نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ دختری در مه – قسمت هفدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ دختری در مه – قسمت هفدهم
آخرين خبر/ فکر مي کنم دختران بسياري هستند که در هاله اي از مه زندگي مي کنند : دختراني که تنها در قصه ها نيستند ، آنها واقعيت دارند و در ميان همان مه روزهاي عمر را مي گذرانند . نمِي دانم ... ولي شايد سرنوشت ، او را در سر راه من قرار داده بود ، تا زندگي اش را ببينم و امروز راوي آن باشم . رمان «دختري در مه» نوشته « تکين حمزه لو» هر شب در بخش کتاب آخرين خبر. با ما همراه باشيد قسمت قبل تشکر کردم و از پله ها سرازير شدم.از اين مي ترسيدم که باز رعنا گم و گور شود و من بد بخت شوم. اگر رعنا مي رفت من چه خاکي به سرم مي ريختم؟ جواب رضا و مادرش را چه مي دادم؟ اما با خروج از در ساختمان ديدمش که به ماشين تکيه داده و سر به زير دارد. نفس حبس شده ام را بيرون دادم و با عجله در ماشين را باز کردم. در راه بازگشت هم سکوت در ماشين حکم فرما بود. رعنا حسابي در خودش بود و چشمان سرخش جرات پرسش را از من گرفت. عاقبت وقتي نزديک خانه شان رسيديم، لب باز کرد: -سايه براي چي منو بردي اينجا؟ مي خواي خاطراتم رو زنده کني؟ مي خواي نمک رو زخمم بپاشي؟ -نه رعنا اشتباه نکن، قصد من فقط کمک به توست. با غيض پرسيد: اين طوري؟ با خونسردي جواب دادم: -آره، اين طوري تو مي فهمي که دنيا پر است از آدمهايي مثل تو بدون هيچ کناه و تقصيري مورد ظلم واقع شدن! آدمهايي که به خاطر اين ظلم و ستمي که بي هيچ گناهي نسبت بهشون شده زندگي طبيعي شون مختل شده، استعداشون هرز رفته وساعات زندگيشون که مي تونسته خيلي پر بار باشه، پر از تلخي و ترس و کابوس شده، من با بردن تو به اين جلسه مي خواستم بهت ثابت کنم تو تنها نيستي، که تو تقصيري نداشتي و در برابر اتفاقي که برات افتاده هيچ کاري از دستت بر نمي اومده، رعنا ازسرزنش خودت دست بردار... جلوي در خانه شان ماشين را نگه داشتم، رعنادر سکوت پياده شد و بي هيچ حرفي به طرف خانه شان رفت. از اضطراب معده ام به هم مي خورد، انگار کسي داشت در آن لباس مي شست. اما به هر حال بايد مي پرسيدم، با صدايي که سعي مي کردم خيلي معلوم نباشه مشتاقم پرسيدم: -هفته ديگه بيام دنبالت؟ رعنا بي آنکه به طرفم برگردد سرش را تکان داد و من آن را به حساب پاسخ مثبتش گذاشتم. از شادي بي اختيار چند بوق پشت سر هم زدم . وقتي به خانه رسيدم صداي تلفن همراهم بلند شد.اين بار از شنيدن صداي پلنگ صورتي حسابي خنده ام گرفت. چقدر روحيه آدمها قابل تغيير است. ديدن شهاب که با شنيدن صداي موبايلم پشت مبل قايم شده بود ، خنده ام را بيشتر کرد. با خنده گفتم: بيا بيرون ، شانس آوردي که بخت با من يار بوده و حسابي خوشحالم وگرنه کاري مي کردم که شکل پلنگ صورتي بشي. بعد در گوشي گفتم: بله؟ صداي خانم مظفري را شناختم.از آن همه عجله اش تعجب کردم ولي با کمي فکر فهميدم که جاي تعجب ندارد، هرچه باشه رعنا دخترش بود و اين بيچاره سالها در انتظار چنين روزي مي سوخت. با خوش رويي گفتم: توران خانم من همين الآن رسيدم، اگه اجازه بديد يه دست و صورتي بشورم، بعد خودم زنگ مي زنم، رعنا کجاست؟ با پچ پچ گفت: رفت خوابيد. گفت براي شام هم بيدارش نکنيم. دوباره گفتم: پس تماس مي گيرم. وقتي گوشي را روي ميز گذاشتم، ازآن همه اضطراب و دلواپسي که آن روز داشتم احساس خستگي مي کردم. پلکهايم مي سوختو از بي خوابي ديشب حسابي کلافه بودم. پدرم که داشت چيزهايي را حساب مي کرد با ديدنم گفت: -سايه هيچ معلوم هست تو تا اين موقع شب کجايي؟ به ساعتم نگاه کردم: تازه ساعت نه شبه، در ضمن به مامان هم گفته بودم دير ميام. براي توضيح بيشتر هم بايد بگم مطب دکتر سماوات بودم، يکي از مراجعين خودمو که از پس مشکلش بر نمي اومدم ، بردم پيش اون... شهاب لبخند تمسخر آميزي زد: -ا؟ مگه مشکلي هم تو دنيا پيش مياد که تو از پسش بر نياي؟ با لبخند متقابلي گفتم: -آره هنوز نتونستم شر تو رو از سرم کم کنم. شهاب جلز و ولزي کرد و من مقابل مادرم که براي شام منتظر من مونده بود نشستم.مادرم به صورتم نگاهي کرد: -سايه چقدر صورتت پژمرده شده...چشمات قرمز شده، قبل از اينکه دکتر محتشم برات کار پيدا کنه يک جور حرص مي خوردم، حالا هم بک جور! -مامان بهت قول ميدم تا چند وقت ديگه يک تصميم جدي براي زندگيم مي گيرم. مادر با شادي پرسيد: يعني ازدواج؟ با دهان پر گفتم: اوهوم. مادر با لبخند مرموزي پرسيد: پس علت اين بي خوابي ها و تلفن رفتن هاي وقت و بي وقت عاشقي است؟ بي اختيار خنديدم: مامان اين حرفها چيه؟ مگه ميشه من چيزي رو از شما پنهون کنم؟هان؟ فقط اين مشکلي که پيش اومده اگه خدا بخواد داره حل ميشه و ممکنه من فرصت پيدا کنم به آينده ام هم فکر کنم. مادر نگاه عاقل اندر سفيهي به طرفم انداخت: منو مسخره مي کني؟ از جا برخاستم: نه به خدا، دستتون درد نکنه خيلي خوشمزه بود. با اتاقم رفتم وشماره خانه رعنا رو گرفتم. قبل از اينکه بوق کامل شود خانم مظفري گوشي را برداشت. انتظار و هيجان از صدايش پيدا بود. همه چيز را برايش تعريف کردم، فقط شرح حال زهرا را فاکتور گرفتم. وقتي حرفهايم تمام شد توران خانم با بغض پرسيد: حالا قبول کرد که دفعه بعد بياد؟ -فکر کنم مياد، فقط شما چيزي به روش نياريد، انگار نه انگار که رعنا جايي مي رود و چيزي ميشنود و مي گويد. بغض توران خانم شکست: الهي من قربونت برم سايه جون، الهي هر چي مي خواي خدا بهت بده، شماره حسابتو بده ببينم ، هر دفعه يادم مي ره بپرسم. پرسيدم: براي چي؟ -خوب بالاخره دکتر سماوات که مجاني کار نمي کنه، مي کنه؟ شماره حسابم را برايش خواندم: فعلاً پولي نريزيد تا من دقيقاً مقدار حق المشاوره رو از منشي اش بپرسم. دوباره قربان صدقه ام رفت و سرانجام رضايت داد که ارتباط را قطع کنم. تازه يادم افتاده بود که بايد به دکتر سماوات هم زنگ بزنم. تازه نيم ساعت از موعد مقرر هم گذشته بود. وقتي دکتر گوشي را برداشت، قبل از هر حرفي از مزاحمت هاي زيادم عذر خواستم. با مهرباني گفت: -اين چه حرفيه عزيزم؟ من روحيه نوع دوستي تو رو ستايش مي کنم. مي دونم بدون هيچ چشمداشتي دنبال کار اين دختر افتادي. با سپاسگزاري گفتم: نظرتون چي بود دکتر؟ -هيچي، خيلي خوب تحمل کرد. من حدس مي زدم زودتر از اينها پاشه بره، معمولاً جلسات اول اصلاً تاب شنيدن ندارند. ولي رعنا خوب تحمل کرد. حالا هفته بعد هم مياد؟ -فعلاً که گفته ميام اگه تا بعد پشيمون نشه، خودتون بهتر مي دونيد که چنين شخصيت هايي چقدر دمدمي مزاج هستند. دکتر با مهرباني خنديد: بله استاد. شرمسار عذر خواهي کردم. صداي نرم دکتر بلند شد: -شوخي کردم. راستي سايه به مادر و برادر رعنا هم بگو اگه وقت دارن به من سر بزنن، مي خوام باهاشون يک صحبتي بکنم. -چشم، کي بيان؟ -زنگ بزنن مرکز از منشي وقت بگيرنن. منتها جدا جدا. -باشه حتماً بهشون ميگم. به محض اينکه گوشي را سر جايش گذاشتم صداي زنگ تلفن برخاست. فکر کردم دکتر چيزي از ياد برده، گوشي را برداشتم و با خستگي ناليدم: -بله؟ صداي شاد و خندان رضا در گوشم پيچيد: پس بالاخره بله رو گفتي؟ خنديدم: سلام، چطوري؟ -خيلي خوبم، فکر کنم از امروز شمارش معکوسم شروع ميشه، فقط بگو چند روز؟ متعجب پرسيدم: چي داري ميگي؟ چي چند روز؟ -ا؟ قرار نبود به اين زودي يادت بره ها! مگه نگفتي تکليف رعنا روشن بشه رو پيشنهادم فکر مي کني؟ خوب مامان مي گفت رعنا رفته پيش دکتر سماوات و قراره بازم بره. يعني خودش قبول کرده، پس ديگه بهانه نيار. فقط بگو چند روز وقت مي خواي که فکر کني تا من شمارش معکوسم رو شروع کنم؟ -واي رضا تو شش ماهه به دنيا اومدي؟ هنوز هيچي معلوم نيست. رعنا هم حالا حالاها کار داره، من گفتم وقتي کمي فکرم آزاد و راحت شد، نه حالا! وقتش که شد خودم بهت ميگم شمارشتو شروع کني. در ضمن دکتر سماوات ازم خواست به تو و مامانت بگم زنگ بزنيد و از منشي اش وقت بگيريد. مي خواد شمارو ببينه و باهاتون صحبت کنه، از قول من به مامانت بگو ديگه احتياجي به شماره حساب نيست، خودش که رفت پيش دکتر ئر کورد هزينه جلسات رعنا هم صحبت کنه. رضا غمگين و گرفته جواب داد: -باشه، بهش ميگم. کم کم دارم از اين که در مورد رعنا باهات صحبت کردم و ازت کمک خواستم پشيمون ميشم. اين طوري که تو ميگي من بايد چهار،پنج سالي صبر کنم تا رعنا حسابي آدم بشه، ديپلم بگيره و دانشگاه قبول بشه تا جناب عالي خيالتون از هر جهت راحت بشه و تازه به بنده وقت بديد، نه؟ -خنديدم: نه ديگه انقدر ها هم طول نمي کشه. وقتي رضا با غم واندوه گوشي رو گذاشت دلم بي نهايت برايش تنگ شد. رضا پسر مودب و محجوبي بود، از قيافه و هيکل و سر وتيپ هم چيزي کم نداشت، از نظر مالي هم مي دانستم مي تواند تامينم کند، حتي اگه پشتش به ثروت مادري اش نباشد. از شهاب شنيده بودم که حقوق و مزاياي خوبي مي گيرد ، به اضافه پاداش هاي چرب و چيلي که پس از پايان هر پروژه در کشوي ميزش مي گذاشتند. فاصله سني اش هم مناسب بود، پس ديگه من چه مرگم بود؟ چرا انقدر دست دست مي کردم؟ چرا انقدر بازيش مي دادم ؟ اگر خسته مي شد و از جواب نا اميد، مي گذاشت ومي رفت. پس چرا به اين سادگي با آينده ام بازي مي کردم؟ اين روي احساس سکه ام بود. روي عقلش مي گفت احتياط کن! اين پسر، فرزند مردي با آن مشخصات ناجور است. فرزند مادري سلطه جو و مستبد، مادري با روحيه خشن و مردانه که از ابراز عشق علني به فرزندانش ابا داشته و طبقه ضعيف تر از خودش را تحقير مي کرده است.پس طرز تفکرش در مورد اختلاف طبقاتي هنوز تغيير نکرده، و به من هم به همان ديد تحقير نگاه مي کند. رضا پسري بود که هيچگاه فرصت بچگي کردن نداشته، و از تفريحات معمول جوانان محروم بوده است. آيا اين پسر حالا مشکل دار نبود؟ آيا ازدواج با چنين شخصيتي که در يک چنين محيطي و زير نظر چنين مادرو پدري بزرگ شده بود، يک ريسک پر مخاطره به حساب نمي آمد؟ سرم را تکان دادم.فعلاً فرصت داشتم که خوب همه شرايط را سبک و سنگين کنم. ناگهان به ذهنم رسيد که پس از ملاقات دکتر سماوات و رضا از او بخوام که در مورد رضا نظرش را بدون رودربايستي بدهد، صداي شهاب از جا پراندم: -بابا اين تلفن سوخت! نکنه تو 118 کار پيدا کردي ما خبر نداريم؟ شايد هم شدي از اين صداي عاطفه ها و نداي احساس، هان؟ به طرفش نگاه کردم: اين تلفن که آزاده! شهاب با تمسخر گفت: آزاده که زن شروينه! با خستگي نگاهش کردم: لوس نشو شهاب! اصلاً حوصله دري وري گوش دادن ندارم. -چي شده حوصله نداري؟ يک کم هم به درد دل برادر افسرده حالت گوش کن. پولش هم هر چي باشه ميدم. واسه هم مادري واسه ما زن بابا؟ با مهرباني دستش را گرفتم: -تو که الآن وقت خوبي و خوشيته! چرا افسرده حال؟ -هر وقت فکر مي کنم با چه حيله و فريبي اون دوست ورپريده ات رو بستي به ريش ما افسرده ميشم. قهقهه زدم: پس واسه همينه جوش مي زني تلفن آزاد بشه؟ که از افسردگي بياي بيرون؟ شهاب هم خنديد، دستانش را به هم زد: آفرين، ترشي نخوري يه چيزي ميشي. وقتي از اتاق بيرون رفت، مي دانستم که مي خواد به آوا زنگ بزند. لحظه اي به حالشان غبطه خوردم. اما بعد در دلم به حال خودم خنديدم.آهسته گفتم: -ناراحت نباش سايه خانم! بالاخره شمارش معکوس تو هم شروع ميشه! فصل سي و سوم باز زمستان از راه رسيده و هواي تهران مخلوطي از دود و ابر و مه بود. همه جا به نظر خاکستري مي رسيد و معلوم نمي شد صبح است يا بعد از ظهر! آن روز شيفت کاري ام از بعد از ظهر شروع مي شد و صبح بيکار بودم. پدر ومادرم هر دو به خانه مادر جان رفته بودند تا کمکش کنند و در و پنجره هايش را درزگير بچسبانند. با فراغ بال روي تخت دراز کشيدم و به فکر فرو رفتم. به تازگي سرم کمي خلوت شده بود.از همه اينا بهتر! رعنا بود که به طور مرتب هفته اي دو جلسه با دکتر سماوات کار مي کرد. يک جلسه گروه درماني و يک جلسه تنهايي. درست بعد از چهارمين جلسه گروه درماني که من هم همراهش مي رفتم، بعد از تمام شدن جلسه رو به من کرد و با خجالت گفت: -سايه اگه يه چيزي بهت بگم ناراحت نميشي؟ -نه راحت باش. سرش را پايين انداخت: -مي خواستم ازت خواهش کنم که ديگه نياي. سعي کردم خونسردي ام را حفظ کنم ، پرسيدم: -يعني ديگه نمي خواي بياي؟ حيفه رعنا... يه کم ديگه صبر کن، بذار دکتر کمکت کنه، تو همين يک ماهه هم کلي عوض شدي، قبول نداري؟ لبخند کمرنگي زد: من که نگفتم نمي خوام بيام، گفتم تو ديگه نيا... از شنيدن حرفي که زده بود خشکم زد. يعني انقدر حالش خوب شده که مي خواست همراه مادرش بياد؟ يعني امکان داشت؟ با لکنت پرسيدم: -خوب پس با کي ميري؟ سرش را به طرفم چرخاند. نگاه چشمانش ديگر مثل سابق پر کينه و بدبين نبود. البته هنوز خيلي مانده بود که بشود گفت (طبيعي) اما ديگر به آن بدي سابق نبود. زمزمه کرد: -با هيچکس، خودم ميام. ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. محکم روي ترمز زدم و به رعنا که به سختي به جلو پرت شد نگاه کردم: جدي ميگي؟ عصبي گفت: چرا اينجوري ترمز مي کني؟ ماشين مدل بالايي از کنارم گذشت و هنگام عبور از پنجره فرياد کشيد: -رواني، خودتو بستري کن هر وقت حالت خوب شد رانندگي کن! چند تابوق کشدار که معني هاي بد ميداد باعث شد به خودم بيام و دوباره حرکت کنم: -آخه خودت مي توني؟ بي حوصله گفت: آره مي تونم. يک آژانس مي گيرم ميام. بهش ميگم منتظر بمونه تا برگردم. مي دانستم که به مرز عصبانيت نزديک شده و ترجيح دادم ساکت بمانم. وقتي به خانه شان رسيديم خانم مظفري که تظاهر مي کرد داشته به درختها آب مي داده و صداي ماشين را شنيده، در را باز کرد و اصرار پشت اصرار که بيا تو يک چاي بخور. ناچار ماشين را به داخل خانه شان بردمو رضا نبود و رعنا هم به سرعت در طبقه بالا ناپديد شد. روي مبل نشستم و به انبوه کاتالوگهاي تبليغاتي يکي از آژانسهاي معتبر و معروف مسافرتي که روي ميز ريخته بود، خيره شدم. توران خانم به سرعت با دو ليوان چاي و يک ظرف شيريني خامه اي برگشت. با دست کاتالوگها را کنار زد و سيني را روي ميز گذاشت. براي اينکه حرفي زده باشم گفتم: -به سلامتي مي خواين برين مسافرت؟ توران خانم پا روي پا انداخت و با ژست شيکي دستش را در هوا چرخاند: -مسافرت؟ قربونت برم من با اين بچه ها تا آب منگل هم برم هنر کردم. اينارو يکي از دوستام آورده، شوهرش آژانس داره و براي تورهاي داخلي و خارجي اش بروشورهاي رنگي و خوشگل چاپ کرده تا بتونه مسافر جمع کنه. مردم که نمي دونن آدم چه دردي داره، حالا فکر کرده من با ديدن اين عکسها فوري اسمم رو مي نويسم براي تور دو هفته اي دور اروپا! ول کن بابا! دلت خوشه. بعد لبخندي زد: از روزي که آورده رعنا سر گرم شده، ميشينه اينا رو نگاه مي کنه و اطلاعات راجع به کشورها رو مي خونه. چايم را برداشتم:پس اينا رو دور نريزين! ممکنه بهش بر بخوره. راستي خانم مظفري ديروز بانک بودم، حسابدار مي گفت پول زيادي تو حسابم اومده که فکر کردم شايد کار شما باشه. لبخند پهني زد: قابل نداره. -نه خانم مظفري، به رضا هم دفعه پيش گفتم. من اين پولو مي دم به خودتون هر وقت رفتيد پيش دکتر سماوات خودتون باهاش حساب کنيد. توران خانم شيريني را جلويم گرفت: پول دکتر رو که همون دفعه اول بهش دادم.اين پول حق خود توست. تو فرشته نجات من شدي! دنيا رو بگي بهت ميدم. رعنا رو از تو دارم، تو فرشته اي عزيزم! يک شيريني برداشتم: من که کاري نکردم، اين پول هم خيلي زياده. دستش راتکان داد: نه من عادت ندارم زير دين کسي بمونم. کي مياد براي خاطر دختر من به آب و آتيش بزنه و دنبالش راه بيفته و باهاش صحبت کنه؟ راضي اش کنه بره پيش دکتر. از همه مهمتر خودش با شهامت بگه اين کار، کار من نيست. سايه جون! من تا امروز آدمهاي زيادي رو ديدم، اما کمتر کسي رو ديدم که لقمآ تو دهنشو بذاره تو دهن کس ديگه! سري تکان دادم: اينطورا هم نيست. قري به گردنش داد: تو خيلي ماهي، رعنا هم از وقتي ميره پيش دکتر کمتر کابوس مي بينه، البته بقيه کاراش همونطوريه، هنوز چشم ديدن منو نداره، ولي... به سرعت گفتم: ده يازده ساله که رعنا رنج مي بره، اين مدت طولاني اثر زيادي روي روح و روانش گذاشته، شما نبايد انتظار داشته باشيد با يکي دو ماه دکتر رفتن حالش خوب بشه. توران خانم خنديد: من همچين انتظاري ندارم سايه جون!صبر من زياده، يک سال، دو سال، ده سال صبر مي کنم. عمر من ديگه تموم شده، با يه تصميم احمقانه زندگيمو آتش زدم،زندگي من ديگه مال خودم نيست. مال رضا و رعناست! فقط بدونم خوب ميشه زندگيمو مي فروشم... از جا برخاستم و کيفم را برداشتم: خوب ميشه بهتون قول ميدم. از چاي هم ممنون. فرداي آن روز با اين که مي دانستم دکتر سماوات در دانشگاست به آنجا رفتم. لازم بود که در مورد تصميم جديد رعنا با او صحبت کنم. اين بار زود راه افتاده بودم که زود برسم. بعد از ظهر بايد به کلينيک مي رفتم و دلم نمي خواست طبق معمول آن روزها دير برسم، چون مي دانستم صبر دکتر شميراني هم اندازه دارد. وقتي وارد اتاق دکتر سماوات شدم کسي پيشش نبود ولي داشت با تلفن حرف ميزد. با اشاره سر جوابم را داد و اشاره کرد بنشينم. وقتي تلفنش تمام شد، احوالپرسي گرمي کرد: خوب چه خبرا؟ به سرعت رفتم سر اصل مطلب: رعنا مي خواد خودش تنها بياد پيش شما... -خوب بياد اين که خيلي خوبه، ما داريم تلاش مي کنيم رعنا رو به زندگي عادي برگردونيم، اين هم يه گوشه اي از زندگي عادي است. يه دختر بيست ويکي دو ساله بايد بتونه تنهايي بره اين طرف و اون طرف يا نه؟ -پس اشکالي نداره؟ -نه، معلومه که اشکالي نداره. تو هم ديگه تو زحمت نمي افتي. لبخندي زدم: تازه داشت نوبت رعنا ميشد که حرف بزنه. -دقيقاً براي همينه که دلش نمي خواد تو همراهش بياي. -پس اينطور! باشه منم اصراري ندارم، شايد فرصت کنم کمي به کاراي خودم سر و سامون بدم.ديگه صداي پدر و مادرم در اومده... بعد ناگهان يادم افتاد چه چيزي مي خواستم ازش بپرسم.گفتم: راستي مادر و برادر رعنا هم آمدند پيش شما؟ باهاشون صحبت کرديد؟ سر تکان داد:آره، البته قرار شد يک جلسه ديگه هم بيان. دلم نمي خواست به رازم پي ببرد، براي همين خواستم سوالي بپرسم تاشک نبرد. گفتم: خوب مادرش چطور بود؟ من که باهاش صحبت کردم خيلي احساس گناه مي کرد. حالا چطوره؟ -راستش سايه جون، آدميزاد موجود عجيبيه، عبرت نميگيره. ما آدما وقتي چيزهاي تلخ و بدي رو که براي ديگران اتفاق مي افته مي بينيم و مي شنويم، فکر مي کنيم هيچوقت چنين اتفاقي براي خودمون نمي افته. انگار اين همه جرم و جنايت مال همسايه هاست. مطمئن باش اگر همين داستان رعنا رو براي کسي تعريف کني، با تاسف سري تکان ميده و ميگه: (طفلک رعنا! واقعاً تو دنيا چه حيوونايي زندگي مي کنن.) ولي يک درصد فکر نمي کنه شايد اين اتفاق براي خودش و نزديکاش بيفته، يکي نيست بهش بگه بابا جان، عبرت بگير، حواستو جمع کن، در صورت ديدن يک مورد مشکوک سريع اقدام کن. سرتو زير برف نکن، اما کو گوش شنوا؟ خوب چه مي دونم يه کارايي رو که قديمي ها مي گفتن و اعتقاد داشتن انجام بده! مثلاً مادر بزرگ خود من به مادرم هميشه مي گفت: نذار اين بچه رو آقاش ببره حموم، عيبه! خوب حتماً چيزي مي دونسته که مي گفته. البته نه اينکه پدر من کاري مي کرد و جوري بود. ولي چه اشکالي داره آدم بعضي مسايل رو رعايت کنه؟ مثلاً بچه ها رو با هم تنها نذاره، يا مرتب بهشون سر بزنه. با اين حرفها که الآن به نظر قديمي مياد ، اما چاره سازه، چه بهتر که آدم هميشه محتاطانه برخورد کنه تا با بي پروايي جلو بره و بعد يک عمر مثل مادر رعنا دچار عذاب وجدان بشه. اون هم دايم تکرار مي کنه، اصلاً فکرشو نمي کردم شوهرم همچين کاري بکنه، چون به نظرم رعنا رو خيلي دوست داشت. خوب اين طبيعيه که هيچکس فکرشو نمي کنه! ولي زني که چند سال اتاق خوابشو جدا کرده و مي دونه مردش تحت فشاره، آيا عادلانه است که دختر کوچکش را با او تو يه خونه تنها بذاره؟ اگه فقط آدما از چيزايي که مي شنيدن عبرت مي گرفتن، دنيا گلستون ميشد. با احتياط پرسيدم: رضا چطوره؟ اون به نظرتون چطور اومد؟ لبانش را جمع کرد: راستش به نظر من، اون تنها فردي است که از همه کمتر آسيب خورده، از حرفاش اين طور پيداست که در مقابل اختلافات پدر و مادرش در اکثر موارد خودش را به نشنيدن و نديدن مي زده، و به طور کلي زياد اهميت نمي داده. او فقط در مورد مسئله رعنا نگران بوده و احساس مسووليت مي کرده، حالا هم که فهميده چه اتفاقي براش افتاده خيلي ناراحت و غمگينه، اما از آن کينه و خشم بي پايان رعنا در او خبري نيست. احساس گناه و عذاب وجدان مادرش رو هم نداره.او فقط از دست پدرش عصباني است، ولي مي داند باانتقام گيري چيزي جبران نمي شود و فقط بايد به فکر رعنا باشد. البته به نظر من يه کمي اعتماد به نفسش متزلزل و ضعيفه...يک جورايي فکر مي کنه شايد مثل پدرش مشکل دار باشه. از اين مي ترسه که اين بيماري ارثي باشه. با اون هم بايد چند جلسه کار بشه. ولي خيلي زود درست ميشه وکاملاً طبيعي و سالم ميشه. با اميدواري پرسيدم: پس ارثي نيست؟ خانم دکتر ابرويش را بالا انداخت: سايه اين تويي که اين سوال احمقانه رو مي پرسي؟ معلومه که ارثي نيست، ولي بايد چند جلسه بياد. فقط کمي اعتماد به نفسشو از دست داده، همين! با خجالت نگاهي به استاد انداختم: راستش اين آدم به من پيشنهاد ازدواج داده، الآن چند وقته که دارم سر مي دونمش، بلکه بتونم يک تصميمي بگيرم. راستش خود من هم يک کمي مي ترسم. دکتر با لبخند گرمي پرسيد: از چي؟ -خوب از اين که بعداً مشکل دار بشه، در هر حال رضا تو يه خانواده مشکل دار بزرگ شده، زير نظر مادري حاکم و پدري ضعيف وخواهري افسرده و بد بين ومنزوي! به هر حال روش تاثير ميذاره.نه؟ چند لحظه سکوت در اتاق حکم فرما شد. دکتر از پشت ميزش برخاست و گفت: -نمي تونم از الآن بهت اطمينان بدم. ترديد تو هم کاملاً طبيعيه! مخصوصاً با توجه به رشته کاري و تحصيلي ات! بذار يکي دو جلسه ديگه باهاش صحبت کنم. البته اين را هم بگويم اين پسر به دليل روحيه خشک مادرش ممکن است در سالهاي اول ازدواج دامن تو را ول نکند. يعني به دليل کمبود محبت ممکن است با عشق و علاقه اش خفه ات کنه، اما اين حالت بعد از يکي دو سال از بين مي رود و جايش را به يک عشق طبيعي و در حد و اندازه عادي مي دهد. فقط نبايد در آن مدت دلسردش کني، کمي هم احتياج به اعتماد به نفس دارد. بايد هلش بدي و دايم در گوشش بخواني" تو مي توني" تا اين جا همين ها رو مي تونم بگم. با خنده از جا برخاستم: همين قدر هم خيلي خوبه استاد، ببخشيد که انقدر مزاحم وقتتون ميشم. حالا تقريباً شش ماه از آن روز مي گذشت . جلسات درماني رضا تمام شده بود، اما توران خانم و رعنا هنوز پيش دکتر سماوات مي رفتند. رعنا در اين مدت خيلي تغيير کرده بود و به تازگي داشت دست از لباسهاي کهنه و درازش بر مي داشت و يکي دو دست لباس با رنگهاي روشن خريده بود، البته هنوز هم لباسهايش بيشتر پسرانه بود تا دخترانه. در ضمن به درخواست رعنا، توران خانم براش يکي دو معلم خانه استخدام کرده بود که با او دروس دبيرستان را کار کند. مي خواست ديپلمش را هر جور شده بگيرد. البته هنوز بد بيني سابق را به جنس مخالف داشت و باز هم اکثر اوقات در تنهايي اتاقش مي نشست و اشعار فروغ مي خواند. اما تغييراتش چشمگير بود. موهاي پر چين و شکنش بلند شده بود و تا سر شانه اش مي رسيد. حالا بيشتر مي خنديد و کمتر عصباني مي شد ولي به قول دکتر سماوات حالا حالا ها کار داشت. صداي زنگ تلفن از جا پراندم. صداي شروين بود که پر هيجان در گوشم مي پيچيد. -سايه...سايه تو عمه شدي! با خوشحالي گفتم: واي راست ميگي؟ ديگه هر چي فحشه نصيبم ميشه. چند هفته اي بود که آزاده براي زايمان به تهران آمده بود، اما پيش پدر و مادرش بود. از ديروز که دردش گرفته بود شروين خودش را با عجله رسانده بود. با شادي پرسيدم: -حالا بچه چي هست؟ صداي شروين پر از شادي و هيجان بود: بچه چيه؟ گُل ! به خدا سايه بهم خنديد. -برو گمشو، بچه يه روزه به تو خنديد؟ نگفت بابا جون قربونت برم؟ بغض صداي شروين را رگه دار کرد: حالا باور نکن. به خدا خنديد، حالا يه روزم نوبت خودت ميشه... با عجله گفتم: حالا بچه چي هست؟ آزاده و شروين خودشان نخواسته بودند جنسيتش را از قبل بدانند. صداي گريه شروين بلند شد: -دختره...دسته گل. من هم گريه ام گرفته بود. شروين از همان روزهاي اول بارداري آزاده دختر دلش ميخواست. با مهرباني گفتم: -تبريک ميگم داداش، ايشاا... عروسش کني. خنديد: نه، به کَس کَسونش نمي دم. -خيلي خوب! با عمه اش يه جا ترشي بنداز. حالا هم گوشي رو بذار، مامان سپرده تا خبري شد زنگ بزنم خونه مادر جان خبرش کنم! در راه بيمارستان ، آوا که يک دسته گل زيبا همراهش آورده بود سر در گوشم گفت: -ديگه نوبت توست... با دست گلها را کنار زدم: اين علف هارو از زير دماغم بکش بيرون، کورم کردي.نوبت چيه؟ زايمان؟ آوا با گلها به صورتم زد : چه هولم هست. حالا تو شوهرو پيدا کن، زايمان پيشکش! بي اختيار ياد رضا افتادم. صورت جذاب و مردانه اش ، نگاه معصوم وپر رمز و رازش جلو چشمام جان گرفت.چند ماه پيش وقتي رعنا ازم خواست ديگر همراهش نروم، رضا بهم تلفن زد. وقتي گوشي را برداشتم، صدايش خوشحال و شاد بود: -سلام خانم خانما، خسته نباشيد! متعجب از شادي اش گفتم: سلام. مرسي. -مامان ميگه رعنا مي خواد خودش تنها بره پيش دکتر، آره؟ دليل شادي زيادش را فهميدم. گفتم: -آره، رعنا کم کم داره مستقل ميشه. -تو هم راحت ميشي، به خدا من همش شرمنده ات بودم ، هي کارو زندگيت رو ول مي کردي و دنبال رعنا راه مي افتادي. -نه بابا، اين طوري هم نبوده که تو ميگي، من خودم دوست داشتم همراهش برم. براي خودمم تجربه مفيدي بود. ولي خوب عقيده دکتر هم اين بود که براش بهتره کم کم مستقل بشه و خودش کاراشو انجام بده. چند لحظه اي سکوت خط را پر کرد. بعد صداي پر انتظار رضا بلند شد: -پس با اين حساب تو هم خيالت از بابت رعنا مطمئن شد. بي خيال گفتم: آره. رعنا کم کم داره خودشو پيدا مي کنه. رضا با هيجان حرفم را قطع کرد: -پس نوبتي ام باشه، نوبت منه، زود باش بگو چند روز منتظر باشم؟ آه از نهادم بلند شد. نمي دانستم چه جوابي بدم. هنوز با خودم کنار نيومده بودم، ته دلم مي دانستم که رعنا برايم بهانه شده، با من من گفتم: -ببين رضا انقدر منو تحت فشار نذار، وقتش که بشه خودم بهت ميگم. با اينکه حس مي کردم خيلي ناراحت شده، چيزي نگفت و از آن روز هر وقت با هم حرف مي زديم و يا همديگر را ميديديم، ديگر صحبتي از مهلت و شمارش معکوس و ازدواج نمي زد. اما هر بار ميديدمش ، مي توانستم انتظار کشنده اش را حس کنم. جوري ملتهب نگاهم مي کرد که طاقت نمي آوردم و از زير نگاه داغ و سوزانش فرار مي کردم. آوا باز گلها رو تو صورتم فرو کرد: هووي! کجايي؟ پاشو رسيديم. وقتي داخل اتاق آزاده شديم، همه آنجا بودند. فاميل ها و پدر و مادر آزاده و شروين و پدر و مادرم و عمه ها و مادر جان، قرار بود به زودي عزيز و آقا جان هم بيان. آزاده هنوز پف داشت وصورتش مثل يک بالش شده بود. وقتي بچه را آوردند که ببينم به شروين حق دادم. نوزاد کوچک درست مثل يک عروسک مخملي و ظريف بود. انقدر زيبا و کوچک بود که پدرم با در آغوش گرفتنش به گريه افتاد و مادر جان از شدت احساسات از حال رفت. از تلفن بيمارستان به دکتر شميراني زنگ زدم و اطلاع دادم به علت زايمان زن برادرم نمي توانم آن روز بعد از ظهر سرکارم حاضر باشم. با مهرباني تبريک گفت و سلام رساند. از آن روزي که با سياوش در مورد کيارش صحبت کرده بودم ، خدارو شکر ديگه دورو برم نديده بودم و دکتر شميراني هم تاآن روز از ديدار حرف و حديث مجدد کيارش چيزي نگفته بود و حدس مي زدم ديگر براي شکايت از من و درخواست بيکار شدنم پيش دکتر شميراني نرفته است. آن شب پدرم همه فاميل را به خانه دعوت کرد تا جشن مفصلي به مناسبت دختر کوچولوي شروين بدهد. بعد از خوردن شام شهاب از جا بلند شد و با نگاهي به آوا و مادرش ، به پدر و مادرم نگاه کرد و گفت: -مي خواستم يه چيزي بگم... همه منتظر نگاهش کرديم. آوا لبخند خجولانه اي بر لب داشت و سر به زير انداخته بود. شهاب محکم و قاظع به صدا در آمد. البته مي توانستم لرزش دستهايش را که روي ميز فشار مي داد ببينم. اما صدايش صاف و محکم بود: -راستش من و آوا تصميم گرفتيم مراسم عقد و عروسي را ماه آينده برگزار کنيم. من ديدم حالا که عزيز و آقاجون و خاله شعله مي خوان براي ديدن آزاده بيان بهترين فرصته که ما هم زودتر بريم سر خونه و زندگيمون... مادر آوا با تعجب پرسيد: شهاب جون به اين زودي کارات جور شد؟ اين بار آوا جواب مادرش را داد: من و شهاب تصميم گرفتيم يک عروسي ساده و کوچيک بگيريم و فقط فاميل نزديک و دوستامونو دعوت کنيم تا بتونيم پول بيشتري پس انداز کنيم و خونه بهتري اجاره کنيم. همه حاضرين دست زدند و شروين که هنوز از تولد دخترش هيجان زده بود دستش را دهانش گذاشته بود و سوت مي زد. آخر مادر جان به حرف آمد: -ا شروين مادر گوشام کر شد. بسه ديگه. بعد رو به شهاب کرد: خوشبخت بشي مادر جون، اتفاقاً ماه آينده پر از عيد و روزاي خوبه، حالا چه روزي رو انتخاب کردين؟ شهاب لبخند خجولانه اي زد: با اجازتون نيمه شعبون! دوباره همه دست زدند و پدر و مادرم و مادر آوا سر و صورت بچه ها رو بوسيدند. صداي عمه زيبايم جمع را ساکت کرد: ايشاا... نفر بعدي سايه است. مادر جان با مهرباني دنباله صحبت دخترش را گرفت: الهي آمين، به خدا مردي که زنش سايه باشه شانس زندگشيو آورده! دوباره همه با هم شروع به صحبت کردند و خانه شلوغ شد . فصل سي و چهارم رعنا از پله ها پايين آمد و سرش را داخل ماشين کرد: -آقا شما بريد، خيلي ممنون. راننده آژانس که از آن همه معطلي کلافه شده بود گفت: نميشد اينو همون موقع بگيد؟ رعنا بي اعتنا پرسيد: چقدر شد؟ وقتي بقيه پول را گرفت چشمانش آن طرف خيابان را مي کاويد. مغازه هاي بزرگ و رنگارنگ که به خريد دعوتش مي کردند. روسري اش را محکم کرد و به آن طرف خيابان رفت. براي اولين بار از خودش راضي بود، نتيجه امتحانات متفرقه معلوم شده بود و رعنا حالا مي توانست براي سال بالاتر درس بخواند، او قبول شده بود. براي اطمينان بيشتر درکيفش را باز کرد و پولهايي رو که مادرش داده بود تا براي خودش خريد کند نگاه کرد. پول ها سرجايشان بودند، اسکناسهاي نو و سبز رنگ هزار توماني! پريشب سايه به خانه شان آمده بود و کارت صورتي و زيبايي برايشان آورده بود. کارت عروسي برادرش را و از همه شان دعوت کرده بود که در مراسم عروسي شرکت کنند.البته تاريخ کارت مال دو هفته ديگه بود، اما همان شب مادرش با نگراني از رعنا پرسيده بود: -مي آي يا نه؟ رعنا سري تکان داد: شايد، حالا کو تا اون موقع؟ -خوب مادر اگه بخواي بياي بايد يک لباس مناسب داشته باشي، مي خواي فردا بريم پيش زينت خانم برات يه لباس خوب بدوزه؟ رعنا فوري براق شد: نه خير لازم نکرده. خودم مي خرم. مادرش از شدت تعجب داشت شاخ در مي آورد. اما به زحمت خودش را نگه داشت و سفارش اکيد دکتر را به خاطر آورد. آهسته گفت: خوب مادر جون! اينکه ناراحتي نداره. هر چقدر پول بخواي بهت ميدم، خودت بخر. وحالا رعناآمده بود براي خودش خريد کند. در مقابل تعارفات و اصرار فروشندگان با بد بيني و سوء ظن جبهه مي گرفت. دست خودش نبود، ازفکر اينکه به تنهايي به اتاق پرو برود وحشت عجيبي سراپاي بدنش را مي لرزاند. سرانجام لباس سفيد و ساده اي که روي يقه اش يک رديف منجوق نقره اي دوخته شده بود خريد.بيشتر به اين دليل که متصدي فروشگاه دختر جواني با قيافه مهربان و دوست داشتني بود و براي اطمينان رعنا پشت در اتاق پرو ايستاده بود. کفش خريدن بسيار برايش راحت تر بود. البته هنوز در ارتباط مستقيم با مردان دچار اضطراب ميشد، اما تمرين مي کرد و انقدر نمي ترسيد. سر انجام پس از سر کشيدن به چند کفاشي و پوشيدن چندين جفت کفش ، يک جفت کفش شيک نقره اي خريده بود. حسابي جرات پيدا کرده بود و داشت خوش مي گذراند. ديگر چيزي احتياج نداشت ، اما باز ويترين مغازه ها را با حيرت و دقت نگاه مي کرد. از اين کار لذت مي برد و دلش مي خواست همه چيز را ببيند. پشت ويترين يک مغازه لوکس فروشي چشمش به آينه اي با قاب مربع افتاد. رعنا بي اختيار داخل مغازه شد و در مورد آينه سوال کرد. فروشنده که پير مردي محترم و با ادب بود، با دست به گوشه اي از مغازه که صد ها مدل آينه در شکلهاي مختلف به چشم مي خورد اشاره کرد. به سرعت رعنا به آن سمت رفت و آينه اي که دلش را برده بود پيدا کرد. دستش را دراز کرد و آن را از روي ديوار برداشت. بعد با دقت به درون آن نگاه کرد، دختر جواني از درون آينه نگاهش مي کرد. رعنا هم بي پروا به صورت دخترک زل زده بود. ناگهان دخترک لبخند رعنارا ديد و وا رفت. بعد او هم به روي رعنا خنديد. صداي رعنا پر از شادي شد: آقا قيمت اين چنده؟ وقتي آينه بسته بندي شده را در کيسه خريدش مي گذاشت قلبش از هيجان خريد آن مي تپيد. وقتي از مغازه بيرون اومد هوا داشت تاريک مي شد. با وحشت به خيابان شلوغ و ماشينها که به سرعت رد مي شدند نگاه کرد. جرات نداشت سوار هيچکدام شود ، هرچقدر با خودش کلنجار رفت فايده اي نداشت. نمي توانست خودش را مجبور کند. از پير زن کوچک اندامي که نان خريده بود پرسيد: ببخشيد چطوري مي تونم برم تجريش؟ زن گفت: اگر اين خيابون رو مستقيم بري مي خوره به وليعصر، اونجا هم اتوبوس داره براي تجريش...