نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت نهم و دهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت نهم و دهم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل قسمت دهم نگاه پرسوالم و بهش دوختم.رادوين وقتي فهميد که من خنگ ترازاين حرفام،شروع کردبه توضيح دادن: - راستش هستي به زور خودش و به من قالب کرده بود!3ماهه دارم تمام تالشم و ميکنم،دَکِش کنم اماخب موفق نشدم!هرکاري که به ذهنم رسيد انجام دادم!باهاش بداخالقي مي کردم،جواب تلفناش و نميدادم،دير مي رفتم سره قرار يااصال نمي رفتم،سرش داد مي زدم!اما خب هيچ کدوم اينا روي هستي تاثيري نداشت!اون پوست کلفت تراز اين حرفا بود.خالصه تاهمين ديروز داشتم به زور تحملش مي کردم...تااينکه ديروز بهم زنگ زدوهرچي ازدهنش دراومد بارَم کرد.اولش نفهميدم منظورش چيه!اما وقتي بيشتر جيغ وداد کرد،فهميدم که بعله!کارِسرکار اليه اس!تو هستي رو پروندي.کاري کردي که آروزي 3ماهه من برآورده بشه!تو... پرريدم وسط حرفش ومتعجب گفتم:يعني من به توکمک کردم؟! رادوين لبخندشيطوني زدوگفت:متاسفانه بله! ازتصور اينکه بااون کارم،به اين گودزيال کمک کردم،اخمام رفت توهم! رادوين دوباره کادو روبه سمتم گرفت وگفت:اينم يه هديه به خاطرکمکت! عصبي گفتم:من اگه يه درصد،فقط يه درصد احتمال ميدادم که اينکارم باعث ميشه که توخوشحال بشي،الل ميشدم و هيچي به هستي نمي گفتم!من بميرمم به توکمک نمي کنم!کادوتم باشه مال خودت. رادوين شيطون گفت:حاال بگيرش وتوش و نگاه کن!شايد نظرت عوض شد. فضوليم گل کرده بود درحد بنز!دلم مي خواست بدونم چي توي اون جعبه اس اماخب غرورمم بهم اجازه نميدادتا جعبه روازرادوين بگيرم... باالخره حس فضوليم بر غرورم غلبه کردو جعبه رو ازدست رادوين گرفتم.درش و که بازکردم،چشمام چهارتاشد!باورم نميشد!يه لبخند روي لبام نشست!واي!همون عطري بود که هميشه رادوين گودزيال مي زد!هموني که من ميخواستم براي اشکان بخرم!هموني که رادوين شکوندش!هموني که شاهين گفت ديگه توايران پيدانميشه!واي خداجونم ممنونم!دلم نميخواست ازرادوين ممنون باشم!واسه همينم ازخداممنونم! روکردم به ارغوان و باذوق گفتم:واي ارغوان!!!نگاه کن...همون عطر خوش بوئه اس. ارغوان جعبه رو ازدستم گرفت وبه عطر نگاه کرد.نگاهش و ازعطر گرفت وبه من دوخت ولبخند زد.لبخندم و پررنگ ترکردم و جعبه رو ازش گرفتم.عطرو باز کردم وبوي خوشش و باتمام وجودم فرستادم توي ريه هام!معرکه بود!انقدر حواسم به عطره پرت شده بودکه اصال يادم رفت رادوين هنوزاونجاوايساده! وا!!!! اين چرا هنوز اينجاست؟!خب کادو رو دادي برو ديگه! اخمي کردم وگفتم:شمانمي خواين تشريف ببرن؟!کادوتون و دادين ديگه،تشريف ببريد! رادوين پوخندي زدوگفت:اتفاقا خودمم دلم ميخواد برم ولي مثل اينکه شمايه چيزي و فراموش کردين! متعجب گفتم:چي و؟! - مي دونيد که تواين دور وزمونه هيچي مجاني نيست!اون عطري هم که االن تودستاي شماست ازاين قاعده مُستثنانيست! متعجب گفتم:مگه نگفتي اين يه هديه اس؟!مگه آدم براي هديه هم پول ميده؟! رادوين پوزخندي روي لبش نشوندوگفت:درسته که اون يه هديه اس ولي خب هديه داريم تاهديه!من هنوز اونقدرام خل نشدم که همچين چيزي و مفت ومجاني بدم به تو! اخم غليظي کردم و کيف پولم و از توي کيفم بيرون آوردم و بازش کردم. خدارو شکر همون 300 تومني که براي کادو اشکان کنار گذاشته بودم، همراهم بود.ولي من آخرش نفهميدم،اگه اين هديه اس پس پول دادن نميخواد ديگه!اگرم هديه نيست که خب رادوين ميمرد ازهمون اول مثل بچه آدم بگه هديه نيست؟! روبه گودزيال گفتم:چقدربايد بهت بدم؟! رادوين باهمون پوزخندهميشگي روي لبش گفت:200 تومنه ناقابل! چي؟!من 700 تومن ديگه ازکدوم گوري بيارم؟!اِي بابا!قيافه ام درهم رفت و پنچر شدم. رادوين توهين آميزگفت:اگه 200 تمن و ندارين عيبي نداره ها!مي تونيم قسطي باهم طي کنيم! بچه پررو من و مسخره ميکنه!شيطونه ميگه برم بزنم تودهنش حالش جابياد! حاال چيکار کنم؟!هيچي ديگه بايد همين 300 تومن و بهش بدم،بعدا برم ازبابام بقيه اش و بگيرم!اي بابا.حاال اين فکر ميکنه من چقدر احمق وسوسولم که واسه 200 تومن هم بايد دست به دامن بابام شم! همين جوري داشتم فکر مي کردم که چي بگم تاضايع نباشه وآبروم نره که صداي ارغوان وشنيدم: - آقاي رستگار تو اين يه 700 تومني هست.ببخشيد که نقدهمراهمون نيست.اگه زحمتي نيست بريد بانک از اين حساب 200 تومنتون و بگيريد. گنگ ومتعجب به ارغوان وکارت اعتباري توي دستش نگاه کردم.ارغوان لبخندمهربوني تحويلم دادوکارت اعتباري توي دستش و به سمت رادوين گرفت. رادوين پوزخندي زدوگفت:شماچرا خانوم همتي؟!يکي ديگه ميخواد براي اشکان جونش کادو بخره،اون وخ شمادست توجيبتون ميکنين؟!؟؟ ارغوان اخم غليظ و وحشتناکي روي پيشونيش نشوندوعصباني گفت:فکر نمي کنم به شمامربوط باشه آقاي محترم! اونجوري که ارغوان اين و گفت،منم ترسيده بودم،چه برسه به اون رادوين نگون بخت! رادوين اخمي کردوگفت:درسته!اين مسئله اصال به من مربوط نميشه! ارغوان درحاليکه هنوزم همون اخم روي پيشونيش بود،گفت:خوبه!پس لطف کنيد بريدو پول و ازاين حساب دربياريد. رادوين خيلي جدي ومحکم گفت:فکر نمي کنم به من ربطي داشته باشه که برم پول وازحساب شمادربيارم.يکي ديگه عطرو ميخواد،يکي ديگه هم مي خواد پولش و حساب کنه، يکي ديگه هم ميخواد ازش استفاده کنه!من اين وسط نه تهِ پيازم نه سره پياز.پس اگه زحمتي نسيت،خودتون پول و نقدکنيد بياريد تحويل من بديد!بااجازه! ورفت! ارغوان عصبي کارت اعتباري و توي دستش فشاردادو زيرلب گفت:اينم واسه من دُم درآورده! لبخندي زدم دست آزادش و توي دستام گرفتم.باصداي آرومي گفتم:رها قربونت بره،چرا الکي خودت و اذيت مي کني؟!من هيچ دلم نميخواست که اينجوري بشه.لطف کردي،خيلي لطف کردي عزيزم ولي خودت ديدي که اين رادوين آدم نيست!امروزم باهم ديگه ميريم از مامانم پول مي گيريم،مياريم ميديم به اين گودزيالي بي شاخ و دم! ارغوان عجوالنه گفت:الزم نکرده!من برگ چغندرم که توبري ازخاله مريم پول بگيري؟بعداز اين کالس يه ساعت استراحت داريم.باهم ميريم ازخودپرداز پول مي گيريم مياريم ميديم به اين! - آخه... وسط حرفم پريد: - آخه ماخه نداريم!االنم پاشو بريم سر کالس! وساعتش و باال آوردوبه من نشون داد.ساعت دقيقا پنج دقيقه به هشت بود. منم ديگه مخالفتي نکردم وبه همراه ارغوان به کالس رفتيم. ********** بعداز کالس به همراه ارغوان رفتيم پول وازحسابش درآورديم. ارغوانم برد پول وداد به رادوين. قرارشدکه چندروز ديگه هم باهم بريم که براي تولد اشکان لباس بخريم... هيچي نداشتم که بپوشم!!خاک توسرم کنن که هيچ بويي از سليقه ونظم و ترتيب دخترونه نبردم!! **********باخنده گفتم:چه خوشگل شدي عوضي! ازتوي آينه نگاهي به ارغوان انداختم.هم خودش خيلي خوشگل بود وهم باآرايشي که االن داشت خوشگل شده بود!پوست گندمي،چشماي کشيده مشکي وبيني خوش فرم ولب قلوه اي.يه آرايش ماليمم کلي چهره اش و تغيير داده بود!!! پايين موهاي لختش و کمي فرکرده بود.موهاش تا شونه اش مي رسيدن.موهاي قهوه اي سوخته که خيلي چهره اش و معصوم مي کرد.تاپ بادمجوني پشت گردني پوشيده بودکه باهم خريده بوديم. حسابي بهش ميومدوهيکل خوش فرمش و به نمايش مي گذاشت.شلوار جين مشکي هم پوشيده بود.صندل بادمجوني پاشنه 7 سانتي هم پاش بود.خالصه محشر بود. ارغوان باخنده گفت:هوي!اينجوري نگام ميکني تموم ميشما!ديگه چيزي واسه شوورم نميمونه که! خنديدم و از آينه فاصله گرفتم.به سمت تختم رفتم و همون طورکه صندالي مشکيم و پام مي کردم،گفتم:حاالمن يه چيزي گفتم.توچرا جدي گرفتي؟! ارغوان خنده اي کردو چيزي نگفت.صندلم و که پوشيدم،روبه ارغون گفتم:بريم؟! ارغوان نگاهي به سرتاپام انداخت وگفت:اُالال کي ميره اين همه راه و؟!توام خوشگل شدي عوضي! خنديدم و گفتم:تاچشمات درآد! خنده ارغوان به يه لبخند مهربون تبديل شدوگفت:ولي خدايي خيلي نازشديا! لبخندي بهش زدم وباهم ازاتاق من خارج شديم. به محض اينکه وارد هال شديم،سارا به سمتمون اومدودست پاچه گفت:ميذاشتين يه 7 ساعت ديگه ميومدين! االن اشکان مياد،هيچيم آماده نيست! خنديدم وگفتم:خوبه خوبه!ببين چه هول شده! بپا يه وخ ازهول حليم نيفتي توديگ!! ارغوانم خنديدوگفت:خره اين توديگ نميفته که...قراره ديگ رواين بيفته! يهو هرسه تاييمون ازخنده ترکيديم.سارا البه الي خنده هاش،آروم زد پس کله ارغوان وگفت:مرده شورت و ببرن که انقدر منحرفي! ودوباره صداي خنده مابود که فضارو پرکرده بود... نگاهي به ساعت انداختم.: بود.دو ساعت ديگه اشکان ازسرکار برميگرده!خوبه پس وقت داريم. روبه ساراگفتم:کيک و گرفتي ازقنادي؟ ساراسري تکون دادوگفت:آره!تويخچاله. ارغوان گفت:خب پس زود باشين اين جينگيل بينگيالتونم بياريد که چيزي نمونده اشي برسه! منظورش ازجينگيل بينگيل،ريسه ها وتزئينات تولد بود.رو به ارغوان گفتم:جينگيل بينگيال تو اتاق منن.زير تختم. ارغوان سري تکون دادوبه اتاق رفت تا جينگيل بينگيالرو بياره. ارغوان که رفت نگاهي به ساراانداختم.اين چه به خودش رسيده بود امشب!!!بايدم به خودش برسه!ناسالمتي تولد شوور اينه ها... خيلي خوشگل شده بود.يه پيراهن کوتاه مشکي پوشيده بود واززير اونم يه ساپورت مشکي کلفت پاش کرده بود.پيراهنش خيلي نازبود! اون پيراهن مشکي بارنگ سفيد پوستش تضاد داشت...خيلي بهش ميومدو استخون بندي ظريفش و به نمايش مي ذاشت وجذابش مي کرد...البته ساراهمين جوريشم خوشگل وجذاب بود...چشماي قهوه اي وابروهاي خوش فرم،بيني کوچيک وقلمي،لب خوش ترکيب،موهاي لخت مشکي ويه هيکل درست ودرمون وخوش فرم!خوش به حال اشکان!!! امشب اينجوري سارارو ببينه دلش ميخواد که!خخخخخ صداي آيفن،مانع ادامه هيز بازياي من شد!سارا لبخندي زدوشيطون گفت:آخي!بميرم که تيرت به سنگ خورد وچشم چرونيات نصفه نيمه موند.پاشو برو درو باز کن ببينم! وخودش به آشپزخونه رفت.منم به سمت آيفن رفتم.يعني کي مي تونست باشه؟!باباومامان که باهم رفته بودن کادوي اشکان و بخرن و قرار بود ساعت 20::بيان.بقيه مهموناهم همون 20::ميومدن!پس اين کي بود؟! به آيفن که رسيديم،باديدن قيافه آرتان،يه لحظه شک کردم که درو باز کنم يانه! اما بعديه نفس عميق کشيدم ودکمه رو فشاردادم. خداخدا مي کردم که ارغوان و سارا دست ازکارشون بکشن و بيان توهال!چون دلم نمي خواست من و آراتان باهم تنها باشيم...خوشم نميومدهيز بازي دربياره! صداي زنگ در ورودي من و به خودم آورد.چندتا نفس عميق کشيدم و تک سرفه اي کردم.به سمت در رفتم و دروبازکردم... آرتان بايه دست گل رز سفيد توي دستش وايساده بودومات ومبهوت به من نگاه مي کرد!منم يه نگاهي بهش انداختم.شلوار جين مشکي پوشيده بود،بايه بلوز مردونه قرمز که دکمه هاشو باز گذاشته بود وتي شرت سفيدي هم زير اون پوشيده بود.يه تيپ کامال اسپرت!آفرين،خوشم اومد!تيپش خيلي توپ بود!انقدر غرق آناليزش شده بودم که اصال يادم رفت دارم به کي اينجوري نگاه مي کنم! خودم و جمع وجور کردم و نگاهم و به چشماش دوختم که هنوزم خيره خيره به من نگاه مي کردن...لبخندي زدم وگفتم:سالم...خيلي خوش اومدي! يه لحظه نفهميدم چي شدکه آرتان به سمتم اومدومن و توآغوشش کشيد!!! انقدر اين کارو بي هوا انجام دادکه فرصت نکردم عکس العملي ازخودم نشون بدم.االنم براي نشون دادن عکس العمل دير شده بود!واسه همينم خيلي شيک ومجلسي وبارعايت شئونات اسالمي گذاشتم که بغلم کنه...اما دستاي من خشک شده بودن وهنوزم کنار بدنم بودن.همينم ازسرش زياده بابا!!! آرتان بعداز چند ديقه که براي من چند سال گذشت،من و ازآغوشش بيرون کشيدوبه چشمام خيره شد.لبخندي زدومهربون گفت:دلم خيلي برات تنگ شده بود خانوم کوچولو! ازوقتي که يادم مياد به من مي گفت خانوم کوچولو!!!هرچقدرم بهش مي گفتم که نگو کوچولو،من بدم مياد،توگوشش فرونمي رفت وبيشتر اذيتم مي کرد!خب دوست نداشتم کسي بهم بگه کوچولو...حاال انگارهمش چندسال ازمن بزرگتره؟!7 سال ديگه!!!منم براي اينکه حرصش و دربيارم و تالفي کنم،بهش مي گفتم بابابزرگ. بافکرکردن به اين چيزا ناخواسته اخمي روي پيشونيم نشست.آرتان لبخند شيطوني زدو نوک بينيم و باانگشتاش گرفت وکشيدو روي گونه ام و بوسيد...اين چه خودموني شده بود! بعد چشماش و به چشمام دوخت وباخنده گفت:خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...خانوم کوچولو... مي خواست حرص من و دربياره!بامشت به سينه اش کوبيدم و باحرص گفتم:من کوچولو نيستم! آرتان لبخندي زدومشت گره شدم و توي دستش گرفت وزل زد به دستام.همون طورکه به دستام نگاه مي کرد،يه اخم روي پيشونيش نقش بست وبالحن عجيب وخاصي گفت:کاش همون خانوم کوچولو مي موندي وهيچ وقت بزرگ نميشدي... اينم يه چيزيش ميشه ها !چرا چرت و پرت ميگه؟! خداشفاش بده... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد