آخرين خبر/ ناگهان در کوچه ديدم بي وفاي خويش را
باز گم کردم ز شادي دست و پاي خويش را
با شتاب ابرهاي نيمه شب مي رفت و بود
پاک چون مه شسته روي دلرباي خويش را
چون گلي مهتاب گون در گلبني از آبنوس
روشني مي داد مشکين جامه هاي خويش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده هاي نابجاي خويش را
مي درخشيد از ميان تيرگي ها گردنش
چون تکان مي داد زلف مشک ساي خويش را
گفته بودم " بعد ازين بايد فراموشش کنم"
ديدمش وز ياد بردم گفته هاي خويش را
ديدم و آمد به يادم دردمندي هاي دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلاي خويش را
اين چه ذوق و اضطراب ست؟ اين چه مشکل حالتي ست؟
با زبان شکوه پرسيدم خداي خويش را
تا به من نزديک شد، گفتم "سلام اي آشنا"
گفتم اما هيچ نشنيدم صداي خويش را
کاش بشناسد مرا آن بي وفا دختر "اميد"
آه اگر بيگانه باشد آشناي خويش را
بازار