نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

داستان کوتاه/ «گرده های بیشعوری» از مونا زارع

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان کوتاه/ «گرده های بیشعوری» از مونا زارع
آخرين خبر/ ماجرا اين است که وقتي از آدم‌ها مي‌پرسيم عيب شما چيست، مي‌گويند زيادي مهربانند يا اگر ديگر بخواهند خيلي نسبت به خودشان بي رحم باشند مي‌گويند کمال طلبند. اين بي شعورها و بي فرهنگ‌ها و حسودها و بد دهن ها هم من و خاندانم هستيم. اين يکي را شوخي نمي‌کنم. ما چون خاندان پرجمعيتي هستيم، درصد زيادي از اين آدم‌ها را تشکيل داده‌ايم و در دنيا خودمان را پخش کرده‌ايم تا جهان را بالانس نگه داريم بين شما کمال طلب‌هاي مهربان و ما بيشعورهاي وحشي. همين عمو حميدم، يک روز خودش و اخلاق گندش را جمع کرد برد مونيخ و آن جا زن آلماني گرفت و بچه دو رگه توليد کرد و به طرز عجيبي زن و بچه‌اش را مثل خاندان خودش پرورش داد. طوري که وقتي زنش آمد ايران، از توي همان صف ترانزيت ملت را هُل مي‌داد و از پشت شيشه شستش را براي ما به نشانه پيروزي در کسب سطح بي فرهنگي خانوادگي‌مان بالا مي‌گرفت. بچه دو رگه‌اش هم حالا يک زن برزيلي گرفته و مي‌گويند جنس چيني مي‌برد برزيل و دولا پهنا مي‌فروشد و خداروشکر نسل اندر نسل داريم در سطح جهاني، گسترش پيدت ميکنيم. راستش را بخواهيد ما از اولش دلمان نمي‌خواست بيشعور باشيم. تلاش هايي هم کرديم اما يک بار پدربزرگمان همه نوه نتيجه هايش را جمع کرد و آن جمله طلايي را گفت: «زور نزنيد! ما همينيم!» همانجا بود که انگار کمربند سفت دور شکم گنده مان شُل شد و راحت نفس کشيديم. از اين بابت که توي خونمان است و ژنتيکي است. ما هم که آدمش نيستيم دست ببريم توي ژنتيکمان و همينطور خودمان را نچرال مي‌خواهيم! همين شد که رفتيم توي پذيرش خودمان و حالمان خوش بود. پدربزرگمان که مُرد، تنها دارايي‌اش يعني آبميوه فروشي‌ رسيد به هفت پسر و يک دخترش. هرطور حساب مي‌کرديم به هر نفر يک مخلوط کن مي‌رسيد با هويج هاي بغلش و سراميک پنجاه سانتي زيرش. از آن جايي هم که ما همان درصد بي فرهنگ و داغون جامعه‌ايم بعد از اينکه وضعيت ارث و ميراث مشخص شد به شکل اتوماتيک ريختيم سر همديگر و تا مي‌خورديم زديم. هيچ کس هم نمي‌دانست دقيقا چرا اما بي‌شعوريمان ايجاب مي‌کرد بعد از تقسيم ارث و ميراث بايد زد! هرکدام از پسرها سهم خودش را به اندازه فضاي يک مخلوط کن گرفت و هر هفت نفرشان همانجا شروع به کار کردند. عمو بزرگه املاکي زد، عمو وسطي با فاصله نيم سانتي ساندويچ سرد مي‌فروخت و بوي کالباس و خيارشورش مي‌رفت توي فضاي مشاوره ترک اعتياد عموي بعدي. اين يکي هم حرارت نفس کشيدنش ميخورد توي گوش برادر بغلي‌اش که سوهان پزي خودش بدون دخالت برادران راه انداخته بود و اين بازي کثيف ادامه داشت تا دم در. همينطور توي زندگي بي در پيکرمان شناور بوديم که عمه سيمين ازدواج کرد. توي خانواده ما همه فقط ازدواج مي‌کنند که تيک متاهلي جلوي اسمشان بخورد اما عمه سيمين زد توي خال. يکي از آن جنتلم‌ها گيرش آمده بود که تا آن روز فقط توي تبليغ شامپو مي‌ديديم که باد توي موهاي تميزشان مي‌خورد و زير دوش آب هم لباس تنشان است و لبخند مليح مي‌زنند. اوايلش که خانواده مان را ديده بود فکر کرده بود شوخي‌مان گرفته و دستش انداختيم. کمي که گذشت و چند وعده غذايي و تفريح و استخر را با خانواده مان گذراند، متوجه عمقمان شد. يک روز آمد آبميوه فروشي و بساطمان را ريخت بهم و حرف‌هاي قلمبه‌اي تحويلمان داد که بايد خودمان را عوض کنيم. اولش خيره ا‌ش مانديم و انصافا چشممان خيس هم شد. اما وقتي دو سه دقيقه از هضم حرف‌‌هايش گذشت انداختيمش از مغازه بيرون چون ما نمي‌توانيم عوض شويم. ژنتيکمان اينجور است. ذاتمان خراب است. بيکار نيستيم کالري و فسفر بسوزانيم خودمان را عوض کنيم. ما اعتقاد داريم اجدادمان قبل از ما آناناس و گارسينيا کامبوجيا نخورنده‌اند که نطفه‌مان آدم باکلاس در بيايد. نهايتش بادمجان را له کرده‌اند توي پياز. ما هم قصد تغيير نداريم چون راضي هستيم از هميني که هست و کارمان راه مي‌اندازد. انداختيمش بيرون و همديگر را ماچ کرديم. شوهر عمه سيمين هم چند وقت بعد آمد مغازه و گفت برايمان کلمه جايگزين پيدا کرده است. از اين به بعد مي‌توانيم هرجايي نشستيم بگوييم عيبان اين است که رها و زلاليم. مردم از اين کلمه‌ها خوششان مي‌آيد! مونا زارع روزنامه بي قانون با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد