او را در رسيدن به تنها هدف و تنها آرزوي او ، يعني انتقام از
پزامتيک ، ياري نمايي !
فانس دست پيرمرد اسپارتي را فشرد و گفت :
- به تو کمک مي کنم تا انتقام خود را بگيري . من تو را به فرماندهي سربازان ميلتي نيروهاي خود که همه هلني هستند ،
منصوب مي کنم و به تو اجازه مي دهم مطابق ميل خود با دشمن بجنگي . اما من با اين کار هنوز هم دينم را به تو ادا
نکرده ام . خدايان را سپاس مي گويم که به من اجازه دادند تا بتوانم هم اکنون و در همين جا با يک جمله ساده ، قلب تو را
شاد کنم . بدان ، چند روز پس از ناپديد شدن تو يک کشتي اسپارتي به فرماندهي پسرت به نوکراتس آمد تا به فرمان
افورهاي اسپارتي ، تو را که پدر دو قهرمان پر افتخار المپيک هستي ، با نهايت احترام به اسپارت برگرداند .
بدن آريستوماخوس با شنيدن اين خبر به لرزه در آمد و چشم هايش پر از اشک شد . زير لب دعايي خواند و سپس دست ها
را به آسمان برداشت و فرياد زد :
- پيشگويي کاهنه ها به حقيقت پيوست ، اي آپولوي مقدس ، از اين که به پيشگويي خادمان تو شک کردم ، پوزش مي
طلبم . متن پيشگويي را به ياد داري ؟
در آن روز که فوج عظيم از کوه هاي پر برف »
به جلگه اي که رودخانه آن را سيراب مي کند ، سرازير شود
کشتي سرگردان ، تو را به سرزميني رهنمون خواهدش شد
که به روح سرگشته و در به در تو آرامش و صفا خواهد بخشيد .
در آن روز که فوج عظيم از کوه هاي پر برف سرازير شود ،
« . داوران پنج گانه آن چه را که سالها دريغ کرده بودند ، به تو پيشکش خواهند کرد
فانس دست بر شانه آريستوماخوس کوبيد و فرياد زد :
- فردا روز گرفتن انتقام خون هاي به ناحق ريخته شده است . فردا به خاطر انتقام خون پسرم به ميدان مي روم و قسم مي
خورم که آرام نخواهم گرفت تا کمبوجيه تيرهايي را که من برايش ساخته ام در قلب امپراتوري مصر بنشاند . دوست من ،
اکنون برخيز تا تو را نزد شاه ببرم . سرباز کهنه کاري چون تو ، يک تنه صد سرباز مصري را حريف است .
شب فرا رسيد . از آن جا که اردوگاه سپاه ايران حفاظ مناسبي نداشت و خطر شبيخون دشمن منتفي نبود ، سربازان ايراني
با سلاح و لباس رزم ، آماده جنگ بودند . سربازان پياده نظام به سپر ها و نيزه هاي خود تکيه داده بودند و استراحت مي
کردند و سربازان سواره نظام نيز با اسب هاي زين شده و آماده نبرد ، در کنار آتش انتظار مي کشيدند . کمبوجيه تمام شب
را به بازديد از اردوگاه و سان ديدن از سپاهيان گذراند . شاه به هرجا که مي رفت به سربازان درود مي فرستاد و سربازان نيز
با هلهله و نعره جنگي به درود او پاسخ مي دادند . فقط سربازان قلب سپاه هنوز نظام نيافته بودند . افراد اين بخش از سپاه
را محافظين شاه ، سربازان سپاه جاويدان و خويشاوندان نزديک کمبوجيه تشکيل مي دادند که در هر جنگي پشت سر شاه
به مصاف دشمن مي رفتند .
يونانيان آسياي صغير هم به فرمان فانس سلاح ها را به کناري گذاشته بودند و استراحت مي کردند . فانس مي خواست
سربازان خود را پس از استراحت شبانه و پر از نشاط و نيرو به ميدان بفرسد ، اما خود او بيدار بود و نگهباني مي داد .
آريستوماخوس مورد لطف شاه و مورد استقبال گرم و پر شور سربازان ايوني قرار گرفت . فانس فرماندهي جناح چپ لشکر
هلني سپاه را به او سپرد و خود در راس سربازان جناح راست اين لشکر آماده نبرد شد . شاه مانند هميشه ، در راس ده هزار
سرباز سپاه جاويدان ، که پرچم آبي امپراتوري و بيرق کاوه آهنگر را با خود حمل مي کردند ، فرماندهي قلب سپاه را به
عهده داشت و برديا در مقام فرمانده نگهبانان سلطنتي و لشکر سواره نظام زره دار به ميدان مي رفت .
کرزوس فرماندهي هنگي را به عهده داشت که مسئول حفاظت از اردوگاه ، طلا و جواهرات سلطنتي ، حرمسراي بزرگان
هخامنشي و خيمه هاي ملکه مادر و خواهر شاه بود .
هنگامي که ميتراي مقدس از افق سر بر آورد و ديوهاي شب در غارهاي خود پنهان شدند ، موبدان آتشي را که با خود از
بابل به مصر آورده بودند ، تيز تر کردند و گياهان و ادويه معطر در آن ريختند . کمبوجيه در برابر آتش مقدس دعا خواند ،
را به عنوان رمز « اهورامزدا حامي و رهبر ماست » دست ها را به آسمان برداشت و از خدا طلب پيروزي کرد . سپس شعار
عمليات تعيين کرد و در راس محافظين خود در ميدان جنگ موضع گرفت . سربازان هلني هم براي خدايان خود بره اي
قرباني کردند . کاهنان يوناني پس از گرفتن تفال مژده دادند که پيروزي با آنهاست . رمز عملياتي سربازان يوناني در آن روز
بود . «Hebe! هه به » فرياد
در اين ميان ، کاهنان مصري هم مراسم قرباني و دعاي صبحگاهي را به انجام رسانده و سربازان را تا ميدان جنگ
همراهي کرده بودند .
پزامتيک فرعون جديد مصر ، سوار بر ارابه اي زرين ، کمانداني از جنس طلا بر دوش حائل کرده و در راس قلب سپاه خود
ايستاده بود . تن پوش اسب هاي ارابه او از پارچه گرانبهاي ارغواني و يراق آنها از جنس طلا بود . اسب ها ، که چتري از پر
شترمرغ به سر داشتند ، با غرور و نخوت سر تکان مي دادند . ارابه ران فرعون ، که يکي از عالي مقام ترين نجيب زادگان
دربار مصر بود ، لگام اسب ها را در دست چپ و تازيانه را در دست راست گرفته و در سمت چپ پزامتيک ، که تاج مضاعف
مصر عليا و مصر سفلي را بر سر داشت ، ايستاده بود .
در جناح چپ سپاه مصر ، سربازان اجير هلني صف کشيده بودند . سواره نظام در منتهي اليه هر دو جناح موضع گرفته و
پياده نظام مصري و حبشي در دو سمت راست و چپ ارابه هاي جنگي صف کشيده بودند . سربازان هلني در صفوف شش
نفر ، نظام گرفته و آماده حمله بودند .
پزامتيک ، در حالي که دست راست خود را به نشانه سلام نظامي بالا گرفته بود ، راضي و مغرور ، از سربازان خود سان ديد
و در آخر ، ارابه خود را در برابر صفوف سربازان هلني متوقف کرد و خطاب به آنان چنين گفت :
- پهلوانان هلني ، من سلحشوري شما را از نبرد قبرس و ليبي مي شناسم . خوشحالم که امروز همراه شما مي جنگم .
همراه شما پيروز مي شوم و با دست خود تاج پيروزي را بر تارک شما مي نشانم . از اقدامات بعدي من هيچ هراسي به دل
راه ندهيد . اگر امروز دشمن را نابود کنيم ، آزادي هاي شما را محدود نخواهم کرد . بدخواهان و دشمنان در گوش شما
خوانده اند که گويا من در حق شما نمک به حرامي مي کنم و قدر شما را نمي دانم .اما من به شما اطمينان مي دهم ، اگر
در اين جنگ پيروز شديم ، من حامي و دوستدار شما و اعقاب شما خواهم بود و شما را به عنوان استوانه تاج و تخت خود به
مردم معرفي خواهم کرد . به ياد داشته باشيد که شما امروز نه فقط براي من ، بلکه به خاط آزادي و استقلال ميهن خود مي
جنگيد . اين حقيقت را از زبان من بشنويد و بدانيد : اگر کمبوجيه مصر را مسخر خود کند ، به حاکميت بر مصر قانع نخواهد
بود و دست تجاوزگر خود را به سوي اِلاس عزيز شما و تمام جزاير آن دراز خواهد کرد . به خاطر داشته باشيد که ميهن شما
بين مصر و سرزمين هاي برادران آسيايي شما واقع است که اکنون نيز مثل بردگان در زير يوغ امپراتوري ايران ناله مي
کشند . هلهله شما ثابت مي کند که با سخنان من موافقيد . اما من از شما مي خواهم به ادامه سخنانم نيز گوش کنيد ،
چون وظيقه خود مي دانم از نامردي نام ببرم که نه تنها مصر ، بلکه حتي ميهن خود را نيز در ازاي پول و طلا به شاه ايران
فروخته است . نام اين نامرد فانس است . اعتراض نکنيد . من خبر موثق دارم و در حضور شما سوگند مي خورم که اين
فانس نمک به حرام در ازاي دريافت پول از کمبوجيه ، به او قول داده است نه تنها دروازه هاي مصر را به روي سپاه ايران
باز کند ، بلکه راه را براي تصرف يمهن شما نيز بگشايد . اين مرد سرزمين يونان و مردم آن را مي شناسد و در ازاي پول
حاضر به انجام هر کاري است . مي بينيد چگونه در کنار شاه ايران راه مي رود ؟ مي بينيد چگونه خود را در برابر او به خاک
مي افکند ؟ آيا اين مرد يک نجيب زاده آزاد هلني است ؟ مگر نه آن که شما يونانيان افتخار مي کنيد که جز در برابر
خدايان خود ، در برابر هيچ کس به خاک نمي افتيد ؟ اما ، نه ، کسي که ميهن ايوني خود را مي فروشد ، نه آزادمرد است و
نه يک هلني وطن پرست . سخنان مرا تاييد مي کنيد ؟ به من حق مي دهيد ؟ شما اين مرد مفتضح و بي شرم را هم وطن
خود نمي دانيد ؟ بسيار خوب ، پس من هم دختر اين نامرد را که به اجبار به گروگان گرفته ام ، در اختيار شما مي گذارم .
فانس دختر خود را نيز همراه وطنش فروخته است . با دختر اين وطن فروش بي حيا هرکاري که مي خواهيد بکنيد . اگر
دوست داريد بر سرش تاج گل بگذاريد ، اگر دوست داريد در برابر او به خاک بيفتيد ،اما فراموش نکنيد او فرزند مردي است
که به شما و به ميهن خود خيانت کرده است !
سربازان هلني با شنيدن اين سخنان از خشم نعره کشيدند و دخترک خردسال را که از ترس به خود مي لرزيد و گريه مي
کرد ، در ميان گرفتند .
يکي از مزدوران ايوني دخترک را بر سر دست گرفت و او را به پدرش ، که تنها صد متر با آنان فاصله داشت و فرزندش را
به وضوح مي ديد ، نشان داد . يکي از درجه داران مصري ، که بعد ها به دليل صداي رسا و بلندش شهرت زيادي يافت(به
نقل از هرودوت )خطاب به فانس فرياد زد :
- اي آتني خائن . نگاه کن و ببين که در سرزمين مصر خائنين را چگونه مجازات مي کنند .
آن گاه يکي از مزدوران ايوني سبوي شرابي برداشت ، شمشير خود را به سينه کودک فرو کرد ، ، خون بي گناه او را در
کوزه ريخت ، جام خود را از خون دخترک پر کرد و آن را در برابر چشمان پر از اشک فانس ، که همچون سنگ در جاي
خود ميخکوب شده بود ، سرکشيد . ساير مزدوران نيز مانند ديوانگان به سبوي پر از خون و شراب يورش بردند و مانند
حيوانات وحشي ، شراب آلوده به خون را سر کشيدند . * 1
در همان لحظه ، پزامتيک نعره پيروزمندانه اي کشيد و نخستين تير را به سوي سربازان ايراني پرتاب کرد .
مزدوران هلني لاشه بي جان دخترک را بر زمين انداختند ، سرمست از خون آن کودک معصوم ، نعره جنگي سر دادند و
پيشاپيش سربازان مصري به سپاه ايران حمله کردند .
صفوف سربازان ايراني نيز به حرکت در آمد . فانس که از درد و خشم ديوانه شده بود ، شمشير کشيد و همراه ياران هلني
خود ، که از ديدن آن قساوت وحشيانه به خشم آمده بودند ، به قلب دشمن زد . حريف مستقيم او و سربازانش ، همان هلني
هايي بودند که فانس ده سال تمام با وفاداري ، فرماندهي آنان را به عهده داشت و آنها را يار وفادار خود مي پنداشت .
هنگامي که خورشيد به اوج آسمان رسيد ، اقبال يار مصريان بود و اوضاع جنگ بر وفق مراد آنان مي گذشت . هنگامي که
ميترا در افق غرب از نظر پنهان شد ، ايرانيان ابتکار عمل را به دست گرفتند و هنگامي که ماه پهنه ميدان جنگ را روشن
کرد ، سربازان مصري سراسيمه فرار اختيار کردند . هزاران مصري در باتلاق هاي دشت پلوزيوم در آبهاي خروشان نيل
غرق شدند و هزاران تن ديگر با شمشير سربازان ايراني به خاک و خون افتادند .
نيمه شب جنگ به پايان رسيد ، جسد بيست هزار ايراني و پنجاه هزار مصري ، شن هاي غرق به خون ساحل پلوزيوم را
پوشانده بود . تعداد زخمي ها ، مغروقين و اسيران جنگي قابل شمارش نبود . * 2 پزامتيک در آخرين لحظه ، با زخمي نه
چندان عميق سوار بر اسبي تندرو و چالاک ، از ميدان جنگ گريخت ، از نيل گذشت ، خود را به ساحل رو به رو رساند و
همراه با چند هزار سرباز وفادار ، به شهر مستحکم و قابل دفاع ممفيس ، شهر اهرام و معابد رفت .
حمله فانس و سربازانش به هلني هاي مزدور فرعون چنان شديد و وحشيانه بود که آنان جز چند صد نفر کسي زنده نماند .
ده هزار مزدور ايوني به اسارت سربازان ايراني در امدند . فانس با دست خود قلب قاتل دخترش را سوراخ کرد .
آريستوماخوس نيز ، علي رغم پاي چوبينش ، مثل شير جنگيده بود .اما او هم به رغم تلاش بسيار ، موفق به دستگيري
فرعون پزامتيک نشد .
هنگامي که جنگ به پايان رسيد و سربازان ايراني با سرود پيروزي بر لب به اردوگاه بازگشتند ، مورد استقبال موبدان ،
نيروهاي ذخيره و کرزوس و سربازان تحت امر او قرار گرفتند و با دعا و نيايش دستجمعي پيروزي بزرگ خود را جشن
گرفتند . فرداي آن روز ، شاه تمام سرداران و افسران خود را فراخواند و به فراخور شجاعت و موفقيت هاي آنان ، به هريک
خلعت يا نشان افتخار بخشيد . صدها لباس گرانبها ، زنجير طلا ، انگشتري ، شمشير و نشان مرصع ميان سرداران تقيسم
شد . سهم سربازان سکه هاي طلا و نقره اي بود که به فرمان کمبوجيه ، از طريق فرماندهان ، ميان آنان توزيع گرديد .
حمله اصلي سربازان مصري به قلب سپاه ايران ، يعني آن جا که شاه مي جنگيد ، چنان شديد و پر تعداد بود که سپاه
جاويدان به دليل تلفات فراوان ، قصد عقب نشيني داشت .اما در لحظه آخر ، برديا و سوارانش سر رسيدند . با نعره هاي
جنگي خود لرزه بر اندام دشمن انداختند ، بر سربازان مصري تاختند و تحت فرماندهي برديا ، که مثل شير شرزه مي جنگيد
، دشمن را به عقب راندند و با شجاعت ، سرعت و خردمندي ، سرنوشت جنگ را تغيير دادند و پيروزي ايرانيان را مسجل
نمودند .
برديا اکنون به هر جاي اردوگاه که مي رفت ، با هلهله سربازان رو به رو مي شد ، همه او را فاتخ پلوزيوم و شجاع ترين
شجاعان هخامنشي مي ناميدند . اين فرياد ها به گوش شاه رسيد و او را عميقا خشمگين و آزرده نمود . او مي دانست که در
ميدان نبرد ، جان بر کف و با شجاعت و پهلواني و نيروي مافوق تصور جنگيده بود و با اين حال ، اگر بردياي جوان به
ميدان نيامده و مصريان را به عقب نرانده بود ، در جنگ شکست مي خورد و از دست مي رفت . برادرش ، که باعث تباهي
نيتيت و ناکام ماندن عشق او شده بود ، اکنون نيمي از افتخار پيروزي در جنگ را نيز از آن خود کرده و از دست او ربوده
بود . کمبوجيه احساس مي کرد که با تمام وجود از برديا متنفر است . هنگامي که برديا ، مغرور و سرافراز ، با لبان پر خنده
به سوي او آمد ، دست هايش از فرط خشم مشت شد و لب به دندان گزيد .
فانس ، زخمي و با بدن خون آلود ، در خيمه اش خوابيده و آريستوماخوس ، خرخر کنان و نفس زنان در کنارش نشسته بود
.
آريستوماخوس به فانس گفت :
- با اين همه ، پيشگويي راهبه ها دروغ بود . من مي ميرم و بر خاک وطن پا نمي گذارم .
فانس پاسخ داد :
کشتي سرگردان ، تو را »؟ - اشتباه مي کني ، تفال راهبه ها عين حقيقت است . دو جمله آخر پيشگويي را به خاطر داري
مفهوم اين کلمات را « . به سرزميني رهنمون خواهد شد ، که به روح سرگشته و در به در تو آرامش و صفا خواهد بخشيد
درک نمي کني ؟ ، منظور آنها قايق خارون است که تو را به آخرين وطنت ، به آرامگاه بزرگ تمام همراهان قافله زندگي ،
يعني سرزمين هادِس خواهد برد .
- حق با توست ، دوست من ، قافله من به سرزمين هادس مي رود .
- و پنج داور ، يعني افورهاي پنج گانه اسپارت ، قبل از مرگ ، تو را عفو کردند و براي بازگشت به سرزمين پدري ات
لاکِدِمون ، برايت کشتي فرستادند . و نيز فراموش نکن که بايد از خدايان به خاطر چنين فرزندان برومندي سپاسگزار باشي .
از ياد مبر که خدايان به تو اجازه دادند قبل از مرگ از دشمنانت انتقام بگيري . من پس از التيام زخم هايم به الاس برمي
گردم . من به پسرت خواهم گفت که تو در اوج افتخار زندگي را وداع کردي و سربازان يوناني جسد تو را مانند قهرمانان
بزرگ ، بر روي سپرت گذاشتند و از ميدان جنگ به پاي گور بردند .
- اين کار را بکن . و سپرم را به پسرم بده تا به ياد پدر پيرش از آن نگهداري کند . او نيازي به نصيحت ندارد . چون خود
صاحب کمالات پهلواني است .
- پس از دستگيري پزامتيک ، نقش موثر تو را در شکست لشکر مصر به گوش او خواهم رساند .
- نيازي نيست . پزامتيک قبل از فرار ، مرا ديد و از فرط وحشت کمانش بر زمين افتاد . سرداران او به اين خيال که
انداختن کمان نشانه عقب نشيني و فرار است ، لگام اسب ها را چرخاندند و گريختند .
- اين مجازات خدايان است . مردم بدکاره با دست خود ، خويشتن را تباه مي کنند و به ورطه هلاکت مي افکنند . پزامتيک
با ديدن تو لابد چنان سراسيمه شد که پنداش حتي ارواح جهان اعماق نيز براي جنگيدن با او سر از گور بداشته اند .
- براي شکستن لشکر او نيازي به ارواح نبود . ايرانيان خوب جنگيدند .، اما سربازان هلني ما هم در اين پيروزي نقش
بسزايي داشتند .
- همين طور است .
- اي زئوس بزرگ ، از تو سپاسگزارم .
- نيايش مي کني ؟
- شکر خدايان را مي گويم . چون راضي و بدون واهمه از سرنوشت الاس مي ميرم . کمبوجيه با اين لشکر که از هفتاد
قوم مختلف تشکيل شده است ، نمي تواند يونان را فتح کند . آهاي پزشک ، تا کي زنده مي مانم ؟
پزشک ميلتي که همراه يونانيان آسياي صغير به ميدان جنگ آمده بود ، لبخند تلخي بر لب آورد ، به نوک پيکاني که در
سينه پيرمرد اسپارتي فرو رفته بود اشاره کرد و گفت :
- تا چند ساعت ديگر از ديدن نور خورشيد محروم خواهي شد . به محض ان که تير را از زخم سينه ات بيرون بکشم ،
قلب تو از حرکت باز خواهد ايستاد .
پيرمرد اسپارتي از پزشک ميلتي تشکر کرد ، با فانس وداع نمود و پيش از آن که کسي بتواند مانع او شود ، با دست راست
تير را از سينه اش بيرون کشيد . چند لحظه بعد ، آريستوماخوس پير چشم از جهان فرو بست .
يا خود و » : در همان روز به فرمان کمبوجيه هياتي با کشتي به ممفيس رفت تا اين فرمان شاه را به پزامتيک ابلاغ کند
کمبوجيه پس از آن که مگابيز را در راس يک «! شهر ممفيس را تسليم کن و يا در همان جا بمان و همراه مردم شهر بمير
لشکر براي تصرف سائس به آن سوي نيل فرستاد ، همراه سپاه جاويدان رهسپار ممفيس شد .
در هلي پوليس نمايندگان يونانيان شهر نوکراتس و فرستادگان ليبيه با تاج گلي از طلاي خالص و هداياي گرانبها نزد شاه
ايران آمدند و ضمن تسليم خود ، تقاضاي صلح نمودند . کمبوجيه با مهرباني آنان را پذيرفت و قول داد که به شهر و مردم
را با تغير از خود راند و پيشکش ناقابل آنان را که تنها پانصد کيسه « باکرا » و « کورن » آن گزندي نرساند . اما فرستادگان
نقره بود ، به نشانه تحقير با دست خود ميان سربازانش تقسيم کرد .
در همان جا بود که خبر ناخوشايندي به او رسيد : ساکنين شهر ممفيس به محض ورود هيات ايراني ، گروه گروه به ساحل
آمده ، کشتي هيات را سوراغ و غرق کرده و سرنشينان آن را بلااستثنا مثل گوشت خام قطعه قطعه کرده و تکه هاي گوشت
بدن آنان را روي زمين کشيده و به عنوان غنيمت به خانه برده بودند (به نقل از هرودوت ) کمبوجيه با شنيدن اين خبر فرياد
زد :
- به ميترا قسم که در ازاي هريک از نمايندگان مقتولم ، ده نفر از مردم ممفيس را خواهم کشت .
و دو روز بعد ، با لشکر بي شمار خود شهر ممفيس را محاصره کرد . محاصره شهر به درازا نکشيد چون تعداد سربازان
پزامتيک براي دفاع از آن شهر بزرگ کافي نبود . مردم نيز پس از شکست وحشتناک پلوزيوم ، شهامت دفاع جانانه را از
دست داده بودند .
پزامتيک همراه با بزرگان دربارش به استقبال شاه ايران آمد . فرعون بدبخت ، به نشانه عزا ، لباس پاره پوشيده و موهاي
خود را پريشان کرده بود . کمبوجيه در سکوتي سنگين پزامتيک را به حضور پذيرفت و دستور داد او و همراهانش را دستگير
و زنداني کنند . رفتار شاه با لاديس ، بيوه آمازيس محترمانه و ملايم بود . شاه به درخواست فانس ، او را به زادگاهش يعني
و فرار خواهرش از کورن ، در زادگاه « اَرکسي لائوس سوم » شهر کورن بازگرداند . لاديس تا زمان سقوط پسرعموي خود
خود ماند . سپس دوباره به مصر بازگشت ف چند سالي را در تنهايي و انزوا گذراند و سرانجام در سن شصت و پنج سالگي
به مرگ طبيعي درگذشت .
وجدان کمبوجيه اجازه نداد بابت خيانتي که در حق او روا شده بود ، از يک زن انتقام بگيرد . او به عنوان ايراني ، براي يک
مادر ، ان هم مادر يک شاه و بيوه آمازيس چنان احترامي قائل بود که نمي توانست حتي مويي از سر لاديس کم کند .
کمبوجيه به سائس رفت تا در محاصره و تسخير آن شهر به مگابيز کمک کند . در اين ميان پزامتيک در قصر سلطنتي خود
تحت نظر بود و مثل يک شاه زندگي مي کرد .
نيت هوتپ ، کاهن اعظم معبد نيت ، در راس کساني قرار داشت که مردم را به مقاومت و شورش ترغيب کرده بودند . شاه
او و صد نفر از همدستانش را در شهر ممفيس به سياهچال انداخت . اما بخش اعظم کارمندان دربار فرعون ، در سائس به
يعني پسر خورشيد « رامِستو » استقبال کمبوجيه آمدند ، داوطلبانه تسليم شدند ، خود را به پاي او انداختند ، او را به نام
ملقب نمودند و از او خواستند رسما به عنوان فرعون مصر عليا و مصر سفلي تاج سلطنت بر سر بگمارد و بر طبق سنت ،
رسما عضويت طبقه کاهنان را بپذيرد و خرقه کاهني بپوشد . کمبوجيه پس از مشورت با کرزوس ، علي رغم ميل خود ، به
اين درخواست پاسخ مثبت داد و حتي به معبد نيت رفت ، براي خداي مصريان قرباني کرد و با حوصله به سخنان کاهن
جديد معبد ، که اسرار و رموز دين مصريان را توضيح مي داد ، گوش کرد . کمبوجيه چند تن از درباريان قديمي آمازيس را
به عنوان مشاور در امور مصر استخدام کرد ، بسياري از کارمندان اداري را ارتقاي درجه داد و به کارهاي مهم برگمارد . و
درياسالار ناوگان مصر در دلتاي نيل حتي توانست خود را تا آن حد به شاهر ايران نزديک کند که در ضيافت هاي دربار در
کنار شاه مي نشت و با او غذا مي خورد * 1
سرانجام کمبوجيه مگابيز را به فرماندهي شهر منصوب کرد وخود راهي ممفيس شد . اما هنوز چند روزي از غيبت شاه
نگذشته بود که مردم شهر خشم پنهان خود را علني کردند و سر به شورش برداشتند : از پشت به چندين نگهبان ايراني
حمله کردند و آنان را به قتل رساندند ، چاه هاي آب آشاميدني را مسموم نمودند و اصطبل هاي سوار نظام ايران را به آتش
کشيدند . مگابيز پس از اين رويدادها نزد شاه رفت و به او هشدار داد که چنين عمليات کينه توزانه اي خيلي زود ممکن
است به يک شورش همگاني و يک عصيان سراسري تبديل شود . مگابيز به شاه توصيه کرد :
- لازم است آن دو هزار نجيب زاده ممفيسي را که براي تقاص خون هيات ايراني به مرگ محکوم کرده اي ، فورا و بدون
فوت وقت اعدام کني . و نيز توصيه مي کنم پسر پزامتيک را که در آينده محور و مرکز ثقل شورش هاي اين قوم سرکش
خواهد بود ، براي عبرت ديگران ، به همراه محکومين به مرگ به جلاد بسپاري . شنيده ام که دختر پزامتيک و دختران نيت
هوتپ در خانه فانس خدمتکاري مي کنند و براي حمام او از چاه آب مي کشند .
فانس لبخندي زد و گفت :
- سرورم کمبوجيه خواهش مرا اجابت کرد و به من اجازه داد از خدمات اين خدمتکاران نجيب زاده استفاده کنم .
کمبوجيه گفت :
- اما به خاطر داشته باش که سوءقصد به جان افراد خانواده سلطنتي مصر را ممنوع کرده ام . تنها يک شاه اجازه دارد
شاهان و افراد خانواده آنان را مجازات کند .
فانس در برابر شاه تعظيم کرد . کمبوجيه به مگابيز دستور داد مقدمات اعدام افراد ياد شده را براي فرداي آن روز فراهم
کند و اضافه کرد :
- درباره سرنوشت پسر پزامتيک بعدا تصميم خواهم گرفت . اما به هر حال او را فردا همراه محکومين به ميدان اعدام ببر .
همه مردم مصر بايد ببينند که ما دشمني و خرابکاري را با قاطعيت در نطفه خفه مي کنيم .
کرزوس گوشه قباي شاه را بوسيد و شفاعت کنان از او درخواست کرد از ريختن خون آن پسر بي گناه صرف نظر کند .
کمبوجيه لبخندي زد و گفت :
- نگران نباش ، دوست پير من . پسرک هنوز زنده است و شايد روزي مثل پسر تو که در پلوزيوم شجاعانه جنگيد ، در
ضيافت هاي دربار در کنار من بنشيند . سوالي دارم : آيا پزامتيک همان طور که تو بيست و پنج سال پيش ، مردانه به
سرنوشت خود تن دادي ، به عاقبت کار خويش گردن نهاده است ؟
فانس پاسخ داد :
- اين امر را به سادگي مي توان در عمل آزمود . فرمان بده فرعون را به حياط قصر بياورند و زندانيان و محکومين به مرگ
را از برابر او بگذرانند . در اين صورت خواهيم ديد که پزامتيک مرد است يا ترسو .
کمبوجيه گفت :
- چنين باد ! من خود را مخفي خواهم کرد و از مخفي گاه ، ناظر رفتار او خواهم بود . فانس تو بايد همراه من بيايي و نام
و درجه هريک از زندانيان را به اطلاع من برساني .
صبح روز بعد ، فانس همراه شاه به ايواني رفت که مشرف بر حياط بسيار بزرگ و پر از درخت قصر بود . شاه خود را در
پشت بوته ها پنهان کرد . از ان جا مي توانست تمام حرکات زندانيان را ببيند و تمام گفته هاي آنان را بشنود .پزامتيک
همراه چند تن از ياران سابقش در کنار درخت نخلي ايستاده و عبوس و ساکت به زمين خيره شده بود . دختران او و دختران
نيت هوتپ در لباس مخصوص کنيزان ، با سبوهاي پر از آب از حياط گذشتند . هنگامي که چشم دختران به فرعون افتاد ،
با صداي بلند شيون سر دادند و ضجه دختران ، رشته افکار پزامتيک را بريد . وقتي که دختر خود را شناخت ، لرزه بر
اندامش افتاد و چهره اش را با دست پوشاند . اما پس چند لحظه دوباره به خود آمد و از دخترش پرسيد ک
- براي چه کسي آب مي کشي ؟
دختر پاسخ داد :
- ما براي فانس آتني کنيزي مي کنيم .
با شنيدن اين پاسخ رنگ از چهره فرعون پريد ، سري تکان داد و خطاب به دختران گفت :
- برويد .
چند دقيقه بعد ، نگهبانان ايراني زندانيان مصري را با دست هاي بسته به حياط قصر آوردند .* 2 نخو ، پسر خردسال
پزامتيک ، که پيشاپيش صف زندانيان راه مي رفت . به محض ديدن پدر ، دست ها را به سوي او دراز کرد و از او خواست آ
مرد بد و شرور را که قصد آزار و کشتن او را داشتند ، مجازات کند . مصريان با شنيدن اين سخنان ، از غم و درد به گريه
افتادند .اما پزامتيک زانو بر زمين زد ، زير لب دعايي خواند و سپس با تکان دادن دست از پسر خردسالش وداع کرد .
نيم ساعت بعد زندانيان سائسي را به حياط آوردند . نيت هوتپ پير هم در ميان اين زنداينان بود . کاهن اعظم سابق مصر
لباسي پاره و ژنده به تن داشت و به کمک عصا به زحمت راه مي رفت . هنگامي که نيت هوتپ به دروازه قصر رسيد ،
داريوش ، شاگرد قديمي خود را در ميان هخامنشيان ديد . بي آن که به ديگران توجه کند ، به سوي او رفت . گريه کنان از
سرنوشت خود شکوه کرد ، از او درخواست کمک نمود و تقاضا کرد به عنوان صدقه پولي در اختيار او بگذارد .
داريوش با دست به دوستان خود اشاره کرد و جوانان هخامنشي که در اطراف او ايستاده بودند ، با شوخي و خنده نيت
هوتپ را صدا زدند و برايش سکه بر زمين انداختند . کاهن پير تشکرکنان بر زمين نشست و به جمع آوري سکه ها پرداخت
.
پزامتيک با ديدن اين صحنه هاي هاي گريه کرد . با صدايي پر از سرزنش نام دوست پيرش را به زبان آورد و با دست بر
پيشاني خود کوبيد . کمبوجيه از رفتار فرعون به شگفت آمد ، بوته ها را کنار زد ، به حياط رفت و خطاب به پزامتيک فرياد
زد :
- اي مرد سيه روز ، از تو سوالي دارم ، تو نه از ديدن دختر بدبخت به گريه افتادي و نه براي پسر خردسالت که به مسلخ
مي رفت ، گريه کردي . پس چرا براي اين گداي پير که خويشاوند تو هم نيست ، اشک مي ريزي ؟
پزامتيک به فاتح مصر و در هم شکننده تاج و تخت فرعون نگريست و پاسخ داد :
- اي پسر کوروش ، گريه بر فرزندانم درد مرا دوا نمي کند . اندوه من از مرگ پسرم و ديدن سرنوشت شوم دخترم چنان
بزرگ است که اشک را در چشم من مي خشکاند . اما گريه کردن بر سيه روزي دوست وفاداري که در اآخر عمر از اوج
عزت به حضيض ذلت افتاده است ، سزاست .
کمبوجيه منقلب شد . اشک به چشم آورد و با تاسف سر تکان داد . و هنگامي که به اطراف نگريست ، ديد که همه
هخامنشيان منقلب و برآشفته اند . برديا ، کرزوس و حتي فانس ، که به عنوان مترجم در کنار او ايستاده بود ، با صداي بلند
گريه مي کردند . شاه مغرور ايران با ديدن اين گريه ها لحظه اي به فکر فرو رفت و آن گاه با صداي بلند فرياد زد :
- کينه توزي و انتقام جويي کافي است . ما انتقام خيانتي را که به ما شده بود ، گرفتيم . پزامتيک از جا برخيز و بکوش تا
مانند اين پيرمرد بزرگوار ، کروزس شاه سابق لوديه ، به سرنوشت خود تن در دهي . اما انتقام خيانت پدرت آمازيس را از تو
و خانواده ات گرفتيم . من همان تاجي را که آمازيس از سر دختر هوفرا و همسر محبوب و فقيد من دزديد ، از سر تو
برداشتم . ولي من از خون پسرت مي گذرم و او را به تو مي بخشم . چون نيتيت اين کودک را دوست داشت . درد و غمت
را فراموش کن . تو از اين پس در دربار ما ، مانند ساير بزرگان ، با عزت زندگي خواهي کرد و در کنار من خواهي نشست .
گوگس ، پسر پزامتيک را نزد پدرش بياور ! مي خواهم او را هم مثل تو با پسران هخامنشي بزرگ کنم .
گوگس براي انجام اين ماموريت مبارک و خوشحال کننده ، به راه افتاد . اما هنوز به دروازه قصر نرسيده بود که فانس خود
را به چند قدمي پزامتيک ، که از خوشحالي به خود مي لرزيد و گريه مي کرد ، رسانيد و فرياد زد :
- اي جوان لوديه اي . زحمت بيهوده نکش ! نخو ، پسر پزامتيک زنده نيست . سرورم ، شاها ، من از فرمان تو سرپيچي
کردم و با استناد به وکالتي که تو قبلا به من داده بودي ، به جلاد دستور دادم نوه امازيس را قبل از ساير محکومين گردن
بزند . صداي شيپوري که چند لحظه پيش شنيدي ، مرگ آخرين وارث تاج و تخت آمازيس را خبر داد . شاها ، من نتيجه
اين سرپيچي از فرمان تو و عاقبت کار خود را مي دانم و براي نجات زندگي ام که امروز به هدف نهايي خود رسيد ، التماس
نمي کنم . کرزوس ، نگاه هاي سرزنش بار تو را هم مي بينم و معناي ان را درک مي کنم . تو از کشتن کودکان بيزاري و
بر خون بي گناه آنان اشک مي ريزي اما زندگي جامي پر از زهر است و به جاي شهد ، غم و درد و نوميدي به کاممان مي
ريزد . پس خوشا به حال آنان که عزيز خدايانند و به جاي عمر دراز ، در عنفوان شباب چهره در نقاب خاک مي کشند . اي
شاه بزرگ ، آخرين خواهشم را بپذير و اجازه ده تا چند کلمه بر زبان برانم . پزامتيک ، تو مي داني که چرا ما با هم دشمن
شديم . و اکنون مي خواهم که شما بزرگان ايران زمين ، که همگي مورد احترام من هستيد ، نيز از دلايل دشمني ما با خبر
شويد . پدر اين مرد به جاي آن که پسرش را به سرداري سپاه منصوب کند ، فرماندهي لشکر اعزامي به قبرس را به من
سپرد . من در قبرس پيروزي هاي بزرگي به دست آوردم . در حالي که پزامتيک در آن جنگ جز تحقير و شکست نصيبي
نداشت . من ناخواسته اسرار محرمانه اي را شنيدم که افشاي آن براي ادامه سلطنت آمازيس و جانشين او بسيار خطرناک
بود . و بالاخره من اجازه ندادم که پزامتيک باکره محترمي را از خانه مادربزرگ پيرش بدزدد و بدنام کند . به اين دلايل بود
که پزامتيک کينه مرا به دل گرفت و هرگز مرا نبخشيد . وبه همين دليل بود که نقشه قتل مرا کشيد و پس از اخراج من از
دربار فرعون ، براي ريختن خون من از هيچ تلاشي فروگذار نکرد . اما جنگ بين ما اکنون به پايان رسيده است . تو
فرزندان بي گناه مرا کشتي و خودم را در به در کردي . اين تمام انتقام تو بود . ولي من کمک کردم تا تاج از سرت برداشتند
و رعايايت را به اسارت گرفتند . من دخترت را به کنيزي بردم و خون پسرت را ريختم . و زنده ماندم و ديدم که همان دختر
باکره اي که تو مي خواستي دامنش را آلوده کني ، همسر خوشبخت يک پهلوان نجيب زاده شد . تو از سلطنت ساقط شدي
، ذليل و خوار شدي . اما من ثروتمندترين يوناني روي زمين شدم .و امروز زيباترين جلوه انتقامم را تجربه کردم . تو امروز
چنان بدبخت و قابل ترحمي که من که دشمن خوني توام ، به حال و روزت گريه کردم . آن کس که حتي يک لحظه
بيشتر از دشمن خود زنده مي ماند و او را در چنين حضيضي از ذلت مي بيند ، خوشبخت زيسته است و خوشبخت مي ميرد .
ديگر حرفي ندارم .
فانس دست خود را بر زخم سينه اش مي فشرد ، ساکت شد . کمبوجيه با شگفتي به او خيره شد . سپس گامي پيش نهاد تا
به نشانه صدور حکم اعدام ، بر کمربند او دست بگذارد * 3 اما ناگهان نگاهش به زنجير زريني افتاد که فانس به گردن
آويخته بود . اين همان زنجيري بود که کمبوجيه به نشان سپاس از تلاش هاي هوشمندانه فانس در اثبات بي گناهي نيتيت
، به او هديه داده بود . خاطره نيتيت و ياد آوري خدمات بي شمار و فداکاري هاي صادقانه فانس ، خشم او را آرام کرد .
کمبوجيه خود را مديون مرد آتني مي دانست . دستي که براي کشتن فانس بلند شده بود ، دوباره پايين آمد . چنلد لحظه به
خادم وفادار ، اما انتقام جوي خود خيره ماند و ان گاه دوباره دست راست خود را بلند کرد و با حرکتي آمرانه به دروازه
خروجي قصر اشاره کرد .
فانس بي آن که کلمه اي بر زبان براند ، در برابر شاه تعظيم کرد . گوشه قباي او را بوسيد و با گام هاي شمرده ، از پله ها
پايين رفت . پزامتيک که با بدن لرزان و چشمان پر از اشک شاهد اين ماجرا بود ، خيزي برداشت و خود را به نرده هاي
اايوان رساند ، اما يپش از ان که لبهايش به نفرين باز شود ، از هوش رفت و بر زمين افتاد .
کمبوجيه با اشاره دست ، درباريانش را مرخص کرد و به شکاربان سلطنتي دستور داد مقدمات شکار شير در صحراي ليبي را
فراهم کند
تازه نيل طغيان کرده بود . دو ماه پر حادثه از روزي که فانس به فرمان شاه از مصر اخراج شد ، مي گذشت .
همسر برديا در همان روز که فانس براي هميشه مصر را ترک کرد ، دختري به دنيا آورد . ساپفو در نتيجه پرستاري
دلسوزانه مادربزرگش خيلي زود از بستر زايمان برخاست و نيروي تحليل رفته اش را باز يافت . به طوري که توانست در سفر
سياحتي کوتاهي که به پيشنهاد کرزوس در روز عيت نيت سازماندهي شده بود ، شرکت کند . برديا و همسرش مدت ها بود
که در ممفيس زندگي نمي کردند . برديا از يک ماه پيش براي فرار از رفتار غير قابل تحمل برادرش که به خصوص پس از
تبعيد فانس به مرز جنون رسيده بود ، در قصر سلطنتي شهر سائس به سر مي برد . رودوپيس که در ان روزها غالبان
ميهمان دار برديا ، داريوش ، کرزوس ، گوگس و ميترادات بود ، نيز در ان سفر کوتاه نوه اش را همراهي مي کرد .
همگي در ظهر روز عيد نيت ، هشت فرسنگ پايين تر از ممفيس ، سوار بر قايقي بزرگ و مجلل به راه افتادند و با استفاده
از باد مساعد شمال و نيروي بازوان چند پاروزن قوي هيکل برخلاف جريان رودخانه ، سفر خود را آغاز کردند .
مسافرين در وسط قايق و در زير سايبان چوبي زيبايي که با آب طلا و رنگ هاي متنوع و زيبا نقاشي شده بود ، از اشعه تند
و داغ خورشيد در امان بودند .
کرزوس و تئوپومپوس در کنار رودوپيس نشسته بودند ، ساپفو سر بر شانه همسرش گذاشته و سيلوسون برادر پولي کراتس
در کنار داريوش ، که غرق در افکار دور و دراز به امواج رودخانه مي نگريست ، ايستاده بود . گوگس و ميترادات روي کف
قايق نشسته بودند و با گل هاي رنگارنگ براي ساپفو تاج گلي مي ساختند .
برديا گفت :
- به زحمت مي توان باور کرد که ما برخلاف جريان آب حرکت مي کنيم . قايق ما مثل يک پرستو بر اب هاي رودخانه
پرواز مي کند .
تئوپومپوس پاسخ داد :
- اين باد شمال است که ما را به پيش مي راند . البته پاروزنان مصري ما هم بي نظير و قابل تقديرند .
کرزوس گفت :
- بله ، و چون بر خلاف جريان رودخانه حرکت مي کنيم ، سخت کوش تر از هميشه پارو مي زنند . اين طبيعت انسان
است . ما تنها در ان جا که با مقاومت رو به رو مي شويم نيروي واقعي خود را به کار مي بريم .
رودوپيس گفت :
- و آن جا که دست سرنوشت کشتي زندگي ما را در باد مساعد و بر آبهاي صاف و آرام به جلو مي راند ، با دست خويش
براي خود مشکل مي آفرينيم .
کرزوس گفت :
- اي کاش شاه به سخنان تو گوش مي داد . کمبوجيه به جاي آن که از فتوحات بزرگ خود راضي باشد و در جهت رفاه
حال رعاياي خود بکوشد ، در فکر جهانگشايي است . شاه مي خواهد تمام جهان را مسخر خود کند . در حالي که خود هفته
هاست مسخر ديو مستي است و سر از پا نمي شناسد .
بازار