نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

«تِرَن هوایی» از مجموعه داستان های مونا زارع

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
«تِرَن هوایی» از مجموعه داستان های مونا زارع
آخرين خبر/ هميشه عاشق آدم هاي بي پروا و آزاد مي‌شدم. هرچند آن زمان معني آزاد با الان فرق داشت. آزاد آن زمان يعني سوسن که يک روز موچينش را توي اِپُل مانتويش قايم کرد و آورد مدرسه. نه براي اينکه ابرو بردارد. آنقدرها هم رد نداده بود. سبيل‌هاي آن زمان ضخامتش طوري بود که خدماتش با موچين پشتيباني مي‌شد. زنگ‌هاي تفريح روي ميز معلم مي‌نشست و درحاليکه چشم‌هايش خيس مي‌شد و عطسه‌اش مي‌گرفت، موهاي پشت لبش را مي‌کند و جراتش را توي چشم بقيه مي‌کرد. دلم مي‌خواست رفيقش بشوم و بعد از ظهرها با هم توي دستشويي مدرسه فوکول موهايمان را درست کنيم و با تخته شاسي‌هايمان توي پياده روهاي محله مانور بدهيم اما سوسن با کسي رفيق نمي‌شد. يعني يک‌بار که زنگ خورد پشت سرش دويدم توي دستشويي. داشت روي صورت پر مويش کرم پودر مي‌ماليد و هر لحظه صورتش حجيم‌تر و پشمالوتر مي‌شد. از توي آينه نگاهم کرد و گفت:«چيه؟!» گفتم«رفيق نميخواي؟!» کرم پودرش را انداخت ته کيفش و ابروهاي سفيد شده‌اش را تف زد و گفت:« من با هيچکي رفيق نميشم» کوله‌اش را انداخت روي دوشش و از کنارم رد شد. اين خاصيت آدم‌هاي آزاد است که دل به کسي نمي‌دهند. همه پسرهاي محل شيفته تخته شاسي توي دستش و کتوني‌هاي سرخابي و موهاي پف کرده اش از زير مقنعه شده بودند. اما بيشتر از همه محسن فيلمي بود که چشم از سوسن برنميداشت. سوسن هم بخاطر محسن هر روز روي جوش‌هايش را با آن پودرهاي چند برابر سفيدتر از خودش ميپوشاند که انگار مشتي آرد ريخته باشند روي يک تکه فرش. يکي دو سال بعد که همه ما داشتيم عاشق معلم‌هاي کلاس کنکورمان مي‌شديم، محسن توي خيابان از سوسن خواستگاري کرده بود سوسن هم اول بخاطر غرورش با تخته شاسي‌اش پيشاني محسن را شکسته بود و بعدش گفته بود هرچه زودتر بيايد تا تصميمش عوض نشده. محسن هم همان شب با سر شکسته و دسته گل رفته بود خواستگاري و پدر سوسن وقتي محسن را ديده بود دچار اسپاسم عضلاني شده بود. محسن فيلمي با ۱۵۰ سانت قد و کله کچل و مدرک سيکل و موتوري که پشتش يک مشت فيلم ميگذارد و توي شهر ميچرخد از آن گزينه هاست که خودت هم نخواهي عضلاتت خودشان را از فرط نااميدي ميگيرند. اما سوسن چون همان شخصيت مورد علاقه من، يعني بي پروا و آزاد بود با محسن فرار کرد که سر چهارراه اول، پشت چراغ قرمز گرفتنشان. فردا صبحش توي مدرسه گفت که محسن يکجور عجيبي زشت و بدقواره و بي پول و بدبخت است که دلم ميخواهد چالش زندگي با او را امتحان کنم و به هيجانش مي‌ارزد! اين را که گفت ديگر اشک شوق از ياغي‌گري‌اش توي چشم‌هايم حلقه زد.اين آدم فکر مي‌کرد آمده شهربازي و محسن تِرَن هوايي قسمت آخر زندگي‌اش است. همين حرف را به پدرش هم زد و از خانه انداختنش بيرون. سوسن هم نصفه شب با دمپايي و پيژامه زير مانتو مدرسه اش آمد جلوي خانه‌مان و در حاليکه داشت از خنده ريسه مي‌رفت و صدايش به سختي بيرون مي‌آمد، گفت«يعني عالي پرتم کرد بيرونا! جفت سر زانوهام ترک برداشته، يه حس عجيبي داره! ميخوام برم تو ميدون محله بست بشينم تا راضي شه» ما هنوز داشتيم فرق مداد نرم و سفت را توي تست زني مي‌فهميديم که سوسن توي همان ميدان زن محسن شد. ما که ديگر فرق مداد نرم و سفت را خوب شيرفهم شده بوديم سوسن بچه‌دار هم شد اما ديگر خبري از کارهايش توي محل نمي‌پيچيد.مي‌گفتند زن پخته اي شده و دست از خل بودن برداشته. چند سال بعد توي آرايشگاه محل ديدمش. چشم‌هايم را بسته بودم که يک نفر با نخ افتاد به جان صورتم و چشمم را که باز کردم سوسن را ديدم. قيافه‌اش شبيه آنهايي شده بود که از ترن هوايي پياده شده‌اند و رنگشان پريده و چشمشان هنوز از ترس دو دو ميزند. برعکس هميشه که شبيه ياغي‌هايي بود که خرس وحشي شکار کرده‌اند، حالا موها و ابروهايش زرد بي حالي بود که تلاش کرده بود با خط چشم درازش خودش را از شيربرنجي در بياورد. گفتم:«چقدر عوض شدي سوسي» نخ را کشيد روي صورتم و گفت: «اون دوران گذشت ديگه. محسن و بچه ها اينجوري دوست دارن!» سوسن زن پخته‌اي شده بود. بي پروا بودنش را هم ته ديگ کرده بودند و با قاشق از ته قابلمه زندگي تراشيده بودند. اينجورياست! مونا زارع روزنامه بي قانون با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره