آخرين خبر/" باجناقي داشتم که از ميانه به خانه ما در روستا آمده بود و شب که شد قصد کرد که برگردد، هرچقدر به او گفتم که شب است و هوا هم باراني، بگذار فردا صبح برو قبول نکرد که نکرد، گفت که دوستانش قرار است فردا براي بردن گوسفند به تهران بروند و او هم بايد خودش را به آنها برساند. پس فانوسم را با تفنگ شکاري که داشتم برداشتم و با هم از کنار رودخانه راهي خانه رئيس ايستگاه راه آهن شديم؛ وقتي او را سپردم به رئيس ايستگاه که براي رفتن راهنمايي اش کند، خودم کنار خط راه آهن را گرفتم و برگشتم، همين طور که مي آمدم ديدم که بين دو تونل قطار که يک فضاي باز 50 متري داشت کوه به شدت ريزش کرده و ريل را بسته است".
ريز علي اول قصد مي کند موضوع را ناديده بگيرد و راهي خانه شود اما بعد يادش مي افتد که قطار مسافربري در همين ساعتها از ايستگاه راه آهن حرکت مي کند و قطعا در برخورد با اين سنگهاي عظيم سرنگون خواهد شد، پس تصميم به بازگشت به ايستگاه راه آهن مي گيرد تا مانع از حرکت قطار به اين سمت شود.
" با سرعت به سمت ايستگاه مي دويدم اما به يکباره ديدم که قطار آرام آرام در حال آمدن است، اين وسط باد هم فانوسم را خاموش کرد، نمي دانم چه شد اما کتم را در آوردم و نفت فانوس را رويش ريختم و کبريت را کشيدم و آن را آتش زدم و شروع کردم به دويدن سمت قطار"
تا اينجاي ماجرا در کتابهاي درسي تقريبا آمده اما ريز علي مي گويد که سوزنبان اين شعله آتش را نديده و او مجبور شده با تفنگ شکاري اش چند گلوله به هوا شليک کند تا شايد قطار از حرکت بايستد.
" با تفنگ چند گلوله که به هوا زدم قطار ايستاد و سوزنبان آمد پايين و شروع به کتک زدن و دادن فحش و ناسزا به من کرد که مردک اين چه کاري است که تو مي کني و چرا با تفنگ شليک کردي و خلاصه هر چه مي آمدم توضيح بدهم فايده اي نداشت و حسابي کتک خوردم؛ وقتي رئيس ايستگاه و بقيه رسيدند و من را مواخذه کردند گفتم که به خدا جلوتر کوه ريزش کرده و بياييد خودتان ببينيد، وقتي رفتيم و ديدند که راست مي گويم، همه من را تشويق کردم و حتي مسافران قطار دست من را بوسيدند که جانشان را نجات دادم و اين واقعه به خير گذشت".
بعد از اين واقعه ريزعلي خواجوي به شدت بيمار شد و نزديک به 40 روز در بيمارستان تبريز بستري مي شود؛ " به علت شدت سرما و عرقي که بر اثر دويدن کرده بودم تمام ريه و رگهاي خوني ام عفونت کرد و مجبور شدم براي درمان به تبريز بروم که من را عمل کردند و مجبور شدم همه گوسفندهايم را براي درمان بفروشم"
از او مي پرسم که چطور شدي دهقان فداکار و وارد کتابهاي درسي شد؟ مي گويد که " يک روز در خانه بودم که در را زدند و گفتند رئيس آموزش و پرورش زنجان تو را خواسته، آخر آن موقع مدارس ميانه زير نظر آن ناحيه بود، گويا ماجرا را شنيده بود، من هم رفتم و آنجا از من خواست همه واقعه را برايش تعريف کنم، وقتي توضيح دادم آن را نوشت و سال بعد معلم روستا آمد در خانه مان که " ريزعلي مژده بده! تو رفتي توي کتابهاي درسي! اسمم را گذاشته بودند دهقان فداکار"
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار