آخرين خبر/ يکي از خاطراتش مربوط به همان دوران دانشجوي پزشکي بودنش هست که ميگفت در زمان دانشجويي مطبي در تهران داير کرده بودم و مريض ميديدم. روزي دختري به مطبم آمد و گفت: "آقاي دکتر دستم به دامنت پدرم دارد ميميرد!" ميگفت سريع وسايل پزشکيام را برداشتم و از در مطب بيرون زدم. وقتي آنجا رسيدم ديدم خانه ي مخروبهاي است که کف آن معلوم بود که گليمي يا زيلويي بوده که از نداري بردهاند و فروختهاند. يک گوشه اتاق پيرمردي وسط لحاف شندرهاي دراز کشيده بود و ناله ميکرد. پدر را معاينه کردم. و چند قلم دارو نوشتم و دست دخترک دادم و گفتم برو فلان جا از آشناهاي من هست. اين داروها را مجاني بگير و بياور. همه اين کارها را کردم و نشستم بالاي سر بيمار زار زار گريه کردن!
ميگفت صاحب مريض (همان دخترک) آمده بود بالاي سرم دلداريام ميداد که : "عيب نداره آقاي دکتر! خدا بزرگه، ان شالله خوب ميشه!" ميگفت خب من با اين روحيه چطور ميتونستم پزشک بشم؟
راست هم ميگفت. سيد محمد حسين بهجت تبريزي نيامده بود که دکتر باشد! آمده بود تا شهريار شعر ايران شود....
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار