آخرين خبر/
سرگذشت هيجان انگيز و متاثر کننده زني که در اثر يک اتفاق راهي زندان مي شود و پيش آمدهايي که او را از مسير درست زندگي اش جدا مي سازد...اثر: وين سنت ج بارنز
قسمت قبل
پشت سر او پيرزني هشتاد و هفت ساله، که به جرم گدائي مکرر در معابر عمومي جلب و تحويل زندان شده بود. اسمش کالو و هميشه عادت داشت قبل از شروع به صحبت يک رديف قسم و آيه به زبان آلماني پشت سر هم کند تا به خيال خود ش طرف ترديدي در صحبت هاي او ننمايد. مدام بوي کنسرو گنديده و ماهي بو کرده را ميداد. پشت سر پيره زنک، استفاني دخترکي سبزه و با نمک، با چشم هاي مشکي درشت و گيرا، و صداي گرم، اهل چکسلواکي، کلک باز زرنگ و ناقلئي، که در مغازه دزدي و دستبرد به فروشگاه ها لنگه نداشت. پشت سر او دورا فاحشه ولگرد مبتل به مواد مخدر، بعد از او هم حشره اي بي نظير، يعني پيرزني ايرلندي به نام باگ که دائم دود چپقش مثل لوله بخاري به راه و هيچ وقت پيپش از ميان دهانش خارج نميشد. عادت نحس و نجس ديگر ش اين بود، که به محض مشاجره با کسي، به محض عصباني شدن بدون تحمل يک اخ تف بزرگ و تهوع آوري به صورت طرف مي انداخت و ملحظه هيچ کس را هم نميکرد. پس از او برتا گندهه، که برعکس اسمش خيلي هم لغر و خشکيده، با رنگي تيره که او هم
يکي از معتادين اين زندان بود. هميشه موهاي چند جور رنگ شده و بدريخت خود ش را به پشت سر ش جمع مي کرد و دامنش هم هيچ وقت از بالي ران هاي لغر و خشک شده ا ش پايين تر نبود. اما بولين زيباترين زن يا ملکۀ زندان فارغ التحصيل از دانشکده واسار، از طبقۀ فاميل سرشناسي بود. اين دومين باري بود که به جرم کشيدن چک قلبي به زندان افتاده، عروسک قشنگ ثروتمند اص ا يازي به دزدي و تقلب نداشت، بلکه تعجب در اين بود که اين ل ن بيچاره مبتل به بيماري دزدي بود و از اين نوع دغلکاري ها لذت مي برد. پشت سر او ليليان جانسون که محکوم به ولگردي شده بود. بعد از او دخترکي از جورجيا، که به شدت مبتل به بيمار بود و به هنگام شيرجه رفتن از روي دايو دستگير شده بود. بعد ش راچل اندرس، که شوهر ش درست سربند مچ او را با معشوقش گرفته و با داشتن مدرک و گواه براي او پرونده اي تهيه و روانه زندانش ساخته بود. بعد از او من و پشت سر من، اتل زني بد اخم، عبوس، نجو ش خشک و عصباني و آدم کشي که شوهر خود ش را به علت داشتن معشوقه، با قساوت تمام کشته بود.
آخرين فرد اين صف جنايتکاران، جن بارتام ملکه ي فروشندگان کتاب قاچاق، که بعلت تيراندازي سوي افسر پليس به ده سال زندان محکوم شده بود.
به محض حرکت صف سرم را برگرداندم، چشم به دو نفر زن جواني افتاد که تازه از دفتر رئيس خارج شده بودند. خيلي خو ش و سرحال بنظر ميرسيدند و به محض مشاهده ي ما خنده ي آنها شديدتر شد. در اين هنگام، چشم سرخ بينور به من افتاد؛ صدا کرد: آهاي حواست کجاست، سرت رو به رو و حواست جمع کار خودت باشه و گرنه چشماتو در ميارم، در ضمن صحبت چند قدم سريع به سوي من برداشت و تو سري محکمي بر سرم کوبيده گفت: اينهم محض يادبود، که هيچوقت يادت نره و در اين موقع صف ما به جلو دفتر رئيس زندان رسيده بود و توقف کرديم.
سرخ بينور به طرف درب رفت و چند ضربه به آن زد. صدايي از داخل به گو ش رسيد، سرخ بينور درب را باز کرد و اولين نفر را به داخل فرستاد. درب پشت سر او بسته شد. به همين طريق يکي يکي داخل و پس از مدتي مصاحبه خارج مي شدند، ولي آنچه مسلم بود، مصاحبه خوشگلترها بيشتر از سايرين طول مي کشيد. سرانجام نوبت به من رسيد. دستي به موها کشيده آنرا صاف و لبهايم را با زبانم تر کرده وارد شدم. به محض ورود چشمم به قيافه ي بد هيبت، موذي، بدنگاه و خشن مرد نکره و زمختي افتاد که تا آن ساعت هرگز لنگه ي او را نديده بودم.
صدا کرد: بيا جلوتر. تا وسط اتاق پيش رفتم. درب پشت سرم بسته شد. کمي به اطراف خود توجه کردم. اتاق بزرگ و وسيعي بود که کف آن با قالي شرقي ضخيمي پوشيده شده و پرده هاي خوشرنگي ديوارها و جلو پنجره و درب آن را زينت داده بود. در يک سوي اتاق مبل راحتي بزرگي ديده مي شد، که تعدادي کوسن و پشتي هاي نرم و راحت روي آن قرار داده بودند. مردي که بعنوان رئيس مقتدر زندان در پشت ميز مجلل و بزرگ قهوه اي رنگ لک خود نشسته بود، بنظر پنجاه ساله مي آمد. در عين خو ش بينه گي، شيک پوشي و درشت استخوان، با موهاي جوگندمي و ريش بي مشکي پرپشت، لبهايي ضخيم، با چشماني خاکستري و کامل هيز و هرزه. از پشت ميز بلند شد. ابتدا دستها را بهم ماليد. سپس سيگار برگ بزرگش را از ميان لب و لوچه ي کلفتش بيرون آورده، در ميان دو انگشت خود گرفت. به دقت شروع به برانداز کردن سرتاپاي من نمود. نگاه پر نفوذ ش عينا مثل نگاه شيخ عربي بود که در داخل بازار مکاره برده فروشان خيال خريد کنيزکي را دارد. پس از مدتي برانداز کردن چشمها را بال آورده مستقيما به چشمان من دوخته گفت: خيلي خوب خانم خوشگله به زندان ما خو ش آمدي. صداي کامل ضخيم، خشک و چند ش آور بود. رئيس: حتما بهت گفتن که اولين وظيفه ات تو اين زندان چيه؟ ضمن صحبت از پشت ميز خود خارج شده، يوا ش يوا ش به من نزديک شد. تا جائيکه کامل به من چسبيد. در اين حال شيطنت، موذيگري و شرارت از قيافه و چشمانش مي باريد. بله حتما بهت گفتن که اولين وظيفه ات اينه که بدون چون وجرا هميشه تابع دستورات وخواسته ي روسا و بالدستهاي خود باشي. بايد هر چه مي توني سعي کني خودتو با محيط و موضوعات اطراف خودت آشنا سازي و هر طور شده با هر چه پيش آيد بسازي و روي مخالفت نداشته باشي. زيرا ما با زندانيان سرکش و نافرمان ميانه ي خوبي نداريم.هرکي هم قصد آشوب يا دردسر و نافرماني داشته باشد اول از همه براي خود ش بيش از هرکي ايجاد ناراحتي و دردسر کرده و نتيجه آن بدبختي و نابودي خود ش خواهد بود. برگشت پشت ميز ش رفت و نشست.چشمها را کمي تنگ کرد سر ش را بال گرفت و دوباره شروع به برانداز کردن من نمود. از شدت شرم دستپاچه شده رنگم سرخ،گلويم خشک و زبانم بند آمده بود.پيش خود فکر کردم:کا ش موقعيت اجازه مي داد و من اين قدرت را داشتم که در مقابل اينهمه بي شرمي و گستاخي محکم به دهان او مي کوبيدم و سزاي هرزگيش را مي دادم. ضمن نگاه شرربار و موذيش ادامه داد: مي داني چيه ما اينجا پدر اشخاص نافرمان و شرور را در مياوريم و به سختي تنبيهتان مي کنيم يعني راه ديگري هم نيست خوب خودت مي داني که اداره کردن پانصدر نفر زنداني تبهکار و شرور نياز به اين نوع سختگيري و شدت عمل ها هم دارد.
اصل ما وظيفه داريم که با سخت گرفتن و بقرار کردن مقرارات شديد و تنبيهات سخت انتقان قانون را از اينها بکشيم. زيرا اين برعهده ي ماست که راه و رسم زندگي صادقانه و بي کلک و حقه بازي را بنا به خواسته ي قانون به آن ها بياموزيم و آن ها را تصحيح کنيم. ولي در اين ميان وقتي تو يکي را با آنها مقايسه مي کنيم مي بينيم که از زمين تا آسمان با آنها فرق داري. زيرا تو نجيب و در عين حال خوشگل و سيرين و جذابي خوب حال عروسک خانم کوچولو بگو ببينم اين اولين بار زنداني شدنته؟ من لال شده ئ زبانم بند آمده بود.سري تکان داد و پرونده اي را که در جلو ش بود کمي ورق
زد. فکر مي کنم پرونده سوابق من بود. پس از چند لحظه سر ش را بالکرده،همان لبخند مرموز و شيطنت بار قبلي بر لبانش بود. اينجوري که اينجا نشان ميده جرم تو داد دله دزدي، و اين نوع کارهاي بچه گانه بوده چه جرم بد و ناجوري سپس در حاليکه با نوک زبانش لبهاي خود را تر مي کرد کمي تن صدايش را پائين آورد و يواشکي چنين گفت: با وجود همهي اينها حال بگو ببينم دوست داري تا وقتيکه اينجا هستي راحت و آسوده باشي و
نگذارم به تو بد بگذرد؟ها؟ ضمن نگاه پر نفوذ ش کمي سيگار بزرگ بوگش را در دهانش جابجا کرد آب دهانش را قورت داد در ميان صندليش جابجا شد دستها را بهم ماليد در تمام اين مدت نگاه خود را چون عقابي تيز چنگ به ميان چشمان من دوخته و منتظر پاسخ مانده بود.
گرچه در اين هنگام من باوجود داشتن بيست و پنج سال سن زياد هم جوان و بچه بي تجربه نبودم ولي رفتار و گفتار او آنچنان وقيحانه،خجلت آور و پر معني بود که بکلي خود را گم کرده گيج و مبهوت شده بودم. دهان باز کردم تا چيزي بگويم ولي بغضي شديد آنچنان گلويم را مي فشرد و شعله اي از خشم آنچنان در درونم زبانه مي کشيد که فکر کردم هرگاه موفق به صحبت و گفتار شوم بدون شک توام با گريه اي شديد خواهد بود.
پس بهتر آن ديدم که سکوت اختيار کنم و سر به زير پاسخي به اين سوال ندهم. گوئي خود او هم از اين حالت شرمندگي و رفتار مظلومانه من بيشتر خوشش آمده و بيشتر مجذوب من شده بود زيرا به منظور روحيه دادن و به حرف آوردن من شروع به خنديدن کرد و خواست تا ضمن از رسميت خارج کردم ملقات ناراحتي مرا برطرف سازد. و در ضمن چنين گفت: عجب محکوم خوبي گو ش کن کوچولو هرگاه اينقدر خجالتي باشي که حتي قادر به پاسخ دادن به من نشوي معلوم مي شود که خيلي کمرو و خجول هستي پس بهتر نيست بفرست شيرخوارگاه تا کمي پستانک بدهنت بگذارند؟
با وجود اين چون باز هم سخني نشنيد انگشتان هر دو دست را درهم کرده دستهايش را روي ميز گذاشت کمي راست تو نشست و جلوتر آمد حالت رسمي تري به خود گرفت و پرسيد: دست بردارد دختر بگو ببينم چه کارهايي بلدي ها،ها بدين طريق سرانجام موفق شد که مرا به حرف آورد و به صحبت وادارد. پاسخ دادم:خيلي کارها. با خوشحالي دستهاي خود را به هم ماليد و گفت:حال درست شد.خوب تخصص تو در چه مورد است؟
ضمن اينکه خياطي را بلدم مدتها هم بهنوان منشي و نويسنده در جاهاي مختلف کارکرده و به امور دفتري هم کامل وارد هستم.
خوب دوست داري براي من خياطي بکني؟ اينقدر اين طرز بيانش نرم و دلنشين و توام با محبت و صادقانه بود که نزديک بود پيش خود
فکر کنم تا بحال در مورد او اشتباه ميکرده ام اين مردي که فعل در مقابل من نشسته مردي بسيار خوب و مهربانست.
درباره سخنش کمي تامل کرده پيش خود فکر کردم خوب چه عيب دارد که انسان در زندان خود را مشغول بکاري مثل خياطي کند. و بدينوسيله سرگرم شود.پس پاسخ تمام سوالت او را با گفتن يک جمله بله و تکان دادن سر دادم.
اما مثل اينکه اين بله گفتن من براي او توليد شبهه نموده پيش خود تصور کرده بود اين بله به معني قبول کليه خواسته و نظريات او مي باشد.
يکباره تغيير کرد،چهره ي زشت و منفور ش از هم باز شد با کمي عجله دستها را به هم ماليده گفت:
- خوب،خوب حال شدي آدم حسابي!
کمي در روي صندلي جابجا شده گفت:
- اگر رفتارتو خوب کني تو اين زندان هرچه خواسته باشي برايت فراهمه اصل بکلي راحت ميشي!
از روي صندليش بلند شد و از پشت ميز خارج گشت آرام آرام بسوي من آمد پس از رسيدن به من هر دو دستهاي سنگين و درشت خود را روي شانه هاي من گذاشته به چشمانم خيره شد.
بوي تن و زننده سيگار ش اذيتم مي کرد.
صورت خود را به حدي پايين آورد که بوي ناراحت کننده ي دهانش به مشامم خورد.
در اين موقع اين فکر بخاطرم آمد "قانون و عدالت"در اختيار چه مجريان بي ارز ش،کثيف،وقيح و بي شرمي مي باشد.
در حاليکه يک دست خود را به سينه ي او گذاشته بودم.با دستپاچگي سعي کردم او را از خود دور کنم.
در ضمن به التماس افتاده گفتم:آقاي رئيس نه نه خواهش مي کنم به سوي در برگشتم تا خارج شوم ولي او ناگهان به چالکي يک جوان کم سن و سال جلو پريد مچ دستم را قاپيد و محکم به طرف خود ش کشيد.فشار پنجه هايش مثل يک گيرۀ فولدي آنقدر محکم بود که جداا ناراحتم کرد.
نشد،بگذار ببينم،به اين زودي،کجا،مگر مي گذارم.
تصميم گرفتم صدا بلند کنم و از بيخ حلق فرياد بکشم.ولي او،با مليمت انگشت بر روي لبانم نهاده گفت:هيس....صدا نکن.عاقل با ش احمق کوچولوي من.عاقل با ش....پس قصد ناسازگاري خوب فع ال برو.تا بعد ي خدمتت برسم. ا با من داري؟خيلي ا حساب ضمن اينکه مچ دست مرا رها مي کرد.با دست ديگر ش در را برويم گشود.با قيافه اي کام ال جدي اظهار داشت: خيلي خوب خانم براون،مصاحبه شما هم تمام شد و فع ال تشريف ببريد.سپس رو به سوي پرستار کرده گفت:نفر بعدي.
بازار