نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت چهل و نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت  چهل و نهم
آخرين خبر/ عشق هايي در گيرو دار جنگ و مال و پول و زمين ... دختري سبک سر و وارث ثروتي پدرانه... «اسکارلت» چه گونه اين زندگي را زندگي ميکند؟ قسمت قبل فرانک به آرامي کفت» من صريح حرف ميزنم. ولي نمي خوام شما وخانم ها رو ناراحت کنم. جنگ بااين شکل دوام نداره. ديگه سرباز تازه نفسي نيست. هر روز فراري ها بيشتر ميشن. مردم خسته شدن ميخوان پيش خانواده هاشون باشن. وقتي مي بينن خونواده شون گرسنه س ، خب فرار مي کنن. نميشه اونا رو سرزنش کرد. نمي تونن بدون غذا بجنگن و غذاهم نيست. از آتالنتا که اومديم بيرون همه جا رفتيم. ولي نتونستيم حتي به اندازه خوراک يک پرنده غذا پيداکنيم. من مي دونم. چون سيورسات کار منه. در ساوانا هم همين وضعه. مردم گرسنگي مي کشن. راه آهن خرابه. تفنگ و مهمات نيست. چرم براي کفش نيست..پس مي بينين کار جنگ تقريبا تمومه.« چيزي که اسکارلت را آزار ميداد وضع بد حکومت کنفدراسيون نبود. بلکه کمبود غذا بود ، قحطي بود. تصميم داشت پورک را با اسب و پول به شمال ، به جستجوي غذا بفرستند. اما اگر فانک راست گفته باشد- اما ماکون سقوط نکرده بود. غذا بايد در ماکون باشد. به محض اينکه افراد سيورسات از اينجا رفتند به پورک دستور مي داد که به ماکون برود و شانس خود را امتحان کند. چاره اي جز خطر کردن نبود. »خب ديگه ، صحبت درباره چيزهاي بد براي امشب بسه ، اقاي کندي. شما برين و توي دفتر مادر بشينين. من سوالن رو مي فرستم پيش شما. بهتره خصوصي باهاش صحبت کنين« فرانک سرخ شد ، خنديد و از اتاق بيرون رفت و اسکارلت بانگاهش تعقيش کرد. با خود فکر کرد :»چقدر حيفه که االن نمي تونه ازدواج کنه. اقال از تارا يک دهن کم مي شد.« فصل بيست و نهم ماه اوريل بود. ژنرال جانستون که دوباره به فرماندهي منصوب شده بود و مقام خود را باز يافته بود ، در کاروليناي شمالي تسليم نيروهاي يانکي شد و جنگ خاتمه يافت. خبر اتمام جنگ زودتر از دو هفته به تارا نرسيد. کارهاي زيادي بود که بايد انجام ميشد وهيچ کس نمي توانست وقت خود راتلف کرده ، به مناطق ديگر سفر کند و کسب اخبار نمايد. همسايگان هم ، چون ساکنان تارا گرفتار بودند. رفت و آمد کمي انجام ميشد وخبرها به کندي منتشر مي گشت. شخم بهاره ، مراحل پاياني خودرا طي ميکرد. و دانه هاي پنبه و سبزيجات که پورک از ماکون آورده بود در زمين فرو مي رفت. پورک وقتي که از ماکون بازگشت تغيير کرده بود ، ديگر کمتر کار ميکرد و به خود مي باليد که با يک گاري پر از لباس ، بذر، مرغ و خروس ، گوشت خوک ، گوشت گوساله و آرد به تارا مراجعت کرده است. بارها و بارها داستان فرار تهور آميز خودرا از جاده هاي پرت و کوهستاني و راه هاي مارو تعريف ميکرد. سفر او پنج هفته طول کشيده بود ، پنج هفته پر از رنج براي اسکارلت. هنگامي که پورک به تارا برگشت ، براي اين همه رنجي که به علت غيبت طوالني اش فراهم کرده بود مورد سرزنش قرار نگرفت زيرا به هر حال اسکارلت خوشحال بود که سفرش بي خطر گذشته و مقدار زيادي از پولي که به او داده ، پس آورده است. اسکارلت پيش خود فکر ميکرد که به ظن قوي علت پس آوردن اين همه پول اين بوده که پورک مرغ و خروس ها و اغلب ان مواد غذايي را نخريده است. پيش خود فکر ميکرد که نوکر وفادار از خرج کردن پول او سخت احساس ناراحتي مي کرده است. سر راهش حتما مرغ و خروس ها و گرم خانه هاي بي نگهبان زياد ديده است. حاال که مختصر غذايي داشتند هر کس به نوبه خودسعي ميکرد در اسايش تارا سهمي به عهده گيرد. براي هر کس کاري بود ، کارزياد ، کاري که تمامي نداشت. ساقه هاي خشکيده سال قبل را بايد جمع ميکردند و به جاي آن بذر نو مي افشاندند. اسب تنبل که به کار مزرعه عادت نداشت با بي ميلي در امتداد شيارها حرکت ميکرد و خيش را مي کشيد. جاليز سبزي بايد از علف هاي هرز پاک ميشد و تخم ها به دل خاک فرو مي رفت. هيزم ها را بايد مي شکستند و مايل در مايل نرده هايي راکه يانکي ها شکسته ياسوخته بودند ؛ بايد تعمير ميکردند. به تله هاي خرگوش پورک بايد روزي دوبار سر مي زدند و تورهاي ماهيگيري را که در رودخانه پهن شده بود ، بازديد ميکردند. عالوه بر اين ها کارهاي خانه هم بود ، رختحواب ها بايد مرتب ميشد ، اتاق ها جارو و گردگيري الزم داشت غذا را بايد مي پختند و ظرف ها را مي شستند ، به خوک هاو مرغ و خروس ها غذا مي دادند و تخم مرغ ها را جمع ميکردند. شير گاو بايد دوشيده مي شد و براي چرا به مراتع اطراف باتالق برده مي شد و هميشه يک نفر نگهبان الزم داشت ، چون ممکن بود يانکي ها يا افراد فرانک کندي بازگردند و آن را ببرند. حتي ويد کوچک هم براي خودش وظايفي داشت. هر روز صبح بازنبيلش بيرون مي رفت تا شاخه ها و علف هاي خشک را براي افروختن آتش جمع اوري کند. اولين مرداني که پس از خاتمه جنگ به خانه بازگشتند پسران فونتين بودند. خبر تسليم ارتش جنوبي را انها آورده بودند. الکس که هنوز چکمه هاي خود را به پا داشت پياده مي آمد و توني که پابرهنه بود پشت قاطري بي پاالن نشسته بود. توني هميشه عادت داشت که بهترين چيزها رابراي خود بردارد. چهار سال جنگ بي امان ، چهار سال خون و آتش و نکبت و بدبختي و تحمل آفتاب سوزان وتوفان هاي مهيب و برف و بوران کشنده ، آنها رابه کلي تغيير داده بود :چهره هايي تيره تر و شکسته تر ، اندامي نحيف تر و ريش هايي فلفل نمکي انبوه. اين ها تنها يادگار هايي بود که اين بيگانگان با خود از جنگ آورده بودند. بر سر راه خود به ميموزا ، فقط در تارا توقف کردند تا دختران را ببوسند و اخبار تسليم جنوب و پايان جنگ را بدهند گفتند ، همه چيز تمام شده ، همه چيز پايان گرفته است ومعلوم بود که مايل نيستند بيش از اين چيزي بگويند. از آتالنتا به اين سو ، دودکش ها را پشت سر گذاشته بودند ، دودکش هايي که زماني به خانه دوستانشان تعلق داشت و معلوم بود که اميد زيادي نداشتند که خانه و زندگيشان هنوز بر جا باشند. و هنگامي که اخبار خوب را شنيدند ، نفس راحتي کشيدند وبه قهقهه خنديدند و وقتي اسمارلت داستان تاخت و تاز بي مهاباي سالي رادر رساندن خبر ورود يانکي ها تعريف ميکرد و مي گفت که چگونه به سرعت همه چيز را پناهن کردند ، دوبرادر شادمانه مي خنديدند و دست بر زانو مي کوبيدند. توني گفت :» دختر با جراتيه. بدشانسي آورد که جو کشته شد. اينجا تنباکو براي جويدن پيدا ميشه اسکارلت؟« »فقط از اين تنباکوي کشيدني داريم ، براي پاپا. با ساقه ي ذرت مي کشه« توني گفت:» اوه، نه ، اونا آشغاله. من هنوز اونقدر بدبخت نشدم. ولي شايد همين روزها بشم.« الکس پرسي :» ديميتي مونرو چطوره؟« چهره اي مشتاقانه و کمي دستپاچه داشت و اسکارلت به ياد آورد که او هميشه نسبت به خواهر کوچک سالي احساس عاشقانه اي داشته است. »اره ، خوبه. با عمه ش تو فايت ويل زندگي ميکنه. ميدوني که خونه شون تو الوجوي سوخت. بقيه خونوادهاش هم تو ماکون هستن.« »منظورش اينه که-ديميني بايکي از اون سرهنگ هاي شجاع گارد ملي ازدواج نکرده؟« الکس باعصبانيت نگاهي به تون انداخت. اسکارلت باخنده گفت:» آه ، البته که نه. هنوز ازدواج نکرده« الکس بااندوه گفت :» شايد بهتر بود ميکرد. به جهنم که – معذرت مي خوام اسکارلت. اما يک مرد چطور مي تونه از يک دحتر تقاضاي ازدواج بکنه ، اون هم وقتي که سياه ها همه آزادن ، سر و سامونش از بين رفته و يک سنت هم تو جيبش نيست؟« اسکارلت گفت :» خودت خوب ميدوني که اين چيزها براي ديميتي اصال مهم نيس« اسکارلت از ديميت تعريف ميکرد چون مي دانست که الکس هيچ وقت در شمار عشاق خودش نبوده است. »به درک که –خب. بازم ازت معذرت ميخوام. بايد اين حرفها رو کنار بذارم و گرنه مادربزرگ تنم رو سياه ميکنه. هرگز دلم نميخواد اون با گدايي مثل من ازدواج کنه. ممکنه براش ناراحت کننده باشه ، همون جور که براي من هست.« وقتي اسکارلت باپسرها در ايوان جلوي در خانه مشغول صحبت بود ، مالني سوالن و کارين که خبر تسليم ارتش جنوب راشنيده بودند آهسته به درون خانه خزيدند. وقتي پسرها رفتند که از مزارع پشت تارا خود را به خانه برسانند صداي گريه دختران را از اتاق کوچک الن شنيد ، آنان روي نيمکت افتاده بودند و مي گريستندو همه چيز تمام شده بود. آن روياهاي شيذين و ان اميد ها يي که براي وطن داشتند همه خاک شده ؛ از ميان رفته بود. اين وطن ، دوستان ، عشاق ؛ شوهران وخويشان آنهارا گرفته بود. وطني که فکرميکردند هيج وقت سقوط نمي کند براي هميشه سقوط کرده بود. اما اسکارلت اشک نمي ريخت. همان لحظه اول که اين خبر را شنيد با خود گفت: خدارا شکر ! حاال ديگر گاو را نمي دزدند. حاال اسب خواهد ماند. حاال مي توانين نقره اه را از چاه بيرون بياوريم وهر کس مي تواند براي خود کارد و چنگال داشته باشد. حاال ديگر نمي ترسم که در طلب غذا اين طرف و آن طرف بروم. چه آرامشي ! ديگر هرگز نمي ترسيد و صداي سم اسبهاي مهاجم را نمي شنيد ، ديگر هرگز در شب هاي تاريکي از خواب نمي پريد و گوش هاي خود را براي شنيدن صداي هراس انگيز تيز نميکرد. ديگر در رويا وواقعيت ، جرينگ جرينگ مهميزها ، تلپ تلپ سم اسبها و فرمان نظامي يانکي را نمي شنيد. و بهتر از همه تارا سر پا بود. حاال آن کابوس نفرت انگيز ديگر به سراغش نمي آمد. ديگر مجبور نبود در چمنزار بايستد و با نگراني دودي را که ار خانه محبوبش باال مي رفت بنگرد و غرش آتش را هنگامي که سقف فرو مي ريزد بشنود. آري ، آرمان مقدس ، اما جنگ همچنان در نظرش احمقانه جلوه ميکرد صلح بهتر بود. ديگر آن ستاره ها و خط هاي پرچم جنوب در چشمش انعکاسي نداشت و از شنيدم نغمه »ديکسي « احساس سر ما نميکرد. ديگر مجبور نبود که در عزلت زندگي کند. وظايف کشنده پرستاري را انجام دهد ترس از محاصره را تحمل کند و تمام آن چيزهاي نفرت انگيز را که ديگران در راه آرمان بزرگ جنوب تحمل ميکردند بپذيرد. ديگر همه چيزها پايان يافته بود و او تصميم نداشت براي آنها زاري کند. همه چيز تمام شده بود جنگي که بي پايان مي نمود. جنگ ناخوانده و ناخواسته ، زندگي او را به دو نيم کرده بود و چنان شکافي به وجود آورده بود که ديگر به ياد آوردن روزهاي خوش گذشته ؛ به سادگي امکان نداشت. به گذشته نگاه ميکرد ؛ اسکارلت زيبا را با کفش هاي ظريف و سبز رنگ مراکشي با آن عطر سرمست کننده سنبل به ياد مي آورد و با حيرت از خود مي پرسيد که آيا اين همان اسکارلت است؟ اسکارلت اوهارا ، که تمام مردان بخش کليتون جلويش به خاک مي افتادند و يک صد برده منتظر بودند تا فرمانش رااجراکنند. ثروت تارا را چون کوهي پشت سر داشت و والدينش مشتاقانه آماده بودند تا آرزوهايش را بر آورند. اسکارلت سرکش و مغرور که هر آرزويي را اسان مي پنداشت ، مگر آرزوي اشلي را. جايي در آن راه طوالني و پيچان ، در جنگ چهارساله ، دختري با کفش هاي رقص عنبرين ، آهسته مي لغزيد و دور شد و زني بر جاي گذاشت با چشمان سبز که پني هايش را مي شمرد و دستش را به طرف هر کار پشت دراز ميکرد ،زني که چيزي از اين کشتي توفان زده برايش نمانده بود ؛ به جز خاکي فناناپذير و سرخرنگ. اينک بر اين خاک ايستاده بود. همين که در سرسرا ايستاد و گوشش را به گريه دختران سپرد ، ذهنش مشغول شد. »پنبه بيشتري مي کاريم ، خيلي بيشتر. فردا پورک را به ماکون روانه مي کنم تا بذر بيشتري بخرد. حاال ديگر يانکي ها آن را آتش نمي زنند و ارتش ما به ان نيازي ندارد. خداوندا! پنبه بايد در پاييز ، تا سينه کش اسمان برود !« به اتاق کوچک وارد شد و بي اعتنا به دختران گريان نيمکت ، در صندلي منشي نشست و قلم برداشت تا هزينه هاي بذر بيشتر را محاسبه کند. فکرکرد :» جنگ تمام شده « و ناگهان قلم را زمين گذاشت و با شوقي بي حد دنباله فکرش را گرفت. جنگ تمام شده و اشلي – اگر زنده باشد به خانه باز خواهد گشت! فکرميکرد که اگر مالني در ميان اين عزاداري سوزناک براي وطن ، متوجه اين موضوع مي شد چه واکنشي نشان مي داد. »به زودي نامه اي مي رسد –نه ، نامه ، نه . نامه اي نمي رسد . ولي به زودي –اوه ، خودش يک جوري خبر مي دهد!« ولي روزها به هفته ها پيوست و خبري از اشلي نرسيد. پشت جنوب قابل اعتماد نبود و در مناطق روستايي که اصال خدمات پستي داير نشده بود. اتفاقا مسافري که از آتالنتا مي آمد ، نامه اي از عمه پتي اورده بود. عمه جان با اشک و اه از دختران درخواست کرده بود برگردند. ولي از اشلي چيزي ننوشته بود. *** بعد از تسليم ارتش جنوب ، يک جدال دائمي ميان اسکارلت و سوالن درگرفته بود. حاال که ديگر خطر يانکي ها برطرف شده بود سوالن مي خواست به ديدار همسايه ها برود. تنها بود و براي روزهاي خوش گذشته ، دلتنگي ميکرد دلش ميخواست دوستانش را مالقات کند ، الاقل براي اينکه مطمئن شود ديگر نقاط بخش کليتون نيز چون تارا روزهاي بدي را گذرانده اند. ولي اسکارلت چون خارا ، سخت بود. اسب براي کار بود. بايد براي کشيدن هيزم از جنگل و براي شخم زدن به کارمي رفت. بايد پورک سوارش مي شد و به جست و جوي غذا مي رفت. روزهاي يک شنبه بايد استراحت ميکرد و در چرگاه مي چريد. اگر مي خواست به مالقات همسايگان برود بايد پياده مي رفت. تا يک سال پيش ، سوالن در تمام عمرش حتي صد يارد هم پياده نرفته بود اين کار برايش همه چيز داشت جز لذت . به اين ترتيب در خانه ماند و فرياد زد ، غرغر کرد و بيش از صد دفعه گفت :»اوه ! اگر مادر اينجا بود!« و هميشه اسکارلت بعد از شنيدن اين جمله سيلي جانانه اي به اوميزد و او را گريان روي تختخواب ولو ميکرد و نا آرامي و آشوب تمام خانه را فرا مي گرفت. بنابراين سوالن در حضور اسکارلت کمتر ناله ميکرد. اين که اسکارلت ميگفت روزهاي يک شنبه اسب بايد استراحت کند ، حقيقت داشت ، ولي نيمي از حقيقت. نيم ديگر اين بود که در ان ماه بعد از اعالم خبر تسليم ارتش ، به طور مرتب به دوستان قديمي و کشتزارهاي قديمي سر ميزد اين مالقات ها به شدت شهامت او را بيش از پيش تحريک کرده بود. خانواده فونتين به خاطر اينکه سالي آنان را قبال از حمله يانکي ها آگاه کرده بود نسبت به همسايگان ديگر وضع بهتري داشتند ، اما باز هم مشکالتشان يکي دو تا نبود. مادربزرگ هنوز از حمله قلبي که روز آتش سوزي به او دست داده بود بهبود نيافته بود. دکتر فونين پير که يک دستش قطع شده بود نقاهتي طوالني را مي گذراند. الکس و توني در کار شخم زدن و بيل زدن تنبلي ميکردند. آنان به نرده ها تکيه مي دادند و هنگامي که اسکارلت از دور پيدا مي شد، برايش دست تکان مي دادند و گاهي زهوار درفته اش را مسخره مي کردند و مي خنديدند ، گويي همچنان که به او مي خنديدند و خود را نيز به تمسخر مي گرفتند. يک بار به او قول دادند مقداري بذر ذرت ه او بفروشند اما نتوانستند. وضع مزرعه انان چندان تعريف نداشت. آنها دوزاده جوجه ، دو گاو ، پنج خوک داشتند و يک قاطر که با خود از جبهه جنگ آورده بودند. يکي از خوک ها اخيرا مرده بود و آنان نگران خوک هاي ديگر بودند. اسکارلت با شنيدن اين صحبت هاي جدي ، از جوانان سبک سري که هيچ وقت زنديگ را جدي نگرفته بودند و دائما دنبال مد لباس و کراوات بودند ، خنده اش ميگرفت اما خنده او اين بار خنده اي تلخ بود. آنان ورود او را به ميموزا خوشامد گفته بودند و شادمان شده بودند و مثل هميشه ميخواستند آنچه را که خواسته تقديم کنند ، نه اينکه بفروشند –دانه هاي ذرت. وقتي اسکارلت از ان اسکناس هاي پشت سبز روي ميز گذاشت خشم اشنا و هميشگي آنان به سرعت بيرون جست و از گرفتن پول خودداري کردند. اسکارلت بذرها را گرفت اما مخفيانه يک اسکناس يک دالري در دست سالي گذاشت. سالي از دفعه پيش که اسکارلت او را ديده بود ، تغيير کرده بود. آن زمان رنگ پريده و غمگين بود ولي سبک و نشاط خاصي در او ديده ميشد. حاال ديگر آن نشاط رفته بود گويي تسليم جنوب تمام اميدهايش را به باد داده بود. همچنان که اسکناس را در دست مي فشرد ، به نجوا گفت :» اسکارلت ، چه فايده اي داشت؟ براي چي ما جنگيديم؟ بيچاره جو ! بيچاره پسرم0» »نمي دونم چرا جنگيديم. اصال هم برام مهم نيست. عالقه اي ندارم بدونم. هيچ وقت عالقه نداشتم.جنگ کار مردهاس ، نه کار زنها. تنها چيزي که بهش عالقه دارم بذر خوب پنبه س. حاال اين يک دالري رو بگير و براي جو کوچولو لباس بخر. خدا ميدونه که خيلي نياز داره. درسته که الکس و توني به من محبت کردن اما من دلم نميخواد سوءاستفاده کنم.« پسرها ؛ اسکارلت را تا کنار گاري معايشت کردند ، با کمک انها سوار شد. با وجود لباس هاي پاره ، تمام آداب داني و اصيل زادگي خانواده فونتين را از خود نشان دادند. اسکارلت همچنان که از ميموزا دور مي شد ، فقر و گرفتاري و درماندگي آنان ، او را سخت مي آزرد. ديگر از فقر و در ماندگي خسته شده بود. چه خوب ميشد به جاي مردمي که معطل شام شبشان بودند ، مردمي رامي ديد ثروتمند و شادکام. وقتي به پاين بلوم رسيد ، کيد کالورت در خانه بود. اسکارلت از پله هاي همان خانه قديمي که در روزهاي خوش گذشته ، بارها در آن رقصيده بود باال رفت ، در سيماي کيد مرگ جا خوش کرده بود. زرد و الغر در آفتاب ، توي صندلي راحتي لميده بود و سرفه ميکرد ، شالي روي زانوهايش انداخته بود . با اين همه وقتي اسکارلت را ديد سيمايش گشاده شد. سعي کرد برخيزد و به او خوشامد بگويد. گفت کمي هواي سرد در سينه اش خانه کرده است. همه چيز از خوابيدن هاي طوالني در باران اغاز شده بود. اما دردش به زودي برطرف مي شد و در کار مزرعه کمک ميکرد. کاتلين کالورت که با شنيدن صدا ، از خانه بيرون امد ه بود به چشما اسکارلت نگريست. او از همه چيز آگاه بود و نا اميدي تلخي از نگاهش اشکار بود .کيد نمي دانست ولي کاتلين مي دانست. پاين بلوم ويران بود. سراسر آن کشتزار بزرگ را علف فرا گرفته بود. دانه هاي کاج در تمام مزرعه سبز شده بود . خانه داشت بر سرشان خراب مي شد. آنان همراه بانامادري شمالي و چهار ناخواهري کوچک و هيلتون ، مباشري يانکي در خانه اي زندگي ميکردند. که سراسر در سکوت فرو رفته بود. اسکارلت از او هم مثل مباشر خودشان ويلکر سون بدش مي آمد و حال که هيلتون خود را همشان او دانسته و براي خوشامد گويي جلو آمده بود حس ميکرد بيشتر از او متنفر است. قبال او هم ، چون ويلکر سون ، براي خودش کيا و بيايي داشت و همان پستي و گستاخي در او ديده مي شد، ولي حا که آقاي کالورت و ريفورد در جنگ مرده بودند و کيد مريض و ناتوان گوشه اي افتاده بود آنپستي و فرومايگي را آشکارا نشان ميداد. خانم کالورت دوم نمي دانست چگونه بايد احترام مستخدمين سياه را جلب کند و ظاهرا در مورد سفيدها هم اين چنين بود. با حالي عصبي گفت :» آقاي هيلتون خيلي لطف داشتند که در روزهاي سخت مارو تنها نذاشتن ، خيلي. فکر ميکنم شنيده باشين که ايشون چطور وقتي شرمن اينجا بود ، دوبار خونه ما رو از سوختن نجات دادن. مطمئنم که ما نمي تونستيم بدون ايشون دوام بياريم.« بعد نگاهي مضطربانه به نادختري اش کاتلين انداخت.»بدون پول و با اين وضعيت کيد-« سيماي رنگ پريده کيد ناگهان به قرمزي زد و کاتلين از اضطراب لبش را گاز گرفت . اسکارلت اگاه بود که روح ناآرام آنها با آن خشم ناگزير و عالج ناپذير ، زير قيد و بند اين مباشر يانکي چه عذابي را تحمل ميکند. خانم کالورت به نظر گريان مي آمد. باز هم اشتباه کرده بود. هميشه اشتباه مي کرد. نمي توانست جنوبي ها را درک کند. با وجود اينکه بيست سال در جوجيا زيسته بود ، هرگز نمي دانست چگونه بايد با فرزندان شوهر خود رفتار کند ولي با وجود اين رفتار نامناسب ، آنان هيچگاه نسبت به او از حد ادب خارج نمي شدند. پيش خود عهد بسته بود که دست بچه هايش را بگيرد و به شمال کوچ کند و آن غريبه هاي کله شق مزاحم را ترک کند. بعد از اين مالقات ها ؛ اسکارلت ديگر ميل نداشت به ديدار تارلوتون ها برود. حاال که چهار پسر آن خانواده مرده بودند و خانه سوخته بود و بازماندگان در خانه مباشر مي زيستند توان ديدارشان را نداشت. اما سوالن و کارين اصرار ميکردند و مالني گفت که اين از رسم همسايگي به دور است که براي خوشامدگويي به آقاي تارلتون سري به انها نزنند. روز يک شنبه بود که به ديدارشان رفتند. و اين بدترين مالقات ها بود. در حالي که از کنار بناي ويران مي گذشتند ، بئاتريس تارلتون را ديدند که در همان لباس گهنه سواري که هميشه بر تن داشت ، روي نرده هاي چراگاه نشسته بود ، دسته اي گندم زير بغل زده بود. کنارش همان سياه که پاهاي خميده داشت و اسب بئاتريس در قطار به او لگد زده بود ايستاده و افسرده ترين نگاهش را به بانوي خود انداخته بود. چراگاه که روزي پر از کره اسب هاي جوان و اسب ها و ماديان هاي مقاوم و نيرومند بود اکنون جز قاطري مردني چيزي نداشت. اين قاطر را اقاي تارلتون با خود از جبهه آورده بود. خانم تارلتون گفت :» قسم مي خورم نميدونم حاال که بچه هاي عزيزم رفتن چکار بايد بکنم ؟« از نزده پاين پريد. اگر غريبه اي آنجا بود فکر ميکرد که درباره پسرهايش حرف ميزند اما دختران تارا مي دانستند که اين حرف ها براي اسب هاست. »همه اسب هاي قشنگم مردن. و اوه ، نلي بيچاره من. اگه نلي رو داشتم ! ولي حاال اين قاطر لعنتي فقط بايد توي اين چراگاه بزرگ براي خودش غلت بزنه« دوباره نگاهي به قاطر مردني انداخت :» وجود اين قاطر توي اين علفزار توهين بزرگي به خاطره عزيزان منه. قاطر ها حرومزاده هستن. غير طبيعيه. پرورش و نگهداري اونا کاري احمقانه س.« جيم تارلتون با ريش انبوه خود که به سختي شناخته مي شد ، از خانه مباشر خارج شد و دختران را بوسيد و چهار دختر مو قرمزش بالباس هاي کهنه و مندرس پشت سرش بيرون ريختند و دور آنها بيشتر از يک دو جين سگ شکاري سياه و خرمايي جمع شده بودند و با ديدن غريبه ها پارس مي کردند. با ورود آنها نوعي شادي عمدي و آشکار ، خانواده تارلتون را فرا گرفت که بيش از تلخي ميموزا و سکوت مرگ آور پاين بلوم ، اسکارلت را تکان داد ، احساس ميکرد تا مغز استخوانش يخ کرده است. تارلتون ها با اصرار مي خواستند دختران را براي شام نگه دارند. مي گفتند اين روزها ميهمان زيادي ندارند و مشتاق شنيدن اخبار هستند. اسکارلت نمي خواست بماند ، زيرا فضاي آن خانه اورا سخت مي ازرد ولي مالني و خواهران جوان اسکارلت دلشان ميخواست بيشتر بمانند ، بنابراين دعوت شام را پذيرفتند. از آنها با غذاي مختصري مرکب از گوشت دنده و نخود خشک پذيرايي شد. در آن فضاي ماتم زده صداي خنده دختران تارلتون بلند بود ، وقتي از لباس هاي کهنه و وصله دار خود سخن مي گفتند و مي خنديدند. مثل اين بود که جالب ترين حکايت ها را تعريف ميکردند. مالني هم تقريبا با انها همراهي ميکرد و اسکارلت را از اين شادابي و سرزندگي ناگهاني شکفت زده کرده بود ؛ براي تارلتون ها داستان هاي دوران سختي تارا را تعريف ميکرد و ازنگراني هاي بزرگ خودشان حرف ميزد. اسکارلت به زحمت مي توانست سخن بگويد. در فقدان برادران تارلتون ، که دائما مي خنديدند ، سيگار مي کشيدند و درشتي مي کردند ، فضاي خانه دلگير و تيره و خالي به نظر مي امد. تارلتون ها اگر چه لبخندهاي خود راپيش کش ميکردند ولي معلوم نبود آن فضاي خالي را چگونه مي نگرند ؟ کارين کمتر حرف ميزد اما وقتي شام به پايان رسيد آهسته به کنار خانم تارلتون خزيد و چيزي زمزمه کرد. چهره ي خانم تارلتون تغيير کرد و هنگامي که دست هاي هود رادور کمر باريک کارين حلقه ميکرد لبخند باريک بر لب داشت ، آنان اتاق را ترک کردند و اسکارلت که ديگر طاقت ماندن در آن فضا را نداشت دنبالشان رفت. آن دو باهم از باغ گذشتند و اسکارلت مي ديد که به سوي گورستان خانوادگي مي روند. گستاخي بدي بود. هنگامي که خانم تارلتون سعي ميکرد سخت و شجاع باقي بماند ، چرا کارين او را سر گور فرزندانش مي برد ؟ در ميان قبرهاي آجري دو سنگ مرمري ديده مي شد که دو گور را پوشانده بود ، قبرها تازه بود و خاک سرخ در اطرافشان پراکنده شده بود. خانم تارلتون با افتخار گفت :» هفته پيش آورديم. اقاي تارلتون به ماکون رفت و آنها را خريد و باگاري به خانه آورد.« سنگ قبر ! و چقدر بايد پول داده باشند! اسکارلت از همان لحظه اول تاسفي براي تارلتون ها احساس نميکرد. کسي که آن پول با ارزش را براي سنگ قبر خرج مي کند ، آن هم وقتي که گرسنه است. نمي تواند احترام و دلسوزي ديگران را جلب کند. خطوط متعددي روي آنها کنده شده بود. کنده کاري بيشتر ، پول بيشتر. و باز هم پول بيشتر براي انتقال جسد سه پسر به خانه. جسد چهارمي ، بويد ، هرگز پيدا نشد و نشاني از آن به دست نيامد. استوارت و برنت را در يک گور گذاشته بودند و روي سنگ نوشته بودند :» آنان در زندگي ، شاد و سرزنده و دوست داشتني بودند و در مرگ هم از يکديگر جدا نشدند.« روي سنگ ديگر نام بويد و تام ديده مي شد و خطوطي به التين نيز کنده شده بود که با اين کلمات شرروع مي شد :» چه شيرين بودند -« بقيه جمله براي اسکارلت مفهومي نداشت ، اگر چه در مدرسه شبانه روزي فايت ويل درس التين خوانده بود. تمام ان خاطرات به گور رفته بود و در يک جمله روي سنگ قبري مرمرين نوشته شده بود. چه احمق هايي هستند اين تارلتون ها. اسکارلت سخت خشمگين مي نمود ، گويي پول او بود که اين طور خرج شده بود. چشمان کارين درخششي باور نکردني داشت. به سنگ قبر اولي اشاره کرد و با نجوا گفت :» فکر مي کنم خيلي قشنگه « کارين فکر ميکرد سنگ قبر چه زيباست . هر چيز احساس برانگيزي او را مغروق مي ساخت. خانم تارلتون با صداي آرامي گفت :» آره ، کامال مناسبه هر دوشونه. اونا تقريبا با هم مردن. اول استوارت ، و بعد بالفاصله برنت. در حالي که پرچم توي دستش بود.« هنگامي که به تارا بازمي گشتند ، اسکارلت ساکت بود و درباره انچه که در آن خانه ديده بود فکر ميکرد. در برابر خود ناحيه کليتون را با تمام افتخاراتش ميديد. آن آباداني و شکوه را مجسم ميکرد. پول ، فراوان بود. خانه ها ، بزرگ و زيبا ، مزارع ، پر محصول و خاک ، حاصلخيز ، کلبه ها پر از سياهان و جريب در جريب سفيدي خيره کننده پنبه. در حالي که به بيشه هاي اطراف نظر مي افکند به خود گفت :» سال ديگر حتي صنوبر و سروي هم پيدا نمي شود.« و باتنفر ادامه داد :»بدون سياهان ؛ تنها کاري که مي توانيم بکنيم اين است که خود را زنده نگه داريم. هيچ کس نمي تواند بدون سياهان اين مزارع را اداره کند. خيلي از مزارع کشت نخواهد شد و علف هاي هرز همه جا خواهند روييد و بيشه ها جاي مزارع را خواند گرفت. هيچ کس پنبه نمي کارد. آن وقت ما چه خواهيم کرد؟ چه برسر مردم اين ناحيه مي آيد؟ مردم شهرها باالخره يک کاري مي کنند. آنها هميشه گليم خود را از آب بيرون کشيده اند. ولي ما مردم روستا نشين صدها سال عقب ميرويم و به پيشاهنگاني بدل مي شويم که براي خودشان کلبه مي ساختند و فقط چند جريب کشت ميکردند – مشکل بتوانيم دوام بياوريم .« »نه-« با اندوه دنباله افکارش را مي گرفت. »نه ، تارا به اين سرنوشت دچار نخواهد شد. حتي اگر خودم مجبور شوم شخم بزنم. تمام مزارع اين بخش مي توانند اگر دلشان بخواهد به بيشه تبديل شوند ؛ ولي من اجازه چنين کاري به تارا نخواهم داد. و خيال ندارن پولم را خرج سنگ قبر کنم و تمام وقت گوشه اي بنشينم و براي جنگ گريه و زاري سر دهم. مي توانيم باالخره يک جوري خودمان را از اين وضع خالص کنيم. اين منطقه مي توانست نجات پيدا کند ، اگر مردان خود را از دست نمي داد. از دست دادن سياهان بدترين قسمت ماجرا نيست. بدترين قسمت ماجرا از دست دادن مردان بود. مردان جوان « دوباره برادران تارلتون ، جو فونتين ، ريفورد کالورت ، برادران مونرو ، و تمام مردان جوان از فايت ويل و جونز بورو که نامشان رادر فهرست کشته شدگان ديده بود به ياد آورد. »اگر مردان مانده بودند مي توانستيم راه نجاتي بيابيم، ولي -« ادامه دارد... قصه شب/ «بر باد رفته»؛ قسمت پنجاه ام عشق هايي در گيرو دار جنگ و مال و پول و زمين ... دختري سبک سر و وارث ثروتي پدرانه... «اسکارلت» چه گونه اين زندگي را زندگي ميکند؟ قسمت قبل فکر ديگري به ذهنش رسيد-شايد بهتر بود ازدواج ميکرد. البته ، نمي خواست دوباره ازدواج کند. يک بار کافي بود. به عالوه تنها مردي که ممکن بود با او ازدواج کند اشلي بود و اگر هنوز زنده بود ، زن داشت. ولي اگر مي خواست دوباره ازدواج کند ، چه کسي بود که قدم پيش بگذارد ؟ چه ترسناک بود اين فکر. گفت:»ملي ، چي داره به سر دختراي جنوب مياد ؟« »منظورت چيه ؟« »همين که مي گم. چي داره به سر اونا مياد ؟ کسي نيست که با اونا ازدواج کنه. ملي ، اين همه جوون مردن ، و هزاران دختر در سراسر جنوب بدون شوهر ؛ به پير دخترهايي گوشه نشين تبديل ميشن و بعدش هم مي ميرن.« و مالني افزود :» و هرگز بچه دار نمي شن.« که در نظر او مهم ترين چيز بود. ظاهرا براي سوالن که پشت گاري نشسته بود موضوع آنقدر ها آشکار نبود چون ناگهان به گريه افتاد. از کريسمس هيچ خبري از فرانک کندي نبود. نمي دانست تقصير پست است ، يا اينکه فرانک هرچه گفته فراموش کرده و تعهد خود را زير پا گذاشته است. شايد هم در روزهاي آخر جنگ کشته شده باشد. کشته شدن اودر جنگ بهتر از عهد شکني بود ، عشق مرده براي او افتخار داشت ، همان طور که کارين و اينديا ويکلز داشتند. براي يک ناکزد عهد شکن کسي ارزشي قايل نبود. اسکارلت گفت :» اوه ، تو رو خدا ساکت باش« سوالن باگريه گفت:» خب تو مي توني اين جوري صحبت کني ، چون ازدواج کردي و بچه داري. و همه مي دونن که باالخره يکي بوده که تو رو مي خواسته. ولي به من نگاه کنو حتما منظورت من بودم. به من متلک ميگي و پير دختر صدام ميکني ، اون هم وقتي که کاري از دستم بر نمياد . تو چقدر نفرت انگيزي اسکارلت.« »اوه ، ساکت باش. ميدوني که من از آدم هايي که دائما گريه و زاري مي کنن بدم مياد خودت خوب مي دوني که اين پيرمرد » سبيل زنجيبيلي« نمرده. باالخره مياد و با تو ازدواج مي کنه . بهتر از تو کسي رو پيدا نمي کنه. ولي اگه من بودم ترجيح مي دادم پير دختر باشم تا با اون ازدواج کنم.« در عقب گاري سکوت برقرار شد .کارين در حالي که اصال حواسش به ماجرا نبود با نوازش خواهرش را ساکت کرد. ذهنش جاي ديگري بود ، به آن روزهاي خوش سه سال پيش فکر ميکرد که برنت رادر کنار داشت. فروغ احترام و سرافرازي از نگاهش آشکار بود. مالني غمگنانه گفت :» اه ، بدون اين جوون هاي رشيد ، چي به سر جنوب مياد؟ اگه اونا زنده بودن جنوب چي مي شد ؟ مامي تونستيم از شجاعت ، نيرو و فکرشون استفاده بکنيم. اسکارلت ، ما بايد پسرهاي کوچولومون رو طوري بار بياريم که وقتي بزرگ شدن جاي اونا رو پر کنن. جاي مرداني که رفتن. و مثل اونا شجاع باشن.« کارين به ارامي گفت :» ديگه هيچ مردي مثل اونا نميشه. هيچ کس نمي تونه جاشونو بگيره.« بقيه راه را در سکوت طي کردند. *** کمي بعد از اين ماجرا ، غروب يک روز ، کاتلين کالورت به تارا آمد. بر قاطري سوار بود که اسکارلت تا ان زمان نظيرش را نديده بود. حيواني رنجور و لنگ که ناي راه رفتن نداشت.کاتلين هم خود دست کمي از آن نداشت. پيراهن ژنده اي از چيت ارزان قيمت پوشيده بود که روزگاري فقط خدمتکاران بر تن مي کردند و کاله آفتابي اش را با نخ زير چانه بسته بود. تا دم پلکان با قاطر آمد ولي پياده نشد. اسکارلت و مالني که غروب آفتاب را تماشا ميکردند از او استقبال کردند. رنگش به سفيدي رنگ کيد شده بود ، سفيد و شکستني. گويي اگر حرف ميزد از هم مي پاشيد. اسکارلت ناگهان ميهماني کباب دوازده بلوط را به ياد آورد يادش آمد که يا کاتلين درباره رت باتلر حرف زده بودند. چه خوشگل و شاداب شده بود کاتلين ؛ آن روز. چه دلنواز و مطبوع مي نمود با آن اُرگاندي آبي و کفش مخمل مشکي و گل سرخ کوچک. چه عطري از پيکر مرمرينش بر مي خاست. و حاال هيچ تصوير و نشانه اي از آن دختر در او باقي نمانده بود ، پيکري ويران وخسته که با قاطري ويران تر و خسته تر مي آمد. »نه ، نميام تو ، متشکرم. اومدم بگم دارم ازدواج ميکنم.« »چي !« »با کي ؟« »کتي ، چه عالي !« »کي ؟« کاتلين به آرامي گفت :»فردا.« در صدايش چيزي بود که لبخند شادي و اشتياق را از چهره اش دور ميکرد. »اومدم بهتون بگم که فردا ازدواج ميکنم. در جونزبورو- و قصد ندارم از شما دعوت کنم « حرف او رادر سکوت شنيدند ، به چهره اش نگاهش کردند ، نگرانش بودند . عاقبت مالني سکوت را شکست. »ما مي شناسيمش عزيزم ؟« جواب کاتلين کوتاه بود:» بله. آقاي هيلتون.« »آقاي هيلتون؟« »بله. اقاي هيلتون. مباشرمون.« صدا از اسکارلت در نيامد ، قدرت حرف زدن نداشت ، حتي نمي توانست بگويد :»اوه!« کاتلين خيره به مالني مي نگريست. بعد با صدايي چون اره ، برنده و خشن گفت :»ملي ، اگه گريه کني ، من طاقتمو از دست ميدم. مي ميرم!« مالني چيزي نگفت ولي پاي او را که در کفش هاي دست دور خانگي قرار داشت و به زور توي رکاب نگه داشته بود نواز کرد. »نوازش نکن! طاقت اين کارو ندارم!« مالني دستش را کشيد. همچنان سرش را به زير انداخته بود. »خوب ديگه. بايد برم. فقط اومدم بهتون بگم.« آن نقاب شکننده سفيد را همچنان بر چهره داشت. افسار را گرفت. اسکارلت دنبال کلمات مي گشت تا سکوت را بشکند. »کيد چطوره؟« »داره مي ميره«گويي احساس در صدايش نبود. »اگه من بتونم طاقت بيارم ، اون با خيال راحت و در آرامش خواهد مرد. و وقتي داره مي ميره ،ديگه نگراني نداره که کي از من مواظبت ميکنه. مي دوني ، نامادري من و بچه هاش خوشبختانه فردا ميرن شمال. خب ديگه من ميرم.« مالني به چشم هاي کاتلين نگريست. اشک از چشمانش سرازير بود ، از نگاهش همه چيز را درک ميکرد. بر لبان کاتلين لبخند چروکيده اي نقش بست ، مثل کودکي که ميخواهد شهامت نشان دهد و جلوي گريه خود را بگيرد. براي اسکارلت اصال باور کردني نبود. با خود جدال ميکرد. نمي توانست بپذيرد کاتلين با يک مباشر ازدواج کند – کاتلين ، دختر يک زميندار بزرگ ، کاتلين ، دختري که بعد از اسکارلت بيشترين خواستاران را در سراسر منطقه کليتون داشت. کاتلين خم شد و مالني رو پنجه ها ايستاد. بگديگر را بوسيدند. بعد افسار رامحکم تکان داد و حيوان به حرکت در آمد. نگاه مالمي او رادنبال ميکرد ، اشک چون نهري ، ارام از چشمانش سرازير شده بود. اسکارلت هم خيره مانده بود. حيرتي بزرگ بر او مستولي شده بود. »ملي ، اين دختر ديوونه بود؟ مي دوني که عاشق اون مرتيکه نيست؟« »عاشق ؟ اوه اسکارلت هچ وقتي همچي حرفي نزن. بيچاره کاتلين!بيچاره کيد!« اسکارلت داشت خشم مي گرفت :» خداي من . چه مزخرفاتي.« از اين که مي ديد مالني بيش از او به عمق مطلب پي برده بود ، ناراحت شده بود. از پناه بردن کاتلين به اغوش اين مرد بي سر و پا تکان خورده بود. البته ازدواج کاتلين با يک يانکي اشغال خوشحال کننده نبود. اما يک دختر چطور مي توانست در يک کشتزار درندشت ، تنها سر کند ؟ بايد شوهري داشته باشد که او رادر کارها کمک کند. »ملي ، اين درست همون چيزيه که من چند روز پيش راجع بهش صحبت ميکردم. هميشه شوهري براي دخترها پيداميشه و اونا هم مجبورن ازدواج کنن« »اونا اجباري ندارن ازدواج کنن. بي شوهر موندن که خجالت نداره . همين عمه پيتي رو نگاه کن. اوه ، من ترجيح مي دم کاتلين مي مرد. مطمئنم که کيد هم همين رو ميخواد. اين هيچ چيز نيست جز پايان غم انگيز خانواده کالورت. فکرشو بکن. بچه هاش – بچه هاشون چي درميان. اوه اسکارلت ، بگو پورک اسب رو زين کنه و بره دنبالش و بهش بگه بياد با ما زندگي کنه.« اسکارلت از اينکه مالني به اين سادگي تارا را به ديگران مي بخشيد عصبي شد و فرياد زد :» خداي من !« اسکارلت قصد نداشت يک نان خور ديگر به آن جمع بيفزايد. ميخواست اين مطلب را به زببان آورد ولي چيزي در صورت در هم ريخته و نگران مالني وجود داشت که او را وادار به سکوت کرد. به آرامي گفت :» ملي. اون نمياد. خودت خوب ميدوني که نمياد. اون مغروره.فکر ميکنه داريم بهش صدقه مي ديم.« مالني با آشفتگي گفت :»بله. بله درسته« و بع غبار دور دستي نگريست که در پايين جاده ناپديد مي شد. اسکارلت بااندوه به خود گفت :» تو ماه هاست که با من بودي« به خواهر شوهرش نگاهي انداخت. »و هرگز نفهميدي که اين خودش يک صدقه بوده. فکر ميکنم هيچ وقت هم نمي فهمي. تو از اون دسته مردمي هستي که جنگ نتونسته عوضت کنه و هميشه جوري رفتار مي کني که انگار اتفاقي نيافتاده-فکر ميکني که هنوز مثل کروسوس ثروتمنديم و اون قدر غذا داريم که نمي دونيم باهاش چيکار کنيم- فکر ميکني يکي دو تا آدم اضافه به حال ما تاثيري نداره. حدس ميزنم بقيه عمرم تو وبال گردنمي. ولي ديگه حاضر نيستم کاتلين رو هم روي دوشم سوار کنم.« فصل سي ام در آن تابستان گرم ، بعد از برقراري صلح ، تارا ، انزوا و تنهايي خود را پشت سر گذاشت. نهري بي پايان از مترسک ها ، ريشوها ، پابرهنه ها و گرسنه ا از تپه هاي سرخ رنگ تارا مي رسيدند ، زير سايه درختان ، جلوي پله ها جمع مي شدند و غذا ميخواستند ؛ تقاضا ميکردند جايي براي بيتوته شبانه به آنها داده شود. آنان سربازان کنفدراسيون بودند که پياده به خانه هاي خود باز مي گشتند. راه اهن ، بقاياي ارتش جانستون را از کاروليناي شمالي به آتالنتا آورده بود و در آنجا خالي کرده بود و آنان از آتالنتا ، پياده ، سفر مقدش خود را آغاز کرده بودند. وقتي موج مردان رنجور جانستون گذشت ، جنگجويان بي پناه ارتش ويرجنيا از راه رسيدند و بعد آوارگان واحدهاي غربي آمدند و از طريق کشتزارهاي جنوب به سوي رودخانه هايي مي رفتند که شايد ديگر نبود و اغوش خود را به جانب خانواده هايي مي گشودند که شايد تا کنون مرده بودند. اغلب پياده مي آمدند تعداد آنها که با اسب يا قاطر مي رسيدند کم بود ، شرايط تسليم طوري بخت آنان را مساعد کرده بود که صاحب مرکب شده بودند. تازه اين مرکب ها هم ان قدر ضعيف و رنجور بودند که انتظار نمي رفت صاحبان خود را به فلوريدا يا جنوب جورجيا برسانند. اغلب آن حيوانات بخت برگشته ، حتي قدرت بينايي نداشتند. بازگشت! بازگشت به خانه ! تنها فکري بود که در ذهن اين سربازان دور مي زد. بعضي ها ساکت و مغموم بودند و بعضي شاد و خندان و پابرجا ، امااين تنها فکر بازگشت بود که انان را سر پا نگه مي داشت. تعداد کمي از آنها تلخ کام بودند. تلخ کامي را براي زنان و منسوبين سالخورده خود گذاشته بودند. آنان خوب جنگيده بودند و از معرکه جسته بودند و اکنون انتظار داشتند در آرامش ، زير پرچمي که برايش جنگيده بودند به کار شخم زني و کشاورزي مشغول شوند. بازگشت ! بازگشت به خانه ! از چيز ديگري سخن نمي گفتند ، نه از جنگ ، نه از جراحت ، نه از دوران اسارت و نه از اينده ؛ شايد بعد داستان جنگ هاي خود را براي فرزندان و نوه هاي خود تعريف ميکردند و ماجراي الف زني ها ، تاخت و تازها ، حمله ها ، گرسنگي ها و پياده روي هاي اجباري را شرح مي دادند ، ولي حاال نه. بعضي از آنها ؛ دست ؛ پا و يا چشم نداشتند، خيلي ها زخم هاي هولناک داشتند ، دردهايي داشتند که اگر هفتاد سال هم طول مي کشيد چاره اي نداشت و درهواي مرطوب بيشتر آزارشان ميداد. امااين ها اصال مهم نبود . بعد همه چيز درست مي شد ، فرق ميکرد. پير وجوان ، وراج و ساکت ، ثروتمند يا الفزن ، همه مي آمدند و مي رفتند ، و در دو چيز شريک بودند. شپش و اسهال. سرباز کنفدراسيون به شپش عادت کرده بود و حتي در حضور خانم ها ي محترم نيز تن خود رامي خاراند. امااسهال چيز ديگري بود-آن چيزي که خانم ها با ظرافت » سيل خونينش « ميخواندند. – با شپش فرق داشت و ظاهرا فرقي ميان سرباز ساده و ژنرال قايل نمي شد. چهار سال گرسنگي ، چهار سال جيره بندي هاي سخت و خوردن اغذيه فاسد ، آنچه بايد بکند ، کرده بودو هر سربازي که بر آستانه تارا ظاهر مي شد يا از اسهال رنج مي برد يا دوران نقاهت را طي ميکرد. هنگامي که مامي در مقابل اجاق مي ايستاد تاجوشاندهريشه توت جنگلي را که الن تنها چاره اسهال مي دانست ، درست کند ، باخود غرغر ميکد :»مث اينکه يه دل و روده راست و حسابي تو تموم ارتش جنوب پيدا نميشه. از همين اسهال بود که ما از يانکي ها شکست خورديم. من که اين جور فکر ميکنم. اينا همه دالشون بهم ريخته س. با دل و روده به هم ريخته که دائما اب ازش راه مي افته نميشه که جنگيد.« تنها کاري که مامي ميکرد اين بود که جوشانده را به انها ميداد و ديگر وقت خود را تلف نمي کرد و کاري نداشت که حالشان بهتر مي شود يانه. سربازان هم به ناچار هر چه به آنها مي دادندد سر مي کشيدند. دو زن و يک مرد سياه در ميان آنان قدم مي زدند و قاشق به دست دارو را به حلقشان مي ريختند. هنگامي که سربازي مي خواست پا به درون عمارت بگذارد ، مامي کامال مثل خارا سخت مي شد. هيچ سرباز شپشويي حق ورود به عمارت را نداشت. آنها را به صف مي کرد و پشت يک بوته بزرگ مي برد و دستور مي داد لباس هايشان را در آورند ، بعد آب و صابون به آنها مي داد و پتويي مي آورد تا بدن لخت خود را بپوشانند و لباس هايشان را در پاتيل هاي بزرگ مي ريخت و مي جوشاند. اگر چه دختران سعي مي کردند اورا قانع کنند که چنين رفتاري توهين آميز است ، ولي مامي اصال نمي پذيرفت و گوشش به اين چيزها بدهکار نبود و مي گفت توهين اميز وفتي است که در بدن دخترها شپش پيدا شود. از وقتي که سربازان تقريبا هر روز به تارا مي آمدند ، مامي استفاده از اتاق هاي خواب را براي آنان ممنوع کرده بود. هميشه مي ترسيد شپش ها وارد خانه و زندگي شوند. برخالف آن بحث هاي داغ ، اسکارلت تاالر پذيرايي را که با فرش هاي مخمل مفروش بود به صورت خوابگاه عمومي در آورد. مامي داد و فرياد راه انداخت که سربازها نبايد روي فرش خانم الت سکونت کنند ولي اسکارلت در تصميم خود تغييري نمي داد. به هر حال اين آوارگان بايد يک جايي مي خوابيدند. چند ماه بعد ، پس از تسليم جنوب ، اين رفت و آمدها همچنان ادامه داشت تا اينکه رفته رفته فرش مخملي نخ نما شد و در چند جا سوراخ هايي نمودار گرديد و کامالاز شکل افتاد. هر سرباز تازه اي که از راه مي رسيد مورد سوال قرار ميگرفت ، از او درباره اشلي سوال مي کردند و سوالن نيز هيجان زده و بي قرار اطالعاتي درباره آقاي کندي مي خواست. هيچ يک از سربازان حتي اسم انها رانشينده بودند و اطالعي نداشتند. براي دختران کافي بود که بدانند آنها زنده اند ، برايشان اهميت نداشت که هزاران هزار نفر در گورهاي ناشناخته و نامعلوم خفته بودند و هرگز نمي توانستند به خانه خويش بازگردند. تمام افراد خانواده مي کوشيدند هر دفعه ، بعداز اين نااميد ها ، مالني را تسکين دهند و ارام کنند. البته اشلي در بازداشتگاه نمرده بود. اگر مرگ او اتفاق مي افتاد ، کشيش هاي اردوگاه حتما گزارش مي دادند. در اين که او به خانه بار مي گشت ترديد نبود ولي مشکل اينجا بود که باز داشتگاه بسيار دور بود. مسافرت به انجا با قطار روزها طول مي شکيد و اگر اشلي پياده مي آمد ، مثل اين مردان ..چرا نامه ننوشته ؟ خوب عزيزم ، خودت مي داني که وضع پست اين روزها چگونه است ، در جاهايي که خدمات پستي آغاز شده ، حتي وضع مطمئني ندارد ، نامه ها يا دير ميرسيد يااصال نمي رسيد. ولي شايد – شايد در راه بازگشت به خانه مرده باشد. حاال، مالمي ، يک زن يانکي مطمئنا به ما خبر مي دهد!..زن يانکي !به!..ملي ، در ميان يانکي ها ، زن هاي خوبي هم هستند. اوه ، البته ، هستند. خدا هيچ ملتي را نمي سازد مگر اينکه زن هاي خوبي هم ميان آنان قرار دهد. اسکارلت ، حتما يادت هست که در ساراتوگا با يک زن خوب يانکي آشنا شديم –اسکارلت براي ملي تعريف کن! اسکارلت جواب داد :»باکمال ميل .از من پرسيد چند تا سگ درنده براي تعقيب سياها داريم! من باملي موافقم ! اشلي بر ميگرده. خوب. اين همه راه پياده ، خيلي طول مي کشه و شايد –شايد چکمه هم نداشته باشه« و از غصه اينکه اشلي چکمه نداشته باشد نزديک بود گريه کند. سربازهاي ديگر مي توانند با پاهاي پيچيده در کهنه وارد اين اتاق شوند ، ولي اشلي هرگز. او بايد با اسبي راهور بازگردد ، با لباسي قشنگ و چکمه هاي براق ، و پري روي کالهش. اين نهايت بدبختي بود که تصور کند اشلي چون اين سربازان بي نوا به خانه بازگردد. درماه ژوئن ، يک روز بعدازظهر ، وقتي همگي در ايوان پشتي جمع شده بودند و مشتاقانه به پورک که داشت اولين هندوانه فصل را مي بريد مي نگريستند صداي سم اسبي را از جاده ورودي شنيد. پريسي با اشتياق به حياط جلوي خانه دويد و بقيه در گفتگوي داغي درگير شده بودند و اعتقاد داشتند که هندوانه رابايد فعال پنهان کنند ، و براي شام بگذارند. و فکر ميکردند تازه وارد يک سرباز است. ملي و کارين چنين نجوا مي کردند که سرباز تازه وارد هم بايد از هندوانه سهمي ببرد ، اسکارلت که از پشتيباني سوالن و مامي برخوردار بود اشاره اي به پورک کرد تا فورا هندوانه را پنهان کند. »لوس نشين دخترا. براي خودمون هم کمه. چه برسه به اين که بخوايم سهمي هم به دو سه تا سرباز بدبخت بديم.« هنگامي که پورک هندوانه را در بغل مي فشرد و نمي دانست چه کند ؛ صداي فرياد پريسي بلند شد. »خدا جون ، خانوم اسکارلت ، خانوم ملي ، زود بياين!« اسکارلت فرياد زد :»کيه ؟« با سرعت پله ها را باال رفت و وارد سرسرا شد و با سرعت از آن گذشت ملي در کنارش مي دويد و بقيه هم دنبالش روان بودند. اشلي ! اسکارلت به خود گفت :» اوه شايد- »عمو پيتره! عمو پيتر خانم پيتي پات!« همه به حياط جلويي آمده بودند و پيرمرد سپيد موي خانه عمه پيتي را مي ديدند که داشت از اسب پياده مي شد. مرکبش يابوي خسته اي بود. در سيمايش چون هميشه ، متانت و وقار نوکري وفادار همراه با شادي ديدار دوستان ، ديده مي شد. ابروهايش باال رفته بود و لب و لوچه اش چون سگ بي دندان که ابراز خوشحالي کند ، اويزان بود. همه جلو رفتند که به او خوشامد بگويند. سياه و سفيد ، همگي دست اورا فشردند . همه سواالتي داشتند اما صداي مالني بلند تر از همه بود. »عمه جون که مريض نيست ، هست ؟« »نه خانوم. حالش خوبه ، خدا رو شکر.« آن گاه اول به مالني و بعد به اسکارلت نگريست ، آن طور که ان دو احساس تقصير کردند. ولي نمي دانستند علت آن نگاه ها چيست. »حالش خوبه ، وي به شدت از بي وفايي شما دو تا خانوما داره از پا درمياد ، و اگه راستشو بخواين ، من هم همينطور!« »چرا عمو پيتر ؟ آخه براي چي-« »بي خود سعي نکنين خودتونو بي تقصير نشون بدين. مگه خانون پيتي پات صد دفه به شما ننوشت که برگردين خونه ؟ اما شما نوشتين که توي اين مزرعه فزرتي کارهاي زيادي دارين که بايد انجام بدين و نمي تونين بياين ، بيچاره همه ش گريه ميکرد.« »ولي عمو پيتر-« »چطور راضي ميشين اين روزها که اون مي ترسه ، ولش کنين به حال خودش؟ شما هم مث من خوب مي دونين که خانوم پيتي هيچ وقت تنها نبوده ، از وقتي از ماکون بگرشته کفش هاشو از پاش درنياورده. به من گفت که به شما بگم که يادتون باشه که وقتي بهتون احتياج داشت تنهاش گذاشتين.« مامي که از شنيدن تعبير »مزرعه فزرتي « در مورد تارا سخت ناراحت شده بود فرصتي پيدا کرد و گفت :» خوب ، ديگه بسه ، ساکت شو« او هرگز اجازه نمي داد که يک سياه هاف هافوي شهري که فرق بين مزرعه و يک کشتزار پهناور را نمي داند ، اين طور حرف بزند. »مگه ما خودمون اينجا کار و زندگي نداريم؟ مگه ما به کمک احتياج نداريم؟ مگه ما اينجا به وجود خانم اسکارلت وخانوم مالني احتياج نداريم ، ها ؟ خانوم پيتي اگه کمک احتياج داره بره پيش برادرش.« عمو پيتر نگاهي پژمرده به مامي انداخت. »ما سالهاست که با آقاي هنري مراوده نداريم. ديگه حاال براي اشتي ديره ، نميشه رفت و آمد رو شروع کرد.« به طرف دخترها برگشت ، انان سعي مي کردند صورت خود را خندان نشان دهند.»شما خانوم ها بايد خجالت بکشين از اينکه خانوم پيتي پات رو تنها ول کردين. نصفي از دوست هاش مردن و بقيه در ماکون هستن. آتالنتا پر از سربازهاي يانکي شده و اون آشغال هاي سياهي که آزاد شدن« تا آن لحظه دخترها ، خونسردي خود را تا آنجا که مي توانستند حفظ کردند و اينکه عمه پيتي ، عمو پيتر را فرستاده بود تا آنها را بترساند و وادار به بازگشت به آتالنتا کند از تحمل خارج بود. ناگهان به خنده افتادند و به شانه هاي يکديگر تکيه کردند.طبيعتا پورک ، ديلسي و مامي هم قاقاع خنديدند و از اينکه مي ديدند کسي که از تاراي محبوب آنها بدگويي کرده ، تحقير شده است خوشحال شدند. همه مي خنديدند مگر پيتر ، که با ان لنگ هاي درازش دائما پا به پا مي شد و هر لحظه خشمش باال مي گرفت. مامي با لحني تمسخر اميز ، اميخته به لبخند گفت :» تو مگه چته ؛ سياه؟ نمي توني از اربابت محافظت کني؟ نکنه خيلي پير شدي ؟« خشم پيتر به اعال درجه رسيد »خيلي پير! من خيلي پير شدم؟ نه خانوم! من مي تونم از خانوم پيتي محافظت کنم ، هميشه اين کارو کردم. مگه من خودم نبردمش به ماکون ؟ مگه اين مننبودم که وقتي يانکي ها به ماکون اومدن و اون تند تند غش ميکرد ازش مراقبت ميکردم؟ اين من نبودم که آوردمش به آتالنتا و تموم راهو مواظب خودش و نقره هايي که از پدرش به ارث رسيده بودم ؟« پيتر با هر جمله اي که مي گفت قدش را راست تر ميکردو خودش را باالتر مي کشيد. »اما من راجع به مراقبت و مواظبت صحبت نمي کنم. راجع به طرز نگاه حرف ميزنم.« »طرز نگاه کي ؟« »طرز نگاه مردم. مردم خانم پيتي که حاالتنها زندگي ميکنه بدجوري نگاه مي کنن. مردم پشت سر زن هاي تنها خيلي حرف ها مي زنن « پيتر چنان حرف ميزذ که گويي عمه پيتي دختر جوان شانزده اي است و بايد اورا ان چنان حفظ کرد که کسي جرات خياالت بد نداشته باشد. »من ، من اجازه نمي دم کسي پشت سر خانم پيتي حرف بزنه. نه خانوما..اون به مصاحبت احتياج داره و من اجازه نمي دم هر کس و ناکسي به خونه ما رفت و امد کنه. اينو به خودش هم گفتم. بهش گفتم فقط کسي که از گوشت و خون خودت باشه و حاال گوشت و خون خودش هم اونو ول کردن و رفتن. خانوم پيتي فقط يک بچه س و-« اينجا ديگر اسکارلت و مالني نتوانستند خود را نگه دارند ، آن قدر خنديدند که روي پله ها از حال رفتند و اشکشان درآمد. عاقبت ملي اشکهاي خود را پاک کرد و برخاست. »عمو پيتر بيچاره! متاسفم که اين همه خنديديم. واقعا متاسفم. خب ديگه ، منو ببخش. خانم اسکارلت و من االن نمي تونيم برگرديم. شايد بعد از سپتامبر که پنبه ا رو چيديم. يعني عمه پيتي تو رو اين همه راه فرستاده اينجا که مارو بااين اسب مردني برگردوني؟« لب و لوچه پيرمرد سياه ناگهان فرو افتاد و احساس تقصير در چهره اش نمودار گشت. گردنش فروکش کرد و عرقي به صورتش نشست. »خانوم ملي ، راسته. من دارم پير ميشم. تقريبا فراموش کردم که خانوم پيتي منو براي چي فرستاده .مثل اينکه خيلي مهمه. يه نامه براتون اوردم. خانوم پيتي به پست اعتماد نداره ، دلش هم راضي نمي شد به کس ديگه اي بده. اين بود که من براتون آوردم .-« »نامه ؟ براي من ؟ از کي ؟« »خب ، خانوم پيتي گفت :تو پيتر اين نامه رو ببر و خيلي آروم بهش بده و من گفتم-« ملي دستش را روي قلبش گذاشت. »اشلي!اشلي! اون مرده!« پيتر با فريادي مثل غرش توپ گفت: »نه خانوم ! نه خانوم ! اون زنده اس ! اين نامه مال اونه! داره مياد خونه. اوه- خداجون ، بگيرش ، مامي بگيرش-« مامي ناگهان غريد :» دست بهش نزن پيرمرد ديوونه « و مالني را در بغل گرفت که سقوط نکند. »ميمون سياه بدترکيب اين جوري بهش ميگن ؟ پورک ، پاهاشو بگير . خانوم کاترين سرشو نگه دار. بريم بخوابونيمش رو ي نيمکت ، تو سالن « غوغايي به رااه افتاد. تنها اسکارلت ايستاده بود و به هيکل بي حرکت مالني مي نگريست. مثل اين بود که همه رفته بودند يکي بالش مي آورد وديگري آب و بعد همگي باالي سر مالني جمع شدند. اسکارلت و عمو پيتر هم در جاي خود ايستاده بودند. وجود اسکارلت را حيرت در هم مي کوبيد. ياراي حرکت نداشت. همچنان به عمو پيتر که نامه را در دست داشت مي نگريست. چهره ي چروکيده و سياه عمو پيتر به کودک گناهگاري شباهت داشت که مورد شماتت مادر قرار گرفته باشد. از ظاهرش چنين پيدا بود که غرورش سخت مورد حمله قرار گرفته ، پايمال شده است. اسکارلت براي لحظه اي قادر به تکلم نبود. اين ندا در ذهنش تکرار مي شد:» او نمرده ؛ داره مياد خونه!« ايم خبر برايش نه شادي داشت و نه هيجان ، فقط بي حرکت ايستاده بود. صداي عمو پيتر گوي ياز دوردست ها مي آمد ، شمرده و آرام. »آقاي ويلي بر ، اهل ماون که فاميل ماست نامه رو به خانوم پيتي داد. آقاي ويلي توي همون زندون آقاي اشلي بود. آقاي ويلي اسب داشت زودتر اومد اما اقاي اشلي پياده مياد و-« اسکارلت نامه را ازدستش گرفت. عمه پيتي روي آن نام مالني را نوشته بود ولي اسکارلت لحظه اي ترديد نکرد . نامه را گشود ، آن چنان سريع که يادداشت عمه پيتي به زمين افتاد. درون پاکت ، نامه تا شده اي بود که کثيف و چرک و روغني شده بود. خط اشلي بود :» خانم جرج اشلي ويکلز ، توسط خانم سارا جين هاميلتون. آتالنتا ، يا دوازده بلوط، جونزبورو ، جورجيا « با انگشتان لرزان نامه راگشود و خواند: »محبوبم ، به خانه باز ميگردم. به سوي تو-« اشک آرام چون رود باريکي ازچشمانش سرازير شد. ديگر نمي توانست بخواند. قلبش داشت کنده مي شد داشت فرياد شادي مي کشيد تا جايي که اسکارلت ديگر تحمل آن نغمه هاي بلند شادمانه را نداشت. نامه را در آغوش فشرد و به سرعت از پله ها باال رفت و به سرسرا وارد شد و از سالن ، جايي که اکنان تارا همه يک به يک دور پيکر بي هوش مالني حلقه زده بودند گذشت و به اتاق کوچک الن وارد شد. در را بست و قفل کرد و خودش را روي همان نيمکت قديمي انداخت . ميگريست ، مي خنديد و نامه رامي بوسيد. باخود زمزمه ميکرد :» محبوبم ، به خانه باز ميگردم ؛ به سوي تو « *** حسي به انها مي گفت که اگر اشلي پردر مي آورد باز هم زودتر از چند هفته و يا حتي چند ماه نمي تواند از ايلي نوي به جورجيا برسد. ولي هر گاه که سربازي به جاده تارا مي رسيد قلب ها بت ضرباتي کشنده شروع به تپيدن مي کرد. هر مترسک ريشويي ممکن بود اشلي باشد ، و اگر اشلي نبود ممکن بود خبري از او داشته باشد ، و يا پيغامي از عمه پيتي در مورد او اورده باشد. هر وقت صداي پايي را جلوي خانه مي شنيدند همه ، از سياه و سفيد هجوم مي بردند. تصوير يک يونيفرم از دور دست کافي بود که همه را از بيشه چراگاه يا مزارع پنبه به پرواز در آورد.يک ماه بعد از وصول نامه ، کارها همه متوقف شده بود. هيچ کس دوست نداشت که وقتي او مي رسد خارج از خانه باشد. حداقل اسکارلت نيمخواست و نمي توانست وقتي خود از وظايفش غفلت مي ورزيد ديگران را وادار به انجام کارهايشان کند. اما وقتي هفته ها گذشت و اشلي نيامد و خبري از او نرسيد ؛ تارا وضع عادي خود راباز يافت. قلب هاي مشتاق تنها کاري که ميکردند تحمل اشتياق بود. ترس سختي بر ذهن اسکارلت سايه افمنده بود شايد در راه حادثه اي پيش آمده باشد. راک آيلند بسيار از تارا فاصله داشت و ممکن بود با بيماري و ضعف از زندان آزاد شده باشد. بدون پول از سرزميني مي گذشت که به جنوبي ها در آن احترام نمي گذاشتند. اگر اسکارلت مي دانست کجاست ، برايش پول مي فرستاد ، تا آخرين پني رامي فرستاد و به ساکنان تارا گرسنگي مي داد . با پول مي توانست زودتر به خانه برسد ؛ باقطار. »محبوبم ، به خانه باز ميگردم ، به سوي تو.« در آن هجوم شادي ، وقتي اولين بار چشمش به خط اشلي افتاد چنين احساس کرد که آن کلمات را براي او نوشته شده است/ اکنون ، وقتي با عقل سرد و بي حس ؛ به آن مي نگريست احساس ميکرد که بازگشت اشلي به خاطر مالني است. زني که اين روز ها در اطراف خانه گردش مي کرد و نغمه خوانان ، گذار مي نمود. گاه گاهي به اين فکر مي اتفاد که چرا مالني ، هنگام تولد پسرش ، در آتالنتا نمرد. مرگ مالني کارها را رو به راه مي کرد. آن وقت مي توانست پس از يک مدت معقول با اشلي ازدواج کند. و براي بوي کوچک نامادري خوبي باشد. وقتي اين افکار به ذهنش خطور مي کرد ديگر پشيمان نمي شد و دعاي پشيماني به درگاه خداوند نمي خواند و به او نمي گفت که توبه کرده است. از خدا ديگر واهمه اي نداشت. سربازان همچنان مي آمدند ، دو تا دو تا ، ده تا ده تا ، و همه گرسنه بودند. اسکارلت با نااميدي فکر ميکرد که شايد هجوم ملخها زيانش کمتر بود. زبان به دشنام گشوده بود و رسم مهمان نوازي جنوبي ها را که ناشي از وفور نعمت و ثروت بود به باد ناسزا گرفته بود. رسمي که به مسافر ، فقير يا غني ، اجازه نمي داد بدون شبي توقف و برخورداري از لطف و مرحمت صاحب خانه به سفرش ادامه دهد. غذا براي خودش و اسبش هميشه مهيا بود. اسکارلت مي دانست که آن رسم براي هميشه منسوخ شده است ، ولي بقيه ساکنان تارا نمي دانستند ، سربازان هم نمي داسنتند ، بناربراين هر سربازي که از راه مي رسيد ، مقدمش گرامي بود حتي اگر مدت زيادي مي ماند. همچنان که اين خط بي پايان مي گذشت ، قلب اسکارلت سخت تر مي شد. آنان غذاي ساکنان تارا را مي خوردند سبزي هايي را ميخورند که کاشتشان کمر اسکارلت را به درد آورده بود ، غذايي را مي خوردند که براي خريدشان مايل ها راه رفته بود. تامين غذا کار سختي بود و پول آن يانکي مهاجم ، تا ابد نمي پاييد. اگنون فقط چند اسکناس پشت سبز و دو سکه طال بيشتر باقي نمانده بود. چرا بايد اين رودخانه مردان گرسنه را غذا بدهد؟ جنگ تمام شده بود. و اين سربازان ديگر حاضر نبودند در برابر خطر از او دفاع کنندو بنابراين به پورک دستور داد که وقتي اين مردان گرسنه در منزل هستند ميز غذا نبايد رنگين باشد. اين فرمان فقط تا ان زمان پاييد که اسکارلت متوجه شد مالني که از زمان زايمان بو هرگز نيروي خود رابه دست نياورده بود پورک را مجبور ميکرد که فقط کمي غذا در بشقاب او بگذارد و بقيه رابه سربازان بدهد. با لحني سرزنش آميز گفت :» اين کارو موقوف کن ملي ، يعني چه ؟ داري خودتو مريض ميکني ، اگه بيشتر نخوري مي افتي توي رختخواب ، اون وقت بايد ازت پرستاري کنيم. بذار اين مردها گرسنه برن طاقتشو دارن. چهار سال طاقت آوردن يک خورده بيشتر هم مي تونن.« مالني به جانب اسکارلت برگشت نقشي از هيجاني تند و برهنه در چشمان آرامش ديده مي شد. »اوه اسکارلت ، منو سرزنش نکن. بذار کارمو بکنم. نمي دوني چقدر اين کار به من کمک مي کنه. وقتي غذامو به يک مرد گرسنه مي دم فکر ميکنم شايد ، يک جايي در يکي از جاده اي شمال ، يک زن هست که غذاشو به اشلي من بده ، شامشو به اشلي بده. همين غذاهاست که کمک ميکنه اون زودتر بياد خونه.« »اشلي من« »محبوبم ، به خانه باز ميگردم ، به سوي تو.« ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره