نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت چهارم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت چهارم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل ساعت هفت و هفده ديقه بودو داشتيم باارغوان ازپارکينگ ميومديم بيرون که دوباره اين بوزينه رو ديديم!باامير وايساده بود کنار ماشين پنچرشده اش وداشت باعصبانيت يه چيزايي مي گفت!غلط نکنم داشت به من فحش ميداد!ازاين فکر ريزريز خنديدم. اين ارغوان بي شعورهم که کال پتروس فداکاره،بدون اجازه من باديدن قيافه پکر اون دوتا،کنارشون ترمز کرد. بايه لبخند مهربون سالم کرد وگفت:آقاي رستگار...آقاي خالقي... تشريف بياريد من مي رسونمتون! ايش... همينمم مونده که با اين بوزينه تويه ماشين باشم.روبه ارغوان بانيش باز گفتم:ارغوان جون آقايون خودشون تشريف مي برن،بهتره زودتر راه بيفتيم،هوا تاريک ميشه ها! رادوين دهن کجي بهم کرد.ارغوانم نگاه عاقل اندر سفيهي بهم انداخت که يعني تويکي خفه شو. امير ،خيلي جدي گفت:خانوم شايان راست ميگن،ما مزاحم شمانميشم.ممنون. ارغوان لبخند مهربوني زدو گفت:آقا امير اين چه حرفيه؟!مزاحم چيه؟شمامراحميد...يعني من اونقدر سعادت ندارم که يه بار شمارو بااين رخشم برسونم؟! اوهو...اين چه مهربون شد يهو؟!پس چرا وقتي بامن حرف ميزنه عين سگ ميمونه؟ اميرکه کلي باحرفاي ارغوان خرکيف شده بود،بانيش بازگفت:نه بابا اختيار دارين. رادوين که اعصابش خيلي خورد بود،اخم غليظي کردو گفت: شما بفرماييد خانوم همتي.مثل اينکه دوستتون هم خيلي مايل نيستن.ماخودمون يه جوري ميريم. ارغوان باخنده گفت: آقاي رستگار هيچ مي دونستيد که اخم بهتون اصال نمياد؟! اين چه مهربون شده؟!واقعا اين ارغوانه؟نگاهي بهش کردم تا مطمئن شم يکي ديگه نباشه! رادوين باهمون اخم گفت:فعال که به يه سري داليل تصميم گرفتم هميشه اخم کنم تا بعضيا از مهربونيم سو استفاده نکنن! اوهو...برو بمير بابا...چه خودشم تحويل مي گيره!!!سو استفاده!!تواصلا کي باشي که من بخوام ازت سو استفاده بکنم؟!! پوزخندي زدم و روبه رادوين اما خطاب به ارغوان گفتم:ارغوان جان، وقتي آقايون ميگن نه يعني نه!درضمن مثل اينکه تصميم آقاي رستگار خيلي جديه!مابهتره بريم...سرخرکمتر جاي بيشتر! امير يهو زد زير خنده.چه عجب مايه بارديديم اين برج زهرمار بخنده!! ارغوان چپ چپ نگام کردو رادوين هم باعصبانيت زل زد بهم. چيش...بي ريخت!! ارغوان که ازخجالت سرخ شده بود آروم گفت: ببخشيد توروخدا.شرمنده. رادوين پوزخندي زدوگفت:چراشما معذرت خواهي ميکنيد؟فعال کسي که بايد عذر بخواد عين خيالشم نيست! اخمي کردم گفتم: کسي که ازنظر شما بايد عذر خواهي کنه،دليلي براي عذرخواهي نمي بينه !خودت گفتي بگردتابگرديم! به دليل تپل بودن کارمم 7-2 جلوهستم.شما بيفت دنبال نقشه جديد يه وخ نبازي. وخيلي خونسرد ادامه دادم: - توهم خيلي خسيسيا!!:تا الستيک بود ديگه! دوباره صداي خنده امير بلند شد!!! اين چه خوش خنده شده امروز! رادوين داشت حرص مي خورد اما سعي مي کرد خودش و خونسرد نشون بده که اصال هم درايفاي نقشش موفق نبود وتابلو بودکه داره از عصبانيت ميترکه. اعصابم خورد شده بود.خب اگه مي خوايم بريم،چرا راه نميفتيم؟! بي حوصله روکردم به ارغوان: - ارغوان،اگه راه نميفتي من زنگ بزنم اشکان بياد دنبالم. رادوين بااين حرفم پوزخندي زد و رو به ارغوان گفت: ارغوان خانوم بهتره زودتر راه بيفتيد،هيچ دلم نميخواد اشکان جون به زحمت بيفته. اشکان جون رو بايه لحن خاصي گفت.بااين حرفش ارغوان زد زير خنده. اَي تو روحت...االن مي فهمه اشکان دوست پسرم نيست!ارغوانم که همش در حال گندزدنه ! ارغوان همبن جوري ازخنده ريسه مي رفت وامير و رادوين هم باتعجب بهش نگاه مي کردن. بعداز يکي دوديقه که خوب خنديد،تک سرفه اي کرد. يهو اخمي کردو طوري جدي شد که من يه لحظه شک کردم اوني که تادو ديقه پيش مي خنديد ارغوان بود يا نه! ارغوان خيلي جدي باهمون اخمش گفت: خيلي خب،روز خوش آقايون. وراه افتاد! بيچاره اميرو رادوين کپ کرده بودن وهنوزم بادهناي باز به ماشين نگاه مي کردن! - هوي چه خبرته؟!ماشين شوورت نيس که اينجوري درش و مي بندي! - بروبابا،توهم خودت و کشتي.حاال خوبه يه پرايد داريا! ارغوان ازماشين پياده شدوهمون طورکه درو قفل مي کرد،باخنده گفت: - مي فهمي داري چي ميگي؟!ماشين من پرايده!!سلطان ماشينا!االن کل هيکلت و بفروشي نمي توني يه پرايد بگيري. خنده شيطوني کردم وگفتم: درسته که پرايد گرون شده ولي بستگي داره من چجوري وبه کي هيکلم و بفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه مي تونيم باهم کناربيايم ومن يه پرايد بخرم. ارغوان که مطلب و گرفت،دستش و به عالمت سکوت روي لبش گذاشت وباخنده گفت: هيس!يکي بشنوه فکر ميکنه توازاوناشي...ساکت باش اينجا دانشگاهه. ومنم خفه خون گرفتم. باهم از در ورودي دانشگاه رد شديم ومن يه سالم بلند بالا به پيرمرد نگهبان که تازه فهميده بودم اسمش رحمانه کردم: - سالم آقا رحمان ارغوان باتعجب گفت:وايسا ببينم،تواسم اين و از کجامي دوني؟!خراب شدي رفت ديگه نه؟!؟ - بروباباخراب چيه؟!از رادوين شنيدم بهش گفت آقارحمان. ارغوان ديگه خفه شدوهيچي نگفت ازپله هاباالرفتيم وديگه وارد سالن شده بوديم که يهو نفهميدم چي شد.يه پام گير کرد الي اون يکي پام وبامخ رفتم توزمين.آخه چرامن انقدر دست وپاچلفتيم؟! ارغوان که نگرانم شده بود،خم شدوسعي کرد بلندم کنه.يهو حس کردم يه دستي روي بازومه...اولش گفتم دست ارغوانه اما وقتي چشمم بهش افتاد کپ کردم!ارغوان اين همه مو نداشت!دستش شبيه دست مرداست!نکنه تغيير جنسيت داد يهو؟! باتعجب سرم و برگردوندم که بادوتا تيله آبي روبه رو شدم... اُه اُه...اينکه بابکه! خواستم دستش و پس بزنم اماگفتم زشته مي خواسته کمکم کنه!!!حاالدرسته که نبايد دستش ومي ذاشت روي بازوم اماخب ديگه کاريه که کرده.منم ديگه االن کاري نمي تونم بکنم...ضايع اس اگه به خوام دستش وپس بزنم وباههاش دعواکنم.بيچاره مثالقصدش انجام کار خيربوده!! باالخره به کمک ارغوان وبابک بلند شدم.همين که سرم و بلند کردم،دوتا دراکوال ديدم که عين بز مي خنديدن!دقيقا روبروي ما بودن و روي دوتا از صندلي هاي داخل سالن کپيده بودن! ايش... رادوين بي شعوره که!ببين کي روهم باخودش همراه کرده!سعيد عالي...خوش خنده ترين ومزه پرون ترين پسر دانشگاه که ازنظر من خيلي هم بي مزه اس!ايش! اخم غليظي کردم وچشم غره اي به هردوشون رفتم.بابک که ديد من ناراحت شدم، روبه رادوين گفت: رادوين چرا مي خندي؟!ممکنه براي هرکسي اتفاق بيفته ديگه! خخخخخ بيچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ي منه!ممکنه براي هرکسي اتفاق بيفته اما نه شوصون بار!! رادوين درحاليکه سعي داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون بابک کِرِکِر خنده بود! ويهو انقدر بلند خنديد که خود سعيدهم خفه شد وباتعجب بهش زل زد. درسته من بدجور افتادم ولي انقدرا هم خنده دار نبود که رادوين بخواد اينجوري بخنده! بيخيال رادوين شدم وروکردم به بابک وگفتم:مرسي آقاي صانعي!لطف کردين...ببخشيد. وبه دستش که هنوزم روي بازوم بود اشاره کردم. لبخند شرمگيني زدو دستش و از روي بازوم برداشت وخجالت زده گفت:شما بايد ببخشيد.رادوين هم براي شوخي... وسط حرفش پريدم: - معذرت ميخوام ولي آقا رادوين هميشه همين جوري پررو تشريف دارن.شوخي وجدي نداره که! رادوين که انگار صدام و شنيده بود،گفت: يعني ازتو پررو ترم؟!نگو اين حرف و...ناراحت ميشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتي داره!خدايي قدرتي ميخواد جمع کردن اين همه روتو يه آدم! بااين حرفش،سعيد زدزير خنده وخودشم که ديگه انقدر خنديده بود داشت جون ميداد ! محلش ندادم ودوباره يه تشکر از بابک کردم و به همراه ارغوان به سمت سالن رفتيم. صداي رادوين و شنيدم که بلند بلند مي خوند: - رهاخانوم يه دونه،صرفا جهت نمونه! پسره ي پرروي لوس!دلم مي خواست برم بزنم تو دهنش ولي به سختي خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم. به همراه ارغوان به کالس رفتيم. يه هفته اي از پنچري الستيکا گذشته بود وتوي اين يه هفته به جز قضيه زمين خوردن من،اتفاق خاص ديگه اي نيفتاده بود. واقعا تعجب کرده بودم!رادوين آدمي نبودکه به همين راحتي پاپس بکشه.من الستيکاش و پنچرکردم،اون وخ اون به يه خنده بسنده کرد؟! خيلي برام عجيب بود ولي باخودم فکر کردم،گفتم شايد کنار کشيده!اوخي...آخه جوجه کوچولو وقتي اهلش نيستي چرا الکي قمپز درمي کني؟!! - رها...رها...بياشام! صداي سارامن و ازافکارم بيرون کشيد وگفتم: - باشه دارم ميام. ازاتاقم خارج شدم وبه آشپزخونه رفتم.همه حاضروآماده منتظر من نشسته بودن.اشکان وسارا کنار هم ومامان و باباهم کنارهم ديگه. منم بانيش هميشه بازم ،رفتم و روبروي سارا نشستم. مامان گفت:يه وخ خجالت نکشيا!!مثال تودختر اين خونواده اي،اون وخ سارا بايد ميز شام و بچينه؟! همون طور که براي کشيدن غذا خم شده بودم،بالبخندي روي لبم گفتم: چه ميز شاميم چيده اين ساراخانوم!دستش دردنکنه! مامان عصبي گفت:بحث و عوض نکن! واسه خودم که غذا کشيدم،يه قاشق پر رو کردم توي دهنم.بعداز خوردن گفتم: مامان بيخي!حاال يه ميز شام بود ديگه... سارابالبخندي روي لبش گفت:راست ميگه مامان،عيبي نداره که !رها خسته بود...امروز رفته بود دانشگاه...منم کاري نکردم! مامان لبخند مهربوني به سارا زدوگفت:قربونت برم حسابي افتادي توزحمت! - اين چه حرفيه مامان؟ هوي؟!منم هستما...توروخدا مامان مارو نگاه!همه ميگن رابطه عروس ومادرشوهر شکرآبه اون وقت مامان ما و عروسش باهم دل ميدن وقلوه مي گيرن...همينه ديگه...همه چي تو زندگي من چَپَکيه...مامانمم به جاي اينکه قربون صدقه من بره ناز سارا خانوم و ميکشه! حسابي توپم پر بود...داشتم ازحسودي مي ترکيدم! از حرصم قاشقم و پراز برنج کردم و گذاشتم تودهنم...قاشق بعدي...بعدي...بعدي...وهمين جوري يه 30تا قاشق خوردم!! مامان واشکان وسارا باتعجب به من زل زده بودن.اشکان خنده اي کردوگفت:رها...چه خبرته دختر؟!نگرانتم!نترکي يه وخ. کسي نيست جمعت کنه ها! بااين حرفش مامان وساراهم که تااون لحظه توشوک بودن،زدن زير خنده. تنهاکسي که بهم نمي خنديد بابابود...قربون باباي گلم بشم!آخه من چراانقدر بابام و دوست دارم؟! نگاه محزونم و به بابادوختم و مظلوم گفتم: بابا ببين اذيتم ميکنن...خب مگه چيه گشنمه ديگه ! بابا يه لبخند مهربون تحوبلم دادو روکرد به بقيه.اخم ساختگي کردوگفت: ديگه نبينم دخترم و اذيت کنينا!خب مگه چيه گشنشه ديگه. نيشم واشده بود درحد بنز! نمي دونم چرا انقدر بچه شده بودم!شايد به خاطر کودک درونمه که انقده مثه خودم منگله!خخخ اشکان باخنده گفت: بابا منم پسرتما!!منوچرا تحويل نمي گيري؟! بابا خنده اي کردوگفت:بسه چرت گفتي اشي...بزن تورگ که ازدهن افتاد! يهو کل آشپزخونه رفت روهوا.مامانم برخالف تصورمن مثه هميشه مسائل تکراري رو خاطر نشان نشد و همراه ماخنديد. باباي مارو چه راه افتاده! اشي روهم ازمن ياد گرفته ها! خالصه باکلي شوخي وخنده شام و خورديم.چقدر من اين جمع قشنگ خودموني رو دوست داشتم...من عاشق تک تک اعصاي اين خونواده دوست داشتنيم. بعداز شام،سارا از جاش بلند شدتا ظرفارو جمع کنه که مامان به شدت ممانعت کرد و بامهربوني گفت:به خدا اگه بذارم دست به چيزي بزني سارا جون.کلي کار کردي خسته شدي.برواستراحت کن.رها هست،ظرفارو مي شوره! بعدش روبه من با اخم غليظي گفت:پاشو...پاشو ببينم...هيچ کاري که نکردي،الاقل پاشو ظرفارو بشور غذات هضم بشه. قيافه محزون و مسخره اي به خودم گرفتم وبالحن ضايعي گفتم:من بچه سرراهيم نه؟!مامان تومن و ازتو جوب آب پيدا کردي؟! يهو سارا واشکان وبابا زدن زير خنده اما مامان هنوزم يه اخم غليظ روي پيشونيش داشت. آخه به من چه؟!سارا داشت مي رفت جمع کنه ديگه.وقتي خودش راضيه مامان ماچرا بايد ناراضي باشه؟! بااخم غليظي که ناخواسته روي پيشونيم نقش بسته بود،به ظرفاي نشسته وکثيف روي ميز نگاه کردم.يعني واقعا من بايد اين همه ظرف و بشورم؟ناموساً؟ سارا که هميشه دختر بافهم وشعوريه، اومد کنار من ايستادو بايه لبخند مهربون روي لبش گفت: : تا ظرفه که بيشترنيس، چرا قمبرک زدي؟! بااخم غليظي که هنوز روي پيشونيم بود،گفتم:توبه اين همه ظرف مي گي : تا؟ سارا مهربون گفت:من که کمکت کنم ميشه : تا!يه جوري باهم مي شوريمش ديگه. آخ که من کشته مرده ي مرامتم سارا جوني. مامان اخمي کرد وخواست مخالفت کنه که اشکان بايه لبخند روي لبش، بازوي مامان و گرفت ودرحاليکه به بيرون هدايتش مي کرد،گفت:مامان وباباي گرام بيرون باشن که ماامشب عمليات بِشور و بِساب داريم. بابا باتعجب گفت: توچي ميگي اين وسط؟!سارا و رها مي خوان ظرف بشورن.بيابريم بيرون.مرد که توآشپزخونه نمي مونه ظرف بشوره!! اشکان سرش و انداخت پايين و بالحن مسخره اي گفت:چيکار کنم آق بابا؟!من که مثل شما مردنيستم،من يه زن ذليل به تمام معنام! مامان خنديدوگفت:وا؟!چيکار داري بچم و مسعود؟!خودت يادت رفته چجوري ظرف مي شستي ساالي اول ازدواج؟! اشکان خنديدوگفت:شمام آره آق بابا؟! باباخنديدوگفت:ديگه چي کار کنيم... همه خنديدن. بعداز اينکه صداي خنده قطع شد،بابا يهو جدي شدوگفت:گذشته از شوخي اشکان جان همه جوره حواست به زنت باشه که دسته گلي مثه سارا پيدا نميشه. سارا لبخند شرمگيني زدوسرش و انداخت پايين.اوخي چه خجالتي!! اشکان يه نگاه عاشقونه به سارا کردو با لبخندمهربوني که روي لبش بودگفت:ماچاکر سارا خانومم هستيم! اوهو...چه هندونه اي قاچ ميکنه اين داداش ماواسه نامزدش!خدايا چي مي شد منم يکي و داشتم هي هي هندونه بذاره زير بغلم و قربون صدقم بره؟! بابا و مامان لبخند مهربوني به اشکان وسارا زدن وازآشپزخونه رفتن بيرون. منم که نقش بوق رو ايفا مي کردم در اون صحنه ديگه ! بعداز رفتن مامان و بابا اشکان به سمت سارا رفت که داشت دستکشاي ظرف شويي رو دستش مي کرد تا ظرف بشوره.دستکشارو ازش گرفت ومهربون به چشماش زل زدوگفت:خانومم امروز خسته شده،شما استراحت کن من مي شورم. اوخي...چه داداش رومانتيکي دارم من! خوش به حال سارا! سارا لبخند مهربوني تحويلش دادو باعشق زل زد توي چشماش.باصداي ظريفش گفت: مگه من ميذارم شوهرم تنها تنها ظرف بشوره؟! اشکان يه نگاه پراز محبت ولبريز از تشکر بهش کردو باهم مشغول ظرف شستن شدن! ظرف شستن رمانتيک نديده بوديم که به لطف آق اشکان وساراخانوم ديديم!چقدر من امشب صحنه عشقوالنه ديدم،دلم خواست!اي توروحم که يه نامزد ندارم بياد باهم عشقوالنه ظرف بشوريم! خنده اي کردم و گفتم:هوي زوج عاشق! هي هي نگاه هاي عشقوالنه به هم مي کنين،بچه زير 18سال نشسته اينجاها! سارا بدون اينکه به سمتم برگرده باخنده گفت:چقدرم که تو زير 18 سالي. اشکان درحاليکه سخت مشغول ظرف شستن بود، خنديدوگفت:اين رها خانوم ما عقلش از يه گنجشکم کمتره!رهارو به يه بچه زير 18 سال نسبت بديم به اون بچه 18 ساله توهين کرديم. بادلخوري ساختگي،اخمي کردم و گقتم:اشـکـــــــان!! اشکان سرش و به سمتم چرخوند وبا يه لبخند مهربون روي لبش گفت:قربون خواهر خوشگل نازم بشم که وختي ناراحت ميشه خوشگل تر ميشه. لبخند مهربوني بهش زدم اونم دوباره مشغول ظرف شستن شد. اوخي چه دادشي گلي دارم من...نانازي! بالبخندي که هنوز روي لبم بود،بهشون نزديک شدم و گفتم:خب حاال که من دارم نقش بوق رو ايفا مي کنم اينجا وشما همه زحمتارو عشقوالنه به گردن گرفتين،منم واسه اينکه ازخجالتتون دربيام، يه دهن براتون ميخونم!!چطوره؟! سارا واشکان به عالمت تاييد سري تکون دادن. اشکان باخنده گفت:منم برات موسيقي زنده اجرا مي کنم. برو که رفتيم! خنده اي کردم و بطري آب کوچيکي که روي اپن بود رو برداشتم وجلوي دهنم گرفتم وشروع کردم به خوندن: پارسال بهار دسته جمعي رفته بوديم زيارت برگشتني يه دختري خوشگل و با محبت همسفر ما شده بود همراهمون ميومد به دست و پام افتاده بود اين دل بي مروت ميگفت برو,بهش بگو آخه دوستش دارم ميگفت بگو هرچي ميخواد بگه بگه,هرچي ميخواد بشه بشه هرچي ميخواد بگه بگه هرچي ميخواد بشه بشه راز دلم رو گفتم اين رو جواب شنفتم)3) )تواين يه تيکه اشکان صداي نازک زنونه اي به خودش گرفت وباناز گفت: - پسرتو چقدر نادوني اومدي زيارت يا که چش چروني؟! )ومن ادامه دادم:( قسم به اون زيارتي که رفتم قسم به اون عبادتي که کردم قسم به اون قفل و دخيل که بستم بعده خدا من تو رو ميپرستم قسم به اون زيارتي که رفتم قسم به اون عبادتي که کردم قسم به اون قفل و دخيلي که بستم بعده خدا من تو رو ميپرستم "آهنگ قديمي ضايعي که نه اسم خوانندش و مي دونم نه اسم خودش و" در طول کنسرت زنده بنده،اشکان هم باهرچي که دستش ميومد اعم ازقاشق،چنگال،بشقاب و... آهنگ مي زد.منم براي جو دادن به فضا،بين مصراع ها هي مي گفتم: دست دست! ساراهم بادستاي کفيش دست مي زد و مسخره بازي درمياورد. خالصه انقدر اون شب خنديديم وچرت وپرت گفتيم که وقتي داشتيم مي رفتيم بخوابيم دل درد گرفته بوديم ازخنده! - ارغوان من يه ديقه برم بيرون برمي گردم. - کدوم گوري مي خواي بري؟ - دست به آب! ارغوان باتعجب گفت:دست به آب؟!مگه قبل از اينکه بيايم دانشگاه نرفتي؟! - رفتم اما خب دستشوييه ديگه.زبون آدميزاد حاليش نيست که بهش بگيم کي بياد کي نياد! ارغوان خنديدوگفت:آخه تو خودت زبون آدميزاد حاليته که دستشوييت بخواد حاليش باشه؟ بهش چشم غره رفتم وگفتم:رو آب بخندي! ارغوان بعداز اينکه يه دل سير خنديد،روکرد به من و گفت:خره االن حسيني مياد سر کلاس!توتا بري وبرگردي،اومده...پوستت و ميکَنه بازم دير کني. همون طور که به سمت در کالس مي رفتم،گفتم:تونمي خواد نگران من باشي. کارم و زود انجام ميدم ميام.فکر کردي همه مثل خودت الک پشتن؟! واز کالس خارج شدم و به حالت دو خودم و رسوندم به دستشويي دانشگاه. خوب نگاه کردم ببينم دستشويي زنونه کدومه چون خاطره بد داشتم...يه بار رفته بوديم رستوران،منم خب دستشوييم گرفت،رفتم دستشويي...خالصه باآرامش خاطر کارم و کردم و اومدم بيرون.شالم و درآوردم وداشتم باخيال راحت موهام و مرتب مي کردم که يهو متوجه شدم 7 جفت چشم دارن نگام مي کنن.برگشتم ديدم همه مردن! يعني اون لحظه مي خواستم بزنم خودم و لت و پار کنم که انقدر خنگم!شرف مرفم رفت کف پام. ازاون به بعدهم هروقت مي خوام برم دستشويي عمومي،نگاه مي کنم ببينم زنونه اس يانه؟! بعداز مطمئن شدن از زنونه بودن دستشويي وارد شدم.بعداز کلي گشتن يه دستشويي نيمه تميزو انتخاب کردم.مرده شور دانشگاه مارو ببرن که هميشه دستشوييش کثيفه. درو ازپشت قفل کردم و راحت وآسوده مشغول انجام کارم شدم. بعداز چند دقيقه که کارم تموم شد،رفتم سمت دستگيره وقفل و باز کردم اما در باز نشد...اي خاک تو سرم حاال چه غلطي کنم؟!به در فشار آوردم،هلش دادم،جيغ جيغ کردم تاشايد کسي صدام و بشنوه وبياد نجاتم بده! اما مثل اينکه تقدير ما اين بود هميشه سر زنگ حسيني دير برسيم. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد