نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

داستان کوتاه/ «این خانواده چسبنده» از مونا زارع

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان کوتاه/ «این خانواده چسبنده» از مونا زارع
آخرين خبر/ «چشماتو ببند» چشم‌هايم را بستم و از لاي مژه‌هايم نگاهش کردم. بابا گفته بود توي قرارهاي اوليه‌ات اگر کسي اين حرف را زد از لاي مژه‌هايت نگاه کن. بعدا که زنش شدي بستي اشکالي ندارد. ليوان چايي را کوبيد روي ميز و گفت: «الان که ديگه ازدواج کرديم. هنوز از اون لا نگاه ميکني؟!» چشم‌هايم را باز کردم و مژه مصنوعي ور آمده روي چشمم را کندم و گفتم:« دلت خوشه! چاه توالتشون امشب بايد بالا ميزد؟!» دو ساعت نيست که عروسي تمام شده و همه مهمان‌ها در حاليکه هنوز داشتند با خلال دندان باقي جوجه شام را بيرون مي کشيدند، ريختند توي خانه‌مان و کشوها و کمدها را يکي پس از ديگري باز و بسته کردند تا آمار تعداد کاسه ماست خوري‌هاي جهازم را هم در بياورند. ده دقيقه هم از رفتنشان نگذشته بود و هنوز دسته گلم توي دستم که زنگ خانه را زدند و ۲۵ نفري ريختند توي خانه‌مان. فک و فاميل شهروز از آنهايي هستند که وقتي عروسي دعوت مي‌شوند دسته جمعي اتوبوس مي‌گيرند و کيسه خواب‌هايشان از زير بغلشان نمي‌افتد. ديروز هم از شهرشان رسيده بودند و خانه کرايه کرده بودند. مادرش ادعا ميکرد چاه خانه بالا زده و مجبور شدند شب بيايند پيش ما اما وقتي اين راه ميگفت بقيه‌شان سرشان را مي‌انداختند پايين و به زور گوشه دهانشان را جمع مي‌کردند. کيسه خواب‌هايشان را به ترتيب جلوي تلويزيون چيده بودند و کت شلوارها را کنده بودند. نمي‌دانستم شب اول عروسي‌ام قرار است شوهرم پيش مردهاي فاميلش توي کيسه خواب تخمه بخورد و پر بالشت‌هاي جهيزيه‌ام را توي گوش همديگر فرو کنند و هارهار بخندند و من هم توي اتاقم کنار زن‌دايي‌ حامله‌اش بخوابم و تلاش کنم در حاليکه از خواب نپرد دهانش را ببندم تا کمتر صدا بدهد. از روزي که با شهروز آشنا شدم فهميدم با يک تيم آشنا شدم. شهروز مزاحم تلفني من بود و اوايلش فقط فوت ميکرد. بعدش فهميدم فقط خودش پشت تلفن نيست. دست کم ۲۵ نفر پشت آن تلفن کمين کرده‌اند و صداي نفس‌هايشان را اگر تمرکز مي‌کردم مي‌شنيدم. قرار اولمان هم توي پارک لاله بود. وقتي ديدمش دعوتش کردم برويم توي آلاچيق بنشينيم که به پشت سرم اشاره کرد. همان جمعيت روي چمن‌ها زير انداز انداخته بودند و داشتند برايمان جوجه سيخ مي‌کردند. تمام قرارهايمان به همين منوال بود. شهروز ميگفت دلش با خانواده گره خورده و تنهايي جايي برايش صفا ندارد. اين‌ها دستشويي هم که تنها مي‌روند، چهارنفر از پشت در برايش حرف مي‌زنند که دچار خلا تنهايي نشود. اما من دلم تنهايي ميخواست. صبحانه دونفره روز اول زندگي مشترکمان. همين که پرده‌هاي خانه را کنار بزني و موسيقي ملايمي روشن کنيم و براي هم لقمه کره و مربا بگيريم. اين چيز زيادي نيست که مجبورم به جايش در اولين صبح زندگي‌مان صف طولاني فاميل شهروز را جلوي در دستشويي ببينم و بينشان با پيژامه‌هاي يک شکل و يک رنگ نتوانم شهروز را تشخيص بدهم. همه شان عين هم لباس مي‌پوشند، عين هم راه مي‌روند، عين هم موهايشان را شانه مي‌کنند و حتي آن اوايل يکي دوبار اشتباهي عاشق پسرعموي شهروز شده بودم! زن‌ها توي آشپزخانه روي سر و کول هم مي پريدند. صداي آهنگ ورزشي تو خانه پيچيده بود و عمو حسنش داشت با لباس ورزشي وسط خانه حلقه کمر مي‌زد و پسرش مي‌شمرد. خواهر شهروز از کنارم رد شد و کل کشيد. مچش را گرفتم و گفتم: «شهروز کجاست؟!» لپم را کشيد و گفت:«رفته نون بخره» نفس عميقي کشيدم تا انفجارم به تعويق بيفتد. به هرحال اين هم يک مدل زندگي است که به قول شهروز باعث تقويت روحيه کار تيمي مي‌شود. شهروز که نان‌ها را آورد دستم را کشيد و برد توي اتاق. از جيبش کاغذي بيرون کشيد و گفت: «بليت ماه عسل گرفتم!» مي‌دانستم مغزش کار مي‌کند. بليت را گرفتم و گفتم «کجا؟» «سه شب و چهار روز کوش آداسي!» صداي بيرون قطع شد. همهمه‌ها آٰرام گرفت و انگار کسي بيرون اتاق نفس هم نمي‌کشيد. لاي در اتاق را باز کردم و ديدم همه‌شان به اتاقمان خيره مانده‌اند. خشک شده بودند و آب دهانشان را هم نميتوانستند قورت بدهند. عمو حسن حلقه را انداخت و گفت:«کوش آداسي؟! تنها؟» با سرمان تاييد کرديم. سکوت سنگين خفه کننده‌اي بود. شهروز گفت:«خب نميريم!» شهروز را نگاه کردم و چشم غره اي برايش رفتم. بليت ها را از دستم کشيد و پاره شان کرد و گفت: «ببين قيافشونو آخه! ميپوسن اينا ما بريم» دستش را گرفتم و کشيدمش توي اتاق و سر و صدا و آهنگ بيرون دوباره شروع شد. روبرويش ايستادم و گفتم «چشماتو ببند» خنديد و محکم بست. زدم توي گوشش و گفتم: «يادت باشه تا آخر زندگي از لاي مژه‌هات نگاه کني!» مونا زارع| روزنامه بي قانون با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد