نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت سوم
آخرين خبر/ عشق هايي در گيرو دار جنگ و مال و پول و زمين ... دختري سبک سر و وارث ثروتي پدرانه... «اسکارلت» چه گونه اين زندگي را زندگي ميکند؟ 
قسمت قبل استوارت فرياد زد، » جيمز! « و به فاصله اي کوتاه، يک سياه قد بلند، همسن خودشان، نفس زنان نزديک شد و به سراغ اسب هاي بسته شده رفتو جيمز مستخدم مخصوص آن ها بود و مثل سگ ها همه جا اربابان خود را همراهي مي کرد. از بچگي همبازي آن ها بود، هنگامي که دوقلوها ده ساله شدند او را به عنوان هديه تولد به آن ها بخشيدند. با ديدن او سگ هاي تارلتون از روي خاک سرخ برخاستند و بي صبرانه به انتظار اربابان خود ماندند. پسرها به احترام خم شدند و با اسکارلت دست دادند و گفتند که فردا صبح زود در امالک ويلکز به انتظار او خواهند بود. آنگاه به سرعت از پله ها پايين رفتند و به طرف اسب ها يورش بردند و سوار شدند و چهارنعل، در حالي که جيمز به دنبالشان مي دويد، در جاده سروها راندند و در همان حال سر به عقب گرداندند و براي اسکارلت دست تکان دادند. وقتي از خم جاده خاکي که آن ها را از ديد تارا پنهان مي کرد گذشتند برنت افسار کشيد و زير يک درخت زغال اخته ايستاد و پياده شد. استوارت هم توقف کرد، و پسر سياهپوست هم چند قدم دورتر پشت سر آن ها قرار گرفت. اسب ها که ديگر فشار افسار را حس نمي کردند گردن ها را پايين آوردند و به خوردن علف هاي لطيف و تازه دميدۀ بهاري مشغول شدند. سگ ها نير آرام گرفتند و روي خاک سرخ دراز کشيدند و مشتاقانه به پرستوهايي خيره شدند که در هوايي که رو به تيرگي مي رفت دسته جمعي پرواز مي کردند. چهره گشاده برنت گرفته بود و کمي عصبي به نظر مي رسيد. گفت، » به نظر تو اون دلش نمي خواست که ما رو به شام دعوت کنه؟ « استوارت پاسخ داد، » به نظرم مي خواست. منتظر بودم که اين کار رو بکنه، اما نکرد. فکر مي کني چرا اين کار رو نکرد؟ « » چيزي در اين مورد ندارم بگم. اما فکر مي کنم بايد اين کار رو مي کرد. به عالوه، ما تازه امروز برگشتيم و مدت زيادي بود که اون ما رو نديده بود، حرف هاي زيادي داشتيم که بزنيم. « » به نظرم وقتي ما رو ديد خوشحال شد. « » من هم اين طور فکر مي کنم. « » و بعد، نيم ساعت پيش ناگهان ساکت شد، مثل اين که سردرد داشت. « » من هم به اين حالتش توجه کردم اما زياد اهميت ندادم. « » فکر نمي کني ما خسته اش کرديم. « » نمي دونم. به نظر تو چيزي گفتيم که عصباني شد؟ « هر دو براي چند لحظه به فکر فرو رفتند. » نمي دونم چي بگم. به عالوه، وقتي اسکارلت عصبانيه همه مي فهمن. اون نميتونه مث دختراي ديگه خودشو نگه داره. « » آره، از اين حالتش خيلي خوشم مياد. وقتي از چيزي عصبانيه اصالً به نظر سرد و نفرت انگيز نمياد، بلکه در مورد اون با آدم بحث مي کنه. اما به هر حال حتماً ما کاري کرديم يا چيزي گفتيم که اين طور سکوت کرد و مريض شد. ميتونم قسم بخورم که وقتي ما رو ديد خيلي خوشحال شد و خيال داشت ما رو به شام دعوت کنه. « » فکر نمي کني به خاطر اخراج ما از دانشگاه بود؟ « » نه ديوونه، ديدي که تا بهش گفتيم خنده رو سر داد، به عالوه اسکارلت هم مث ما چندان به درس و کتاب عالقه اي نداره. « برنت دوباره سوار شد و مستخدم سياه را صدا زد. » جيمز! « » آقا؟ « » شنيدي ما راجع به چي با دوشيزه اسکارلت حرف مي زديم؟ : » نه آقا، آقاي برنت چطور شده که فکر کردين من جاسوسي آدم هاي سفيد رو مي کنم؟ « » جاسوسي، خداي من! شما کاکاسياه ها خوب مي دونين چه خبره، چرا، دروغگو. من با چشمان خودم ديدم که اطراف ابوان مي پلکيدي و پشت بوته هاي ياس قايم شده بودي، حاال بگو ببينم ما چيزي گفتين که باعث عصبانيت دوشيزه اسکارلت شده باشه – يا بهش برخورده باشه؟ « در جواب اين سوال، جيمز وانمود کرد که چيزي از مکالمات آن ها نشنيده است، با حرکتي ابروهايش را در هم کشيد. » نه آقا من اصالً توجه نکردم که شما چي با هم مي گفتين، نفهميدم چي اونو عصباني کرد. به نظرم اومد که از ديدن شما خيلي خوشحاله، نشون مي داد که دلش براي شما تنگ شده، مث يه پرنده خوشحال بود، تا اون جايي که شما خبر ازدواج آقاي اشلي و دوشيزه مالني هاميلتون رو داديد. بعدش اون رفت تو خودش، مث پرنده اي که عقاب ديده باشه. « دوقلوها به هم نگاه کردند و ناخودآگاه سر تکان دادند. استوارت گفت، » جيمز راس مي گه. ولي من نمي فهمم چرا. خداي من! اشلي براي او اهميتي نداره، فقط يه دوستي ساده بين اوناس. اسکارلت که عاشق اون نيس، عاشق ماست. « برنت سرش را به عنوان موافقت تکان داد. گفت، » ولي فکر نمي کني ناراحتيش اينه که اشلي از ازدواج خودش چيزي به او نگفته، اونا دوست هاي قديمي اند، قبل از هر کس بايد به اون مي گفت. دخترها دلشون مي خواد اولين کسي باشن که اينجور خبرها رو مي شنون. « » خُب، شايد. ولي اگه نامزدي اونا فردا اعالم نمي شد چي؟ اون وقت به صورت يک راز، يک چيز تعجب آور باقي مي موند، و يک مرد حق داره نامزدي خودش رو پنهان کنه، حق نداره؟ ما هم خودمون اگه عمه دوشيزه ملي نمي گفت هيچ وقت نمي فهميديم. اما اسکارلت بايد مي دونست که اشلي تصميم داره يه روزي با دوشيزه ملي ازدواج کنه. خود ما چند ساله مي دونيم. ويلکزها و هاميلتون ها هميشه توي هم ازدواج کردن. هر کسي مي دونست که اين ازدواج يه وقتي پيش مياد، درست مث هاني ويلکز که مي خواد با برادر دوشيره ملي، جارلز ازدواج کنه. « » خُب، ديگه ولش کن. اما متاسفم که ما رو براي شام دعوت نکرد، به خدا اصالً دلم نمي خواد برم خونه و به حرف هاي ماما درباره اخراج از دانشگاه گوش بدم. درست مث اين که بار اوله. « » شايد بويد تا حاال اونو آروم کرده باشه. ميدوني که اين بچه چه مهارتي در حرف زدن داره. هميشه مي تونه ماما رو آروم کنه. « » آره، ميتونه، ولي طول مي کشه. اينقدر بايد راجع به چيزهاي مختلف حرف بزنه و باال و پايين کنه تا ماما باالخره گيج بشه و موضوع رو فراموش کنه و به اون بگه که صداشو براي تمرين وکالت نگه داره. اما وقت کافي براي اين کار نداشته. شرط مي بندم ماما هنوز از اين اسب تازه هيجان زده است، و حتماً يادش رفته که ما برگشتيم، وقتي يادش ميد که بويد رو سر ميز شام ببينه. و قبل از اين که شام تموم بشه عصباني ميشه و آتيش رو تند مي کنه. و اين تا ساعت 01 طول مي کشه و بويد حتي فرصت پيدا نمي کنه که بگه بعد از صحبت رييس دانشگاه با من و تو ديگه موندن به صالح ما نبود، بهمون توهين شده بود. و حدود ساعت 02 ماما به شدت از رييس دانشگاه عصباني ميشه و به بويد اعتراض مي کنه که چرا اونو با تير نزده. نه، قبل از ساعت 02 ما نمي تونيم بريم خونه. « نگاهي تلخ ميان دوقلوها رد و بدل شد. آن ها از اسب هاي وحشي نمي ترسيدند، بي جهت تيراندازي مي کردند و آرامش مردم را به هم مي زدند و همسايگان را به عذاب مي آوردند اما از سرزنش ها و شالق سواري مادر سرخ موي خود که بدون مالحظه بر کفل آن ها فرود مي آمد هراس داشتند. برنت گفت، » خَب، بهتره بريم پيش خانوادۀ اشلي ويلکز. اشلي و دخترها خوشحال ميشن به ما شام بدن. « » نه، بهتره اونجا نريم، اونا حتماً به خاطر مهموني فردا سرشون شلوغه، به عالوه __ « برنت فوراً جواب داد، » اَه، فراموش کرده بودم، نه اونجا نمي ريم. « اسب ها را هي کردند و مدتي در سکوت راندند، نقشي از آشفتگي بر گونه هاي قهوه اي رنگ استوارت شکل گرفت. تابستان گذشته استوارت با اطالع دو خانواده و بقيه سکنه به اينديا ويلکز اظهار عشق کرده بود. ساکنان بخش تصور مي کردند که خونسردي و آرامش ذاتي اينديا ويلکز بر او نيز تاثير مي گذارد و آرامش مي کند. به هر صورت آن ها به شدت اميدوار بودند. استوارت ممکن بود جفت خود را يافته باشد، اما برنت اصالً راضي به نظر نمي رسيد. او از اينديا خوشش مي آمد ولي از سادگي و سردي او نيز خبر داشت، و به آساني نمي توانست عاشق او شود و در عين حال دوستي و مصاحبت اسوارت را نيز حفظ کند. اين اولين بار بود که عالقه دو برادر موجب اهتالف آن ها مي شد و برنت از عالقه برادرش به دختري که به نظر او اصالً قابل توجه نبود، متألم و دلگير بود. باالخره، تابستان گذشته در يک جلسه سخنراني سياسي، در جنگل بلوط واقع در جونزبورو، آن دو ناگهان از وجود اسکارلت اوهارا باخبر شدند. سال ها پيش، هنگامي که همۀ آن ها بچه بودند او را مي شناختند و با هم بازي مي کردند، زيرا اسکارلت هم مثل آن ها سوار اسب مي شد و از درخت ها باال مي رفت. اما حاال به نظر آن ها او خانم جوان بالغي بود و جذاب ترين دختر جهان به شمار مي آمد. اولين بار چشمان سبز و رقصان او توجه آن ها را جلب کرد و ديدند که وقتي مي خندد گونه هايش چال مي افتد، ديدند که چه دست و پاي ظريفي دارد و کمرش چقدر باريک است. حرف ها و تفسيرهاي زيرکانۀ آن ها باعث خنده هاي شادمانۀ او مي شد و فکر مي کردند او آن ها را جفت مناسبي مي داند و هميشه خود را جلو مي انداختند. آن روز، به ياد ماندني روزها در زندگي دوقلوها بود. از آن به بعد، هر وقت راجع به آن روز حرف مي زدند، تعجب مي کردند که چرا قبالً متوجه جذابيت اسکارلت نشده بودند. آنان هرگز به يک جواب قانع کننده نرسيده بودند که چرا آن روز اسکارلت تصميم گرفت به آن ها توجه کند. اسکارلت از روي غريزه نمي توانست تحمل کند که مردي عاشق زني غير از او شده است و موقعيت اينديا ويلکز و استوارت در آن جلسۀ سخنراني با طبع شکاري و غارتگر او توافق نداشت. نه تنها براي به دام کشيدن استوارت، بلکه براي افسون برنت نيز دلبري آغاز کرد و هر دو را تماماً در جذابيت خويش غرق نمود. حاال هر دو عاشق او بودند، و اينديا ويلکز و لتي مونرو از مزرعه الوجوي که برنت تقريباً عاشق او بود در دورترين نقطه ذهن آن ها قرار گرفتند. اسکارلت بايد يکي از آن دو را انتخاب مي کرد، دوقلوها هيچ وقت اين سوال را از خود نکرده بودند که بازنده چه خواهد کرد. مي خواستند وقتي به پل رسيدند از آن عبور کنند. در حال حاضر آن ها از اين که هر دو عاشق يک دختر بودند راضي به نظر مي رسيدند، زيرا حسادتي ميانشان نبود. اين رابطه اي بود که همسايگان را خوشحال مي کرد ولي مادرشان را از اسکارلت دلي خوشي نداشت، آزار مي داد. مي گفت، » اين کامالً به نفع شماست که اين دختره آب زير کاه يکي از شماها رو انتخاب کنه، يا شايد هم هر دو تاتون رو بخواد، اون وقت بايد از اين جا کوچ کنين و بريد به يوتا، البته اگه مورمون ها قبول کنن – که شک دارم ... اونچه که منو ناراحت مي کنه اينه که يکي از همين روزها به جون هم مي افتين و به خاطر اون دخترۀ دوروي هرزه به هم حسادت مي کنين و همديگر رو با تير مي زنين. اما شايد اين هم خودش فکر بدي نباشه. « از آن روز سخنراني، حضور اينديا، استوارت را ناراحت مي کرد. اينديا نه تنها او را سرزنش و توبيخ نکرد بلکه نگاه و رفتار او نيز نشان نمي داد که از تغيير رفتار ناگهاني اش آگاه است. او چيزي بيش از يک خانم بود. ولي استوارت هنگامي که با او تنها بود خود را تقصيرکار و بيمار احساس مي کرد. مي دانست که اينديا را عاشق خود کرده و مي دانست که اينديا هنوز هم او را دوست دارد و در ته دلش حسي داشت که به او مي گفت چون يک نجيب زاده رفتار نکرده است. هنوز هم به شدت از او خوشش مي آمد و به خاطر نژاد اصيلش و چيزهايي که از کتاب ها به او مي آموخت و صفات برجسته اي که در خود داشت به او احترام مي گذاشت. اما، لعنتي، در مقايسه با جذابيت درخشان و گوناگون اسکارلت، رنگ پريده، مغموم و بي شوق و ذوق مي نمود. هميشه در کنار اينديا، جايگاهش معين و مشخص بود، اما با اسکارلت کوچکترين تصوري از خود نداشت. همين کافي بود که يک مرد را به پريشاني و حواس پرتي دچار کند، ولي اين هم براي خودش عالمي داشت. » خُب، پس بيا براي شام بريم پيش کيد کالورت. اسکارلت مي گفت کاتلين از چالرزتون برگشته. شايد خبرهايي از قلعه سامتر داشته باشه که ما نشنيده باشيم. « » کاتلين، نه بابا، يک به دو شرط مي بندم که اون ندونه که سامتر تو چارلزتونه، حتي نمي دونه اونجا پر از يانکي بود و ما اونارو بيرون ريختيم. اون فقط مي تونه راجع به مجلس رقص و مردهايي که دوروبرش مي پلکن صحبت کنه. « » خُب، چرت و پرت هاش هم باالخره خالي از تفريح نيست. به هر حال اونجا جائيه که مي تونيم تا وفتي ماما بخوابه قايم بشيم. « » خُب، به درک، من از کاتلين خوشم مياد، و دلم مي خواد دربارۀ کارو رت و بقيه مردم چارلزتون خبرهاي تازه رو بشنوم. اما چيکار کنم که نمي تونم با نامادري يانکي اون سر ميز شام بنشينم. « » زياد سخت نگير، زن بدي نيست. « » سخت نمي گيرم، براش متاسفم. از آدم هايي که براشون احساس تاسف مي کنم زياد خوشم نمياد. زياد خودنمايي مي کنه، سعي مي کنه کارهاي درستي انجام بده، کارهايي که آدم احساس کنه تو خونه خودشه، اما هميشه نتيجه برعکس ميشه. منو عصبي مي کنه! اون فکر مي کنه جنوبي ها وحشي هستن. حتي به ماما هم اينو گفته. از جنوبي ها مي ترسه. هر وقت ما ميريم اونجا تا حد مرگ مي ترسه. مث يه مرغ مردني گوشۀ صندلي کز مي کنه، نگاهش خالي و ترسانه، با کوچکترين حرکت ممکنه قدقدش بلند بشه و پرپر بزنه. « » خُب، نمي توني سرزنشش بکني، آخه تو به پاي کيد تير زدي. « استوارت گفت، » اون با چوب زد تو سرم وگرنه من اين کار رو نمي کردم، تازه اون که طوريش نشد. شکايتي هم نداشت، کاتلين و ريفورد و هانم کالورت هم شکايتي نداشتن. اين فقط اون زنيکه يانکي بود که داد و فرياد راه انداخت و گفت که من وحشي هستم و مردم متمدن هيچ وقت از جنوبي ها در امان نيستن. « » نبايد ازش ايراد بگيري، اون يه يانکيه و خوب تربيت نشده، به عالوه تو ناپسري شو با تير زدي. « » به درک. ولي باز هم نمي تونست جواب توهيني که به من شد، باشه. خودتو، پسر ماما هستي، پسر واقعي ولي آيا وقتي توني فونتين يه تير توي پايت خالي کرد سروصدا راه انداخت؟ نه، فقط دکتر فونتين پير رو صدا کرد که زخمتو ببنده و ازش پرسيد که تيراندازي توني چقدر درد داره؟ بعد گفت مشروب مهارت تيراندازي اونو خراب کرده. يادت مياد توني چقدر از اين حرف ناراحت شد؟ « هر دو با صداي بلند خنديدند. برنت مشتاقانه با حرکت سر تاييد کردند، » ماما واقعاً برگ برنده است، هميشه مي توني روش حساب کني، و بدوني که کارهاش درسته و جلوي مردم آبروتو نمي بره. « استوارت با افسردگي گفت، » آره اما اصرار داره امشب وقتي رفتيم خونه، جلوي پدر و دخترها، ديگه آبرو و حيثيت برامون باقي نذاره. اين يعني ديگه ما نمي تونيم بريم اروپا. يادت مياد که مادر گفت اگه يه دفعه ديگه مارو از دانشگاه اخراج کنن نمي تونيم به اين سفر بزرگ بريم. « » خُب، به جهنم، براي ما که اهميتي نداره، داره؟ چه چيز ديدني توي اروپا هس؟ شرط مي بندم خارجي ها نمي تونن چيزهايي رو به ما نشون بدن که اينجا تو جورجيا نداشته باشيم. شرط مي بندم اسب هاشون تندتر از مال ما نيست و دخترهاشون خوشگل تر از دخترهاي ما نيستن و مي دونم که اونجا ويسکي سياه مث ويسکي هاي پدر نداره. « » اشلي ويلکز مي گفت اونجا چقدر نمايش ديده و چقدر موزيک شنيده. اشلي اروپا رو دوست داره. هميشه ازش حرف مي زنه. « » خُب – تو که مي دوني ويلکزها چه جور آدم هايي هستن. اشتياق غريبي به موزيک و کتاب و نمايش دارن. مادر ميگه به خاطر اينه که پدربزرگ اونا اهل ويرجينياس. ميگه ويرجينيا منبع اينجور چيزهاس. « » اين چيزها رو بذار براي اونا. به من يه اسب خوب بده، و يه مشروب خوب، يه دختر خوب براي عاشق شدن، يه دختر بد براي عشقبازي، بقيه هم مي تونن اروپاي خودشون رو داشته باشن. « » من هم همينطور، هميشه ... ببين برنت! من مي دونم براي شام بايد کجا رفت. بيا بزنيم به مرداب و بريم سراغ آبل ويندر و بگيم که ما چارتايي مون برگشتيم تا به ارتش ملحق بشيم. « برنت با اشتياق فرياد زد، » عجب فکر خوبي! و اونجا مي تونيم خبرهايي از ارتش بگيريم و بفهميم که باالخره چه رنگي رو براي يونيفرم سربازا انتخاب کردن. « » اگه مث يونيفرم هاي زوآوه باشه، من يکي که نيستم. در اين يونيفرم گشاد قرمز، خودمو مث زن ها حس مي کنم. اين لباس ها به نظر من به دامن قرمز زنانه بيشتر شبيهه. « جيمز گفت، » تصميم دارين برين پيش آقاي ويندر؟ اگه اينجوره فکر نمي کنم شامي گيرتون بياد. آشپزشون مرده، آشپز تازه اي هم نياوردن. يکي رو آوردن که خيلي ناشيه. سياها ميگم بدترين آشپز ايالته. « » خداي من، چرا آشپز ديگه اي نمي خرن؟ « » سفيداي بي چيز آشغالي مث اينا، چطور مي تونن سياه بخرن؟ هيچ وقت نمي تونن سياه خوب داشته باشن. « تحقيري بي پرده در صداي جيمز موج مي زد. موقعيت او محکم به نظر مي رسيد، زيرا تارلتون ها صاحب يکصد برده سياه بودند و جيمز هم مثل هر برده سياه ديگري که متعلق به بزرگترين کشتزارها بود، صاحبان کشتزارهاي کوچک تر را که بردگان کمتري داشتند تحقير مي کردند. استوارت با لحن محکمي گفت، » براي اين حرفي که زدي پوستتو مي کنم. ديگه نشنوم به آبل ويندر بگي بي چيز. درسته که فقيره اما آشغال نيست؛ و لعنت به من اگه نوکرم، سياه يا سفيد، به اون توهين کنه. بهتر از اون مردي توي اين منطقه پيدا نمي شه، افراد که بيخود بهش درجه ستواني ندادن. « تهديد ارباب در جيمز موثر نيفتاد، گفت، » من اصالً اين حرفو قبول ندارم، ارتش افسرارو از ميون پولدارها انتخاب مي کنه نه از آشغاال. « » اون آشغال نيس! نکنه مي خواي اونو با آشغاالي سفيد پوستي مث اسالتري مقايسه کني؟ آبل فقط پولدار نيس. او يه خرده مالکه، نه يه مالک بزرگ. و اگه سربازهاش اونو به ستواني قبول دارن، ديگه هيچ کاکاسياهي حق نداره اينجور در موردش صحبت کنه. سوارها ميدونن چيکار دارن مي کنن. « هنگ سوار نظام سه ماه پيش به وجود آمده بود، درست در همان روزهايي که جورجيا از اتحاديه اياالت خارج شده بود، و از آن هنگام سربازگيري براي جنگ آغاز شده بود. هنگ هنوز بدون نام بود، هيچ تمايلي هم براي پذيرش پيشنهادها وجود نداشت. هر کس نظر خود را داشت که يا بي مورد بود و يا نامناسب. درباره رنگ و مدل يونيفرم هم اوضاع همينطور بود. عناويني چون »گربه هاي وحشي کليتون«، »آتش خواران«، »سواران جورجياي شمالي«، »زوآوه ها«، »تفنگداران محلي« )اگرچه سربازان فقط با تپانچه، شمشير و چاقوي شکاري مسلح بودند و اصالً تفنگ نداشتند(، »خاکستري پوشان کليتون«، »رعد افکنان خون«، »توفنده و آماده«، همگي طرفداراني داشتند. کارها باالخره سامان يافت، همه چيز به ارتش واگذار شد و برخالف نام هايي که هياهوي بسيار آفريده بودند کلمه ساده »سواران« به عنوان نام هنگ انتخاب شد. افسران توسط افراد و سربازان انتخاب مي شدند. زيرا در آن ناحيه کسي جر کهنه سربازاني که در جنگ هاي مکزيک و سمينول شرکت کرده بودند تجربه نظامي نداشت و کهنه سربازان نيز مورد اعتماد و عالقه افراد براي فرماندهي نبودند. همه از چهار برادر تارلتون و سه برادر فونتين خوششان مي آمد، ولي در عين حال متاسف بودند که نمي توانند يکي از آن ها را براي فرماندهي بپذيرند، زيرا تارلتون ها عادت به خوردن مشروب داشتند و خيلي زود مست مي شدند، وضع فونتين ها هم مثل آن ها بود. اشلي ويلکز به عنوان سروان انتخاب شد زيرا بهترين سوارکار منطقه به حساب مي آمد و رفتار معقوالنه او مي توانست نظم و ترتيب را در هنگ حاکم کند. ريفورد کالورت درجه ستوان يکمي گرفت چون همه او را دوست داشتند و آبل ويندر، پسر يک دام گذار مرداب و صاحب کشتزاري کوچک، ستوان دوم شد. آبل آدم باهوشي بود، هيکل درشتي داشت. بي سواد و خوش قلب بود و پيرتر از ديگر افراد سوار مي نمود و در حضور بانوان ادب و احترام را بسيار رعايت مي کرد. اعضاي دسته سوار فيس و افاده اي نداشتند. پدران و پدربزرگ هاي آن ها اغلب مالکين کوچکي بودند و در يک طبقه قرار داشتند و با کار و زحمت، ثروتمند شده بودند. آبل بهترين تيرانداز هنگ به حساب مي آمد که مي توانست چشم يک سنجاب را در فاصله هفتاد و پنج ياردي هرف قرار دهد، به عالوه با زندگي در دل طبيعت بسيار آشنا بود. مي توانست در باران آتش روشن کند، حيوانات را به دام اندازد و آب پيدا کند. افراد گروه بسيار به او احترام مي گذاشتند . برايش ارزش قائل بودند و چون خيلي او را دوست داشتند درجه افسري به او دادند. آبل بدون غرور به خود افتخار مي کرد، گويي چنين حسي را به خود مديون بود. اما بانوان کشتزار و بردگان آن ها هيچ وقت نتوانستند فراموش کنند که او اصيل زاده نيست، حتي اگر شوهرانشان فراموش مي کردند. در ابتدا، هنگ سواران فقط از فرزندان مالکان تشکيل شد، اسباب و لوازم نجيب زادگان هنگ عبارت بود از اسب، سالح، يونيفرم و مستخدم شخصي. اما تعداد مالکان ثروتمند در بخش جوان کليتون زياد نبود و براي اين که دسته سوار پر قدرتي به وجود آيد الزم بود که افراد بيشتري به خدمت پذيرفته شوند. اين افراد از ميان فرزندان خرده مالکان، شکارچيان جنگل پايين دست، دام گذاران مرداب، هيزم شکن ها و، در موارد معدودي، سفيدپوستان فقيري که در ميان همطرازان خود وضع بهتري داشتند، انتخاب مي شدند. اين مردان جوان اخير، درست مثل همسايگان ثروتمند خود مشتاق جنگ – اگر در مي گرفت – بودند؛ اما مسئله وسوسه انگيز و ظريف پول، خود را نشان مي داد. تعداد کمي از مالکان اسب داشتند. همراه قاطرها، اسب ها نيز به کار مزرعه مي رفتند و اضافه بر آن اسبي وجود نداشت. به ندرت مالکي پيدا مي شد که چهار اسب داشته باشد. قاطر اضافي هم براي گسيل به ميدان نبرد موجود نبود، حتي اگر هنگ هم مي پذيرفت. سفيدپوستان فقير اگر حتي يک قاطر داشتند خود را خوشبخت به حساب مي آوردند. مردمان جنگل پايين دست و دام گذاران مرداب نه اسب داشتند و نه قاطر. آنان صرفاً از دسترنج خود زندگي مي کردند و روزي خود را از شکار جانوران مردابي به دست مي آوردند، زندگي آن ها عموماً از معامله پاياپاي مي گذشت و سال تا سال حتي پنج دالر پل نقد هم نمي ديدند. تهيه اسب و يونيفرم اصالً در توانشان نبود. ولي همچنان که ثروتمندان، مغرور مال خود بودند. آنا نيز مصراً به فقر خويش افتخار مي کردند، و هرگز از همسايگان مالدارشان چيزي را که بودي ترحم مي داد نمي پذيرفتند. بنابراين براي حفظ روحيه افرادي که در هنگ نام نويسي کرده بودند و باال بردن توان آن ها، پدر اسکارلت، جان ويلکز، باک مونرو، جيم تارلتون در واقع همه مالکان بزرگ منطقه به جز يک مفر، آنگوس مک اينتاش، پول دادند تا هنگ را با اسب و نفر تجويز کنند. نتيجه اين شد که هر يک از مالکان موافقت کردند که تجهيزات پسران خود و افراد معين ديگري را فراهم کنند، اما مشکل احراي اين توافق اين بود که اغلب افراد هنگ تصور مي کردند که قبول اسب و يونيفرم از مالکان توهيني به شرافتشان خواهد بود. افراد هنگ هفته اي دو روز براي مشق نظام و دعا براي شروع جنگ، در جونزبورو گرد مي آمدند. توافق مالکان براي تهيه اسب هنوز به طور کامل انجام نشده بود، ولي آن ها که اسب داشتند آنچه را که مانورهاي سوارکاري مي پنداشتند در مزرعه پشت ساختمان دادگاه اجرا مي کردند، گرد و خاک فراواني به راه مي انداختند، با صداي خشن خود هلهله مي کردند و شمشيرهايي را که از ديوار اتاق هاي پذيرايي برداشته بودند به گونه اي انقالبي در هوا تکان مي دادند. آنا که هنوز اسب نداشتند، در پياده روي مقابل فروشگاه بوالرد مي نشستند و به رفقاي سوار خود مي نگريستند، تنباکو مي جويدند و وراجي مي کردند و يا در مسابقه تيراندازي شرط بندي مي کردند. الزم نبود به مردان درس تيراندازي داده شود. اغلب جنوبي ها تپانچه به دست متولد مي شدند و زندگي خود را بيشتر به شکار مي گذراندند و اغلبشان در تيراندازي استاد بودند. از خانه هاي اربابي و کلبه هاي مردابي، انواع اسلحه آتشين بيرون آمد و به سوي هنگ سرازير شد. در ميان آن ها تفنگ هاي بلند سنجاب زني مربوط به زماني که رودخانه آله گني از اين منطقه مي گذشت، تفنگ هاي کهنه سرگشاد که در جنگ سمينول و مکزيک در 0902 خدمت کرده بودند، تپانچه هاي دسته نقره مخصوص دوئل، تپانچه هاي کوچک جيبي، تفنگ هاي دو لول شکاري و تفنگ هاي جديد انگليسي ساخته شده از لوله براق و چوب مرغوب، ديده مي شد. مشق نظامي هميشه در پياله فروشي هاي جونزبورو خاتمه مي يافت و تا فرا رسيدن تاريکي، جنگ هاي ساختگي زيادي صورت مي گرفت و افسران در پرستاري از کساني که توسط يانکي هاي ساختگي زخمي مي شدند بسيار سخت گيري مي کردند. در همين نزاع ها بود که استوارت تارلتون، کيد کالورت را زخمي کرد و توني فونتين، برنت را تير زد. دوقلوها هنگامي که از دانشگاه ويرجينيا اخراج شدند، هنگ سوار تشکيل شده بود و آنان با اشتياق نام نويسي کردند، ولي بعد از زخمي شدن برنت، دو ماه پيش، مادرشان آن ها را روانه دانشگاه ايالتي کرد و فرمان داد که همانجا بمانند. با تاسف بسيار دوقلوها هيجان مشق نظامي را از دست دادند و اگر مي خواستند همراه دوستان خود سواري کنند، نعره بزنند و تيراندازي کنند بايد قيد دانشگاه را مي زدند. برنت پيشنهاد کرد، » خُب، بيا بتازيم و بريم پيش آبل. مي تونيم از پايين رودخانۀ آقاي اوهارا و چراگاه فونتين ها رد بشيم و به موقع اونجا باشيم. « جيمز اعتراض کنان گفت، » اونجا چيزي جز پوسوم و سبزي گيرمون نمياد که بخوريم. « استوارت غرشي کرد، » شما با ما تشريف نمياريد، تشريف مي بريد منزل و به ماما مي گيد ما براي شام نمي آييم. « جيزم با ترس فرياد زد، » نه من نمي رم! نمي رم! اصالً دلم نمي خواد خانم بئاتريس منو به جاي شما دراز کنه. اولش از من مي پرسه چرا گذاشتم شما برين، بعدش ميگه چرا شما رو نياوردم خونه تا درازتون کنه، اونوقت منو جلوي اجاق کباب مي کنه مث اردک. براي همه اينا پدرمو در مياره. اگه منو با خودتون پيش اقاي ويندر نبرين، مجبورم توي جنگل يمونم، اونوقت ممکنه دزدها منو بگيرن، و من ترجيح ميدم اسير دزدها بشم ولي گير خانم بئاتريس نيفتم. « دوقلوها با خشم و حيرت به چهره مصمم پسرک سياه نگاه مي کردند. » خيلي احمقه اگه خودشو گير دزدها بندازه، حتماً يه چيزي سرهم مي کنه و به ماما ميگه. به اندازه يه هفته حرف مي زنه. قسم مي خورم، کاکاسياها بيشتر دردسرن. گاهي فکر مي کنم اون هايي که از ضد بردگي حرف مي زنن درست مي گن. «