آخرين خبر/
فکر مي کنم دختران بسياري هستند که در هاله اي از مه زندگي مي کنند : دختراني که تنها در قصه ها نيستند ، آنها واقعيت دارند و در ميان همان مه روزهاي عمر را مي گذرانند .
نمِي دانم ... ولي شايد سرنوشت ، او را در سر راه من قرار داده بود ،
تا زندگي اش را ببينم و امروز راوي آن باشم .
رمان «دختري در مه» نوشته « تکين حمزه لو» هر شب در بخش کتاب آخرين خبر. با ما همراه باشيد
جوان از زير تور سپيد که صورت زيبايش را پوشانده بود به آينه خيره شد.پسري جوان با صورتي مردانه و چشماني گيرا کنارش
نشسته بود.کت شلوار خوش دوخت و شيکي به رنگ مشکي به تن داشت.موهايش کوتاه و صورتش اصلاح شده بود. برق
رضايت و عشق در چشمان فندقي رنگش مي درخشيد.او هم به آينه نگاه کرد. لحظه اي نگاهشان در هم گره خورد و عروس
زيبا از شرم سر به زير انداخت.دستان سپيدش با ان انگشتان بلند و کشيده مي لرزيد.به خودش نهيب زد:نترس نترس خواهش
مي کنم نترس!اما انگار اعضاي بدنش به فرمان گوش نمي دادند.قلب او چنان مي کوبيد که تور هاي سپيد لباسش روي سينه
تکان مي خورد.دوباره زير لب گفت:چته؟ چه مرگته؟چرا اينقدر مي ترسي؟... احمق ديوانه! صداي مردانه اي کنار گوشش
گفت:چيه عزيزم؟چيزي گفتي؟ جوابي نداد فقط سعي کرد از لرزش دستانش جلوگيري کند.دستانش يخ زده بودند انگار که
جان نداشت.صداي بلندي همهمه ي جمعيت را خاموش کرد.براي سلامتي عروس و داماد صلوات بفرستيد و سکوت کنيد تا آقا
خطبه را بخواند.همه صلوات فرستادند و بعد سکوت در اتاق سايه انداخت.عروس زيبا احساس مي کرد همه صداي کوبش قلبش
را مي شنوند.شروع به خواندن آيه الکرسي کرد.مگر نه اينکه هر وقت خيلي مي ترسيد و احساس تنهايي و بدبختي مي کرد اين
آيات را مي خواند و آرام مي گرفت؟سفره ي سپيدي از تور بالاي سرش نگه داشتند و دو زن به اصطلاح خوشبخت از فاميل دو
طرف آن را گرفتند و يکي از خانم ها هم شروع به ساييدن دو تکه قند که با گل و روبان تزئين شده بود کرد.خاکه هاي قند از
ميان سوراخ هاي تور بالاي سرش مي ريخت که مانند باران سپيدي روي سرش مي ماننست.اما او اصلا متوجه نبود . صداي
پيرمرد عاقد انگار از دوردست ها مي آمد.عروس خانم...دوشيزه ي محترمه... او در دنياي ديگري بود انگار که فيلم مي
ديد.فيلمي که خودش در آن شرکت نداشت و فقط تماشاچي بود.به صحنه هاي فيلم نگاه کرد. زناني که گوش به زنگ کنارش
ايستاده بودند و لبخند هاي دندان نمايي به هم مي زدند سرويس هاي طلا و النگوهايي که تا آرنج دستشان را پوشانده بود
جيرينگ جيرينگ صدا مي کرد.فيلم را انگار آهسته نشان مي دادند.صداهاي اطرافش قاطي شده بود.همهمه اي مبهم مي شنيد
اما چيزي نمي فهميد.سرش را بالا گرفت. مادر شوهر آينده اش با دستاني گره کرده کنار سفره ايستاده بود. لبانش را عصبي
روي هم فشار مي داد و اخم کوچکي در ميان ابروهايش بود.دو خواهر شوهر آينده هم اطراف مادرشان ايستاده بودندو خصمانه
به او نگاه مي کردند.صورت هاي مملو از آرايششان عصبي بود.انگار به زور مي خنديدند.
کسي کنار گوشش گفت:
فدات شم دفعه ي آخره ها!بله نگي تا مادر شوهر زير لفظي رو اخ کنه...
به آهستگي برگشت و خاله ي کوچکش را ديد که با ان پيراهن بلند و ابريشميسعي داشت قد کوتاهش را بلندتر نشان
بدهد.موهاي جمع شده اش چنان به پشت سرکشيده شده بود که صداي فريادشان را حتي او هم مي شنيد.
سرش را گنگ تکان داد.خاله اش چه گفته بود؟به مادرش نگاه کرد.صورتش را نگراني و اضطراب پوشانده بود.ابروهاي نازکش
در هم کشيده و چشمانش نگران به صورت دخترش دوخته شده بود.همه انگار برايش شمشير کشيده بودند.فشار دستي تکانش
داد.سرش را بالا گرفت.همه در سکوت به او نگاه مي کردند.مادر داماد جلو امد و مشت بسته اش را درون دست سردش
گذاشت.با تعجب به کف دست نگاه کرد.يک گوشواره ي به قول مادرش پرپري!خاله اش دوباره خم شد و گفت:
زود باش ديگه همه منتظرن زشته!
صداي منتظر و عجول عاقد بلند شد:عروس خانم وکيلم؟
از جايش بلند شد و ايستاد.همه هاج و واج نگاهش مي کردند.خودش هم نمي دانست براي چه بلند شده است.چه مي خواست
بگويد؟در دل از حرکتش خنده اش گرفتدرست مثل ديوانه ها!اما انگار اين ديوانگي مسري بود چون بعد از چند لحظه داماد هم
بلند شد و ايستاد سرش به سفرهه ي قند خورد و کپه ي خاکه هاي قند روي موهايش رد سفيدي به جا گذاشت.به صورت هاي
نگران و منتظر اطرافيان نگاه کرد.برادرش طوري به جلو خم شده بود انگار قرار است او بيفتد. صورتش از انتظار کج و کوله
شده بود.دوباره به مادرش نگاه کرد.صورت نگران مادرش حالا اشکارا درهم و عصبي شده بود.در يک لحظه تمام ان کينه و
نفرت سر باز کرد. تمام ان صحنه ها پيش چشمش جان گرفت.تمام ان سال هايي که سعي کرده بود کينه و نفرت را در قلبش
مدفون و خشم و عصيان را در خودش سرکوب کند بر باد رفت.تمام ان لحظه ها پيش چشمش زنده شد. به چشمان مادرش
خيره شد و تمامي ان نفرت و کينه را بي اختيار به بيرون تف کرد:نه!...نه!...نه...!
ناگهان فيلم تند شد. سفره ي قند به طرفي پرت شد و زن ها شروع به پچ پچ کردند.مادر و برادرش به سرعت جلو امدند و مادر
شوهر و دخترهايش با پشت چشم نازک کردن اهانت باري شروع به طعنه زدن کردند.فقط داماد جوان بود که ناراحت و بغض
کرده روي صندلي افتاد. عروس زيبا با حرکتي عصبي تور صورتش را کند و گوشه اي پرت کرد.
صداي مردي را مي شنيد که سعي داشت اوضاع را ارام کند:خواهش مي کنم...خانم ها خواهش مي کنم از اتاق بياييد بيرون...
بذاريد يک صحبتي با هم داشته باشند... بفرماييد.بفرماييد از خودتون پذيرايي کنيد.
در يک لحظه اتاق خلوت شد.او ماند و برادر و مادرش حتي داماد را هم برده بودند. با حالتي عصبي تاج بين موهايش را با شدت
بيرون کشيد.سنجاق ها و تاج درخشان با دسته اي از موهايش کنده شدند و موها سيخ سيخ روي شانه هايش ريخت.تاج را با
شدت پرت کرد.تاج نقره اي بي رحمانه اينه را شکست و درون کاسه اب افتاد.
قبل از انکه از حال برود صداي بغض الود مادرش را شنيد:
چرا رعنا؟...چرا اينکارو کردي؟
فصل دوم
آخرين نگاه رادر آينه به خودم انداختم سر و وضعم مناسب بود.دوباره وسايل درون کيفم را بررسي کردم و با شنيدن صداي
عجول شهاب داد زدم:
آمدم بابا...
از اتاق بيرون آمدم. شهاب با ديدنم عصبي گفت:
به به عروس خانم!...بابا بجنب ديرم شد!
شتابان کفش هايم را پوشيدم و در همان حال جواب دادم:
ا...هولم نکن شهاب!
با صداي مادر سر بلند کردم مادر با قرآني کوچک جلوي در ايستاده بود و منتظر نگاهم مي کرد. دوباره شهاب گفت:
صد نفر آينه به دست سايه کچل سرشو مي بست!
مادر چشم غره اي به شهاب رفت و با ملايمت گفت:
بيا سايه جون!از زير قرآن رد شو .الهي که موفق بشي.
سه بار از زير قرآن رد شدم و صورت مادر را بوسيدم.دوباره صداي شهاب در آمد.
بسه بابا!بيا برو ديگه انگار مي خواد بره کلاس اول!
هميشه همين طور بود. از وقتي يادم مي آمد من و شهاب در حال جروبحث وسروکله زدن بوديم.شهاب دو سه سالي از من
بزرگتر بود.با اينکه زياد سر بهسر من ميگذاشت پسر خوب و مهرباني بود که طاقت ديدن ناراحتي مرا نداشت واگر از دستش
ناراحت مي شدم آنقدر مي رفت و مي آمد تا از دلم درمي آورد. بهجز او يک برادر ديگر هم داشتم که چند سالي از شهاب
بزرگتر بود.شروينازدواج کرده بود و به دليل موقعيت شغلي اش در يکي از شهرستان هاي جنوبکشور زندگي مي کرد.در افکارم
غرق بودم که دوباره صداي شهاب بلند شد:
مي گم واقعا شانس آوردي ها!اگه بابا هوس نمي کرد تو پارک قدم بزنه شايدهيچ وقت دکتر محتشم رو نمي ديد...تو هم که
عرضه ي کار پيدا کردن نداشتيحالا حالاها بايد جيگر مامان رو مي خوردي!
با حرص گفتم:
غلط کردي!کار پيدا کردن عرضه نمي خواد پول و پارتي مي خواد.حالا به قول توشانس آوردم و پارتي پيدا کردم. واقعا اگر دکتر
محتشم نبود حالا حالاها همکار گيرم نمي آمد.بايد تا صد سال ديگه تو اين روزنامه هاي به دردنخور نامهي خيالي جواب مي
دادم!
شهاب وارد بزرگراه شد و با پوزخند گفت:
خدا کنه تو اين مدت خودت ماليخوليايي نشده باشي!
خنده ام گرفت و به فکر فرو رفتم. تقريبا سه چهار سال از فارغ التحصيل شدنممي گذشت.روزي که به عنوان روان شناس فارغ
التحصيل شدم فکر مي کردم هزاراننفر از من درخواست مي کنند تا به عنوان مشاور در کلينيک شان مشغول به کارشوم.در
روياهايم مي ديدم که شبکه هاي مختلف تلويزيون از من دعوت مي کنندتا در برنامه هايشان به عنوان کارشناس شرکت کنم
مردم براي وقت گرفتن از منسر و دست مي شکنند و ناشران با رقم هاي بالا کتاب هاي کارشناسانه ي مرا درمورد مسائل
مختلف مي خرند.اما واقعيت اين بود که پس از کلي دوندگي و نازافراد مختلف را کشيدن توانسته بودم در يک مجله ي ماهانه ي
خاله زنکي بهعنوان مشاور فعاليت کنم.آن هم چه فعاليتي!نامه هاي خيالي مشکلات خيالي وجواب هاي کارشناسانه ي من!
واقعا که چقدر به روياهايم نزديک شده بودم.پولي هم که مي گرفتم پس ازچندين ماه جمع کردن به قول شهاب مي شد پول
خريد يک جفت کفش نه چندانآبرومندانه!
تا اين که چند ماه پيش پدرم جاي رفتن به سرکار هوس پارک رفتن مي کند.آن همصبح زود! آن طوري که خودش تعريف مي
کرد چند نفر پير و پاتال هم در پارکمشغول ورزش کردن بودند با ديدن او سردسته ي گروه به جمع ورزشکاران دعوتشمي
کند.پدرم مي گفت همان لحظه صدا برايش بسيار آشنا بوده و با کمي دقتمتوجه مي شود مرد ميانسالي که همه را ورزش مي داده
همکلاس سابقش سيد اميرمحمد محتشم است!
خلاصه بعد از کلي حال و احوال پرسي و تعريف از اينجا و آنجا نوبت به معرفيمن مي رسد و پدرم پيش رفيق قديمي اش درد دل
مي کند که بله! اين سايه دررشته ي روانشناسي درس خوانده اما تا به حال کاري که به درد بخور باشه پيدانکرده دکتر محتشم
هم نيمچه قولي به پدر مي دهد و يکي دو هفته بعد دوبارهبا او تماس مي گيرد که براي سايه کار جور کرده ام.يکي از دوستانش
يککيلنيک مشاوره خانواده را اداره مي کند مي تواند يک اتاق مشاوره در اختيارسايه بگذارد تا به طور پورسانتي کار کند.پدرم با
خوشحالي اين خبر را به منداد و من هم روي هوا قبول کردم.براي شروع عالي بود گرچه به قول شهاب تاچند ماه بايد قيد پول
درآوردن را مي زدم.چون حقوقي به من نمي دادند و فقطدر ازاي ساعات مشاوره پولي پرداخت مي کردند که آن هم به دليل
ناآشنا بودنمردم با من منتفي بود.با همه ي اين احوال خودم اميدوار بودم که پس از چندهفته سرم شلوغ شود و سرانجام مدرکم
به درد بخورد.
صداي شهاب افکارم را بر هم زد.
پس چرا پياده نمي شي؟والا رسيديم...
به ساختمان سه طبقه اي که جلويش ايستاده بوديم نگاه کردم.نماي ساختمان سنگمرمر بود با پنجره هايي به رنگ سبز.ضاهرش
که چنگي به دل نمي زد.تابلويبزرگ و آبي رنگي سر در درمانگاه آويزان شده بود که رويش با حروف درشت سفيدرنگ نوشته
شده بود:
مرکز مشاوره ي خانواده ي شماره ي 3
شهاب با خنده گفت:
به به! عجب آسمان خراشي!
بي توجه به طعنه هايش پياده شدم و به اطراف نگاه کردم.
کوچه ي خلوت و ساکتي بود با درخت هاي تناور چنار و خانه هاي چند طبقه و کهنه ساخت.
نفس عميقي کشيدم و به طرف ساختمان حرکت کردم. صداي شهاب بلند شد:
ما هم که چوب خشکيم!حداقل يک خداحافظي خشک و خالي بکن.
عجولانه با شهاب خداحافظي کردم و وارد ساختمان شدم.بوي مواد تميز کنندهفضا را پر کرده بود.در و ديوار پر از شعار هاي
بهداشتي و سلامت روانيبود.از چند پله بالا رفتم و جلوي در اتاق رييس کلينيک ايستادم.چند ضربه بهدر نواختم و وارد
شدم.دکتر شميراني مرد موقر و مودبي بود با قدي بلند وموهايي سفيد.رفتار خشک و جدي اش باعث ترسي بي دليل مي شد.چند
بار براياشنايي و صحبت راجع به کار با او برخورد داشتم.با ديدن من سرش را از رويکتابي که مطالعه مي کرد بلند کرد و جواب
سلامم را داد.با دست اشاره کردروي يکي از دو صندلي اتاقش بنشينم.بعد با لحني جدي گفت:خوب خانم کمالياميدوارم امادگي
کامل داشته باشيد.روزهاي زوج از 8 صبح تا 12 بعدازظهرروزهاي فرد از 2 تا 6 بعدازظهر منتظرتان هستيم.در مدتي که ساعت
کاري محسوبمي شود از اتاقتان مگر براي کارهاي ضروري خارج نشويد.هر سوالي برايتان پيشمي آيد با خودم در ميان بگذاريد
وجدا توصيه مي کنيم از برخورد عاطفي واحساسي با مراجعين بپرهيزيد. سوالي هست؟
سري تکان دادم:
فعلا که خير ولي بعدا اگر سوالي داشتم مزاحمتان مي شوم.
دکتر از جا برخاست و گفت:
خوب پس بفرماييد اتاق شما طبقه ي دوم شماره ي 3 است.
همان طور که از پله ها بالا مي رفتم در دل به حرف هاي دکتر شميراني مي خنديدم.
چنان مي گفت ساعت 8 که انگار صدها نفر پشت در اتاق من منتظر بودند.
طبقه ي بالادرست مثل طبقه ي اول بود.يک سري صندلي فايبرگلاس سبز که بهزمين پيچ شده بودند در کنار ديوارها قرار
داشت.ميز بلندي در گوشه اي ازسالن قرار داشت که بالايش با شيشه پوشانده شده بود و رويش نوشته شده بوداطلاعات.دختر
جواني پشت ميز نشسته و سخت مشغول مطالعه بود همان طور که بهطرف اتاق 3 مي رفتم نگاهي به اطراف انداختم.يکي دو نفر
روي صندلي ها نشستهبودند ولي معلوم بود منتظر ورود من نيستند.چون چشم به در اتاق شماره ي 1داشتند.دخترک با ديدن من
که با دستگيره ي اتاق ور مي رفتم سربلند کرد وباصدايي يخ و بي روح پرسيد:
کاري داشتيد؟به طرف ميزش رفتم و گفتم:
من کمالي هستم دکتر شميراني گفتند در اتاق 3 بنشينم.
دخترک نگاهي به برگه هاي روي ميز انداخت و گفت:
بله...حالتون خوبه؟من نازنين احمدي هستم منشي اين طبقه اگر کاري داشتيد در خدمتم.
بعد کليدي از سوراخ بين شيشه ها به طرفم دراز کرد و گفت:
بفرماييد اين کليد اتاقتان وقتي کارتان تمام شد تحويل بدهيد.
کليد را گرفتم و به اهستگي در اتاق را باز کردم.با ديدن اتاق وا رفتم.يکاتاق ساده و بي روح و کوچک بود.يک ميز و صندلي
روبروي در قرار داشت.دو مبلراحتي جلوي ميز و يک کتابخانه که چند کمد کوچک در قسمت پايين داشت اثاثيهاندک اتاق را
تشکيل مي داد.يکي دو تابلو ارزان قيمت و زشت هم به دروديواراويزان بود.پشت ميز نشستم و کيفم را در يکي از طبقات خالي
کتابخانهانداختم.اين اتاق بدجوري خشک و بي روح بود.هر ادم سرزنده و بانشاطي را همکسل و افسرده مي کرد چه رسد به
افرادي که داراي مشکلاتي هم بودند.تا ظهرخبري از مراجعين مشتاق نشدفقط يکي دو بار خانم احمدي برايم چاي اورد.از
بيحوصلگي در حال انفجار بودم.در دل به خودم لعنت مي فرستادم که چرا حداقلکتاب يا روزنامه اي با خودم نياوردم که سرم
گرم شود.
انقدر به در و ديوار زل زدم از پنجره ي کوچک اتاق به حياط کثيف و دود گرفته ي ساختمان خيره شدم تا سرانجام ساعت کار
به پايان رسيد.
وقتي از اتاقم بيرون مي امدم خانم احمدي گفت:
خسته نباشيد.
با لبخندي به سويش رفتم و گفتم:
واقعا از بيکاري و يک جا نشستن خسته شدم.اينجا هميشه انقدر خلوته؟
سري تکان داد و خنديد. دختر با نمکي بود با چشم و ابروي مشکي وصورت سبزه موقع خنديدن تمام دندان هاي مرتبش را
نشان مي داد و چشمانش را مي بست.
-نه خانم کمالي هميشه خلوت نيست بعدازظهر اغلب شلوغ مي شه.
همان طور که کليد را به طرفش مي گرفتم گفتم:خوب فردا معلوم مي شه.
وقتي به خانه رسيدم مادرم فوري جلو دويد و با اميدواري پرسيد:
-خوب سايه جون؟چطور بود؟
خنده ام گرفت گفتم:
عالي بود ده تا مشاوره داشتم مشکل هزار نفر رو هم تلفني حل کردم.
مادرم با ناباوري به من نگاه مي کرد:
راست ميگي؟ باخنده گفتم:
خوب معلومه که راست نمي گم! از صبح توي اتاق سه در چهار بي ريختي نشسته بودم و موزاييک هاي کف اتاق رو مي شمردم.
مادرم هم خنديد:
خوب روز اول بود ديگه مادر جون نبايد خيلي توقع داشته باشي.
پشت ميز اشپزخانه ولو شدم و گفتم:
ناهار چي داريم؟
-زرشک پلو ولي اول پاشو دستت رو بشور هنوز بايد به تو بگم چي کار کني چي کار نکني؟
مادرم زن قد کوتاه و تقريبا چاقي بود.صورتش پر از مهرباني و دلسوزي بود. موهاي کوتاهش دور صورتش را مي
پوشاند.ابروهاي نازک و چشم هاي درشت و قهوه اي رنگش با دماغ کمي گوشت الود و لبان کوچکش متناسب بود.پوستش
سفيد و بي نهايت صاف و لطيف بود.در اينه ي دستشويي به خودم نگاه کردم.من اصلا شبيه مادرم نبودم. بيشتر شبيه يکي از عمه
هايم بودم. عمه زيبا که مادربزرگم مي گفت در جواني واقعا زيبا بوده است. قد من برعکس مادرم بلند بود. استخوان بندي
ظريفي داشتم. پوستم گندمي بود. با دقت به صورتم زل زدم. ابروهاي نازک و بلندي داشتم که خدا را شکر خيلي موهاي اضافه
نداشت. چشم هايم درشت و مشکي بود با مژه هاي بلند و برگشته دماغم هم خدا را شکر کوتاه و کوچک بود و با اينکه کمي
گوشتي بود ولي انقدر بد نبود که به زير تيغ جراحان پلاستيک برود.لب هاي گوشت الود و غنچه اي داشتم که شخصا مورد
پسندم بود. گونه هايم خيلي برجسته نبود اما در موقع خنديدن دو چال عميق در طرفينش مي افتاد که باز هم خودم خيلي
دوستشان داشتم.موهايم صاف و مشکي و بلند بود به قول شهاب مثل موي گربه صاف و نرم بود.با اينکه نزديک 26 سال سن
داشتم اما قيافه ام کوچکتر از سنم نشان مي داد.شروين و شهاب اما شبيه هم بودند.قد بلند و ابروهاي پر و پيوسته و موهاي
مجعد را از پدرم و استخوان بندي درشت و چشم هاي قهوه اي و پوست سفيدشان را از مادرم به ارث برده بودند.
صورت هايشان پر از خطوط محکم بود و چانه ها و فک مربع شکلشان نمايانگر لجبازي و به قول مادرم نحسي شان بود.هر دو
بسيار يکدنده و لجباز و در عين حال مهربان و دل رحم بودندو شکر خدا به دليل اينکه از از من بزرگتر بودند خيلي مرا لوس مي
کردند و هوايم را داشتند. البته شروين از وقتي ازدواج کرده بود کمتر فرصت داشت و بعد از اينکه به ماهشهر منتقل شده بود
خيلي کم همديگر را مي ديديم. با صداي مادر به خود امدم.
-سايه رفتي دستتو بشوري يا حموم کني؟بيا ديگه...
با عجله دست و صورتم را خشک کردم و به اشپزخانه رفتم. با ديدن پدرم سلام کردم. پدرم هميشه ظهر به خانه مي امد وبعد از
صرف نهار و استراحتي کوتاه دوباره به سرکار برمي گشت. البته از وقتي بازنشسته شده بود با چند نفر از دوستانش يک بنگاه
معاملات املاک باز کرده و سزش گرم شده بود.بنگاه به خانه نزديک بود و ده دقيقه يک ربع پياده روي با خانه فاصله
داشت.پدرم ماشين را به شهاب داده بود تا راحت تر به کار و درسش برسد و البته به اين شرط که منو مادر را هم هر کجا که
بخواهيم برساند.
پدرم با لبخند جوابم را داد:
عليک سلام خوب امروز چطور بود؟
-هيچ خبري نبود. از صبح تا ظهر پشه پروندم.
مادرم دوباره گفت:
باباجون عجله نکن روزهاي اول هر کاري همينطوريه!
پدرم سري تکان داد:
آره باباجون عجله کار شيطونه.
مي دانستم که شب شهاب کلي مسخره ام مي کند و مي خندد اما بايد خونسرد باقي مي ماندم و اميدم را از دست نمي دادم.
فصل سوم
با دقت به همه جا نگاه کردم.مبل ها دور يک ميز بيضي چيده شده بود.گلدان پر از گل هاي مريمعطرشان فضا را آکنده بود.ميز
ناهارخوري در سمت ديگر سالن خوب گردگيري شده بود و از تميزي برق مي زد.خم شدم و ريشه هاي فرش را در زير فرش
جمع کردم.خانه ي ما در طبقه ي دوم يک ساختمان سه طبقه واقع بود.سه اتاق خواب تقريبا کوچک با يک حال و پذيرايي که
بود.چند مبل راحتي در حال جلوي تلويزيون قرار داشت و در پذيرايي يک دست مبل و ميز ناهارخوري استيل چيده L شکل
شده بود که من از رنگ پارچه شان بدم مي آمد اما مادرم مي گفت اين رنگ سنگين است و به فرش ها مي آيد.تقريبا دو هفته از
شروع کارم در مرکز مشاوره مي گذشتاما هنوز مثل روز اول از بيحوصلگي و بيکاري در رنج بودم.در اين مدت فقط يک مراجعه
کننده داشتم که او هم بعد از ديدن من و فهميدن اينکه سنم کم است و تازه کارم معذرت خواهي کرده و در ميان بهت و حيرت
من اتاق را ترک کرد.با شنيدن صداي مادرم از جا پريدم:
-سايه بيا اين ظرف ميوه رو بذار سر ميز...
براي شام قرار بود دکتر محتشم و خانواده اش به خانه ي ما بيايند.پدرم مي خواست از دوست قديمي اش دعوت کند تا به خاطر
کاري که براي من پيدا کرده بود تشکر کند.شهاب هم هربار پدر قصد مي کرد تا به خانه ي دکتر زنگ بزند و دعوتشان کند مي
گفت:
بابا هنوز وقتش نيست سايه فعلا مگس مي پرونه اينکه تشکر نداره!
البته شهاب شوخي مي کرد و پدرم هم مي خنديد.تا اينکه سرانجام برنامه ي دکتر محتشم جور شده و قرار بود شب براي صرف
شام به منزل ما بيايند.با آنکه تازه از کلينيک آمده بودم به کمک مادر رفتم چون از صبح دست تنها همه ي کارها را رها کرده و
براي شب چند جور غذا تهيه ديده بود.چند دقيقه پس از رسيدن شهاب به خانه دکتر محتشم هم به اتفاق خانم و دو پسرش
رسيد. دکتر قدبلند و هيکل دار و موهاي سرش کم پشت و سفيد و صورتش پر از جذبه بود. زن دکتر خانم ظريف و متشخصي
بود با موهاي مش شده و صورت جذاب.با اينکه سن و سالي که داشت زياد بود اما هنوز زيبا و مليح مانده بود. پسران دکتر هر
دو قدبلند و هيکل دار بودند.مثل دوقلوها کت و شلوار يک رنگ به تن داشتند اما معلوم بود چند سالي با هم تفاوت سني دارند.
سياوش پسر بزرگتر خانواده ي محتشم مثل پدرش پزشک شده و تازه نامزد کرده بود.صورت جوانش جذاب و خندان
بود.م.هاي مشکي اش در جلوي سر کم پشت شده و ابروهاي پر و دماغ استخواني اش بيشتر از بقيه ي اجزاي صورتشبه چشم
مي آمد.کيارش پسر کوچکتر مهندس کامپيوتر بود و آن طوري که مادرش با آب و تاب تعريف مي کرد به تازگي شرکت
طراحي نرم افزار تاسيس کرده بود.کيارش بر عکس برادرش موهاي پرپشت خرمايي رنگ و چشم و ابرويي روشن داشت.بيني
اش کوچک بود اما همان انحناي ظريف بيني مادرش را داشت.وقتي مراسم معارفه به پايان رسيد و همه روي مبل ها جا گرفتند
دکتر محتشم رو به من کرد و پرسيد:
-خوب سايه خانم با کار چطوريد؟دکتر شميراني که اذيتتون نمي کنن؟
لبخندي زدم و جواب دادم:
نه اگر ما دکتر را اذيت نکنيم ايشان به جز لطف کاري در حق بنده نکرده اند...کار هم به لطف شما بد نيست...
شهاب زير لب گفت:
منظور از بد نيست يعني اصلا نيست!
پسران دکتر خنديدند و خود محتشم پرسيد:چطور؟
چشم غره اي به شهاب رفتم که اثري نداشت. شهاب با خنده گفت:
-جناب محتشم تا به امروز که خواهر ما به جز حشرات اتاقش کس ديگري را راهنمايي نکرده...
دوباره همه خنديدند. از حرص به خود مي پيچيدم.دلم مي خواست گوش شهاب را محکم بکشم تا بلکه خفه شود.مادر که پي به
خشم من برده بود گفت:
-بفرماييد تو رو خدا...قابل دار نيست.
وبا اين جمله شهاب دهان بزرگش را بست و ظرف ميوه را جلوي مهمانان گرفت. بعد از شام صحبت ها گل انداخت و تا حدودي
همه با هم اشنا شده بودند.من و شهاب هم همراه دو پسر دکترروي مبل هاي هال نشسته بوديم و صحبت مي کرديم.سياوش که
بسيار خون گرم تر از برادرش بود رو به شهاب کرد و پرسيد:
-راستي بابا مي گفت شما يک برادر ديگر هم داريد...ايشون کجا هستند؟
شهاب خنديد:
ايشان جايي هستند که عرب ني مي اندازد.
دوباره هر دو پسر محتشم خنديدند و کيارش گفت:
چقدر شما شوخ هستيد.
شهاب با لحني جدي جواب داد:
شوخي از خودتونه من راستشو گفتم.شروين تو پتروشيمي کار مي کنه به خاطر کارش الان تقريبا دو سه سالي هست که منتقل
شده به ماهشهر...
اين بار سياوش هم خنديد:
پس واقعا همان جايي است که عرب ني انداخت! بعد در حاليکه سعي مي کرد ديگر نخندد از شهاب پرسيد:
شما کجا مشغول هستيد؟
شهاب شانه اي بالا انداخت:
به طور نيمه وقت توي يک شرکت طراحي و تجهيز پست...
کيارش با تعجب گفت:پست؟
-صندوق پست نه خير! پست برق...
سياوش با علاقه پرسيد:
پس چرا نيمه وقت؟
شهاب دستش را دراز کرد و يک سيب برداشت:
-چون بقيه ي روز کلاس دارم هنوزم درسم تموم نشده.البته دارم فوق ليسانس مي گيرم.
از حرف هاي پسرها حوصله ام سر رفته بوددلم مي خواست به اتاقم بروم که اين بار سياوش رو به من گفت:
سايه خانم شما چه کار مي کنيد؟شنيدم رشته ي روان شناسي خونديد.
بي ميل گفتم:
بله ولي هنوز که کاري با اين مدرک انجام نداده ام.
کيارش در نهايت تعجب لبخندي زد و گفت:
هيچ نگران نباشيد.اين به خاطر شما يا تازه کار بودنتان نيست.به دليل فرهنگ غلط مملکت ماست.تو ايران اگر کسي تمايل به
کشتن مادر خودش هم داشته باشد محال است براي درمان يا مشاوره به کسي مراجعه کند.خيلي هم حق به جانب مي گويند مگر
ما ديوانه ايم؟حالا مرد مي خواد بهشون بگه اي يه کمي!همين طور بگير و برو جلو براي مشکلات کوچک تر که اصلا حاضر
نيستند به مشاور رجوع کنند.در حالي که تو خارج همه ي افراد يک روانشناس و يک وکيل خصوصي دارن که بدون انها اب هم
نمي خورن!خيلي دلم ميخواد به همه ي ادم هايي که تو ايران انقدر سنگ خارجي ها و خارج رفتن رو به سينه مي زنن بگم واقعا
حاضريد کمي در کارهاي خوب از انها تقليد کنيد؟
من خودم چند سالي انجا بوده ام...اصلا از ان خبرهايي که مردم اينجا فکر مي کنند نيست.کار کردنشان واقعا کار کردن است نه
مثل اينجا که از هشت ساعت فقط نيم ساعت کار مفيد مي کنند و بقيه ي روز را يا به غيبت مشغولند و يا جدول حل کردن!
انجا براي هر مشکل کوچکي چه شخصي چه خانوادگي فوري مي پرن پيش مشاور براي گرفتن کوچک ترين حقشان وکيل مي
گيرند نه مثل ما که براي هر مشکلي خودمون بايد بريم دادگاه و چند سال شخصا از اين اتاق به اون اتاق و از اين کلانتري به اون
کلانتري برويم آخرش هم يا از صرافت مي افتيم يا شخصا حقمان را مي گيريم و وارد يک دعواي بزرگتر مي شويم!
کيارش ساکت شد و شهاب با خنده گفت:
عزيزم تو امسال کانديد رياست جمهوري شو از من به تو نصيحت! بد نمي بيني!
کيارش بدون انکه بخندد گفت:
اين يه واقعيته! ما هنوز خيلي کارها رو بلد نيستيم ولي شعار مي ديم خارجي ها اين طور اين طور خارج آن طور! بابا جون ما يک
قانون ساده ي کپي رايت رو نمي تونيم رعايت بکنيم...
شهاب با تعجب گفت: چي چي رايت؟
کيارش جدي ادامه داد:
يعني رعايت حق ناشر يک اثر حالا هر اثري. همين الانش ما با هزار تا بدبختي يک نرم افزار تهيه مي کنيم و کلي هزينه و وقت
روش مي ذاريم تا وارد بازار مي شه زرت و زرت از روش کپي مي گيرن و دست همه پخش مي شه بدون اينکه از خود صاحب
نرم افزار اجازه بگيرن و يه پولي بهش بدن!
باز بحث به جايي کشيده شده بود که داشت حوصله ام سر مي رفت که دوباره سياوش به داد رسيد:
خوب حالا کيارش جوش نزن تو يک نفري نمي توني همه چيز رو درست کني!
بعد رو به من کرد و پرسيد:
حالا پيش دکتر شميراني هستيد؟
با سر تصديق کردم اذامه داد:
من هر از گاهي مريض هايي دارم که مشکل جسمي شون بيشتر به دليل مشکلات روحيه از اين به بعد براي درمان و مشاوره مي
فرستمشون پيش شما...
لبخند زدم:خيلي ممنون مي شه بپرسم تخصصتون چيه؟
سياوش روي مبل جا به جا شد:
خواهش مي کنم من متخصص ارتوپدي هستم بعضي وقتها شکستگي هاي بيمارانم به دليل دعواهايي است که در خانواده دارند يا
مشکلات رواني خودشان است که مثلا هوس مي کنند از يک بلندي بپرن پايين...
شهاب با تعجب نگاهش کرد: جدا؟
با پوزخند جواب دادم:
نخير اينها همه قصه و افسانه است. ما توي يک دنياي عالي زندگي مي کنيم همه ي ادم ها در کمال صلح و صفا با هم رفتار مي
کنند و اين خبرهاي مربوط به جرم و جنايت مال سياره ي ديگري است...
شهاب سري تکان داد:
خوب بابا اصلا دنيا پر از پارانوئيد و و شيزوفرنياست!بر منکرش لعنت!فقط مسئله اينه که هنوز انقدر ديوانه نشدن که بيان پيش
تو!
سياوش به ميان حرف شهاب رفت:
-اتفاقا اشتباه مي کني شهاب جان! همان طور که در ميان پزشکان مطب جوان ها با پشتکارتر و باهوش ترند در علم روان شناسي
هم ديگر نوبت جوان هاست.امروزه جوان ها با علم روز اشنا هستند با جديدترين شيوه ها و مسائل متعدد روبرو مي شوند.
البته نمي توان تجربه و علم پيشکسوتان را منکر شد اما اين جوان ها هستند که انگيزه اي براي موفقيت دارند و براي هر مريض
نهايت تلاششان را مي کنند...
شهاب دست هايش را بالا اورد و گفت:
خوب بابا ما تسليم شديم اصلا از فردا خودم مي رم پيشش يک چند وقتيه احساس مي کنم دلم مي خواد خواهرم را بکشم!
کيارش با صداي بلند خنديد و گفت:
قربون دهنت!انگار اين بيماري مسري است چون منم به خون برادرن تشنه شده ام...
همه در حال شوخي و خنده بودند اما من به حقيقتي فکر مي کردم که در لا به لاي سخنان سياوش بود.
وقتي دکتر محتشم و خانواده اش مي خواستند خانه ي ما را ترک کنند دکتر به زور و قسم پدر و مادر را وادار کرد تا يک شب
براي شام به خانه ي انها برويم.انگار در مدتي که ما بچه ها با هم صحبت مي کرديم به بزرگترها بيشتر از ما خوش گذشته بود
چون وقتي دکتر محتشم و خانواده اش با ماشين مدل بالايشان از جلوي خانه دور شدند مادرم گفت:
جلال!عجب شانسي اوردي که دوباره رفيقت را پيدا کردي!
پدرم با خنده پرسيد:چطور مگه؟
-خوب اخه من هم يک دوست خوب پيدا کردم.اين بدري خانم زن فوق العاده اي است.نمي دوني چقدر مطلع و داناست!ادم از
حرف زدن باهاش سير نمي شه.بعد رو به من و شهاب کرد و گفت:
شما چي مي گيد؟بچه هاي دکتر چطور بودند؟
وقتي من حرفي نزدم شهاب گفت:
پسرهاي خوب و خوش صحبتي بودند. در ضمن انگار اينده ي شغلي سايه به دکتر و پسرش بستگي داره...
مادرم مشکوک پرسيد:چطور؟
با خنده گفتم:هيچي پدرش برايم کار پيدا کرد و قرار است پسرش برايم مريض بفرستد. حالا شهاب بل گرفته و طبق معمول
بهانه اي براي مسخره کردن من پيدا کرده است.
شهاب همان طور که ظرف هاي پر از اشغال ميوه را تميز مي کرد جواب داد:
-بنده غلط مي کنم شما رو مسخره کنم عزيزم!قربون اون چال هاي لپت بشم!من مطمئنم که تو هما طور که بهترين خواهر
دنيايي بهترين روان شناس دنيا هم مي شي!
مادرم در حالي که ظرف ها را جمع مي کرد گفت:
-تواگر اين زبون رو نداشتي شهاب!گربه مي بردت.
شهاب هم خنديد:حالا نمي شه همين طوري گربه ببره؟...!
از ته دل خنديدم.چقدر از داشتن چنين برادر مهربان و شوخي خدا را شکر مي کردم.اگر يک روز شهاب خانه نبود خانه به قول
پدرم ماتمکده مي شد.با به ياد اوردن حرف هاي سياوش و قول همکاري او خيالم کمي راحت شده بود و اميد در دلم خانه کرد.
فصل چهارم
سرانجام روزي که انتظارش را مي کشيدم رسيد.بعدازظهر يک روز پاييزي بود که تلفن روي ميزم زنگ زد.در حال مطالعه ي
روزنامه بودم گوشي را که برداشتم صداي نازک خانم احمدي در گوشم پيچيد:
ببخشيد خانم کمالي مراجعه کننده داريد...
آشکارا دست و پايم را گم کردم با عجله گفتم:
خوب بفرستش بياد تو...
فوري روي ميزم را جمع کردم.مقنعه ام را مرتب کردم و به اطراف نگاه کردم.تقريبا يک ماه از شروع کارم مي گذشت حالا اتاقم
نسبت به روز اول با روح تر و قشنگ تر بود.چند گلدان کوچک در اطراف گذاشته بودم و چند تابلوي آبرنگ زيبا به ديوارها
آويزان کرده بودم.صداي چند ضربه به در از جا پراندم.با صدايي که به سختي شنيده مي شد گفتم:بفرماييد.
در باز شد و زن تقريبا جواني وارد اتاق شد.با دقت نگاهش کردم.صورت بانمکي داشت قد کوتاه و هيکل نسبتا چاقي که در چادر
مشکي پوشانده شده بود.جواب سلامش را دادم و اشاره کردم روي مبل بنشيند.نشست و سرش را پايين انداخت.با لحني که دلم
مي خواست مشتاق جلوه کند گفتم:
بفرماييد در خدمتتان هستم.
زن با صداي ضعيفي گفت:
راستش شما رو دکتر محتشم معرفي کردن...البته چند وقتي مي شه امروز ديگه تصميم گرفتم بيام...ديگه به اينجام رسيده...
با دست به گلويش اشاره کرد.با توجه به دروسي که در دانشگاه خوانده بودم مي دانستم که من بايد شروع کنم.بايد با سوالات
کوتاه او را ترغيب به گفتگو مي کردم.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار