نماد آخرین خبر

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت نوزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت نوزدهم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل ايش!!!!پس ماشين آقارادوين خراب شده!!!به درک که خراب شده تاباشه از اين خرابيا! اصلا من نمي دونم خرابي ماشين اينا چه ربطي داره به اري؟نمي دونم چرا ارغوان امروز شده ننه بروسلي!اون از کمک کردنش به شيدا،اينم ازکمک کردنش به اينا! ديگه هيچ حرفي زده نشد تاوقتي که رسيديم به يه کوچه که اميرروبه ارغوان گفت:همين جاس...ممنون ميشم نگه داريد. ارغوانم نگه داشت. امير لبخندي زدوروبه ارغوان گفت :خيلي زحمت داديم.ببخشيد. ارغوان لبخندي زدوگفت:خواهش مي کنم آريا الامير...کاري نکردم که!! اميرم لبخندي زدوگفت:شمالطف دارين.به هرحال ممنون.فعال خداحافظ. روکرد به من و گفت:خداحافظ رهاخانوم. من و ارغوانم بايه لبخند جواب خداحافظيش و داديم. و امير ازماشين پياده شد. رادوينم روبه راغوان گفت:لطف کردين ارغوان خانوم.خداحافظ. ارغوان لبخندي زدوگفت:خواهش مي کنم.خداحافظ. عوضي بي شعور حتي يه خداحافظي خشک وخاليم ازمن نکرد!!!نکردکه نکرد...مگه من به خداحافظي اون محتاجم؟!! رادوين ازماشين پياده شد و وقتي مي خواست درو ببنده،کله اش و کردتوي ماشين وروبه من گفت:دارم برات رها خانوم!حالامن عوضي بي شعور ودختربازم ديگه!نه؟! پوزخندي زدم وگفتم:چه خوب همه صفاتت و حفظ کردي خودشيفته! رادوين پوزخندي زدو در ماشين و بست. دلم مي خواست،برم و بزنم لهش کنم اما حوصله دردسر نداشتم.امروز به اندازه کافي گند بود،نمي خوام گندترش کنم!!! ارغوان براي امير ورادوين بوقي زدوبه راه افتاد. منم باهمون اخمي که ازاول داشتم،روم و از اري برگردوندم و به خيابونا وآدما خيره شدم. چند دقيقه اي توسکوت گذشت تا باالخره ارغوان به حرف اومد: - حالِ رهاخانوم اخموي پاچه گير ما چطوره؟ اخمم وغليظ ترکردم و گفتم:بده...خيليم بده. - چرا اون وخ؟! پوزخندي زدم وگفتم:بااون همه اتفاقي که برام افتاده،انتظار داري خوب باشم؟! ارغوان لبخندي زدوگفت:الهي من بميرم واسه توکه اون همه اتفاق بد برات افتاده! - الزم نکرده توبراي من بميري.همه اين آتيشا ازگور توبلندميشه!!! ارغوان خنديدوگفت:من چي کاره ام؟!؟ به سمت ارغوان برشگتم و بهش زل زدم.باعصبانيت گفتم:توچيکاره اي؟!تقصير توبود که من اعصابم خورد شدو رفتم دستشويي وروي صندلي اي نشستم که رادوين وامير پشتش بودن.تقصيرتوبودکه اونا همه حرفاي من و شنيدن.تقصير توبودکه اميرو رادوين سوار ماشينت کردي و به من بدبخت نگفتي.منم دهنم و باز کردم و هرچي دلم خواست بارشون کردم.اينا همش تقصير توئه.همش!! ارغوان لبخندي زدومهربون گفت:باشه اينا همش تقصير منه!قبول.حاال حوصله داري باهم بريم 3 تابستني توپ بزنيم بر بدن؟! اخمم و غليظ ترکردم ودرحاليکه روم و از ارغوان برمي گردوندم،گفتم:نه!! ارغوان اخمي کردوگفت:چه کينه اي هستي تودختر!حاالانگار چي شده.لوس! من لوس نبودم،نيستم ونخواهم بود ولي خدايي اون روز اعصابم خيلي خورد بود...حالم اصالخوب نبودو مهم تراز همه اتفاقاي خيلي بدي افتاده بود! تاوقتي که به دم درخونه مارسيديم،من به بيرون خيره شده بودم وارغوانم به روبروش. وقتي رسيديم،ارغوان روبه من گفت:رسيديم رهاخانوم اخمو. روبه ارغوان گفتم:دستت درد نکنه.خداحافظ. درماشين و بازکردم وپياده شدم. مي خواستم از ماشين فاصله بگيرم که صداي ارغوان من و دوباره به سمت ماشين برگردوند: - رها خانوم جزوه هاي من و يادت رفت بهم بدي. لبخندي زدم و جزوه هاي ارغوان و ازتوي کيفم بيرون آوردم. به ماشين نزديک شدم وجزوه هارو از پنجره به دست ارغوان دادم. سرم و ازپنجره کردم توي ماشين و لبخند شيطوني زدم وگفتم:ديدي اري خانوم؟!ديدي که اين آقاامير دوست داره؟!ديدي من هي بهت مي گفتم،توهي مي گفتي نه! ارغوان اخمي کردوگفت:کي گفته که امير من و دوست داره؟! - من!! - بروبابا.اون هيچ احساسي به من نداره. شيطون ترازقبل گفتم:ازکجا انقدر مطمئني؟ ارغوان خنديدوگفت:مگه تونبودي که تادوديقه پيش اخمات توهم بود؟!چي شدکه يهو انقدر شنگول شدي!؟ باشيطنت گفتم:توجواب من و ندادي،ازکجا مي دوني که امير دوست نداره؟ ارغوان نگاهش و ازم گرفت وبه روبروش خيره شد.اخم غليظي روي پيشونيش نقش بسته بود. باصداي آرومي گفت:توازکجا مطمئني که امير من و دوست داره؟ - ازاونجايي که همش يه جوري نگاهت مي کنه،ازاونجايي که همش بهت سالم مي کنه،ازاونجايي که ازت جزوه گرفته،ازاونجايي که امروز وقتي ديد که نيومدي،نگرانت شده بود،ازاون جايي که وقتي مي گفت ارغوان خانوم چشماش برق مي زد. ارغوان به من خيره شدوگفت:راست مي گي رها؟!نگرانم شده بود؟!! لبخندي زدم وگفتم:بله که نگرانت شده بود.خيليم نگرانت شده بود.اونقدري که وقتي بهش گفتم که حالت خوبه،حال اونم ازاين رو به اون رو شد. ارغوان ناباورانه خنديدوگفت:داري دستم مي ندازي؟! - نه به خدا!واسه چي بايد دستت بندازم؟ اين بار ارغوان چيزي نگفت ودوباره به روبروش خيره شد.برعکس دفعه قبل،اين دفعه يه لبخند قشنگ روي لبش بود. لبخندي زدم وگفتم:من مطمئنم که امير دوست داره.نه تنها اون تورو دوست داره بلکه تواَم عاشق اوني!!!خرخودتي اري جون...من مي دونم که دوسش داري!! ارغوان نگاهش و به چشماي من دوخت وگفت:چرت نگو رها!من هيچ احساسي... وسط حرفش پريدم: - توچرت نگو ارغوان.من مطمئنم که اين عشق دوطرفه اس. و درحاليکه ازماشين فاصله مي گرفتم،براش دست تکون دادم ودادزدم:خداحافظ خانوم عاشق پيشه!! وبدون اينکه منتظر جواب ارغوان بمونم،به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم. وقتي وارد خونه شدم يه راست به اتاقم رفتم وروي تخت ولو شدم.گوشيم وگرفتم دستم وبه ساراخانوم بي معرفت اس دادم...کلي ازش گِله کردم که چرانميادمن ببينمش واونم گفت که سرش شلوغه...وقتيم ازش پرسيدم که رفت دکتريانه؟!!گفت که حالش خوبه ونيازي به دکتررفتن نيست...بازم کلي اصرارکردم ولي گفت نميره دکتر!!نمي دونم اين ديوونه چرابه فکرسالمتي خودش نيست؟!!مثل اينکه بايديه روزپاشم ببرمش دکتر!!! خالصه بعدازکلي چرت وپرت گفتن اس بازيمون تموم شد...گوشيم وگذاشتم روي ميزعسلي کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشيدم روي خودم و توي رخت خوابم غلت زدم...طولي نکشيد که خوابم برد. باصداي زنگ گوشيم ازخواب نازنينم بيدار شدم. اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!! باچشماي نيمه باز دستي بردم وگوشيم وازروي ميزبرداشتم. اولش خواستم ريجکت کنم اما باديدن اسم آرش،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صداي آرش توي گوشم پيچيد: - سالم. باصداي خواب آلودوآرومي گفتم:عليک سالم. - خواب بودي؟ - آره. - ببخشيد بيدارت کردم. - بيخيال بابا.مهم نيست.خب تعريف کن ببينم چي شده؟! آرش مکث کوتاهي کردو نفس عميقي کشيد وباصداي پکروناراحتش گفت: - راستش رها...ديروز وقتي ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول هميشه گوشيم و روي مبل پرت کردم ورفتم يه آبي به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم يکي از همکارام که خيلي باهام صميميه وهمه چي و راجع به مهسا مي دونه... وسط حرفش پريدم: - مهسا کيه؟ آرش کلافه گفت:رها تورو خدا خنگ بازي درنيار.مهسا ديگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بري باهاش حرف بزني. - آهان.خب مي گفتي. - هيچي ديگه اون سيامک ديوونه... - سيامک کيه؟ آرش اينبار عصباني دادزد:رهـــا!!!!! بالحن مسخره اي گفتم:جونه رها؟ عصبي ترازقبل گفت:وقت گيرآوردي رواني؟من االن اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازي درمياري؟ خنده اي کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشيد.بقيش و بگو. - چي مي گفتم؟! - داشتي مي گفتي که اين يارو سيامکه رفيقت... آرش وسط حرفم پريد:آره ديگه.وقتي من دستشويي بودم،اين سيامک ديوونه بهم اس ميده وتواسش ميگه که "چي شد راجع به خواستگاري از مهسا بادختر خاله ات حرف زدي؟".نگو مامان منم اين اس ام اس رو مي خونه.وقتي من ازدستشويي اومدم بيرون،بناکرد به دادوهوار کشيدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاريت باهام هيچ حرفي نزدي وچرا رهابايد براي توبره خواستگاري وازاين جور چيزا.منم اعصابم بدجور خط خطي بود دادوبيداد کردم.يه چيزي اون گفت،يه چيزي من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبي جامي کني هنوز سنت 3 رقمي نشده مي خواي زن بگيري.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بيرون. پوفي کشيدم وگفتم: خاک توسرت. - چراخاک توسرمن؟خاک توسر سيامک خر که اس داد. - هم خاک توسر اون هم خاک توسرتو.االن کجايي؟ !! - خونه سيامک. - مي خواي چه غلطي کني بزغاله؟ - اگه مي دونستم که زنگ نمي زدم ازتوکمک بخوام. - االن مشکل خاله دقيقاچيه؟ - نمي دونم دقيقا مشکلش چيه ولي بهونه اش سن کم منه. - سن توکمه؟توکه سن پير خرو داري! - بمير رها.االن وقت شوخي نيست.بگومن چه گِلي به سرم بگيرم؟ اومدم جوابش و بدم که ارغوان زنگ زد. به آرش گفتم:آرش من پشت خطي دارم،بعدا خودم بهت زنگ مي زنم. - باشه پس منتظرم. - باشه. وقطع کردم وبه تماس ارغوان جواب دادم. صداي هق هق گريه توگوشم پيچيد. اي واي خاک به سرم!!!چه شده؟!! داشتم ازترس سکته مي کردم،باتته پته گفتم:چي...چي شده... ارغوان؟ ارغوان باگريه گفت:بايد ببينمت رها. - باشه.کجا؟ - ده ديقه ديگه ميام دم درتون. - باشه.منتظرم. وارغوان حتي جواب من و هم ندادوقطع کرد. خيلي نگران اري بودم.تاحاال سابقه نداشت که ارغوان اينجوري پشت تلفن گريه کنه.يعني چي شده؟! انقدر هول بودم که اصلا نفهميدم چي پوشيدم!!!! خيلي سريع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودي رفتم ودرجواب سواالي پي درپي مامان که"کجاميري اين وقت شب؟چي شده؟اين چه وضعه لباس پوشيدنه؟و..."سکوت کردم. به حالت دو از خونه خارج شدم.خيلي سريع دمپايي پوشيدم که يهو شترق!!! يه رعدوبرق مهيب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم يه باروني گرفت که نگو ونپرس. يکي نيست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صداي شترق ميده؟ منم ديگه بابا!!!يه چيزي پروندم.خخخخخخ خفه شو رها.الان اري مي رسه. با به يادآوردن ارغوان،باتمام سرعتي که درتوانم بود به سمت درحياط رفتم و درو باز کردم. ارغوان هنوز نيومده بود.واسه همينم مجبور شدم زير اون بارون دم در وايسم. درعرض 7 ثانيه موش آب کشيده شدم. صداي جيغ جيغ کردناي مامان و مي شنيدم: - رها...ذليل نشي الهي دختر!بياتو خونه.دم درچي مي خواي؟!خيس شدي.سرما مي خوري.رها!!!!!!!! ولي من حتي کوچک ترين توجهي به سرماخوردن وخيس شدن نمي کردم.نگران ارغوان بودم. دوباره صداي يه رعدوبرق ديگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هيکلم خيس شده بود. چند دقيقه اي که منتظر موندم،ارغوان رسيد.به سمت ماشينش دويدم که فاصله چنداني باهام نداشت. اونم ازماشين پياده شدو به سمتم دويد. وقتي بهم رسيد،خودش و انداخت تو بغلم و زد زير گريه. محکم بغلش کرده بودم آروم گفتم:چي شده ارغوان؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چي شده؟ ارغوان البه الي هق هق گريه هاش بريده بريده گفت:امير...نامه...امروز... هيچي ازحرفاش سردر نياوردم. ازبغلم بيرون کشيدمش و به صورتش خيره شدم.قطره هاي اشکاش بين قطره هاي بارون گم شده بود. گفتم:اميرچي؟!نامه چيه؟درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟!! ارغوان بين اون همه اشک لبخندي زدو دهنش و باز کردويه چيزي گفت ولي من هيچي نفهميدم. چون درست همون موقع يه رعدوبرق ديگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم ارغوان چي ميگه... منتظر به چشماي ارغوان خيره شدم وگفتم:چي گفتي؟يه بارديگه بگو. ارغوان لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:باالخره گفت. - کي چي وگفت؟ - امير...بهم گفت که دوستم داره. اين و که شنيدم ديگه نفهميدم چيکار ميکنم.ازخوشحالي زياد جيغ بلندي زدم. باشوروشوق وصف نشدني ارغوان و محکم بغل کردم.جيغ زدم: - گفت...باالخره گفت. ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم. لبخندي زدم واين دفعه بلند تر ازدفعه هاي قبل جيغ زدم:گفت!!!!!!امير... يه دفعه دستشو گذاشت روي دهنم وآروم گفت:چه خبرته ديوونه؟چراجيغ مي زني؟ به زور دستش و از روي دهنم کنار کشيدم وجيغ زدم: - مي فهمي چي ميگي؟بالاخره داري شوهر مي کني!! صدام و آروم ترکردم وادامه دادم: - ديدي بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمي کردي؟)درحاليکه اداشو درمياوردم:(امير من و دوست نداره.منم هيچ علاقه اي بهش ندارم. دوباره باصداي خودم گفتم: - من اگه تورنشناسم بايدبرم بميرم...ازاولش جونت براي امير مي رفت.اگه دوستش نداشتي که االن اين جوري ازخوشحالي گريه نمي کردي. ارغوان لبخندي زدوهيچي نگفت. يه دفعه چهره عصبي مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجيغ کشيد: - چه غلطي مي کني اون بيرون؟ماآبرو داريم تودرو همسايه.چرا جيغ مي زني؟خل شدي؟مگه من... يه دفعه انگار تازه ارغوان و ديد!!!بقيه حرفش و خوردو يه لبخند اومد روي لبش. به سمتمون اومد وارغوان و بغل کرد.انگار نه انگارکه زيربارون بوديم وداشتيم خيس مي شديم...هممون فراموش کرديم که تمام تنمون خيسِ خالي شده!! بعداز کلي خوش وبش باارغوان به زور آوردش توخونه و دستور داد که بايد شب خونمون بمونه ونميشه اين وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان ارغوان زنگ مي زنه. منم که ازخدام بود.بايد همه چي وهمين امشب اززير زبون اري بيرون مي کشيدم. باهم وارد خونه شديم. بعداز اينکه ارغوان با بابا واشکان سالم وعليک کرد،مامان به سمت مبل راهنماييش کرد ولي من دست ارغوان و کشيدم و روبه مامان گفتم: - اري نمي شينه.ماميريم تواتاق. وديگه به مامان مهلت جيغ وداد کردن ندادم و همون طور که ارغوان و مي کشيدم،رفتم تواتاقم. ارغوان و روي تخت نشوندم وصندلي ميزم و گذاشتم روبروش. روي صندلي نشستم و بانيش بازگفتم:ازاولش همه چي و بايد بهم بگي. ارغوان به لباساش اشاره اي کردوگفت:اول بايد يه فکري به حال ايناکنيم. خيلي سريع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.يه دست لباس براي اري آوردم و يه دستم براي خودم. بعداز اينکه لباساي خيسمون و عوض کرديم،ارغوان شروع کرد به تعريف کردن: - همين چند ديقه پيش داشتم البه الي جزوه هام دنبال يه برگه مي گشتم که يه نامه پيدا کردم.اولش فکر کردم کار توئه وباز هوس مسخره بازي کردي و توش چرت وپرت نوشتي.ولي وقتي نامه رو بازکردم وخوندمش،داشتم ازذوق سکته مي کردم... پريدم وسط حرفش: - خاک توسر شوهرنديده ات کنن!مگه نامه عشقوالنه ذوق کردن داره؟ ارغوان چپ چپ نگام کردوگفت:نداره؟! بانيش بازبهش نگاه کردم وگفتم:چرا داره.خب...بقيش و بگو. ارغوان خنديدوادامه داد: - هيچي ديگه.امير تونامه نوشته بود که خيلي وقته که مي خواسته بهم بگه اما روش نمي شده وفکر مي کرده که اگه بگه،من ناراحت مي شم واينکه مي ترسيده که نکنه جوابم منفي باشه...بالاخره امروز دلش و به دريا مي زنه ونامه رو ميذاره الي جزوه هام... دوباره وسط حرفش پريدم و باجيغ گفتم:راستي تو کي جزوه هات و داده بودي به اون؟ - يه هفته پيش. - پس چرا به من نگفتي؟ - فکر نمي کردم مهم باشه. نيشم و بازکردم و دندونام و به نمايش گذاشتم.باذوق گفتم:همه چيزاي مهم از همين جزوه مزوه هاشروع ميشن. خالصه ارغوان يه ذره ديگه صحبت کرد وگفت که قراره اگه نظرش مثبت بود،به امير بگه. به اينجاکه رسيد گفتم:که بعدش چي بشه؟ - هيچي ديگه.بعدش قراره باهم رفيق بشيم. - امير به همين صراحت گفت که باهم رفيق بشيد؟!! - نه.ولي من ازال به الي حرفاش فهميدم که مي گفت آشنابشيم و اين چيزا. - بابا توام خودت متنخصصيا تواين موارد!!! - اختيار دارين دست پرورده ايم. خنديدم وگفتم: - حاالکي مي خواي بهش جواب بدي؟! - نمي دونم. اگه به من باشه که دلم مي خواد همين فردا برم بهش جواب بدم اماخب ضايع اس.بايد يه ذره عشوه خرکي بيام!! - پس چي که بايد عشوه خرکي بياي؟!!عشوه شتري هم کمه.دختربه اين ماهي و مي خوايم بديم بهش!اگه همين جوري يهويي بري بهش بگي باشه،هوابَرِش مي داره فکر مي کنه چه خبره!! ارغوان خنديدوچيزي نگفت. بعداز يه ذره چرت وپرت گفتن،من قضيه هاي امروزو تعريف کردم.ارغوان دلش و گرفته بودو فقط مي خنديد. وقتي به قضيه خواستگاري بابک رسيدم، کلي جيغ وداد کرد که: "خاک توسرت!تو يه دونه بيشتر خواستگار نداري اون وخ اونم پروندي.ديوونه اي به خدا!!" بامسخره بازي گفتم:عزيزم خودت مي دوني که خواستگاراي من قابل شمارش نيستن!خوشم نميومد ازش گفتم نه!!! - ازبس که خري...ديگه ببين اون چقدر خره که تورو دوست داره وبه خاطرت بارفيقاش کتک کاري کرده. - عزيزم من خيلي ازاين خاطرخواه هادارم رو نمي کنم که ريا نشه.بابک که چيزي نيست دربرابر اوناي ديگه. ارغوان خنديدوگفت:کاش منم اونجا بودم و دعوارو مي ديدم. - اگه نمي رفتي پتروس فداکار نمي شدي،دعوا به اون مهيجي رو ازدست نمي دادي. ارغوان بامسخره بازي گفت:پتروس فداکار شدن من و بيخيال.ازدعوا بگو.آقامون که چيزيش نشد؟! خنديدم وگفتم:نه بابا!اصال اميرم مگه بلده دعوا کنه؟آقاي شما همش رو سايلنته.فقط سعيدو گرفته بود تا نره سمت بابک. ارغوان باذوق گفت: - واي!!!!!!چه جِنتِل من!!! خنديدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه داديم. چند ديقه بعد،مامان برامون ميوه،چايي وشيريني آورد. داشتيم حرف مي زديم وتا جايي که درتوانمون بود،مي خورديم که گوشيم زنگ خورد. باديدن اسم آرش روي صفحه گوشيم،تازه يادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم. دکمه سبزو فشار دادم. بعداز کلي معذرت خواهي واسه اينکه زنگ نزدم،آرش درمورد قضيه ي خواستگاري صحبت کرد.قرار شد که من به کسي هيچي نگم وطبق قرار قبليمون سر همون روز وساعت برم خواستگاري. يه ذره چرت وپرت ديگه گفتيم وقطع کرديم. ارغوان که ازحرفاي ماشستش خبردار شده بود،بانيش باز زل زده بود به من. يه دفعه به زبون اومدوگفت:خبريه؟ - چجورم!!! - آرش؟! - - اوهوم. ارغوان جيغي زدوگفت:تعريف کن ببينم.توقراره بري خواستگاري؟ قضيه رو براش تعريف کردم و اونم گفت که مي خواد باهام بياد. منم ازخدا خواسته قبول کردم چون نياز داشتم که موقع خواستگاري کردن يکي کنارم باشه ويه جاي کارو بگيره تا سوتي ندم. خالصه اون شب،تا حول وحوش ساعت 2 چرت وپرت گفيتيم و خنديديم. بعدم به زور وجيغ و داداي مامان خوابيديم. خير سرمون فردا بايد مي رفتيم دانشگاه!! ********** يه : روزي از اون شب مي گذشت وهنوز ارغوان به امير جواب نداده بود.البته به زور اصراراي مکرر من!!! اگه دست ارغوان بود که همون اول کاري جواب مثبت مي داد.به زور جلوش و گرفتم که نره پيش امير. حتي تواين : روز،چند بار ارغوان تامرز گفتن رفت اما به خاطر جيغ جيغ کردناي من چيزي به امير نگفت. اين امير ديوونه هم مارو رواني کرده!هرجاکه ميريم هست.اصال انگار علم غيب داره.جديدا هم خيلي هيز شده!کال نگاهش روي ارغوانه ويه سانت اين ور يا اون ور نميره.باچشماش داره ارغوان و قورت ميده. همين چند روز پيش سر کالس حسيني انقدر ضايع ارغوان و نگاه مي کرد که حسيني بهش گفت: آقاي خالقي شمااگه دست از هيز بازياتون برداريد وبه درس گوش بديد، ممنون ميشم. اين و که گفت کالس ترکيد.ارغوان بيچاره ازخجالت سرخ شده بود وامير هم چيزي نگفت. البته ارغوان که بدش نمياد!!!درسته که مثل امير ضايع نگاه نمي کنه ودر ظاهر احساسش و بروز نميده ولي دلش براي امير پر مي کشه. پنجمين روز بود که من به زور جلوي ارغوان و گرفته بودم که نره پيش امير. اون روز بعداز تموم شدن کالس به سمت پارکينگ رفتيم و سوار ماشين ارغوان شديم. ارغوان راه افتاد واز دانشگاه خارج شديم. ديگه ازدانشگاه دور شده بوديم وافتاده بوديم توخيابون اصلي. ارغوان مي خواست يه ميدون و دور بزنه که يهو تق!!!!!!! من داشتم مي رفتم تو شيشه جلوي ماشين وارغوانم بدتراز من! نگو وقتي ارغوان داشته دور مي زده،يه ماشين ديگه هم مي خواسته دور بزنه ويهو زده ماشين اري رو داغون کرده. ارغوان باعصبانيت از ماشين پياده شدو رفت جلوي ماشينش ايستاد.منم پياده شدم و رفتم کنارش. چراغ سمت چپش داغون شده بود.گل گيراي ماشين هم دار فاني رو وداع گفته بودن. ارغوان عصبي و باقيافه درهم به ماشيني زل زد که پرايدش و به اون روز سياه نشونده بود. خودمونيما ولي ماشينه خيلي توپ بود!!!!!من که چيزي از ماشين سر در نميارم ولي به گمونم يارو ازاون بچه خر مايه ها بود. يهو در اون ماشين خوشگله باز شدو يه پسر جوون بايه تيپ فوق العاده شيک اومد بيرون. قيافه اش اصلا خوب نبود ولي تيپش محشر بود.همه لباساش مارک دار بودن.گذشته ازتيپش هيکلش توحلق بود خفن!!!بازو داشت به کالفتي گردن خر!!!خخخخخخخخخ يه شلوار جين مشکي پوشيده بود بايه تي شرت جذب سفيد.عضله هاي شکمش که 6 تيکه بود کامال مشخص بودن ومن يه لحظه ازش ترسيدم!!!بااون هيکلي که اون داشت اگه تيپش خوب نبود وماشين به اون توپي زير پاش نبود،با عرازل اوباش اشتباهش مي گرفتم. وقتي ازماشينش پياده شد،طي يه حرکت کامال انتحاري عينک دودي اش واز روي چشماش برداشت وزل زدبه من و ارغوان وبعدهم نيم نگاهي به ماشين اري کرد. وبعد يه لبخند مليح زدو باقدماي آروم وآهسته به سمت ما اومد.اونجوري که اون راه مي رفت،يه لحظه حس شوي لباس به من دست داد!!!!!عين اين مانکنا راه مي رفت وقر مي داد!ايش!!!!!اوق!حالم بهم خورد. باالخره آقاي فس الدوله بعداز 7 ديقه به مارسيدن!فاصلمون خيلي کم بود ولي بااون سرعتي که اون داشت،بيشتراز اين ازش انتظار نمي رفت!!! ارغوان که معلوم بود دلش مي خواد بزنه يارو رو لت وپار کنه،اخمي کردوعصبي گفت:کوري؟ماشين به اين گندگي رو نديدي که زدي بهش؟رانندگي بلدنيستي!؟چرا ازاون ورميدون ودورزدي؟!!! از ارغوان بعيد بود که بايه پسر غريبه اينجوري حرف بزنه!!!ولي خب بهش حق مي دادم. ماشينش اوراق شده بود. پسره لبخندش و پررنگ ترکردو باصداي توحلقش گفت:خانوم شماچقدر بداخالقين!!! ايش!!! مرتيکه داشت باچشماش اري رو قورت مي داد. ارغوان اشاره اي به ماشينش کردوعصبي تراز قبل گفت:زدي ماشينم و داغون کردي،بعد انتظار داري خوش اخالقم باشم؟ پسره به ارغوان نزديک ترشدوزل زدتوچشماش ويه جورخاصي گفت:بداخالقياتم قشنگه. اونقدر به ارغوان نزديک شده بودکه کامال توحلقش بود.مدام چشماش روي لب ارغوان رژه مي رفت!!!مرتيکه ي هيز. ارغوان خودش و عقب کشيد واخم غليظي کرد امااون عوضي بيشتر بهش نزديک شد. نزديک پسره شدم و عصبي گفتم:چشات و درويش کن عوضي! پسره که انگار تازه چشمش به من خورده بود،زل زد بهم و باهمون لبخند حال بهم زنش گفت:جيگرت و خام خام! مي خواستم بزنم دهن مهنش و بيارم پايين!پسره آشغال. يه نگاه به دور وبرم کردم تا اگه کسي نيست،بهش مشت ولگد پرت کنم.همه جا خلوتِ خلوت بود.آخه ما امروز زود تر تعطيل شده بوديم وساعت تازه 2 بود. بهتر!!!!اگه اينجا شلوغ بودکه ملت دورما جمع مي شدن و نمي تونستم لهش کنم. خواستم يه لگد پرت کنم که حرف ارغوان من و ازکارم منصرف کرد: - االن زنگ مي زنم پليس بياد،تکليف مارو روشن کنه.يه جيگر خام خامي بهت نشون بدم!!! آره اينجوري بهتر بود!اگه پليس ميومد،نفله شدنش قطعي بود.ديگه هم نياز نبودکه من براي مشت ولگد پرت کردن،انرژي صرف کنم. پسره لبخند چندش آورش و تکرار کردو به ارغوان نزديک شد وگفت:چرا به پليس زنگ بزني؟ماخودمون مي تونيم مشکلمون و حل کنيم.مگه نه؟!! اوضاع واقعا کيشميشي بود.پسره خيلي به ارغوان نزديک شده بود و من داشتم ازترس سکته مي کردم...مدام تودلم دعا دعا مي کردم که يکي پيدا بشه ومارو از دست غول بيابوني نجات بده. يه دفعه يه مشت مردونه از غيب رسيد و يه بادمجون کاشت پاي چشم پسره! وصداي طرف اومد: - چه غلطي ميکني مرتيکه؟! نگاهي به طرف کردم وباديدن امير،يه لبخند اومد روي لبم. يه دفعه دست ارغوان دور بازوم حلقه شد..بهش نگاه کردم.ازخوشحالي داشت ميمرد.ذوق کرده بود وچسبيده بود به من. پسره دستش و گذاشته بود روي جاي مشت امير. باصداي چندشش گفت:به تو چه مربوط؟!! ديگه به امير مهلت جواب دادن نداد و يه دفعه به طرفش حمله کرد. واي خدا!!!!! اين غول بي شاخ ودم اگه اميرو بزنه ارغوان عروس نشده،بيوه ميشه!!! داشتم ازترس سکته مي کردم.ارغوانم رنگش مثل گچ سفيد شده بودو زل زده بود به امير. پسره دستش و برد باال تا اميرو بزنه که يهو امير بهش زير پايي زدو شپلق!!! طرف افتاد زمين. خخخخخ خاک توسرت!!!پس اون همه هيکل وعضله باده؟!پهلوون پنبه!!! اين آقا اميرم راه افتاده ها!!!نه...مثل اينکه بلده دعوا کنه. پسره ازجاش بلندشدو دوباره به سمت امير خيز برداشت ومحکم زد توشکمش. معلوم بود که امير خيلي دردش گرفته ولي سعي کرد به روي خودش نياره. با سر رفت تو صورت پسره. اصال يه اوضاعي بود!گوشه لب پسره پاره شده بودو خون ميومد. يه دفعه همچين وحشي شدو به امير حمله کرد که امير بيچاره ديگه نتونست طاقت بياره ونقش زمين شد. امير که افتاد ارغوان جيغ زد. پسره به امير نزديک وشدو خواست دوباره بزنتش که رادوين مثل سوپر منا وارد شد. ايش!!!!اين گودزيال کجابودکه يهوپيداش شد؟!! رادوين به اون غول بيابوني نزديک شدو چنان لگدي نثارش کرد که صداي ناله اش تا 5 تا کوچه اون ور تر رفت. پسره دوباره سرپاش وايساد اما اين بار امير که ازجاش بلند شده بود،به سمتش حمله ور شدوتا مي خورد زدش. انقدر زدش که بيچاره نقش زمين شد.بعدهم روي صورتش خم شدوتهديد آميز گفت:محض اطالع شما من نامزدشم!!! اين و که گفت،ارغوان ازخوشحالي پس افتاد!!!يکي بايد ميومد اين و جمع مي کرد. امير درحاليکه به سمت ما ميومد،روبه پسره دادزد: - ميري يا يکي ديگه بزنم؟ پهلوون پنبه دوتا پا داشت،8 تاديگه هم قرض کردو رفت توي ماشينش وبه ثانيه نکشيده در رفت. رادوين نگاهي به ماشين پهلوون پنبه که دورميشد، کردوباخنده گفت:ديگه غلط بکنه مزاحم نامزدرفيق مابشه... امير لبخندي زدوروبه رادوين گفت:توکه گفتي نمياي؟! رادوين نگاهي به امير کردوگفت:ماکه يه داش امير بيشتر نداريم! از مادر نزاييده کسي که به امير ما چپ نگاه کنه. ارغوان لبخندي زدو روبه رادوين وامير گفت:ببخشيد توزحمت افتاديد. رادوين لبخندي زدوگفت:نه بابا.اين حرفاچيه؟وظيفه بود. اما امير هيچي نگفت.نگاهش و به ارغوان دوخت ويه لبخند قشنگ زد.داشت باچشماش اري رو قورت مي داد.ارغوان بدتر!!!يه جوري به امير زل زده بود که گفتم الان ميرن توکارهم. براي عوض کردن جو وگند زدن تو حس عاشقانه اون دوتا،بامسخره بازي گفتم:نوچ نوچ نوچ نوچ!قباحت داره واال!)اشاره اي به خودم و رادوين کردم وگفتم:(نمي بينيد اين جا جوون مجرد هست؟!همين شماهاييد که مارو به راه خالف مي کشونيد ديگه. يه دفعه همشون زدن زير خنده.حتي رادوينم مي خنديد.منم سعي کردم حداقل همين يه بارو به خاطر ارغوان از دشمنيم بارادوين دست بردارم. امير روبه ارغوان کردوگفت:خونديش؟! ارغوان لبخندي زدوگفت:همش و. امير که ازخوشحالي نزديک بود پس بيفته به رادوين تکيه داد تا يه وقت نيفته زمين و سه نشه!!! امير همون طور که به رادوين تکيه داده بود،به ارغوان زل زده بودو بانيش باز نگاهش مي کرد. يه لبخند قشنگ روي لب جفتشون بود!!!اوخي!!!اري هم شوور دار شد رفت!!! من و رادوين شروع کرديم به دست زدن. روبه امير گفتم:آقا امير همين جوري کشکي کشکيم نميشه ها!!!بايد بهمون شيريني بدي. امير لبخندي زدوبايه لحن خاصي گفت:چَـــــشم!!!شيريني هم مي دم. رادوين به ماشين ارغوان اشاره اي کردوگفت:قبل از اينکه بخواين شيريني بدين،بايد يه فکري به حال اين بکنين. ارغوان که انگار تازه ياد ماشينش افتاده بود،بااين حرف رادوين قيافش مچاله شد.نگاهش و از امير برداشت ومغموم وناراحت زل زد به چراغ شکسته ي بنزش!!! زير لبي گفت:ببين ماشين نازنينم و به چه روزي انداخت! خنديدم وگفت:اوه توام!!!همچين ميگي ماشين نازنينم که آدم فکر مي کنه المبورگينيه.يه پرايده ديگه. اين و که گفتم ارغوان به سمتم خيز برداشت وگفت:چي گفتي؟! خيلي روي ماشينش حساس بود!!! لبخندي زدم وگفتم:هيچي به جونه خودم...فقط گفتم بهتره يه فکري واسه اين رخشت بکني! دستم و روي کاپوت ماشين گذاشتم وبامسخره بازي گفتم:غصه نخور سلطان.درستت مي کنيم!! يهو رادوين وامير ازخنده ترکيدن. رادوين البه الي خنده هاش روبه ارغوان گفت:نمي خواد نگران ماشينت باشي.خودم درستش مي کنم. اوهو!!مگه گودزيالتعميرکارم هست؟!يعني مي تونه ماشين اري رو درست کنه؟!رادي خره همه فن حريف تشريف داره؟!! گوشيش و ازتوي جيبش بيرون آوردوبه يکي زنگ شد. وقتي قطع کرد،گفت:به يکي ازدوستام زنگ زدم،مکانيکي داره.گفت تايه ربع ديگه اينجاست.ماشين و مي بره تا 3 روز ديگه هم صحيح وسالم تحويلت ميده. اوه!!!همچين گفت درستش مي کنم فکرکردم خودش مي خواد درستش کنه...نگومي خوسات زنگ بزنه تعميرکاربياد!! ارغوان لبخندي زدوگفت:دستتون درد نکنه.زحمت... رادوين لبخندي زدوپريد وسط حرفش: - اي بابا!!خانوم امير تعارف وخجالت و بذار کنار.امير مثل داداش منه،توام مثل خواهر نداشته من. )وبه من اشاره اي کردوگفت:(ازاين يادبگير...ببين چه چايي نخورده پسرخاله اس! ارغوان درجواب رادوين به يه لبخند اکتفا کرد.چون مي دونست که اگه بخنده دمار از روزگارش درخواهم آورد!!! من داشتم ازدرون مي سوختم.بچه پررو من چايي نخورده پسرخاله ام؟! اخمي کردم وروبه رادوين گفتم:احترام خودت و نگه دارا!من چايي نخورده پسرخاله ام؟! امروزو به خاطر ارغوان تحملت کردم وگرنه دلم مي خواد باهمين دستام خفت کنم. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد