آخرين خبر/
باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
شاهين ديگه چيزي نگفت.رادوين هنوزم باهمون پوزخند مسخره اش به من نگاه مي کرد.پوزخندش بدجور روي
مخم بود!!!
پشت چشمي براي رادوين نازک کردم وروبه شاهين گفتم:مرسي آقاشاهين،بازم ببخشيد...خداحافظ.
شاهينم جواب خداحافظيم و داد اما رادوين نه! اصال من با اون خودشيفته خداحافظي نکرده بودم که بخواد جواب
بده!!!
بعداز اينکه ارغوانم خداحافظي کرد،ازمغازه خارج شديم و به سمت ماشين ارغوان رفتيم که کمي اون طرف تر پارک
شده بود.
- خب خوش گذشت بروبچز؟!
واقعا خيلي خوش گذشته بود.ازبس خنديديم ومسخره بازي درآورديم...
من وسارا وارغوان يک صدا گفيتم:خيلي!
اشکان لبخندي زدوالتي گفت:خيلي خوب بروبچز!حاال واسه خاطره اين که عِيشتون و نوش کنم،ميريم : تا بستني
مشت ميزنيم بر بدن!چطوره؟!
من وارغوان يک صدا وهماهنگ گفتيم:عاليه!
چه گروه کُري شديم امشب!
اشکان به سارا که روي صندلي کنارش نشسته بود، نگاهي کردوگفت:خانومم چي ميگه؟!
سارا نگاهي به اشکان کردولبخند زد وباذوق گفت:آخ نمي دوني اشکان چقدر دلم هوس بستني کرده بود!!!
ارغوان خنديدو بامسخره بازي گفت:آخي!هوس کردي؟!
منم خنديدم و حرفش و کامل کردم:
- اشکان نکنه خبريه؟!
اشکان باخنده گفت:از کجا مي دوني که نيست؟!
سارا بالحن معترضي گفت:اشـــکان!
- جونه اشکان؟!
- اين چه حرف مزخرفي بود زدي؟!
- مگه دروغ گفتم خانومي؟
دوباره من و ارغوان زديم زير خنده ولي سارا هيچي نگفت وسرش و انداخت پايين. معلوم بود خيلي خجالت کشيده!
باخنده گفتم:اوه!عروسم انقد خجالتي؟!حاال بگوببينم زن داداش،جوگولي عمه دختره يا پسر؟؟!
ارغوانم خنديداما سارا چيزي نمي گفت.
اشکان اخم مصنوعي کردو از تو آينه راننده نگاهي به ماانداخت.گفت:اذيت نکنين خانومم و!
ارغوان همون طورکه مي خنديدگفت:اشکان جونه من خبريه؟توام آره؟!
اشکان چشمکي زدوشيطون گفت:جونه تو خبريه! ازاون خفناشم هس...فکر کنم تا 5 ماه ديگه ني ني دار بشيم!!!
ارغوان شيطون گفت:اي ناقال!همون شب اول نامزدي کارو يه سره کردي رفت؟!يعني االن اين ني ني ما 3 ماهشه؟!
اشکان باخنده گفت:ديگه ديگه،ماهمچين آدمي هستيم!
من وارغوان دوباره زديم زير خنده.سارا تهديد آميز گفت: آقا اشکان،من و تو باالخره تنها ميشيم ديگه !
اشکان باخنده گفت:آخ که من ميميرم واسه اين تنهاييا!
اين دفعه کل ماشين رفت رو هوا!ساراهم مي خنديد.
اشکان ضبط و روشن کردو روبه من و ارغوان گفت:رها وارغوان خف کار کنيد،آهنگ گوش بديم.
وروبه سارا ادامه داد:البته دوراز جون شماها خانومي!
سارا خنديد.ارغوان باشيطنت روبه ساراگفت:سارا جون امشب خوب مواظب خودت باش!بااين در نوشابه هايي که
اشکان واست باز ميکنه،فک کنم اگه هنوز کارو يه سره نکرده امشب تمومه !
سارا باخنده گفت:برو بمير ارغوان!
ارغوان دهن بازکردتاچيزي بگه:تو...
اشکان صداي ضبط و زياد کرد وپريد وسط حرفش:اري خفه !
ودهن ارغوان بسته شد!!!
صداي عماد طالب زاده فضاي ماشين و پرکرده بود:
وقتي که دستاتو مي گيرم تو دستم
وقتي که مي دوني عاشق تو هستم
وقتي که با چشمات دلو ميلرزوني
من ديوونت ميشم به همين آسوني
دستاتو مي گيرم تو پر از احساسي
من دوست دارم و تو منو مي شناسي
وقتي که مي خندي واسه تو مي ميرم
پيش من مي موني با تو جون مي گيرم
من عاشقت شدم مي خوام بهت بگم
تو دنياي مني توئي عشق خودم
دوست دارم تورو دنيا تو دستمه
ميدوني جاي تو کوچه ي قلبمه
توي چشماي تو عشقو من مي بينم
پاي من مي موني من به پات ميشينم
من دارم هر لحظه به تو دل مي بازم
بهترين روزها رو من برات مي سازم
اين يه حس خوبه اينکه باهم هستيم
دست تو تو دستم ما به هم دل بستيم
من با تو فهميدم زندگي شيرينه
تو تموم حرفات به دلم ميشينه
"عاشقت شدم-عماد طالب زاده"
تو طول آهنگ،اشکان بادستاش روي فرمون ضرب گرفته بودوآهنگ و زمزمه مي کرد.وقتيم که آهنگ تموم شد،يه
نگاه عاشقونه به سارا انداخت.
ارغوان باخنده روبه ساراگفت:ديدي گفتم خبريه؟!از آهنگشم معلومه که امشب کارت ساخته اس!
اشکان شيطون گفت:چيه؟!خودت حسوديت ميشه کسي و نداري براش آهنگ عاشقونه بخوني؟!
ارغوان آهي کشيدوبالحن مسخره اي گفت:دست رودلم نذار که خونه!
اشکان و ساراخنديدن.
من روبه ارغوان گفتم:خاک توسره شوهر نديده ات!!!
ارغوان باخنده گفت:ديگ به ديگ ميگه ماکروفر!نه که توخودت 6-7 تا شوور داري؟!
خواستم جوابش و بدم که باصداي اشکان دهنم بسته شد:
- بروبچز بريزيد پايين که بستني منتظره!
وهممون باشوق وذوق ازماشين پياده شديم.خيلي وقت بود که بستني نخورده بودم !
روز بعد ارغوان اومد دنبالم و باهم به دانشگاه رفتيم.طبق معمول باشوخي وخنده واردکالس شديم.خدارو هزار مرتبه
شکر که بارادوين کالس نداشتم!همون يه واحديم که باهاش داشتم،براي همه عمرم بس بود.
بعداز تموم شدن کالس،مشغول جمع کردن وسيله هام بودم که قاروقور شکمم به راه شد!
ارغوان باخنده گفت:اُه...اُه...صداي شکمتم که دراومد!!بيابريم سلف يه چيزي بخوريم تا روده بزرگت کوچيکه رو
نخورده!
من که از خدام بود،کوله ام و انداختم روي شونه ام وگفتم:بريم.
باهم ديگه وارد سلف شديم.ارغوان رفت تا دوتا چايي وکيک بگيره بياره بزنيم تورگ.منم رفتم رويکي از
ميزانشستم.
ارغوان اومدوچايي وکيکم و گذاشت جلوم...
داشتم از خجالت شکمم درميومدم که دوباره صداي رادوين رفت رومخم:
- خدابد نده خانوم شايان!واقعا متاسفم.
وصداي خنده خودش و سعيد بلندشد!اميروبابکم فقط نظاره گربودن.
ايناديگه ازکجا پيداشون شد؟!چرا رادوين چرت وپرت مي گفت؟!خداچي و بد نده؟! رواني! اَه...يه روز اومديم خوش
باشيما!کالفه نگاهم و ازچايي داغ وکيک خوشمزه گرفتم و دوختم به جناب خودشيفته !
باانگشتش داشت به لباس من اشاره مي کرد.اولش متوجه نشدم اما وقتي به لباسم نگاه انداختم،به اين پي بردم که
رادوين واقعا خله!!!
خب مگه چيه؟!سِت مشکي زده بودم!شيک ومجلسي!پسره رواني زشت بي ريخت خودشيفته!
پشت چشمي براش نازک کردم و توهين آميزگفتم:جناب رستگار،من اينجا خيار نمي بينم!شما مي بينيد؟!
رادوين گنگ نگام کردوگفت:چطور؟!
- آخه ديدم زيادي دارين نمک ميريزين گفتم شايدخيار ديده باشين!
رادوين اين بار کم نياورد وخونسرد گفت:من نيازي به نمک ريختن ندارم،همين جوريشم گوله نمکم!
پوزخندي زدم و گفتم:اون که بعله!
رادوينم مثل من پوزخندي مهمون لبش کردو به سمت بوفه رفت.
منم دوباره مشغول خوردن شدم...
رادوين بعداز چند دقيقه پيداش شد وبه سمت رفيقاش رفت که دقيقا ميز کناري ما نشسته بودن!!!يه سيني دستش
بود که توش : تاقهوه بود.قهوه هارو به رفقاش دادو خواست بشينه اما...
اميروسعيدوبابک طوري نشسته بودن که تنها انتخاب رادوين اين بودکه پشت من بشينه!!!فکرنمي کنم که ازقصد اين
کارو کرده باشن!
رادوين اخمي کردوبه ناچار صندلي رو کمي عقب کشيدونشست.
سعيد شروع کردبه چرت وپرت گفتن: راستي رادوين اون دختره چي شد؟!
رادوين خيلي خونسرد گفت:کدوم دختره؟!
- نمي دونم اسمش چي بود؟!مريم؟!مرضيه؟
- آهان،مريم و ميگي؟!هيچي چي قرار بود بشه؟!رفت پي کارش!
- اي بابا،توام که همه رو مي پروني!ميذاشتي يه ذره بگذره،يه حالي باهاش بکني بعد!
بابک به سعيد توپيد:
- ببند سعيدا!يه بار ديگه چرت بگي همچين مي زنمت بچسبي به ديوار باهات خمير نونوايي درست کنن.
سعيد باخنده گفت:اُه اُه...چه خشن!
يهو صداي زنگ گوشي يکي بلند شد.زير چشمي نگاه کردم ديدم گوشي رادوينه!
رادوين جواب داد:
- جانم؟!...خوبم...توخوبي عشقم؟!دانشگاه،طبق معمول...آره عزيزم...رادوين قربون اون دلت بره...باشه هاني...چشم
به روي تخم چشمام!...امروز؟!امروز که نميشه،کار دارم. فردا خوبه؟!...هر وخ تو بگي عزيزم!آره...7 عاليه...جاي
هميشگي...باشه چشم...دير نکنيا!مواظب خودت باش عشقم...باي هاني.
اوق!حالم به هم خورد!چندش!" توخوبي عشقم؟! راديون قربون اون دلت بره..." اين چرا انقدر حال به هم زنه؟!
با صدايي که بشنوه،روبه ارغوان گفتم:اوق،دل و رودمون سره صبحي به هم پيچيد!چندش!)ودرحاليکه اداشو درمي
آوردم،ادامه دادم:( " رادوين قربون اون دلت بره".
ارغون خنديد.صداي خنده بابک وسعيدواميرم بلند شداما زيرچشمي ديدم که رادوين ازهمون پوزخنداي مسخره
روي لبش بود.
ازروي صندليم بلندشدم و روبه ارغوان گفتم:بريم ارغوان!!!
ارغوان به چايي وکيکم اشاره کردوگفت:کجا؟!توکه چيزي نخوردي!
- من ديگه کوفتم ازگلوم پايين نميره!اوق!آدمم انقدر چندش؟!پاشو...پاشو بريم!
ارغوان ازروي صندليش بلند شد.منم خواستم برم که يه فکري به سرم زد!...
محکم باکفشم کوبوندم به گوشه کفش رادوين!رادوين باصداي خفه اي گفت:آخ!
جيگرم حال اومد.روکردم بهش و درحاليکه پوزخند مي زدم،گفتم:اين واسه اون عطري که زدي شکوندي!
بعد دوباره يه لگد ديگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!اين بارگفتم:اينم واسه اون مصيبتي که تودستشويي
کشيدم !
صداي خنده سعيد بلند شد.چشم غره اي بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگيره!
دوباره يه لگد ديگه بهش زدم وگفتم:اينم واسه تيکه پرونياي بي موردت!
پام و بردم عقب تايه لگد جانانه ديگه به پاش بزنم که پاش و از پام دور کرد...ازجاش بلند شدوبه سمتم
برگشت.توچشمام خيره شدو چنان لگدي به گوشه پام زدکه دو دور،دوره خودم چرخيدم!
پوزخندي زدوگفت:اينم من زدم واسه الستيکايي که پنچر کردي!!!
درحاليکه صورتم ازدرد مچاله شده بود،گفتم:آخ...خيلي نامردي...پام شکست...واي...واي!
رادوين چيزي نگفت وفقط باهمون پوزخند مسخره اش بهم زل زد.دلم مي خواست بزنم تودهنش ولي راستش ديگه
جوني تو بدنم نمونده بود که بخوام صرف زدن رادوين بکنم!
بابک ازجاش بلندشدوبه سمت مااومد.نگران روبه من گفت:چي شدين خانوم شايان؟!ببينم پاتون و!
بهم نزديک شدتا پام و نگاه کنه که ازش فاصله گرفتم.اينم زيادي پررو شده بودا!!!
آروم گفتم:چيزي نيست!ببخشيد.
و خيلي سريع به همراه ارغوان ازسلف خارج شديم.
به کالسمون رفتيم و روي صندلياي جلو نشستيم. هنوز استاد نيومده بود.ارغوان داشت باشيدا صحبت مي
کرد...ايش!!شيدا شمس...يه دختر فوق العاده چندش که من حالم ازش بهم مي خوره!ارغوانم باچه کسايي هم
صحبت ميشه ها!
حوصله ام سررفته بود خفن!توکالسم هيشکي و به جز ارغوان و شيدا نمي شناختم!چون اين کالس عمومي بود
وتايمش کم وفشرده ،فرصت نکردم کسي و بشناسم.
ناخواسته مکالمه دوتا دخترو شنيدم که پشت سره من نشسته بودن:
- اگه هستي بفهمه ازغصه دِق ميکنه!
- آره بيچاره...چقدرم رادوين و دوست داره!
موضوع جالب شد!رادوين خره خودمون و ميگن؟!آخه کي اون خودشيفته رو دوست داره؟!چقدر احمقه اون دختره
که رادوين و دوست داره!
- بيچاره چيه بابا؟!تقصير خودش بود! من ازهمون اول مي دونستم که رادوين به درد اون نمي خوره!فکرم نمي کردم
که رادوين بره باهاش رفيق شه.آخه رادوين کجا؟!هستي کجا؟!دختره ي بي ريخت انگارازخرطوم فيل افتاده!!!به
درک!!!!!بذار بره بميره.
- آخي!دلت مياد؟!
- چرانمياد؟!انقدر بدم مياد از اين دختره ي تخس زشت بي ريخت عملي!
خيلي دلم مي خواست بدونم اين دختره کيه که بارادوين رفيقه و حاال بدبخت شده!واسه همينم سرم و به سمت اونا
چرخوندم و گفتم:
- هستي کيه؟!
جفتشون باتعجب به من نگاه مي کردن.يکيشون گفت:هستي رو نمي شناسي؟!
- نه.
- واقعا؟!
- واقعا.
اون يکي رو کردبه من وگفت:چطورممکنه آوازه هستي مرادي به گوشت نخورده باشه؟!بابا همون دختر سال آخريه
که همه جاش عمليه،همون که خيلي پولداره!نمي شناسيش؟!
گنگ نگاهش کردم و گفتم:نه!
اون يکي دختره گفت:سميمين و چي؟!اون و مي شناسي؟!
- سيمين نويدي؟!
- آره.
- آره اون و مي شناسم!
- خب ديگه!رفيق فاب سيمين،هستيه.هميشه باهم ديگه ان!!!اگه تو سيمين و مي شناسي پس هستي رو هم بايد
بشناسي ديگه...
يه کمي به مخم فشار آوردم.هستي...هستي مرادي...سيمين و زياد توحياط دانشگاه مي ديدم،اولين بارم ارغوان اون و
بهم معرفي کرده بود اماهستي...فکر نمي کنم بشناسمش!يه چند باري سيمين و بايه دختر خيلي بي ريخت ديده بودم
ولي فکرنکنم اون هستي باشه!يعني رادوين انقدر بدسليقه اس؟!
درحاليکه به حرفم اطمينان نداشتم،گفتم:هستي همون دختره اس که دماغش عمليه؟!همون که پوستش و برنزه
کرده؟!همون که لباش پروتزشده اس؟!همون دختره که عين جن مي مونه؟!
بااين حرفم جفتشون ازخنده ترکيدن.يکيشون البه الي خنده هاش گفت:آره...همونه!!!
- اون دختره رفيق رادوينه؟!رادوين رستگار منظورتونه؟
- اوهوم!
- خب شماچرا ميگين که اگه هستي بفهمه ازغصه دق ميکنه؟!اصال چي و نبايد بفهمه؟!
- ببين،يکي دوماه پيش هستي ورادوين باهم رفيق مي شن.البته به پيشنهاد هستي!خودم ديدم که به زوربه رادوين
شماره داد.
باخنده گفتم:مگه دختراهم پيشنهاد ميدن؟!
- هستيه ديگه!
- خب بقيه اش و بگو!
- هيچي ديگه!ديروز فهميديم که رادوين بايکي ديگه از بچه هارفيقه!
باخنده گفتم:حاال کي هست اين هَووي هستي؟!
دختره خنديدوگفت:مونا...مونا غفاري.دانشجوي ترم يک!
درحاليکه چشمام ازتعجب گشاد شده بود،گفتم:دانشجوي ترم يک؟!
اون يکي دختره جواب داد:
- آره!دختره خيلي داشته باشه 71 سالشه!
- ناموساً؟!
دختره باخنده گفت:آره،ناموساً!
- حاال چرا رادوين رفته سراغ ترم يکيا؟!نکنه مي خواد مهد کودک بزنه؟!
دختره خنديدوگفت:اونش و ديگه نمي دونم...ولي راستش من خودم دختره رو ديدم!خيلي خوشگله...قيافه اش انقدر
معصوم ونازه که نگو!خيلي ازهستي سره!
باخنده گفتم:مي دونستم رادوين بي گُدار به آب نميزنه!پس طرف دخترشاه پريونه؟!
اون يکي دختره گفت:آره...خيلي نازه!
- پس واجب شد يه سربرم ببينمش!حتما...
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار