آخرين خبر/
باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
سعي کردم خيلي آروم وخانومي برم سمتش.خداييش خيلي سخت بود...هي دلم مي خواست بدوم ولي خب ضايع
بود...يه وقت ميفتادم زمين تمام برجستگيام صاف ميشد،حاال اون هيچي همين يه خاطرخواهم که داشتم مي پريد...
خيلي آهسته وبااعمال شاقه رفتم پيشش...
تامن وديد يه لبخندمليح زد.ديدي گفتم چشمش من وگرفته؟!
منم يه لبخندمليح زدم و گفتم:سالم آقاي صانعي خوبيد؟!
درحاليکه هنوز لبخندمي زد گفت:اِي...بدک نيستم.شماچطوريدخانوم شايان؟!
- مرسي ممنون...خوبم.
درحاليکه به جاي خالي روي صندلي اشاره مي کردگفت:بفرماييدبشينين.
منم ازخداخواسته قبول کردم ونشستم.خب پام دردمي گرفت وايسم!والا.
بابک همين جوري بالبخندمليح نگام مي کرد.بيچاره کلي ذوق مرگ شده بود که رفتم پيشش نشستم.
خب ازکجاشروع کنم؟آهان...
بالحن آروم وخانومي که ازمامانم ياد گرفته بودم،گفتم: چراتنها نشستين؟
- خب راستش من االن کالس ندارم.رادوين وامير سرکالسن منم منتظر اونام.
اوکي...پس رادوين خره سر کالسه...بايدببينم کي کالسش تموم ميشه...
- تاکي ميخواين اينجامنتظر بمونين؟
- خب تاهروقت که اونابيان ديگه.
عقل کل...منظورم اينکه تاچه ساعتي...خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه!
- يعني تاچه ساعتي؟
بابک نگاهي به ساعتش کردوگفت:رادوين گفت که کالسشون تا73 طول ميکشه...يک ساعت ونيم ديگه بايد
منتظرشون باشم.
خب پس وقت دارم...حالا کوتا 73!؟
ازجام بلندشدم و همون طورکه لبخندمي زدم گفتم: خب پس ديگه چيزي به تموم شدن کالسشون نمونده!!!من برم.
بابک هم زمان بامن بلندشدوگفت:کجاخانوم شايان؟!تشريف داشتين.حااليه ساعت ونيمم خيليه ها!بفرمايين يه
چايي،قهوه اي،درخدمتتون باشيم.
ناکس و نگاه...چه زود پسرخاله ميشه...فکرکرده من خرم...ايـــــش...خيلي خوشم ميادازتو و اون رفيق
الدنگت؟!همينم مونده پاشم بيام باتو قهوه بخورم...ازاونجايي که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارومي گيره
حاالبياودرستش کن!!!همين االنشم چون کسي نيست تونستم بيام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست ميومدمارو مي
برد!!واال.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:نه ديگه... مزاحمتون نميشم.باشه يه وقت ديگه.من کالس دارم بايد برم.
آره جونه عمه ام کالسم کجابود؟!خب بگو ميخواي بري گندبزني به اون الستيکاي نازنين ديگه!
بابک هم که هنوزهمون لبخندمليح مسخره اش روي لبش بودگفت:اِ؟!اينطوري که خيلي بدشد!
- نه بابا اختيار دارين.اين چه حرفيه؟!من ديگه برم ديرم ميشه. خداحافظ.
بابک هم خداحافظي کردومن سريع جيم شدم.
پسره ي پررو فکرکرده من بچه ام که بايه چايي يا قهوه ميخواد خرم کنه... مردم ميرن بيرون به عشقشون
غذاميدن،اون وقت اين ميخواست بايه قهوه سروته قضيه روهم بياره.غلط کرده...پسره ي بي ريخت...بره بميره بااون
رفيق ديوونه ي احمقش!
ديگه به بابک فکرنکردم وسعي کردم روي نقشه ام تمرکز کنم.
به پارکينگ رفتم.کسي اونجا نبود...سگ پرنمي زد...همه سره کالساشون بودن...
به سمت ماشين رادوين رفتم.اوهو چه ماشيني هم هست!معلومه خيلي واسش خرج کرده...
من که اصالنمي تونم اين ماشينا رواز هم تشخيصش بدم...يه پرايد مي شناسم اونم از صدقه سري ماشين
ارغوانه...ماشين ماشينه ديگه.حااليا پرايده يايه چيزي مثل ماشين اين بوزينه!چه فرقي داره که اسمش چيه؟!!
ولي هرچي هست عجب جيگريه ها!حيفه اين ماشين که زيرپاي اون روانيه!آخي بميرم که به خاطراون بايد الستيکات
پنچرشه!
براي آخرين بار يه ديد زدم.کسي نبود.
سريع قيچي ابروم و ازتوي کيفم درآوردم.يه نگاه به الستيکا کردم.يه نگاهم به قيچي توي دستم ولبخندخبيثي
زدم...ازفکراينکه رادوين امروز بي ماشين مي مونه توي دلم کيلوکيلو قند مي سابيدن!
پيش به سوي پنچري الستيکا!
رفتم سراغ اولين الستيک...بعد دومي...بعدش سومي...ودرآخرهم چهارمي...رديفه رديفه...بهترازاين نميشه!
هر: تاچرخش پنچره!!!يوهو!
خواستم ازمحل حادثه دورشم که يه چيزي زدبه سرم...بايد رادوين و مطمئن کنم کار پنچري فقط وفقط کارخود
خوشگلمه !
رژ لبم و درآوردم وروي شيشه جلوي ماشين نوشتم: "اوخي...بميرم پياده بهت خوش بگذره.هنوز اولشه!پس
بگردتابگرديم. "
درسته رژ لبم دارفاني و وداع گفت ولي مي ارزيد!
سريع يه نگاه به دوروبرم کردم...هيشکي نبود...خيلي سريع جيم شدم وبه کالس برگشتم. به ساعت نگاه کردم 77
بود...يه ساعت ديگه قيافه رادوين ديدنيه!
اُه...اُه...اين زنگ نقشه کشي دارم!!!
قبل از اينکه استادبياد،ارغوان به زورباهام آشتي کرد وقرارشدبعداز کالس بهم ساندويچ بده.
من به همون ساندويچ دانشگاه هم راضي بودم...ازبس که بچه قانعيم!
کالس تموم شده بود ومن روي صندلي هميشگيمون منتظرارغوان نشسته بودم.مثالرفته بودساندويچ بخره...اين
چقدرکُنده!!!: ساعته من و عالف کرده.
يه نگاه به ساعتم کردم.73 ونيم بود.اُه...اُه...االناس که سروکله رادوين عصباني پيدابشه.
بعداز پنج دقيقه ارغوان اومد.
- کجايي تودختر؟!
- صفش شلوغ بود.
باخنده گفتم: نميخواستي ساندويچ بدي،نميدادي.چرا از صف مايه ميذاري؟!
ارغوان دهن کجي بهم کردوساندويچ وداد دستم:
- خوبه خوبه...بلبل زبوني نکن...بگير بلمبون که نخوري خودم ميزنم تورگا!!
ساندويچ وازش گرفتم ومشغول خوردن شدم.
هنوز لقمه اول ازگلوم پايين نرفته بودکه يه جفت کفش جلوي چشمام ظاهرشدن.وا؟؟!!اين کيه؟همين جوري ازپايين
گرفتم رفتم باال:
چه کفشاي قشنگي...اُه الال ببين چه شلوارجين آبي پوشيده...چه پاهاي کشيده وبلندي...اوه چه لباس مردونه سياه
سفيد قشنگي...چه هيکل قشنگي...چه چهارشونه...اوه اوه چه لبي...چه دماغي...چه سه تيغيم کرده خودش و!چه
چشمايي...چرا چشماش انقدرقرمزن؟!چرا انقدر عصبيه؟!چرا اينجوري نگام ميکنه؟!
حاال: تا الستيک بود بود ديگه...يه ذره راه برو الغرشي)نه که خيليم چاقه؟!( خب چاق نباشه براي سالمتيش
خوبه....چقدرم تونگران سالمتي اوني!!!!!
آخه من چرا انقدر خبيثم؟!!خخخخخخ
باصدايي که ارعصبانيت دورگه شده بود دادزد:
- دختره احمق چه غلطي کردي؟!
ايش...کوربودي مگه؟!کودن خنگ رفته ماشينش و ديده اومده به من ميگه چه غلطي کردي!خره ها!!خنگ سيريش.
ارغوان که باديدن عصبانيت رادوين کپ کرده بود،باتته پته گفت:آقاي رستگار...چي...چي شده؟!
رادوين درحاليکه باخشم به من زل زده بود،پوزخندي زدوگفت:نمي دونم.از دوستتون بپرسيد.
ارغوان نگاه پرسوالش و به من دوخت و باتکون دادن سرش ازم پرسيد که باز دوباره چه گندي زدم!
اما من به روي مبارک هم نياوردم وخونسرد،زل زدم به درختا وسبزه هاي حياط.
رادوين از سکوتم به شدت عصبي شده بود.باصدايي که از عصبانيت دورگه شده بود گفت: کوري؟!من و به اين
گندگي نمي بيني؟
پرروي رواني...فکرکرده همه مثه خودش کورن.يه لحظه يه فکرشيطاني زد به سرم.موقعيتش جوربودکه حرفاي
ديروزش و تالفي کنم.براي همينم جوابش و ندادم وخودم و زدم به کوچه علي چپ.
رادوين دادزد: باتواَما!!!
... -
-هوي...کري؟!
... -
ديگه داشت از زور عصبانيت مي مرد.
آي من حال مي کردم.با دمم گردو مي شکوندم.عروسي برپابود تودلم.هنوزم به درختازل زده بودم.
رادوين چندتانفس عميق کشيدتابه خودش مسلط بشه.آي چه حالي مي کنم من وقتي اين حرص مي خوره!!!
توحال وهواي خودم بودم که صداي رادوين و شنيدم:
- توچه جوري به خودت اجازه دادي که نزديک ماشين من بشي؟!آخه بيچاره اگه بخوام ازت خسارت بگيرم که بايد
کل هيکلت وبدي.هيچ مي فهمي چيکارکردي؟!من امروز يه جلسه مهم دارم،اگه نرسم مي دوني چي ميشه؟!آخه اين
چه کاري بود؟!چرا زدي پنچرکردي اون الستيکارو؟مي دوني قيمت هريه الستيکش چقده؟!
پسره احمق رواني...چه دسته باال مي گيره ماشينش و!حاال : تا الستيک بود ديگه.همچينم جلسه جلسه مي کنه انگار
قراره بااين جلسه کل مشکالت دنيارو حل کنه !باباتو خودت خره کي باشي که جلسه ات بخواد مهم باشه؟!
خواستم جوابش و بدم اما بازم سکوت کردم وبه همون درختا خيره شدم.اينجوري هم اون حرص ميخورد وهم من
انرژي صرف نمي کردم!
رادوين عصبي شدوگفت: وقتي باهات حرف مي زنم به من نگاه کن.
ايش حاال اگه نگاه نکنم چي ميشه مثال؟!
دست خودم نبوداما ناخودآگاه بهش زل زدم وفکرم و به زبون آوردم:
- اگه نگاه نکنم چي ميشه مثال؟!
آي رادوين حرص مي خورد.کارد مي زدي خونش درنميومد..
وحشيانه به سمتم خيز برداشت.بااين حرکتش ارغوان ازترس يه جيغ زدوخودش و کنارکشيد.
منم ترسيده بودم اما سعي کردم جلوي رادوين خودم و خونسرد نشون بدم.رادوين دوتا دستاشو گذاست پشت من
روي صندلي و روم خم شد.
چشماش قرمزشده بود...تندتندنفس مي کشيد...نفساي داغش به صورتم مي خورد.چه عطريم زده بود
المصب...بوش آدم و مست مي کرد!
رادوين همون طور که روم خم شده بود،زل زدتو چشمام.باصداي آروم اماعصبي گفت:خيلي دوست داري بدوني چي
ميشه؟!
ترسيده بودم.ديگه نمي تونستم خودم و خونسرد نشون بدم.رادوين بهم نزديک تر شد.ترسيدم.نکنه بخواد غلطي
بکنه؟!نه بابا بخوادهم اينجاکه نمي تونه!
بااين که مطمئن بودم کاري ازدستش برنمياد اما قلبم اومده بودتودهنم.نفس نفس مي زدم...قلبم تاالپ تلوپ مي
خوردبه قفسه سينه ام.
رادوين که ديد ترسيدم،لبخندخبيثي زدوگفت: نترس...من باتوکاري ندارم!اگرم بخوام کاري کنم ميرم دنبال يکي که
به ريختم بياد نه دنبال تو!
يه دفعه لبخندش محو شدوعصبي گفت:خودت خواستي رها خانوم. تاقبل از اين برام يه بچه کوچولوي فوفول بودي
که هيچ کاري باهات نداشتم اما بااين غلطي که کردي فهميدم تو ارزش هيچي نداري.بهت خنديدم هار شدي، پاچم و
گرفتي...بشين...توفقط بشين وتماشاکن...مطمئن باش ساکت نمي شينم ودماراز روزگارت درميارم.حاالهم برو دعا
کن که به جلسه ام برسم وگرنه پدرت و درميارم.شده ازکاروزندگيم مي زنم تا حال تورو بگيرم...پس بهتره مواظب
خودت باشي خانوم رها شايان!
نگاهي به چهره ي ترسيده ام کردو پوزخندي زد.
و بعداز يه نگاه طوالني که داشت من و سکته مي داد رفت.
اوف...داشتم جان به جان آفرين تسليم مي کردما!
خب آخه رواني دل وجرئتش و نداري چرا زدي به دريا؟!کي گفته من جرئتش و ندارم؟!دارم...خوبشم دارم...هه هه
خنديدم...فکرکرده حاال من بايد بيام به پاش بيفتم!بره بميره بابا.تواصال مهم نيستي که...برو کنار بذار باد بياد!!!
درسته تواون لحظه ترسيده بودم ولي آخه رادوين اگرم بخواد نمي تونه غلطي بکنه...مگه شهر هرته؟!مملکت قانون
داره...غلط اضافه بکنه چشاش و از کاسه درميارن!!!
با اينکه اين حرفا روخودم ميزدم امااصال بهشون اعتماد نداشتم...اين رادويني که من مي شناسم شده يه تنه جلوي
هرچي قانونه وايميسته تا لج من و دربياره.ازبس که بيشعوره.آخه مگه من چيکارکردم؟!: تاالستيک بود
ديگه!تازشم اين چيزا که اصالبراي اون مهم نيست.يک چهارم پواليي که هرروز باخودش مياره دانشگاه رو بده 8
تاالستيک ميخره!!!
حاالمن تقريبي يه چيزي گفتم...ولي جان خودم رادوين خيلي خيلي پولداره...
حاالاينارو ولش کن...توهم که کم چيزي نيستي واسه خودت!!!رفتي الستيکاي يارو رو پنچرکردي اون وقت پررو
پررو برميگردي ميگي حاالمگه چي بود؟!
خوشت ميومد توهم يه ماشين اين شکلي داشتي،ميومد الستيکاش و پنچر مي کرد؟!
حاال که من يه ماشين اون شکلي ندارم وکسي که پنچرشده آقارادوينه...بيخيال بابا.اصال مگه همين بزمجه نبود که
گفت:"بگردتابگرديم"؟؟؟؟خب منم دارم مي گردم ديگه!انقدربدم مياد از آدماي بي جنبه.چيش!!!بي ريخت.
براي اينکه ديگه به رادوين خره فکرنکنم،گازگنده اي به ساندويچم زدم.بانيش باز برگشتم سمت ارغوان وگفتم:چه
ساندويچيم هس!!!
ارغوان که حاالداشت بااخم نگام مي کرد گفت: بازچه گندي زدي؟!
- به جانه خودم هيچي!!!
- رادوين واسه هيچي اينجوري دادوبيداد مي کرد؟
- اون خله بابا...مگه من چيکار کردم؟! پنچرشدن : تا الستيک که اين حرفارونداره!
ارغوان باچشم هاي گشادشده ودهن باز به من زل زده بود.
- چته؟!چراماتت برد يهو؟
- روت و برم بشر! زدي الستيکاي يارو رو پنچر کردي،تازه دوقرت ونيمت هم باقيه؟!آخه اون ماشينم کم چيزي
نيست...ديگه توحساب کن که الستيکاش دونه اي چند درمياد!دختر مگه تو کرم داري؟!چجوري دلت اومد بزني
الستيکاي اون جنسيس و داغون کني؟!
اِ؟!پس اسمش جنسيس بود!!!چه اسم شيکيم داره!!
دوباره بانيش بازگفتم:
- اوال اين که براي رادوين چيزي نيست!ثانيا تااون باشه پاش وازگليمش دراز ترنکنه !
ارغوان درحالي که ميخنديد گفت:اين همه رو آخه چجوري تو،تو جمع شده؟!
لبخند مسخره اي تحويلش دادم:
- ديگه ديگه...ماهمچين آدمي هستيم!
خالصه باکلي خنده وشوخي ساندويچ رو خورديم ومنم نشستم از ديروز بعداز کالس تا همين امروز موقعي که
عملياتم و به پايان رسوندم و براي ارغوان تعريف کردم...انقدر خنديده بودکه ازچشماش اشک ميومد.بيشتراز همه
ازاين خنده اش گرفت که رادوين فکر کرد اشکان دوست پسرمه!
به دليل حسنه شدن روابط هم به اشکان زنگيدم وگفتم که نميخوادبياد دنبالم.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار