آخرين خبر/ عشق هايي در گيرو دار جنگ و مال و پول و زمين ... دختري سبک سر و وارث ثروتي پدرانه... «اسکارلت» چه گونه اين زندگي را زندگي ميکند؟
قسمت قبل
از چشم ديگران او اصالً درمانده و بدبخت نبود. بدون شک او زيباترين دختر جشن بود، در مرکز توجه همه قرار
داشت. ولولهاي که در ميان مردان ميانداخت؛ قلب دختران ديگر را به آتش ميکشيد و او را شوقي ناگفتني در
ميگرفت.
چارلز هاميلتون که توجه اسکارلت را نسبت به خود ميديد جسارتي پيدا کرده بود و در طرف راستش نشسته بود و
برادران دوقلوي تارلتون اگر چه سعي داشتند او را برانند ولي موفق نميشدند. اسکارلت بادبزنش را در يک دست و
بشقاب غذا را در دست ديگر گرفته بود و ميکوشيد از نگاههاي سنگين هاني که داشت از حسد به گريه ميافتاد،
بگريزد. کيد کالورت در طرف چپش قرار داشت و با سماجت تمام در پي جلب توجه و محبت او بود و در عين حال
سعي داشت نگاهش به نگاه استوارت تارلتون نيفتد. ميان او و دو برادر دو قلو رابطه خصمانهاي بهوجود آمده بود و
گاه کلمات توهينآميزي رد و بدل ميشد. فرانک کندي چون مرغي که دنبال جوجهاش باشد به بهانههاي مختلف،
در زير آن بلوطهاي رفيع، ميز به ميز، سايه به آفتاب و آفتاب به سايه، دور محلي که اسکارلت نشسته بود،
ميچرخيد. سرانجام شکيبايي سوالن به پايان رسيد و خودداري را از دست داد و متانت خود را فراموش کرد و با
نگاههاي پر از نفرت و خشم به خواهرش مينگريست. کارين هم چيزي نمانده بود گريه سر بدهد. برخالف
اميدهايي که اسکارلت آن روز صبح به او داده بود، برنت پيري بهجز »چطوري دختر کوچولو؟« به او نگفته بود و
درست همان وقت که به شوخي ميخواست روبان گيسويش را باز کند اسکارلت سر رسيده بود و برنت پشتش را به
کارين کرده بود. در مالقاتهاي ديگر وضع اينطور نبود. برنت هنگامي که کارين را ميديد به او بيشتر توجه
ميکرد و در اين ميان ممکن بود چند شوخي هم با او بکند و اين خود احساسي به کارين ميداد و فکر ميکرد بزرگ
شده، آنقدر که پسرهاي جوان به او توجه ميکنند. در خيال، او نيز چون اسکارلت و ديگر دختران بزرگتر از خود،
مرد مورد عالقه خود را انتخاب کرده بود و با او نرد عشق ميباخت. ولي اوضاع امروز به او فهماند آنچه را که يقين
ميپنداشته، خيالي بيش نبوده است. چنين به نظر ميرسيد که اسکارلت صاحب برنت است. دخترهاي مونرو هم از
سرهاي فونتين به خاطر اينکه قول و قرار خود را فراموش کرده، به سوي اسکارلت جذب شده بودند سخت عصبي
و شاکي مينمودند، اما سعي داشتند خشم خود را پنهان کنند. ناراحتي آنها از اين بود که توني و الکي در کنار آن
حلقه ايستاده و منتظر بودند جايي در کنار اسکارلت خالي شود تا فوراً آن را پر کنند.
آنها با اشارتهاي ابرو رفتار اسکارلت را تلگرافي به هتي تارلتون اطالع دادند. »هرزه« تنها کلمهاي بود که توانستند
درباره اسکارلت بگويند. هر سه دختر بلند شدند و گفتند که به اندازه کافي خوردهاند و آن وقت چترهاي آفتابي
خودشان را باز کردند و دست خود را روي بازوي نزديکترين جواني که نشسته بود گذاشتند و گفتند براي گردش
و ديدن باغ گل و تماشاي خانه تابستاني ميروند و نگاهي سراسر تحقير و خشم نثار اسکارلت کردند. اين
عقبنشيني استراتژيک از چشم اسکارلت و مرد ديگري که کمي دورتر ايستاده بود دور نماند.
سه تن از جواناني که دور او بودند برخاستند و اسکارلت با خنده حرکت آنان را که به تعقيب دختران آشناي خود
ميرفتند تعقيب کرد، در اين مسير نگاهش به اشلي افتاد که داشت با گوشه دامن مالني بازي ميکرد و مشتاقانه
لبخند ميزد. درد در سينه اسکارلت پيچيد. احساس کرد دلش ميخواهد ناخنهايش را آنچنان در پوست سفيد
مالني فرو کند که خون جاري شود. چقدر از اينکار احساس رضايت ميکرد.
هنگاميکه نگاهش را از مالني برگرفت متوجه شد رت باتلر در گوشهاي ايستاده و با جان ويلکز حرف ميزند ولي
گويي به حرفهاي او توجهي ندارد. نگاه خيرهاش را مستقيم به صورت اسکارلت دوخته بود و لبخند ميزد.
اسکارلت از لبخند او دريافت در آن ميهماني، تنها کسي که از راز او خبر دارد و مقاصد نهفته او را ميشناسد
هموست، احساس ميکرد رت باتلر بدنام به خوبي ميداند که در پس اين خندهها و دلبريها چه توفاني در جريان
است. آنچنان عصباني شد که دلش ميخواست او را هم با ناخنهايش تکهتکه کند.
با خود فکر ميکرد، »اگر بتوانم تا امروز بعد از ظهر زنده بمانم حتماً به مقصود خود خواهم رسيد. همه دخترها به
طبقه باال ميروند تا لباس عوض کنند و آرايش خود را براي شبنشيني تجديد کنند و من پايين ميمانم . با اشلي
صحبت ميکنم. مطمئناً او بايد توجه کرده باشد که چقدر طرفدار دارم.« دلش را به اميدي ديگر خوش کرد: »البته
شايد هم اشلي تقصيري داشته باشد، مالني باالخره دختر خاله اوست و در اينجا غريبه است، آشنايي ندارد و اگر
توجهي به او نکند مجبور است در گوشهاي تنها بماند.«
از اين فکر شهامت تازهاي يافت و توجه خود را معطوف چارلز ساخت، چارلز با چشمان قهوهاي و مشتاق خود به او
نگاه ميکرد. امروز براي اين پسر روز خوبي بود، يک روز شگفتانگيز و فراموش نشدني. از اين توجه کوچکي که
اسکارلت به او نشان ميداد قلبش شاد شده بود، در جهان رويا سير ميکرد و بدون هيچ ترديدي عاشق اسکارلت
شده بود. در آن سوي محل اسکارلت، هاني دلشکسته و مغموم مينمود. هاني چون پرندهاي بود که جيغهاي
وحشتناک ميکشيد اما اسکارلت پرنده زمزمهگر بود و نغمات دلفريب ميسرود. اسکارلت گاهي به چارلز حمله
ميکرد و بعد عقب مينشست، سؤال ميکرد و خود جوابش را ميداد و چارلز خود را بدون اينکه کلمهاي حرف
زده باشد باهوش و پرحرارت حس ميکرد. جوانان ديگر بدون شک احساس نارضايتي و حسادت ميکردند و از
اين رفتار اسکارلت به خشم آمده بودند، ولي چون پسرها با ادب بودند، به روي خود نميآوردند. آنها چارلز را
ميشناختند و ميدانستند چقدر خجالتي است و حتي دو کلمه حرف هم بلد نيست بزند و همين باعث ميشد خشم
آنان شدت بگيرد. همه آنها آتش گرفته بودند و اين براي اسکارلت يک پيروزي به شمار ميرفت، اما اشلي چه؟
و آخرين تکههاي کباب بره و جوجه و خوک خورده شد، اسکارلت اميدوار بود که اينديا از خانمها دعوت کند که به
درون عمارت بروند و استراحت کنند. ساعت دو بود و آفتاب به شدت ميتابيد ولي از کار زياد و سه روزه، اينديا
ظاهراً آنقدر خسته شده بود که وظايف خود را فراموش کرده بود و مشغول صحبت با پيرمرد کري بود که از فايت
آمده بود.
جمعيت خسته بهنظر ميرسيدند، حالت چُرت زدن داشتند و رخوت و بيحالي بر همه مستولي شده بود. مستخدمان
سياه، غالمان و کنيزان، به جمع کردن و تميز کردن ميزها پرداخته بودند و همهمه و شوخي به ميزان زيادي کم شده
بود، همه در سايه درختها استراحت ميکردند و ظاهراً منتظر بودند که صاحب ميهماني ختم ناهار را اعالم کند.
زنان خود را باد ميزدند. جشن ناهار تمام شده بود و با شکمهاي پُر، چُرت ميزدند. جشن ناهار تمام شده بود و
هيچکس بدش نميآمد که در اين روز گرم کمي استراحت کند.
در فرصتي که تا آغاز شبنشيني مانده بود مدعوين خوشحال بودند که زماني را ميتواند در آرامش بگذرانند. فقط
جوانان بودند که با نيروي تمام نشدني خود هنوز شور و حال داشتند و سر و صدا ميکردند غير از آنها، بقيه
خوابزده بودند. جوانان در دستههاي مختلف به اطراف سر ميکشيدند و چون اسبهاي سرکش گردنکشي
ميکردند و لجام گسيخته بودند و هيچچيز نميتوانست آنها را مهار کند. پشت چهرههاي آرام و جوانشان آتشي
داشتند که با کمترين تحرکي ممکن بود شعله بکشد و همهچيز را بسوزاند. اينان مردان و زنان جواني بودند که اگر
چه آراستگي و زيبايي ظاهري داشتند ولي براي هر نوع تجاوز و سرکشي آماده بودند.
مدتي گذشت و آفتاب داغتر شد، اسکارلت و ديگران به اينديا نگاه کردند. گفتگوها کم کم پايان ميگرفت و به
جاي آن الالييها مينشست. ناگهان فرياد جرالد اوهارا بلند شد. در فاصله چند قدمي ميز ايستاده بود و با حرارت
فراوان جان ويلکز را خطاب ميکرد: »خداي من، مرد داري حرف از صلح با يانکيها ميزني؟ اون هم بعد از اين که
سامتر رو به توپ بستيم؟ مگه ميشه صلح کرد؟ جنوب بايد با اسلحه نشون بده که اين توهينها رو نميتونه تحمل
کنه، با اراده. ما اراده کرديم و از اتحاد ايالتي خارج شديم، ولي با قدرت اين کار رو کرديم!«
اسکارلت با خود فکر کرد: »اوه، خداي من! باالخره کار خودش رو کرد. حاال تا نصف شب بايد اينجا بنشينيم.«
در مدت کوتاهي، سستي و تنبلي و خواب از سر همه پريد و مجلس، شور و حرارتي تمام يافت. طوفاني به راه افتاد،
مردها از جا برخاستند و با مشتهاي گره کرده گرد آنان را گرفتند. از صبح تا به حال صحبت از جنگ نشده بود
زيرا جان ويلکز مايل نبود ميهمانياش را خراب کند و صحنههاي مشاجره و داد و فرياد بهوجود آورد، و اين
بهخاطر خانمها بود، ميل نداشت اوقات خانمها با شنيدن اين بحثهاي داغ و آتشين، تلخ شود و حاال جرالد اوهارا با
به زبان آوردن نام ساستر کار را خراب کرده بود و مردان آتشين و غيرتمند، ديگر احترام صاحبخانه را از ياد برده
بودند.
فريادها از همه طرف بلند شده بود:
»البته که ميجنگيم« »يانکيهاي دزد« »در عرض يک ماه کارشون تمومه« »بله، يک جنوبي با بيست تا يانکي حريفه...«
»درسي بهشون ميدم که به اين زودي يادشون نره...«
»صلح؟ ابداً، اونا مقصودشان صلح نيست...« »ببين، آقاي لينکلن چهطور به نمايندههاي من توهين کرد!« »همشونو
ظرف يک هفته دار ميزنيم - قول ميدم سامتر رو تخليه کنه!« »اونا جنگ ميخوان؛ جنگو نشونشون ميديم...« و
باالتر از همه اين صداها، صداي جرالد مثل توپ دائماً به گوش همه شليک ميشد. تمام آنچه که اسکارلت ميشنيد
اين بود: »حقمونو ميگيريم، با کمک خدا!« همهجا فرياد و خروش به گوش ميرسيد. جرالد اوقات خوشي را
ميگذراند اما دخترش، نه.
جدايي، جنگ - کلماتي بودند که از مدتها پيش اسکارلت را عصبي و ناراحت کرده بودند و حاال از فرياد اين مرد
تنفر داشت. انتظار او اين بود که مجلس از اغيار خالي شود ولي اين مردان خيال داشتند ساعتها آنجا بايستد؛ ديگر
فرصتي براي ديدار اشلي به دست نميآمد.
البته جنگي در کار نبود، اين مردان خودشان خوب ميدانستند که جنگي نخواهد شد. ولي دوست داشتند خودشان
هم حرف بزنند و حرف ديگران را هم بشنوند.
چارلز هاميلتون با مردان ديگر همراه نشده بود و اکنون که خود را با اسکارلت تنها ميديد، کمي نزديکتر آمده بود
و با جرأتي که عشق به او داده بود، زمزمهگرانه اعتراف ميکرد.
»خانم اوهارا - من - من قبالً تصميم گرفته بودم که اگر جنگ شروع بشه به کاروليناي جنوبي برم و به هنگ سوار
اونجا وارد بشم. اما ميگن آقاي ويد هامپتون داره هنگ سوار تشکيل ميده و البته من هم ميخواستم نامنويسي کنم.
اون آدم خوبيه و بهترين دوست پدرم بود!«
اسکارلت با خودش فکر کرد: » خوب حاال من بايد چيکار کنم؟ هورا بکشم؟«
رفتار چارلز نشان ميداد که او براي گفتن راز خود، با درون خويش کشمکش دارد. اسکارلت نميدانست چه باد
بگويد و همينطور خيره او را نگاه ميکرد و تعجب ميکرد که مردها چقدر احمقند که فکر ميکنند زنها به چنين
چيزهايي عالقه دارند. چارلز از حالت چهره اسکارلت چنين استنباط کرد که او از اين تصميم وي متأسف شده است.
فوراً و با جرأت ادامه داد:
»حاال اگر من ميرفتم - شما - شما متأسف ميشديد؟«
»البته که شدم، و شبها اونقدر گريه کردم که بالشم خيس ميشد.« مقصود اسکارلت اين بود که کمي شوخي کرده
باشد. چارلز که فکر ميکرد اسکارلت در ميان چينهاي دامنش بود و چارلز ناگهان دست او را گرفت و به شدت
فشرد. از شوق ديوانه شده بود، سر از پا نميشناخت.
»براي من دعا ميکردين؟«
اسکارلت با خود گفت: »بابا اين عجب خريه!« و اطراف را از نظر گذراند شايد کسي آن نزديکيها باشد و او را نجات
دهد. چارلز دوباره پرسيد:
»دعا ميکرديد؟«
»اوه، بله - آقاي هاميلتون. سه بار دعا ميکنم، هر شب، حداقل!«
چارلز نگاه شيفته خود را به اطراف انداخت. نفس عميقي کشيد و چون قهرماني که عازم صحنۀ نبرد است عضالت
خود را فشرده کرد. آن دو تقريباً تنها بودند و ديگر فرصت به اين خوبي ممکن نبود در اختيار چارلز قرار گيرد و
اگر باز هم پيش ميآمد شايد او ديگر اين شهامت را نداشت.
»خانم اوهارا - بايد يک چيزي به شما بگم. من - من شما رو دوست دارم!«
اسکارلت بيتوجه گفت: »ها!« و سعي ميکرد از ميان ميهمانان، اشلي را که هنوز در کنار مالني بود، ببيند.
زمزمه چارلز دوباره شنيده شد. »بله!«
اسکارلت گرفتار شده بود ولي خندهاي روي لبانش ظاهر نشد و جيغ نکشيد و غش نکرد. چارلز هميشه فکر ميکرد
دختران جوان در چنين مواقعي جيغ ميکشند و از حال ميروند.
»شما رو دوست دارم! شما بهترين - بهترين...« و براي اولين بار ديد که ميتواند حرف بزند. » و زيباترين دختري
هستين که من ميشناسم و شيرينترين و مهربونترين و رفتار شما - از ته قلبم شما رو دوست دارم. نميتونم
انتظار داشته باشم که شما يکي مث منو دوست داشته باشين، خانم اوهاراي عزيز من. اگه شما به من اجازه بدين،
شهامت بدين، هر کاري بگين ميکنم تا دوستم داشته باشين. من...«
چارلز سکوت کرد. گويا ديگر نميتوانست کلماتي را براي اظهار عشق خود پيدا کند. اسکارلت هيچ نميگفت. چارلز
ميخواست عمق احساس خود را به اسکارلت نشان دهد. ناگهان گفت:
»ميخوام با شما ازدواج کنم.«
اسکارلت وقتي کلمه ازدواج را شنيد گويي با تکان شديدي به زمين افتاد. او به ازدواج فکر کرده بود، اما با اشلي و
حاال شنيدن آن از دهان چارلز او را سخت خشمگين کرده بود. چرا اين گوسالۀ ديوانه بايد امروز را براي اين
حرفها انتخاب کند، روزي که او بسيار نگران بود و ميرفت که حواس خود را از دست بدهد؟ به آن چشمان
قهوهاي رنگ خيره شد، اثري از نخستين عشق يک پسر خجالتي در آن نديد، آنچه ديد عجز و البه و در خواست
بود، پسري که در آتش عشق ميسوخت اينک براي به چنگ آوردن آن التماس ميکرد، از آن روياي معصومانه و
شاديبخش هيچ نشانهاي نميديد.
اسکارلت با اين حرفها که از دهان عالقمندان و خواستارانش بسيار بيرون آمده بود، به خوبي آشنايي داشت،
مرداني به مراتب جذابتر از چارلز هاميلتون، مردان که تا اين حد شعور داشتند که در اين ميهماني کباب، وقتي او
ذهنش درگير مطلب مهمتري است، مزاحمش نشوند. او فقط پسري ميديد بيست ساله، قرمز مثل لبو که نگاه
ابلهانهاي داشت. دلش ميخواست به او بگويد که اين حالت در واقع تا چه حد مضحک است. اما خود به خود آنچه را
که الن به او آموخته بود به ياد آورد، نگاهش را به زير انداخت و آموختههاي مادر را آهسته بر زبان آورد: »من از
افتخاري که نصيبم کردين و از من ميخواهيد همسر شما بشم خيلي متشکرم ولي راستش اينه که اين پيشنهاد به
قدري ناگهاني بود که من االن نميدونم چي بايد بگم.«
اين کلمات براي مردي مشتاق که جواب صريح ميخواست البته بياثر نبود ولي نتيجه اين بود که همانطور او را
معلق در هوا نگه ميداشت. چارلز از اين کلمات بيسر و ته چيزي نفهميده بود. با هيجان گفت: »من تا ابد منتظر
ميشم، انتظار ميکشم تا شما تصميم بگيرين، خواهش ميکنم، خانم اوهارا، بگين که ميتونم اميدوار باشم!«
اسکارلت فقط در جواب گفت: »هوم« و چشمانش دوباره اشلي را پاييد، او نيز در گفتگوهاي داغ جنگ شرکت نکرده
بود و هنوز هم چهرۀ خندان و باز گشاده خود را تقديم مالني ميکرد. اگر اين ديوانه که دستهاي او را ميفشرد
لحظهاي ساکت ميشد، شايد ميتوانست بشنود که آن دو با هم چه ميگويند. بايد بشنود چه ميگويند. مالني به او
چه گفت که آن همه اشتياق در چشمهاي اشلي به وجود آورد؟
کلمات بريده و نامفهوم چارلز همچنان در گوشش ميريخت.
»اوه، ساکت باش!« او را ساکت کرد، نيشگوني از دست او گرفت، بدون اينکه حتي نگاهي به او بيندازد.
چارلز ناراحت و شرمگين به اسکارلت نگريست و ديد که دارد به خواهرش مينگرد، لبخندي به لب آورد. اسکارلت
ميترسيد که يکي از ميهمانان حرفهاي او را شنيده باشد. طبعاً دستپاچه و خجالتزده مينمود و دلش نميخواست
کسي اين صحنه را ببيند. چارلز احساس مردانهاي داشت که تا به حال در خود سراغ نکرده بود، زيرا حس ميکرد
براي اولين بار در زندگي، دختري را گرفتار و دستپاچه کرده است. اين حس، حالت مستانهاي به او بخشيده بود.
احساس چارلز در چهرهاش ديده ميشد و اين نمايش حس، دست او را رو ميکرد و نشان ميداد که چقدر
بيتجربه است و ناشيانه عمل ميکند. او نيز در مقابل، دست اسکارلت را نيشگون گرفت تا به قول خودش ثابت کند
مرد است و همه چيز را به خوبي ميداند. اسکارلت نيشگون او را اصالً احساس نکرد زيرا در اين لحظه امکان يافته
بود به صداي آرام و شيرين مالني گوش دهد، شيريني و آرامشي که تنها حسن او به شمار ميرفت: »متأسفم که بگم
با تو درباره آثار آقاي تاکري موافق نيستم. آدم بدبينيه، بايد بگم مثل آقاي ديکنز يک جنتلمن نيست.«
اسکارلت با خود فکر کرد اين حرفهاي احمقانه چيست. آماده بود که با راحتي خيال از ته دل بخندد. او فقط يک
اديب است و اسکارلت ميدانست که مردها درباره زنان اديب چگونه فکر ميکنند... براي اينکه توجه فردي را جلب
کني و اين توجه را هميشه تازه نگه داري، بايد از او حرف بزني و بعد به تدريج صحبت را به طرف خودت برگرداني
- و همان موقعيت را حفظ کني و اگر مالني ميگفت: »تو چقدر خوبي!« يا »راجع به اين حرفها چي فکر ميکني. مغز
کوچولوي من ميخواد بترکه وقتي به اين جور چيزا فکر ميکنم.« آن وقت ممکن بود اسکارلت احساس خطر کند.
مالني آنجا بود و مردي را در مقابلش داشت و آن وقت آنچنان جدي حرف ميزد که گويي در کليسا حضور دارد.
چنين موقعيتي در نظر او خيلي خندهدار بود، به همين دليل به جانب چارلز برگشت و لبخندي زد. بار ديگر جاذبه او
چارلز را دگرگون کرد. بادبزن را از دست اسکارلت گرفت و به باد زدن او پرداخت، چنان سريع و بيامان اين کار
را ميکرد که گيسوان مرتب او را آشفته کرد.
»اشلي تو هنوز عقيدهات را به ما نگفتهاي.«
اين صداي جيم تارلتون بود که از گروه مردان ولولهگر دور شده بود و به سوي او آمده بود. اشلي معذرت خواست و
از جاي برخاست. اسکارلت با خود فکر کرد در ميان اين مردان هيچکس چون او جذاب نيست. هيچکس چون او با
ادب و دوستداشتني نبود آفتاب بر موهاي بورش ميتابيد و او با قامت بلند خود به سوي مردان پرشور و شر
ميرفت. معلوم بود که از غفلت خود کمي شرمگين است. سخن آغاز کرد و همه مردان، حتي سالخوردهترين آنان
ساکت شدند تا گفتههايش را بشنوند: »آقايان اگر جورجيا بخواد بجنگه، من هم ميجنگم. وگرنه در هنگ سوار
نامنويسي نميکردم.« چشمان خاکسترياش گشاد شده بود و اثر رخوت آن بعد از ظهر گرم به کلي از او دور شده
بود، اسکارلت چنين حالتي را در او سراغ نداشت. »اما مثل پدرم، اميدوارم يانکيها به صلح عالقمند باشن و جنگي
پيش نيايد...« سر و صداي فونتينها و برادران تارلتون بلند شد و اشلي با اشاره دست و لبخندي به لب، آنها را وادار
به سکوت کرد. »بله درسته، ميدونم که اونا به ما اهانت کردن و دروغ گفتن - ولي اگر ما به جاي يانکيها بوديم و
ميديديم که جورجيا داره از اتحاديه ايالتها خارج ميشه، چطور عمل ميکرديم؟ همونجوري که اونا عمل کردن.
حتماً از کار اونا خوشمون نمياومد.«
اسکارلت با خود گفت: »باز هم شروع کرد، مثل هميشه خودش را جاي ديگران ميگذارد.« در نظر او بحثي يا هم
مجادلهاي يک طرف بيشتر نداشت، يا اين، يا آن، و اين چيزي بود که اشلي درک نميکرد.
»آقايان، بهتر است اينقدر کلهشق نباشيم، اينقدر از جنگ صحبت نکنيم. تموم بدبختيهاي دنيا از همين جنگه و
وقتي تموم ميشه هيچکس نميدونه اصالً چرا شروع شده.«
اسکارلت نفس تندي کشيد. جاي شکرش باقي بود که اشلي در ميان مردان اين ناحيه به شجاعت و دالوري شهرت
داشت و اال ممکن بود اين حرفها برايش دردسر درست کند. همچنان که اين افکار از ذهن اسکارلت ميگذشت،
صداها از همه طرف بلندتر و آتشينتر ميشد. زير يکي از درختان کهنسال، آن پيرمرد که اهل ويل که کنار اينديا
نشسته بود، بازوي او را گرفت و پرسيد: »چه خبره، موضوع چيه؟ درباره چي حرف ميزنن؟« اينديا سرش را بيخ
گوش او آورد و فرياد زد:
»جنگ! ميخوان با يانکيها بجنگن!«
»جنگ؟ چي؟«
پيرمرد عصاي خيزران خود را به دست گرفت و با نيرويي که تاکنون در خود سراغ نداشت برخاست و راست و
مستقيم ايستاد و گفت: »من خودم بهشون ميگم جنگ چيه؟ من در جنگ شرکت داشتم.« کمتر فرصتي پيش ميآمد
که آقاي مکرآ درباره جنگ صحبت کند، ظاهراً هر وقت ميخواست در اينباره حرف بزند افراد خانوادهاش مانع
ميشدند.
به سرعت خود را به گروه مردان خشمگين رساند، عصايش را تکان ميداد و داد ميزد، زيرا نميتوانست صداهاي
اطراف را بشنود. همه ساکت شدند و او ميدان را به دست گرفت.
»شما جنگ طلبان جوون، به من گوش بديد، شماها واقعاً دلتون نميخواد بجنگين. من جنگيدم، من ميدونم. وقتي
جنگ سمينول تموم شد، اونقدر احمق بودم که در جنگ مکزيک هم شرکت کنم. شما اصالً نميدونين جنگ يعني
چي. فکر ميکنين سوار اسباي خوشگل ميشين، دخترا براتون گل پرت کنن و شما هم مث يک قهرمان به خونه
برميگردين. خرابي، آوارگي، مريضي، سرخک، خوابيدن توي گِل و شل و بعد ذاتالريه. آره جانم، کاري که جنگ
با آدم ميکنه، اينه، اسهال و اينجور چيزا...«
خانمها از شنيدن اين کلمات ناراحت شدن و احساس دل بههمخوردگي کردند. آقاي مکرآ از بازماندگان
مهاجرين قديمي بود و مثل مادربزرگ فونتين دائماً با صداي بلند آروغ ميزد ولي کسي بر او خرده نميگرفت.
يکي از دخترهاي پيرمرد، به دختر جواني که کنارش ايستاده بود گفت: »بدو جلو شو بگير، جلوي پدربزرگت رو
بگير.« و بعد به خانم جواني که نزديک او بود گفت: »همهاش دارم ميگم، روز به روز بدتر ميشه. باور ميکني امروز
صبح داشت به ماري که فقط شونزده سالشه ميگفت، خوب دختره...« و صدايش آرامتر شد تا جايي که تبديل به
زمزمه گرديد و ديگر کسي آن را نشنيد. نوهاش سعي ميکرد پيرمرد را به جاي خود برگرداند و در سايه بنشاند.
از ميان گروهي که زير درختان ايستاده بودند و به منظره مردان خشمگين مينگريستند و شوخي و خنده ميکردند
و سر به سر يکديگر ميگذاشتند، تنها اسکارلت ساکت بود. چشمانش به سوي رت باتلر برگشت که به درختي تکيه
داده بود و دستهايش را در جيب شلوارش کرده بود. تنها ايستاده بود و هيچ نميگفت. لبهاي سرخش از زير
سبيل سياهش پيدا بود و در چشمان سياهش حسي از تحقير مشاهده ميشد. لبخند ميزد و آنچنان که اسکارلت
فکر ميکرد آزاردهنده و تلخ به نظر ميآمد. رت باتلر زير لب با خود ميگفت: »عجب، يک ماهه اونا رو از پا در
مياريم! اين اصيلزادهها هميشه بهتر از اوباش ميجنگن - يک ماه - يک جنگ...«
»آقايون، اجازه ميديد من هم يک کلمه بگم؟«
صداي رت باتلر بود. با همين يک جمله، لهجه چارلزتونياش آشکار شد. همانطور دستهايش را در جيب شلوارش
کرده و تکيه داده بود. آهنگ صدايش به شکلي بود که همه را تحت تأثير قرار داد.
»آقايون متوجه هستن که از خط ميسون - ديکسون به طرف جنوب، حتي يک کارخونۀ توپسازي هم وجود نداره؟
به اين موضوع فکر کردين؟ در تمام جنوب دو سه تا کارخونه ذوب فلز بيشتر نداريم. چن تا کارگاه پارچهبافي و
دباغي داريم؟ ميدونيد که ما حتي يک کشتي جنگي نداريم؟ شماليها با کشتيهاشون ميتونن در عرض يک هفته
بندرهاي ما رو محاصره کنن. اون وقت چطور ميتونيم پنبه صادر کنيم؟ شما آقايون جنگجو حتماً به اين چيزا فکر
کردين.«
اسکارلت با خود گفت: »يعني ميخواد بگه اينها يک مشت ديوونهاند؟« خون داغي به صورتش يورش برد.
آشکار بود که اين فکر تنها به مغز اسکارلت راه نيافت. جوانهايي که قبالً سر و صدا راه انداخته بودند اينک ساکت
بودند. جان ويلکز دوباره نزد رت باتلر بازگشت. شايد براي اينکه به همه بگويد که اين مرد ميهمان اوست؛ به عالوه،
خانمهاي زيادي آنجا حضور داشتند.
رت باتلر ادامه داد: »ما جنوبيها مشکلمون اينه که سفر نميکنيم، و اگر ميکنيم برامون هيچ فايدهاي نداره، هيچي
ياد نميگيريم. حتماً خيلي از شما مسافرت کردين، ولي چي ياد گرفتين؟ البته نيويورک، فيالدلفيا، اروپا، براي آقايون
خوبه و گردشگاههاي ساراتوکا هم براي خانمها )در اينجا تعظيم کوتاهي به خانمهايي کرد که زير بلوطي بلند
ايستاده بودند(، شما به هتلها و موزهها رفتين، در شبنشينيها و مجالس رقص شرکت کردين، تو قمارخونهها قمار
کردين. و با اين اعتقاد به خونه برگشتين که هيچجا بهتر از جنوب نيس. براي من هم همينطوره که اهل چارلزتونم.
اما چن سالي تو شمال زندگي کردم.« لبانش به خنده گشوده شد و دندانهاي سفيدش آشکار گرديد. مثل اين که
مطمئن بود همه ميهمانان ميدانن که او ديگر در چارلزتون زندگي نميکند، اما برداشت و تفسير آنان برايش مهم
نبود. »من چيزهايي ديدم که هيچيک از شما نديده. هزاران نفر از مهاجرين را ديدهام که حاضرند براي يک لقمه نان
و چند دالر پول براي شماليها بجنگن. کارخونهها، کارگاهها، اسکلهها، معدن زغال سنگ و آهن - هيچکدام از
اينها را ما نداريم. تمام اونچه که داريم پنبه، برده، خودبيني و تکبره.«
سکوتي سنگين همه را در برگرفته بود، زمان دير ميگذشت. باتلر به آرامي دستمال سفيدش را از جيب در آورد و
خاک آستينش را پاک کرد. کمکم زمزمههايي برخاست که بيشباهت به وزوز زنبورهاي خشمگين نبود. اگر چه
اسکارلت از ناراحتي خون به چهره آورد بود ولي در دل تأييد ميکرد که اين مرد غريبه و بدنام، راست ميگويد.
خودش هنوز يک کارخانه نديده بود، کسي را هم نميشناخت که کارخانه ديده باشد. اما اگر اين مسائل هم حقيقت
داشته باشد، اين مرد که خود را نجيبزاده و آدم حسابي ميدانست، نبايد چنين حرفهايي ميزد - آن هم در يک
ميهماني که داشت به همه خوش ميگذشت.
استوارت تارلتون با چهرهاي در هم به اتفاق برنت به او نزديک شد. البته دوقلوهاي تارلتون جوانهاي مؤدبي بودند
و هيچوقت در ميهماني افتضاح به راه نميانداختند، حتي اگر عصباني بودند. خانمها هم چون او خشمگين بودند و
هيجان داشتند، چون به ندرت پيش ميآمد که ناظر صحنه زد و خورد باشند.
استوارت با صداي سنگيني گفت: »آقا، منظورتون چيه؟«
رت مؤدبانه به او نگاه کرد اما حالتي از تمسخر در چشمهايش ديده ميشد. جواب داد: »منظورم همونه که ناپلئون
گفت - شايد اسمشو شنيده باشين - گفت خدا هميشه در جنگ از طرف قويتر حمايت ميکنه!« و به سوي جان ويلکز
برگشت و با احترام تمام گفت: »آقا شما قول داده بوديد کتابخونهتون رو به من نشون بدين. آيا ميتونم حاال اين
تقاضا رو نکنم. متأسفانه که همين امروز، خيلي زود بايد به جونبورو برگردم.«
آنگاه به سوي جمعيت برگشت و چون استادان رقص پاشنههاي خود را به هم کوبيد و تعظيم کرد. در اين حرکت او
اعتماد به نفس آشکاري نهفته بود و براي افرادي که دورش را گرفته بودند يک سيلي جانانه به شمار ميرفت. آنگاه
همراه با جان ويلکز در امتداد چمنزار به راه افتاد. سر خود را با موهاي مشکياش باال گرفت و همانطور که دور
ميشد انعکاس خنده بلندش به سوي مدعوين ميهماني بازگشت.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار