آخرين خبر/
باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد.
قسمت قبل
توجام غلت زدم وچشمام وبازکردم...خميازه اي کشيدم وکش وقوسي به بدنم دادم...ازجام بلندشدم وبه سمت
دررفتم...همين جوري داشتم مي رفتم سمت دستشويي که نگاهم خوردبه ساعت...واي!!!10 شده!!!!!!دانشگاهم
ديرشد...پوفي کشيدم وبه اين فکرکردم که ديگه اگه االنم بخوام برم به چندتاکالس بيشنرنمي رسم...بيخيال بابا!!
همون طورکه خميازه مي کشيدم به دستشويي رفتم وآبي به سروصورتم زدم...يه ذره حالم جااومد...ازدستشويي
بيرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم...
باديدن ميزصبحونه فکم چسبيدبه زمين....کي ميزوچيده؟!رادوين؟!!گودزيلا ازاين هنرام داره؟!
هرچيزي که دلت بخوادروي ميزبود...کره،مربا،پنير،تخم مرغ،املت،چايي،نون،گردو،آب ميوه...رادوين اين
چيزاروازکجاآورده؟!تويخچال من کوفتم نبود...
همون طوري خيره خيره به ميزنگاه مي کردم که نگاهم خوردبه کاغذي که چسبيده بودروي ميز...به سمتش رفتم
وازروي ميزکندمش...روش نوشته شده بود:
"سلام کوزت جون!!!خوبي؟!ظهرتون بخيرخانوم...چقدمي خوابي!!!امروزصبح وقتي داشتم مي رفتم شرکت،عين
خرس کپه ات وگذاشته بودي...هرچي صدات کردم بيدارنشدي...بعدبه من بيچاره ميگي خرس!!!حاالم که ديگه واسه
دانشگاه رفتنت ديرشده...پس بشين توخونه ات وحالش وببر...راستي حال کردي چه ميزي واست
چيدم؟!چاکرشوما...رهايه چيزديگه هم بهت بگم...من واسه چندروزي دارم ميرم اصفهان...يه ساختمون داريم مي
سازيم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم...اين چندشب که خونه نيستم،مواظب خودت باش...شب قبل
ازعروسي اميروارغوان برمي گردم...خودم باهات هماهنگ مي کنم که کي راه بيفتيم بريم تاالر!!راستي اين که ميگم
مواظب خودت باش يه وخ خياالت برت نداره که خيلي ازريختت خوشم ميادا...نه بابا...شومانفله ام بشي واسه ما
خيالي نيس...فقط دايي کله من وباگيوتين ميزنه...به خاطرخودم مي گم مواظب خودت باشي تامن وبدبخت ترازايني
که هستم نکني...آهان راستي صبح که داشتم ميومدم خواهرجني وديدم بهت سالم رسوند..گفت امشب قراره
باعمولولو وبروبچزبيايم رهارونفله کنيم...نخورنت يه وخ!!!مواظب باش...چه طوماري نوشتم واست...بروحالش وببر!!!
امضا:
رادوين رستگار)ملقب به گودزيالي شلخته شکموي بي ريخت دخترباز(
چاکريم"
لبخندي روي لبم نشست...خيلي خلي رادوين!!!
هي خواهرجني خواهرجني مي کنه تامن وبترسونه...اماراستش ديشب که پيشم بود،همه ترسم ازبين رفت...الانم اگه
به خواهرجني واون مزخرفات فکرنکنم،نمي ترسم...گورباباي خواهرجني،صبحونه روبچسب!!!
روي صندلي نشستم وباذوق زل زدم به ميزصبحونه...بااشتهاشروع کردم به خوردن...
روبروي آينه آرايشگاه وايساده بودم وخودم وبرانداز مي کردم...به به!!بخورم خودم و!!چه تيکه اي شدم...
يه سايه بنفش زده بودم که خيلي چشمام ونازکرده وبود...البته من که نزده بودم آرايشگره زده بود...پنکک ورژ
گونه وريمل وغيره هم برام زده بود...رژلبم وگذاشته بودم تاتوي تالاربزنم...آخه اگه بخوام االن بزنم پاک ميشه
وفقط مايه دردسره!!
موهامم فرتقريبادرشتي کرده بود...يه ذره ازموهام وباالي سرم بسته بودوبايه تاجي که روش گالي ريزبنفش داشت
تزئين کرده بود......يه ذره ازموهامم ريخته بود دورم...خيلي نازشده بودم...قربون خودم بشم من الهي...موهام خيلي
خوشگل شده!!!
ديشب رادوين خان بعداز1 روزبالاخره برگشتن خونه...اومد دم درخونه ام وبهم گفت: فردا باهم بريم تاالر...
منم بهش گفتم که قراره بااري بيام آرايشگاه...آخه ارغوان ازم خواسته بودکه به عنوان همراه عروس باهاش بيام
آرايشگاه...منم ازخداخواسته قبول کردم.هم بااري ميومدم هم اينکه همين جاموهام ودرست مي کردم وآرايش مي
کردم...
رادوينم قبول کردوگفت که مياد دم آرايشگاه دنبالم...
ازصبح ساعت 6 اومديم آرايشگاه...نگاهي به ساعت انداختم...ساعت 3شده!!!!8 ساعت تمامه مارواسکل
کردن...بيچاره ارغوان وازساعت 6کردن تويه اتاق!!!خاک توسرامعلوم نيس دارن باهاش چيکارمي کنن!!!هرچيم مي
گم بذاريدمن برم ببينمش ميگن نه عروس ونميشه ديد!!!يعني دلم مي خواست همين آينه قديشون وازپهنابکنم
توحلقشون...خب که چي مثال؟!چرانمي ذارين من رفيقم وببينم؟!
پوفي کشيدم وبي حوصله روي صندلي توي سالن نشستم...
نمي دونم چنددقيقه گذشت ومن چقدمنتظرموندم ولي باالخره دراتاق بازشدوارغوان اومدبيرون...ازجام بلندشدم وبه
سمتش رفتم...روبروش وايسادم وزل زدم بهش...لبخندي روي لبم نشست...خيلي نازشده...قربونت برم من که
عروس شدي اري جون!!!
آرايش صورتش خيلي بهش ميومد...موهاش خيلي نازبود...لباسش فوق العاده بود...درکل محشرشده بود!!!ارغوان
خودش خوشگله تولباس عروس خوشگل ترم شده...
باذوق بغلش کردم وخواستم ماچش کنم که خانوم آرايشگري که پشت سر اري وايساده بود،چنان چشم غره اي بهم
رفت که خودم وازبغلش بيرون کشيدم...زيرلب غريد:آرايشش خراب ميشه...لطفامراعات کنيدخانوم!!
لبخندمصنوعي زدم وگفتم:ببخشيد...
دلم مي خواست خفه اش کنم...رفيقمه دوس دارم بپرم توبغلش وشاالپ شاالپ ماچش کنم...به توچه؟!!
ارغوان لبخندي بهم زدوباحرکت لبش گفت:گورباباي آرايش...
وآغوشش و واسم بازکرد...منم باذوق پريدم بغلش وبوسه اي روي گونه اش نشوندم...اون خانوم آرايشگره تاجايي
که توان داشت،بهم چشم غره رفت ولي من حتي کوچيک ترين توجهي بهش نکردم وارغوان وبيشتربه خودم
فشاردادم...
ازآغوشش بيرون اومدم وزل زدم توچشماش...مهربون گفتم:مبارکه عروس خانوم...به پاي هم پيرشين ايشاا...
لبخندمهربوني زدوهيچي نگفت...
آرايشگره پارازيت انداخت وسط حال خوشمون:
- تشريف بياريدشنلتون وتنتون کنيد...چيزي نمونده دامادبرسه!!
وبه سمت صندلي توي سالن رفت وشنل ارغوان وازروش برداشت...به سمتمون اومدوخواست شنل اري وتنش کنه
که بالبخندمصنوعي گفتم:ميشه من تنش کنم؟!
اخم غليظ کردوچشم غره توپي بهم رفت...شنل وبه سمتم گرفت...شنل وازش گرفتم واونم رفت پي
کارش...چندتاعروس ديگه هم توي آرايشگاه بودن که بايدآماده مي شدن...
شنل ارغوان وتنش کردم وبه سمت صندلي رفتم تامانتوم وتنم کنم...دستياراي آرايشگره وکسايي که توسالن
بودن،مدام ازارغوان ولباسش تعريف مي کردن...کفشون بريده بود!!!قربون رفيق خوشگلم بشم من!!!
من که لباسم وپوشيدم،زنگ دربه صدادراومد...يکي ازدستياراي آرايشگره دروبازکردوفيلم بردارارغوان اينا
اومدتو...دست ارغوان وگرفتم وباشوخي وخنده به سمت دررفتيم...صبح که اومده بوديم،همون اول کاري ازمون پول
گرفتن...حتي ازمنم به خاطرآرايش ومويي که مي خواستن درست کنن،همون کله صبح پول گرفتن!!!
آرايشگاهه تويه ساختمون تجاري بود...
مثل اينکه اميردم در،توراهروي ساختمون،منتظربود... فيلمبرداره به من گفت که وقتي ازآرايشگاه بيرون
اومدم،دست ارغوان وبذارم تودست امير...
ازآرايشگاه بيرون اومديم ودرپشت سرمون بسته شد...اميربايه کت وشلوارمشکي تقريبابراق ويه دسته گل خوشگل
توي دستش جلوي درمنتظربود...يه پيرهن مردونه ساده سفيدم تنش بود...بايه کراوات نازک مشکي...موهاشم
درست کرده بود وداده بودباال...خيلي خو شتيپ شده بود!!!البته جاي برادري ها!!!من به هرکي چشم داشته باشم به
اميربه چشم برادري نگاه مي کنم....
داشتم ذوق مرگ مي شدم!!!تاحاالانقدبه يه عروس ودامادنزديک نشده بودم!!!
دست تودست ارغوان به سمت اميررفتيم...فيلمبرداره داشت فيلم مي گرفت...کلي ذوق کرده بودم که من تواول
فيلمشون هستم!!نيشم تابناگوشم بازبود...دست ارغوان وگذاشتم تودست امير...اميرداشت باچشماش ارغوان ومي
خورد...ارغوان خيره خيره نگاهش مي کرد...اين ديگه هيزبازي نيس...ديگه زن وشوهرشدن!!
لبخندي زدم وباذوق گفتم:خيلي به هم مياين!!!
جفتشون لبخندمهربوني بهم زدن...ازکادر دوربين کنارفتم وکناردرآرايشگاه وايسادم...
اميردسته گل وبه دست ارغوان دادوکمکش کردکه باهم سوارآسانسوربشن...فيلم برداره داشت فيلم مي
گرفت...اميروارغوان که سوارآسانسورشدن وآسانسورحرکت کرد،فيلم برداه باسرعت نورازپله هاپايين رفت تاوقتي
که ازآسانسورپياده ميشن ازشون فيلم بگيره...امامن درکمال آرامش ومتانت وباعشوه ونازوادا ازپله هاپايين
اومدم...راستش اگه دست خودم بود،ازپله هاسُرمي خوردم ولي اگه بااين کفشاسُربخورم،کتلت شدنم قطعيه!!
هِلِک و هِلِک ازپله هاپايين اومدم وبه سمت در ورودي ساختمون رفتم...ارغوان واميرداشتن سوارماشين مي
شدن!!!يعني سرعتم توحلق شوورنداشته ام!!!ايناازآسانسورپياده شدن وفيلمشون وگرفتن ودارن سوارماشين مي
شن،اون وقت من تازه دارم ازساختمون ميام بيرون!!!
ازساختمون خارج شدم وباذوق زل زدم به اري اينا...امير درماشين وبراي ارغوان بازکرده بود...ماشينشون خيلي
جيگربود!!!همون ماشين رادوين خره بودکه من زدم پنچرش کردم...اسمش ويادم نيس...جن چي چي؟!!
يادم نمياد...بيخيال!!!همون جن چي چيه ديگه...جلو وعقب ماشين بايه رديف ساده ازگالي رزسفيدتزئئين شده
بود...رنگ سفيدگالخيلي به رنگ قرمزماشين ميومد!!!خيلي نازشده بود...الهي من قربون اين عروس ودامادگل بشم
که انقدشيکن!!
ارغوان سوارماشين شدواميردروبست...به سمت در راننده رفت وخودشم سوارشد...
ارغوان داشت به من نگاه مي کرد...واسش بوس فرستادم وباهاش باي باي کردم...برام دست تکون داد...اميربوقي
برام زدوماشين حرکت کرد...فيلمبرداره هم سوارماشيني شدکه چندنفرديگه هم توش بودن ودنبال ماشين عروس
به راه افتاد...ارغوان بهم گفته بودکه بعدازآرايشگاه ميرن آتليه وبعدهم ميرن يه باغ اطراف تهران تاعکس
بگيرن...حول حوش ساعت6مي رسن...ساعت 6تا5عقدشونه که توهمون تاالرمي گيرن...فاميالي خودموني براي
عقددعوتن ولي بعداز5،مهموناي ديگه هم ميان وعروسي شروع ميشه...
- سلام...
اين کي بود؟!
به سمت صداچرخيدم وازکفشاي ياروشروع کردم به باالرفتن...اُه اُه!!!کفشارونگاه!!!!دوتاکفش کالج مشکي...فداي
کفشت برادر!!!چه خوش تيپي شوما!!
کت وشلوارمشکي براق...به به!!!چه کت وشلوارخوش دوختي تنتونه!!چه پيرهن مردونه سفيدقشنگي...اُه!!چه سه
تيغي کردي خودت و...چه قيافه توپي داري برادر...عينک دوديت توحلقم...
- گفتم سلام!!!
نگاهم ودوختم به عينک دوديش وگفتم:عليک!!
بچه پررو رونگاه کن چقدخونسردزل زده بهم!!گودزيالي بي ريخت توي چهره وتيپ من تغييري نمي بيني
عايا؟!گفتم االن مثل اين فيلماخيره خيره نگام مي کنه وزيرلب ميگه چه خوشگل شدي!!زکي...اين آقاازبس
دخترمخترديده چشماش عادت کرده...توام توهميا!!!اصالگودزيال چرابايدبه توبگه که خوشگل شدي؟!توبه گفتن اون
چه احيتاجي داري؟!خودت خوشگل هستي عزيزم...بعله!!!
- بريم؟!
وبه ماشيني اشاره کردکه روبروي ساختمون پارک بود...اين رادوين گودزيالکي اومدکه من متوجه
نشدم؟!!تواصالتاحاالتوعمرت متوجه چيزي شدي که اين بارمتوجه بشي؟!
باتعجب به ماشينه نگاه کردم وگفتم:اِ!!!اين که رخش اريه...
خنديدوگفت:آره...ماشينامون وعوض کرديم!!جنسيس شد مال اونا...رخشش شد مال من!!
لبخندي روي لبم نشست...پس اسم ماشينش جنسيس بود...جنسيس!!اسمش توحلق رادوين...
باذوق به سمت ماشين اري رفتم...درشاگردوبازکردم ونشستم...رادوينم دروبازکردوسوارشد...استارت زدوماشين
ازجاپريد...
بانگاهم تمام ماشين وازنظرگذروندم...نيشم تابناگوشم بازبود...خيلي دلم واست تنگ شده بودسلطان!!!خيلي وقت
بودنديده بودمت!!!
- االن مي خوايم کجابريم؟!
همون طورکه باذوق ماشين وديدمي زدم،گفتم:به نظرت کجابايدبريم؟!خب ميريم تاالرديگه!!
به ساعت اشاره اي کردوگفت:ساعت تازه 3ونيمه!!ساعت 6عقده...ما2ساعت ونيم زودتربريم اونجابگيم چي؟!من
باباي دومادم ياتوننه عروس که زودترازهمه پاشيم بريم تاالر؟!
اخمي کردم وگفتم:خب ميگي چيکارکنيم؟!
پوفي کشيدودرحاليکه نگاهش به خيابون روبرو بود،گفت:نمي دونم...
زل زدم به روبروم ورفتم توفکر...تواين 2ساعت ونيمي که مونده چيکارکنيم؟!کجابريم؟!!بريم تاالر؟!اصالراهمون
ميدن که بريم؟!نمي دونم...
توهمين فکرابودم که بابشکني که رادوين زدبه خودم اومدم...باتعجب بهش نگاه کردم تابفهمم واسه چي بشکن
زده...نيشش تابناگوشش بازبود...باذوق گفت:فهميدم چيکارکنيم!!!
همچين باذوق گفت که يه لحظه فکرکردم قراره بريم کافي شاپي رستوراني چيزي کلي بهمون خوش بگذره...ازاون
همه ذوق رادوين،منم ذوق زده شده بودم...باخودم گفتم االن مثل اين فيلما برميداره من و مي بره يه پارکي جايي
بهم بستني وکيک و... ميده.
داشتم ذوق مرگ مي شدم...اومدم ازش بپرسم که چه راه حلي به مخ ناقصش خطورکرده که يهو زدبغل خيابون
وماشين ازحرکت وايساد!!!
متعجب گفتم:چي شد؟!چراوايسادي؟!!
صندلي ماشين وتنظيم کردوهلش دادبه عقب...درحاليکه روي صندلي درازمي کشيد،گفت:نگه داشتم تا6يه چرت
بزنيم...به جونه رهاازاول صبح دنبال کاراي اميرم..دسته گل بگير،بروماشين وببرگل فروشي،بافيلمبردارهماهنگ
کن،زنگ بزن تاالرازهمه چي مطمئن شو،دارم ازخستگي ميميرم...خيلي خوابم مياد...توام فک
کنم خسته باشي...ازصبح توآرايشگاه بودي. پس بگيريه چرت بزن تاساعت 6!!!
ودربرابرچشماي ازحدقه دراومده من،عينک دوديش وازروي چشمش برداشت وگذاشتش روي داشبرد.آالرم
گوشيش وروي ساعت 7 ونيم تنظيم کردوسرش وتکيه دادبه پشتي صندلي...چشماش وبست ودريه چشم به هم
زدن کپه مرگش وگذاشت!!!
چشمام شده بودقده دوتاپرتقال اونم ازنوع تامسون!!!
همچين برگشت باذوق گفت فهميدم چيکارکنيم که فکرکردم مي خوادبرم داره ببرتم کافي شاپي رستوراني پارکي
جايي...نگوآقامي خواست بزنه کنار،کپه مرگش وبذاره...مرده شورت وببرن که هيچيت به آدميزادنرفته!!!آخه
خوابيدن اين همه ذوق وشوق داره که تواونقدذوق مرگ شده بودي؟!نگاه چه راحتم لم داده روصندلي کپيده!!!يعني
انقدکمبودخواب داشت که درکسري ازثانيه خوابيد؟!!واالمنم امروزساعت 6بيدارشدم،ديشبم ساعت 3خوابيدم ولي
مثل اين گودزيال هالک خواب نيستم!!!
نگاهي به چشماي بسته ولبخندروي لبش کردم...اين ديوونه داره چه خوابي مي بينه که اينجوري لبخندروي
لباشه؟!!فکرکنم داره خوابه دوس دختراش ومي بينه...اسکله به خدا!!!شايدم داره به ريش نداشته من بدبخت مي
خنده!!!ببين چه راحت کپه اش وگذاشته...سنگ قبرت وبشورم الهي!!!
بي حوصله وکالفه نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه پشتي صندلي تکيه دادم... خدايي خيلي خسته بودم!!ديشب
تاحاالفقط :ساعت خوابيدم...حداقل يه 3ساعت بخوابم که توان داشته باشم تاآخرعروسي شادوسرحال باشم...دلم
نمي خوادتوعروسي بهترين دوستم چرت بزنم!!
نمي دونم کي وچجوري ولي باالخره خوابم برد...
باصداي آالرم گوشي رادوين ازخواب بيدارشدم...گوشيش مدام زنگ مي زد...زنگش خيلي رومخ بود!!دست
درازکردم وگوشيش وکه روي داشبردبود،برداشتم...آالرم وقطع کردم ونگاهي به رادوين انداختم...عين خرس کپه
اش وگذاشته!!!مرده شوربرده درهرشرايطي مي خوابه...حاالچه توآسانسورباشه چه توماشين اونم دقيقاروزي که
عروسي بهترين رفيقشه!!
حاالمن چجوري اين وبيدارکنم؟!باجيغ وداداي من مگه بيدارميشه؟!!
نگاهي به ساعت انداختم...واي6 شده!!!بدبخت شديم...ديرشده!!مگه اين گودزيالگوشيش وروي 7ونيم تنظيم
نکرد؟!پس چرا االن زنگ زد؟!!نکنه اين بيچاره نيم ساعته داره زنگ ميزنه وماعين خرس خوابيديم؟!ديرشد...خاک
به گورم!!
شروع کردم به جيغ ودادکردن:پاشو...پاشوگودزيال !!!
علي رغم تمام جيغ ودادا ونفرين هاي بنده،آقارادوين حتي به اندازه يه ميلي مترم جابه جانشدن...چندبارديگه هم
جيغ ودادکردم ولي آقاخيال بيدارشدن نداشتن...
فکرشيطاني وخبيثي توي ذهنم جرقه زد...دستم وبردم سمت ضبط وروشنش کردم...شانس من يه آهنگ
شادودوپس دوپسي درحال پخش بود...صداش وتاته زيادکردم...
يهو رادوين ازخواب پريد...شوکه ونگران گفت:چي شده؟!هان؟!صداي چي بود؟!
بيچاره کپ کرده بود...چشماش گرده شده بودورفته بودتوشوک!!حقش بود...
دستم وبه سمت ضبط درازکردم وخاموشش کردم...لبخندشيطوني زدم وگفتم:صداي اين بود...
نفس راحتي کشيدودستش ولاي موهاش فروکرد...کالفه گفت:مرده شورت وببرن!!واسه چي صداي ضبط
واونقدزيادکردي؟!
شيطون گفتم:ازاونجايي که هرچي جيغ ودادکردم توي خرس هيچ عکس العملي نشون ندادي،مجبورشدم دست به
اين کاربزنم...)به ساعت ماشين اشاره اي کردم وادامه دادم:(ديرشده رادي...ساعت6شده!!!
اخمي کردوچشم غره اي بهم رفت که اون سرش ناپيدا...ولي من اصلانترسيدم وباذوق نيشم وبازترکردم...دستش
وبه سمت سوئيچ بردواستارت زدوماشين حرکت کرد...
بيشترازنصف راه ورفته بوديم...ساعت 6وربعه!!يعني االن ارغوان اينارسيدن؟!!اگه من به عقد اري نرسم چي؟!اگه
ديربرسم وبله گفتن بهترين دوستم ونشنوم چي؟!همش تقصيره رادوينه!!عين خرس کپه اش وگذاشت...گودزيالي
بي ريخت خرس شکموي شلخته دخترباز!!!االنم واسه من بامتانت وآروم هِلِک وهِلِک داره رانندگي مي کنه...خب يه
ذره تندتربروديگه رادي!!!
اخمي کردم واشاره اي به سرعت سنج ماشنيش کردم که باسرعت 80 تامي رفت...گفتم:نميشه يه ذره
گازبدي؟!ديرشده مي فهمي؟!
بدون اينکه حرفي بزنه،اخم روي پيشونيش وغليظ ترکردوپاش وروي پدال گازفشارداد...باچنان سرعتي رانندگي مي
کردکه اون سرش ناپيدا!!!داشتم خودم وخيس مي کردم...خيلي تندمي رفت!!!هي به دروداشبردمي خوردم وجيغ مي
زدم ولي رادوين اصالحواسش به من نبود...بين ماشينااليي مي کشيدوچراغ قرمزارو ردمي کرد...ماشيناهمين جوري
پشت سرهم بوق مي زدن وفحش هاي رکيک مي دادن...ولي تمام حواس رادوين به رانندگيش بود...خداروشکربين
راه به ترافيک نخورديم...اگه ترافيک باشه که کارمون ساخته اس!!!نگاهي به ساعت کردم...6وبيست دقيقه اس!!!
يهوماشين وايساد...باتعجب به رادوين خيره شدم وگفتم:چي شد؟!چرا وايسادي؟!
اشاره اي به روبروش کردوگفت:اگه يه نگاهي به روبروت بندازي مي فهمي!!
متعجب سرم وچرخوندم وباديدن تابلوي روبروم فکم چسبيدبه کف ماشين!!!واي خدا...اينجاکه تاالريه که عروسي
اري توشه!!!ماکي رسيديم اينجا؟!رادوين چجوري تونست انقدسريع رانندگي کنه؟!
- پياده شوبريم ديگه...ديرشده!!
باحرف رادوين،خيلي خونسرد نگاهم وازتابلو گرفتم ودوختم به چشماش... انگاريادم رفته بود ديرشده!!!
اشاره اي به ساعتش کردکه6وبيست وپنج دقيقه رونشون مي داد!!!
نگاهم که به ساعت افتاد،جيغ خيفي کشيدم وکيف به دست ازماشين پياده شدم...رادوينم پياده شدودرماشين وقفل
کرد...
باعجله به سمت درورودي مي دويدم...من بااون کفشاي عادي که راه ميرم،مي خورم زمين...حاالچه برسه به اين
کفشاکه پاشنه اشون 7سانته!!!ولي افتادنم برام مهم نبود...مهم اري بود...بايدبه عقدش برسم...
بانهايت سرعتي که درتوانم بود، مي دويدم ورادوينم وپشت سرم مي دويد...توي راه چندباري تامرزافتادن رفتم ولي
نيفتادم...چيزي نمونده بودکه به دراصلي برسم...جلوي درچندتاپله بودوبعدازاون دراصلي...داشتم ازروي پله هام
ردمي شدم که يهو پاي راستم گيرکردبه لبه پله...تعادلم وازدست دادم...ديگه تودلم فاتحه خودم وخونده
بودم!!!خاک توسرم کنن که شب عروسي دوستمم دست اززمين خوردن برنميدارم!!!
ديگه خودم ونقش برزمين تصور مي کردم که يهودستاي رادوين دورکمرم حلقه شدوازافتادنم جلوگيري کرد...
باتعجب زل زدم به دستاش که دورکمرم بود...رادوين...رادوين من وگرفت تانيفتم؟!جونه رها رادوين اين
کاروکرد؟!
محودستاي حلقه شده رادوين دورکمرم بودم که صداش توگوشم پيچيد:
- دوساعته به چي نگاه مي کني ؟!ديرشده!!بدو...
نگاهم متعجبم ودوختم به چشماش...حلقه دستاش دورکمرم شل شد...اخمي کردو گفت:بروديگه...
راست ميگه بايدبرم!!!ديرشده...
باعجله چندتاپله باقي مونده روهم طي کردم وبه دراصلي رسيدم...دروبازکردم وخودم پرت کردم تو!!!
بابازشدن در،همه مهمونابه سمت درچرخيدن ونگاهشون روي من قفل شد!!!همه جاساکت بودوهيچ صدايي
نميومد...همه باتعجب زل زده بودن به من.خيلي اوضاع افتضاحي بود!!هيچ کدوم ازاون آدمارم نمي شناختم...حس
بدي داشتم که اون همه آدم خيره خيره دارن نگاهم مي کنن...خب چيه چرا اينجوري نگام مي کنين؟!آدم که
نکشتم،ديررسيدم.
داشتم دربرابرنگاه هاي خيره اشون ذوب مي شدم که رادوين پشتم قرارگرفت...سرم وبه سمتش چرخوندم...زيرلب
گفت:بروتو...
نگاهم وازش گرفتم...واردسالن شدم...رادوينم واردشدو درو پشت سرش بست...مهموناچشم ازم برداشتن وبه
کارخودشون مشغول شدن!
بانگاهم دنبال عروس خانوم خوشگل خودم گشتم...نگاهم که خوردبهش،ديدم داره بهم چشم غره ميره!!کنار
اميرنشسته بودوداشت بابادبزن خودش وبادمي زد...خون خونش ومي خورد...اُه اُه!!!اين چرامن واينجوري نگاه مي
کنه؟!!نکنه صيغه عقدوخوندن تموم شده؟!واي!!بدبخت شدم...اري خرخره ام ومي جوئه!!
بالب ولوچه آويزون به سمتش رفتم...روبروش وايسادم وباناراحتي گفتم:ببخشيد...نمي خواستم ديربيام...همش
تقصيره...
- منه!!
باشنيدن صداي رادوين به سمتش چرخيدم که پشت سرم وايساده بود...اومدکنارم وروبه اميرگفت:راس ميگه
تقصيرمنه...خيلي خوابم ميومد...گرفتم خوابيدم...بعدچشمام وبازکردم ديدم ساعت 6شده!!
جون عمه دوس دخترت!!!توخودت چشم خودت وبازکردي يامن به زوربازشون کردم؟!اون همه زجرکشيدم
تاآقاازخواب بيدارشن،حاالهمه چي وزده به نام خودش...توخودت ازخواب بيدارشدي؟!روت وبرم بشر!!
چشم غره توپي بهش رفتم...روکردم به ارغوان وگفتم:صيغه عقدوخوندين؟!
ارغوان اخم غليظي کردوگفت:نخير!!
لبخندگشادي روي لبم نشست...اووووه...حاالچرااخم مي کني عروس خانوم؟!صيغه عقدوکه هنوز نخوندين!!
اميرلبخندي زدوگفت:همين چندديقه پيش مي خواستن بخونن ولي ارغوان گفت تارهانباشه من عقدنمي کنم!!
نيشم شل ترشد...يعني ازاون بيشترنمي تونستم نيشم وبازکنم!!حس مي کردم عضلات گونه ام درحال
ترکيدنن!!وايساببينم...مگه گونه ام عضله داره؟!واقعا؟!
رهاچراداري چرت ميگي؟!به توچه که گونه عضله داره يانه؟!االن مهم ارغوانه نه عضالت گونه!!!
باذوق روي زمين زانو زدم وخودم وانداختم توبغلش وشاالپ شاالپ ماچش کردم...زيرگوشش گفتم:بداخالق نباش
عروس خانوم!!عروس به اين خوشگلي که اخم نمي کنه!!
خودم وازبغلش بيرون کشيدم وزل زدم توچشماش...هنوزاخم کرده بود...شکلکي واسش درآوردم وشيطون گفتم:اُه
اُه!!!فک نکنم بااين اخالق گندي که داري بيشترازيه هفته توخونه اميردووم بياريا!!!
اخمش محوشدولبخندکم رنگي روي لبش نشست...زل زدتوچشمام وپربغض گفت:رهاخيلي دوست دارم...
وچشماش پرازاشک شد...بي هواخودش وانداخت توبغلم...
ارغوان وتوبغلم فشاردادم وسرش وبوسيدم...اميرورادوين که باالي سرمون بودن باچشماي گردشده وفکاي به زمين
چسبيده نگاهمون مي کردن...بقيه مهمونام باتعجب زل زده بودن به ارغوان که خودش وانداخته بودتوبغل من!!
اشک توچشمام حلقه زد...دوباره سرش وبوسيدم وزيرگوشش گفتم:منم دوست دارم اري خره!!حاالگريه ات واسه
چيه؟!عروس که شب عروسيش گريه نمي کنه...
ازبغلم بيرون کشيدمش وزل زدم توچشماي اشکيش...لبخندمهربوني بهش زدم وازتوي کيفم دستمال کاغذي
درآوردم...اشکاش وپاک کردم وگفتم:ديگه گريه نکنيا!!آفرين...
وپيشونيش وبوسيدم وازجام بلندشدم...
باذوق روبه عاقدگفتم:بخونيدحاج آقا!!بخونيد...
عاقده سري تکون دادوروبه باباي ارغوان ومردي که کنارش بود)که احتمال مي دادم باباي اميرباشه(گفت:بخونم؟!
اونام موافقت کردن وهمه سکوت کردن...
نگاهم خوردبه عموپرويزکه باهمون مرده که به احتمال زيادباباي اميره،درحال صحبت بود...سري واسش تکون دادم
وباحرکات لب باهاش سالم وعليک کردم...اونم بالبخند روي لبش جوابم وداد...
يهو سعيدوبابک ازالبه الي مهمونا،پيداشون شدواومدن سمت ما...سعيدشادوشنگول به همه سالم کردوشروع
کردسربه سراميرگذاشتن...صداي خنده هاي اميرورادوين وسعيدسکوت تاالرومي شکست...بابک بارادوين
واميردست دادوبه سمت ارغوان اومد...سالم کردوبهش تبريک گفت...به من که رسيد،نگاه غمگيني بهم انداخت
وزيرلب سالم کرد...جواب سالمش ودادم.نگاهش وازم گرفت وبه سمت سعيدورفت وکنارش وايساد...خيلي ناراحت
بود!!رادوين وسعيدواميرمي خنديدن وباهم شوخي مي کردن ولي بابک فقط نگاهشون مي کردوگاهي لبخندکمرنگي
روي لبش مي نشست...قيافه ناراحت بابک،حالم ودپ کرد...عذاب وجدان داشتم...شايدمن مسبب
ناراحتيشم...شايداگه بهش نمي گفتم که ازش خوشم نمياد،االن انقدداغون نبود...يعني چي؟!من به بابک دروغ مي
گفتم وسرنوشت خودم وسياه مي کردم که ناراحتش نکنم؟!گورباباي ناراحتي بابک...اصالبه من چه؟!نمي تونستم
ازسردلسوزي آينده خودم وخراب کنم که!!!اصالخوب شدکه راستش وبهش گفتم...
براي اينکه از اون حالت بيرون بيام،به سمت کله قندايي رفتم که باالي سرعروس دامادمي سابنشون...کيفم وگذاشتم
روي ميزي که کنارم بودوکله قندبه دست باالي سراري اينا وايسادم...دوتادخترديگه ام که من هيچ کدومشون ونمي
شناختم،يه پارچه باالي سرعروس ودامادگرفتن...همه مهمونادورمون جمع شدن...رادوين کناراميروسعيدوبابک
وايساده بودوحتي نيم نگاهيم به من نمي کرد!!به درک که به من نگاه نمي کنه...مگه من منتظرنگاه اونم؟!ايش!!
نگاهم وازرادوين گرفتم ودوختم به عاقد...تک سرفه اي کردوشروع کردبه خوندن صيغه عقد...منم باذوق شروع
کردم به قندسابيدن:
ا- لنِّکاحُ سُنَّتي،فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتي فَلَيَسَ مِنّي ... دوشيزه مکرمه سر کار خانوم ارغوان همتي آيا بنده وکيلم شمارا با
مهريه ي ... به عقد دائم آقاي امير خالقي در بياورم؟
ذوق زده گفتم:عروس رفته گل بچينه!!
اين وکه گفتم رادوين زل زدبهم وپوزخندي روي لبش نشست...پوزخندي بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم...پسره
چلغوز!!!خب مگه من چي گفتم که پوزخندمي زنه؟!گفتم عروس رفته گل بچينه...خب سرهمه سفره عقداهمين
وميگن ديگه...
بيخيال رادوين شدم وزل زدم به ارغوان...لبخندي روي لبش بودونگاهش به قرآني بودکه روي پاش
قرارداشت...اميرم لبخندبرلب،به قرآن خيره شده بود...آخي!!چقدبهم مياين...قربونتون برم من!!
عاقد داشت مي خوند:
سر کار خانوم ارغوان همتي آيا بنده وکيلم شمارا با مهريه ي معلوم به عقد آقاي امير خالقي در بياورم؟
به اينجاش که رسيد،من گفتم:عروس رفته گالب بياره!!
ودوباره نگاه خيره رادوين وپوزخندروي لبش وبي محلي من!!
عاقدادامه داد:
براي بار سوم ميپرسم آيا بنده وکيلم؟
بالبخندگشادي روي لبم گفتم:عروس خانوم زيرلفظي مي خواد!!
وصداي دست وجيغ وسوت فضاي تاالروپرکرد...مامان اميربه سمت ارغوان اومدوسرش وبوسيد...اولين باربودکه
مامان اميرومي ديدم!!ظاهرا که زن خوب ومهربوني به نظرمي رسيد.
ازتويه جعبه سرويس طاليي بيرون آورد...دستبندارغوان ودستش کرد...گوشواره روهم گوشش کردوگردنبندش
ودورگردنش بست..سرويسش خيلي نازبود!!
مامان اميربالبخندي روي لبش گفت:خوش بخت بشي عروس گلم...
ارغوان لبخندزد...مامان اميربوسه اي روي گونه اش نشوندوبه سمت اميررفت...اونم بوسيدوبه جاي خودش
برگشت...
بعدازرفتن مامان امير،ارغوان نگاهش وازقرآن گرفت ودوخت به چشماي امير...لبخنداميرپرنگ ترشد...عاشقونه زل
زده بوده به ارغوان...ارغوان لبخندمهربوني بهش زدوگفت:بااجازه پدرومادرم وبزرگترا بله!!
صداي دست وجيغ وسوت جمعيت،فضاروپرکرده بود...باالخره اميرم بله رو داد!
قندارو روي ميزي که کنارم بودگذاشتم...به ارغوان خيره شدم...اري عروس شده؟!ارغوان زن اميرشد؟!دوست
من؟!ارغوان من؟!آبجي من؟!دلم واست تنگ ميشه اري...مي ترسم باازدواج بااميرهمه من وفراموش کني...ديگه
سراغي ازم نگيري...ديگه من ونبيني!!ارغوان دلم واست تنگ ميشه...ولي...ولي واست خيلي خوشحالم!!خوشبخت
بشي قربونت برم...
اشک توچشمام حلقه زده بود... اشک شوق بود!!همه دست مي زدن ولي من باچشماي پرازاشک زل زده بودم به
ارغوان...واست خوشحالم عزيزم!!!
مامان ارغوان به سمتشون اومدوجعبه هاي خوشگلي که حلقه نامزديشون توش بودوگذاشت روي ميزعقد...اميردست
درازکردوحلقه ارغوان وازجعبه بيرون آورد...دست چپ ارغوان وگرفت تودستش وحلقه رودستش کرد...جفتشون
بانگاه هاي عاشقونه زل زده بودن به هم ديگه...صداي دست وجيغ وسوت توي فضاپيچيد...ارغوان حلقه اميروازجعبه
بيرون آورد...بالبخندي روي لبش حلقه روکرددست اميرکرد...دوباره صداي جيغ وسوت وهلهله زنافضاي سالن
وپرکرد... عاقدبه سمتشون اومدويه سري کاغذبهشون دادتاامضاکنن...اميروارغوان شروع کردن به امضاکردن...زل
زدم به اري...لبخندي روي لبش بود...الهي من فداي اون لبخندقشنگت بشم اري جونم!!خوشحالم برات
خواهري...قربونت بشه رهاکه عروس شدي...
دستي به چشمام کشيدم واشکم وپاک کردم...شب عروسي ارغوانه...من نبايدگريه کنم...آجي گلم داره عروس
ميشه.
لبخندي روي لبم نشست...
امضاکردن اري ايناکه تموم شد،کادو دادن فاميالشروع شد...اميروارغوان وايساده وبودن ومهمونابه سمتشون ميومدن
وباماچ وبغل وبوسه بهشون تبريک مي گفتن...به سمت کيفم رفتم وادکلن ودستبندي که براي امير وارغوان خريده
بودم وبيرون آوردم...به سمتشون رفتم وروبروي ارغوان وايسادم...زل زدم بهش ولبخندگشادي روي لبم
نشست...اونم لبخندزد...خودم وانداختم توبغلش وبوسيدمش...زيرگوشش گفتم:خوشبخت بشي خواهري...
من وازآغوش خودش بيرون کشيدوزل زدتوچشمام...زيرلب گفت:مرسي...)وباشوخي ادامه داد:(توکي عروس ميشي
که من بيام هي هي ماچت کنم بهت تبريک بگم؟!
لبخندشيطوني زدم وگفتم:کي ميادمن وبگيره بابا؟!من تاآخرعمرم بيخ ريش ننه بابامم!!
خنديد...منم خنديدم...دستبندي که براش خريده بودم وازتوي جعبه اش بيرون آوردم وگفتم:زودتندسريع دستت
وبيارجلو...
دستش وجلوآورد...دستبندودستش کردم وگفتم:اينم کادوي خوشگل رهاخانوم به اري خل وچل!!
لبخندي زدومن وتوآغوشش کشيد...گفت:زحمت کشيدي خواهري...قربونت بشم...خيلي نازه...دست گلت
دردنکنه...
گونه اش وبوسيدم وخودم وازبغلش بيرون کشيدم...باشوخي وخنده گفتم:قابلت ونداره عزيزم!اين کادوازطرف من
ومامان وباباواشکان وساراس...نمي دوني مامان چقددلش مي خواست توعروسيت باشه...بهم سفارش کردکه يه عالمه
ماچت کنم وبهت تبريک بگم...
چندبارپشت سرهم گونه اش وبوسيدم وگفتم:تبريک عروس خانوم گل!!!
ارغوان بغض کردوگفت:کاش خاله مريم وعمومسعودواشکان وسارا اينجابودن...دلم واسشون تنگ شده.
اشک توچشمام حلقه زده بود.زيرلب گفتم:منم دلم واسشون تنگ شده...
براي اينکه گريه ارغوان ودرنيارم،لبخندي زدم وباشوخي وخنده گفتم:ديگه بحث واحساسيش نکن اري جون...من
ديگه برم...انقدمن وتو زرت زرت هم ديگه روبغل کرديم،همه شاکي شدن!!بقيه هم مي خوان بيان به عروس
خوشگلمون کادوبدن ديگه...من برم که جا واسه بقيه بازبشه!!
لبخندش پررنگ ترشد...چشمکي بهش زدم وازش فاصله گرفتم...به سمت اميررفتم که داشت بايه آقايي روبوسي
مي کرد...صبرکردم تاخوش بش اون آقاهه تموم بشه...اون که رفت،روبروي امير وايسادم وبالبخندي روي لبم
گفتم:خوشبخت بشين ايشاا...!!!به پاي هم پيربشين...
لبخندي بهم زدوگفت:مرسي...ممنون!!
شيطون گفتم:ولي خدايي عجب دختري وتورکرديا!!توکل دنيابگردي لنگه ارغوان پيدانمي کني...ازبس که خانوم
وخوشگل وباکماالته!!
خنديدوگفت:اون که صدالبته!!!
بالبخندي روي لبم،ادکلن وکه تويه جعبه خوشگل بود،به سمتش گرفتم وگفتم:اينم کادوي ناقابل من براي عرض
تبريک!!
ادکلن وازدستم گرفت ومهربون گفت:چرازحمت کشيدي؟!دستت دردنکنه...ممنون...
لبخندي زدم وگفتم:خواهش مي کنم...ناقابله...
لبخنداميرپررنگ ترشدودهن بازکردتاچيزي بگه که يهو بازوي من به وسيله يکي کشيده شد!!!
درکسري ازثانيه،يکي بازوم وکشيدومن وازجمعيتي که دورعروس ودامادبودن،بيرون آورد...همچين بازوم وکشيدکه
دستم ازجاکنده شد!!!آدمم انقدوحشي؟!کدوم خري اين کاروکرده؟!
اخم غليظي روي پيشونيم نشسته بود...سرم وبلندکردم تاحساب کسي که دستم وازجاکنده روبرسم که چشمم
خوردبه يه جفت چشم عسلي...
امااين بار رادوين نبود...چشماهمون چشمابودن ولي يارو زن بود!!!يه زن تقريبا 7 :ساله باپوست سفيد...چشماي
درشت عسلي که کپ چشماي رادوين بودن!!اصالانگارچشماي رادوين وکنده بودن گذاشته بودن توصورت اين
خانومه...ابروهاي کموني وخوشگل...بيني کوچيک وقلمي...لب قلوه اي خوشگلي که حااليه لبخندروش بود...درکل
خانومه خيلي خوشگل ونازبود!!!يه کت ودامن شيک وتروتميزپوشيده بودوباذوق زل زده بودبه من!!! وا!!!خداعقل
بده...اين چرا اينجوري به من نگاه ميکنه؟!ازهمچين خانوم خوشگل وشيک وخوش تيپي بعيده که انقدوحشي
وهيزباشه!!!چرا اينجوري داره من وبانگاهش مي خوره؟!نکنه ازاون زناي هيزه؟!!اصالچراچشماش کپ چشماي
رادوينه؟!نکنه ازفاميالي رادي گودزيالس؟!واي خدايانه...خودش کم بودکه حاالفاميالشم اضافه شدن؟!!
زنه درحاليکه نيشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شمابايدرهاجان باشي درسته؟!
جانم؟!اين من و ازکجامي شناسه؟!!چه جاني هم گذاشته کناراسمم...رهاجانت توحلقم!!!
اخمم وغليظ ترکردم وگفتم:بله...من رهام ولي فکرنمي کنم شماروبشناسم...
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربوني روي لبش گفت:من رعنام...مادر رادوين...
چي؟!!!مادررادوين؟!توننه گودزياليي؟!جان من؟!پس چراانقدجووني؟!!!خدابده ازاين ننه ها!!!پس بگوچراچشماتون
کپ همه...چشماتون باهم مونميزنه...هم رنگش،هم فرم وحالتش!!!
حاالبيخيال اين حرفا... ننه رادوين بامن چي کارداره که اونجوري بازوي من وکشيدواالنم بانيش باز زل زده
بهم؟!ايناخونوادگي عادت دارن که دست ملت وازجابکنن؟!اينم مثل پسر اسکلش عادت داره ازسيستم کشش دست
استفاده کنه!؟؟!؟!!
اخمم محوشدوبه زورلبخندمصنوعي زدم...خب ضايع اس حاالکه فهميدم اين خانوم بسيارزيباوشيک وخوش تيپ وبه
غايت وحشي ننه رادوينه،بازم اخم کنم!!
دستم وبه سمتش درازکردم وباهاش دست دادم...درحاليکه نهايت سعيم ومي کردم تالحنم مودب باشه گفتم:واي
ببخشيد!!معذرت مي خوام که اولش به جانياوردم...ازآشناييتون خوشبختم خانوم رستگار!!
مهربون گفت:منم خوشبختم عزيز دلم...بامن راحت باش دخترم...بهم بگورعنا!!!
زکي!!!!توحداقل 30سال ازمن بزرگتري،بعداون وقت من بيام بهت بگم رعنا؟! همينم مونده پس فردا رادوين
بيادخِرِمن وبگيره بگه چرامامانم وبااسم کوچيک صدازدي...
لبخندي زدم وگفتم:کاري بامن داشتين که...
خواستم بگم من وکشيدين.ديدم ضايع اس...برگشتم گفتم:
- من واحضارکردين؟!
- نه عزيزم...فقط خواستم ببينم اين رهاخانومي که رادوين انقدازش تعريف مي کنه کيه!!!
چي؟!!!!رادوين پيش توازمن تعريف کرده؟؟!ازچيِ من واست تعريف کرده؟!ازپنچرکردن ماشينش؟!از زرت زرت
افتادن وکتلت شدنم؟!!ازپرروييم؟!از گودزيال گودزيال گفتنم؟!خدانکشتت رادوين...چراازمن پيش مامانت تعريف
کردي؟!
درحاليکه تمام سعيم ومي کردم تا ازکوره درنرم،لبخندمصنوعيم وپررنگ تر کردم وگفتم:آقارادوين خيلي به من
لطف دارن)جون عمه ام!!(حاالدرموردمن چي بهتون گفتن؟!
خنده اي کردوگفت:بماند!!!
واي!!!!!گاوم زاييد...اونم نه يه قلو،نه دوقلو،شوصون قلو!!همچين باخنده گفت بماندکه انگار ازهمه گندکارياي منه
گوربه گورشده خبرداره...وقتي ننه رادوين من وانقدخوب مي شناسه پس يعني کل فک وفاميلش دورادور بامن
آشناهستن ديگه!!
دستم وگرفت تودستاش ومن وبه سمت صندلي هايي که براي مهمونابودن،هدايت کرد...من وروي صندلي
نشوندوخودشم کنارم نشست..دستش وگذاشت روي دستم ومهربون گفت:خب تعريف کن ببينم...جات توخونه
جديدت خوبه؟!مشکلي نداري؟!رادوين اذيتت نمي کنه؟!
سرم وانداختم پايين ودرحاليکه باانگشتاي دستم بازي مي کردم،گفتم:آره همه چي خوبه...نه اتفاقا...آقارادوين خيلي
به من لطف دارن...خيلي به فکرمن!!
جون عمه ي ننه رادوين!!!رادي به تولطف داره؟!به فکرتوئه؟!!زرشک!!!هيشکيم نه رادوين...فکرکن يه درصد!!!
- ازمن خجالت مي کشي عزيزم؟!
سرم وباالآرودم وبه چشماي خوش رنگش زل زدم...گفتم:نه...
- پس چرانگاهم نمي کني وسرت ميندازي پايين؟!بامن راحت باش دخترگلم!!اگه رادوين اذيتت مي کنه بهم
بگوتابرم گوشش وبپيچونم...
خنديدم وچيزي نگفتم...خنديد...زيرلب گفت:بهت نمي خوره اونقدي که رادوين تعريف مي کنه شيطون باشي!!خيلي
ساکتي...
ياقمربني هاشم!!!رادي خره چي ازمن به ننه اش گفته؟!نکنه همه گندکارياوحاضرجوابيام وبهش گفته؟!!بچه ننه لوس
نُنُر!!!معلومه ازاون پسراييه که همه چي ومي برن صاف ميذارن کف دست ننه اشون!!!
- اينجوري نگاش نکنين مامان...به وقتش همچين زبون درمياره وحاضرجوابي مي کنه که من وميذاره توجيب
کوچيکش!!
اول صداش اومدوبعدتصويرش...باقدماي آروم به سمت مااومدوکنارمامانش نشست...لبخندي زدوگفت:مامان گلم
چطوره؟!خوبي خانومي؟!
مامانش خنديدوگفت:خوبم پسرم...قربونت برم الهي!!
اوق اوق!!!مادروپسرچه دل وقلوه اي باهم ردوبدل مي کنن باهم!!همچين قربون صدقه هم ميرن که يکي ندونه
فکرميکنه دوس دختردوس پسرن!!!
داشتم باالمياوردم!!!ا چرا انقد واسه هم ديگه هندونه قاچ مي کنن؟!! انقدبدم ميادازاين چندش بازيا...
ازجام بلندشدم وروبروي مامانش وايسادم...لبخندي زدم وگفتم:من ديگه ميرم رعناجون...
مامانش ازجاش بلندشدوگفت:کجاعزيزم؟!حاال نشسته بودي...
اشاره اي به لباسام کردم وگفتم:من هنوزلباسام وعوض نکردم...اگه اجازه بدين برم لباس بپوشم...
لبخندي زدومن وتوآغوشش کشيد...وقتي توآغوشش بودم،نگاهم افتادبه رادوين که باپوزخندي روي لبش،روي
صندلي نشسته بودوزل زده بودبه من...پشت چشمي واسش نازک کردم ونگاهم وازش گرفتم...
رعناجون من وازآغوشش بيرون کشيدوبوسه اي روي گونه ام نشوند...منم گونه اش وبوسيدم وگفتم:خداحافظ...
- خداحافظ گلم...
لبخندي زدم وبي توجه به رادوين ازشون فاصله گرفتم...به سمت کيفم رفتم که روي ميزکنارسفره عقد
قرارداشت...نگاهي به اميروارغوان انداختم...بيچاره هاهنوزمشغول روبوسي واحوال پرسي بودن!!!دهنشون سرويس
شدبابابسه!!!
کيفم وبرداشتم وباچشمم دنبال اتاقي که لباساروتوش عوض مي کنن،گشتم وپيداش کردم...به سمتش رفتم و
واردشدم...کسي توش نبود...چون هنوز بيشترمهمونانيومده بودن.
کيفم وگذاشتم روي ميزي که کنارآينه بودومانتو وشالم ودرآوردم...گذاشتمشون توي کيفم وازتوش شال بنفشي که
بارنگ تاج وسايه وکفشم ست بود،بيرون آوردم...شال وانداختم روي دوشم تادل وروده ام نريزه بيرون...رژلب
قرمزجيگريم وازتوي کيفم بيرون آوردم وروبروي آينه وايسادم...رژلب وبه لبم ماليدم...واي چه جيگرشدم!!بوس
بوس به خودم...
واسه خودم يه بوس فرستادم وزل زده به لبم...المصب چه لبي شده ها!!آدم مي خواددرسته بخورتش...هٍه!!!خاک
عالم توسرهيزت کنن...توي گوربه گورشده به لب خودتم رحم نمي کني؟!!خخخخخ
نگاهم وازلبم گرفتم ونگاه کلي به سرتاپام انداختم...همه چي خوبه...لبخندي به تصويرخودم توي آينه زدم و زيپ
کيفم بستم وگذاشتمش روي ميزوبه سمت درخروجي رفتم... همين که ازاتاق بيرون اومدم،باآرتان چشم توچشم
شدم!!!واي بدبخت شدم...اين دوباره مي خوادهيزبازي دربياره؟!!نه توروخدا!!!
فاصله زيادي باهم نداشتيم...باقدماي بلندفاصله بينمون وطي کردوروبروم وايساد...آرتانم مثل رادوين يه کت
وشلوارمشکي پوشيده بودمنتهي باپيرهن کرم...يه کراوات ساده قهوه ايم زده بود...باکفشاي مردونه مشکي...درکل
تيپش خوب بود...
زل زدتوچشمام وبالبخندي روي لبش گفت:به!!!سالم خانوم کوچولو...
دوباره به من گفت خانوم کوچولو!!!
اخمي کردم ودهنم وبازکردم تابگم من خانوم کوچولونيستم که يهومن وکشيدتوآغوشش!!!اي خدا...اين چرا جديدا
هردفعه من ومي بينه بغلم ميکنه؟!!
من وبه خودش فشاردادوگفت:مي دونم...توخانوم کوچولونيستي!!نيازي به گفتن نيس خوشگل خانوم.
توبغل آرتان که بودم،چشمم خوردبه رادوين...درفاصله دورترازماتوجمع 7تادخترجلف وايساده بودوزل زده بودبه
من!!!همچين بااخم نگاهم مي کردکه انگارآدم کشتم!!خب تقصيرمن چيه آرتان بغلم کرده؟!!اصالبه توچه که آرتان
من وبغل کرده؟!مگه وقتي توميري توجمع دختراي لوندوجلف من چيزي بهت ميگم که تواالن بااخم زل زدي بهم؟!!
پوزخندي بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم...
لبخندي زدوگفت:اِي بدک نيستم!!توچطوري رها خانومي؟!
- منم بدنيستم...شماره اشکان وکه تو داده بودي به ارغوان،ازش گرفتم وبه اشکان زنگ زدم...خيلي پکره!!داره داغون
ميشه...
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به روبروش...
آه پرسوزي کشيدم وپربغض گفتم:آره...حال داداشم خيلي بده...خيلي!!
نگاهش ودوخت به چشمام ومهربون گفت:مگه آرتان مرده که اينجوري آه مي کشي وبغض مي کني؟!نبينم ناراحتيت
ورهاخانومي...انقدخودت واذيت نکن...خيلي نگرانتم...
اوهو!!!چه مهربون شدي تويهو!!!
مرده و زنده آرتان چه فرقي به حال من داره؟!!مگه تواين چندماه که من تنهابودم آرتان خان چندباراومدن پيشم
يابهم زنگ زدم؟!بروکناربذاربادبياد بابا....چرا الکي قمپزدرمي کني و واسه من تيريپ دلسوزي مياي؟!!
اخمي کردم ودلخورگفتم:آره...ازسرزدناوا حوال پرسياي مداومت تواين چندماه کاملامشخصه که نگرانمي!!
لبخندمهربوني زدوگفت:اخم نکن رهايي...اخم بهت نمياد!!به جون رهاتواين چندماه سرم خيلي شلوغ بود...خيلي
نگرانت بودم ولي وقت نکردم بيام پيشت)ونگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پايين وادامه داد:(جدا
ازدرگيربودنم تواين مدت،خودم صالح دونستم که يه مدت پيشت نباشم ونبينمت تابتونم تکليفم وباخودم وخودت
روشن کنم...
مثل بچه خنگاگفتم:چي؟!تکليف؟!!من وتوچه تکليفي باهم داريم که تومي خواستي روشنش کني؟!
سرش وباالآوردوخيره شدتوچشمام...گفت:دارم ميرم رها...
متعجب گفتم:کجا؟!
- پاريس...اين مدت دنبال کاراي اقامتم بودم...راستش ديگه ازاينجاخسته شدم.مي دوني توايران جاي پيشرفت
نيس...مي خوام برم اونجاوادامه تحصيل بدم.مي خوام دکترام واونجابگيرم...براي رشته اي مثل مهندسي
کامپيوتراينجا زيادکارنيس...مي خوام برم اونجاوبعدازگرفتن مدرک دکترام کارکنم...
خاک توسروطن فروشت کنن!!اشکانم مهندسي کامپيوترخونده وتويه شرکت کارمي کرد...چطورواسه اون کارهس
واسه تونيس؟!چرت نگوبابا...تودلت هواي فرنگستون کرده.ربطيم به کاروادامه تحصيل واين مزخرفات
نداره...انقدبدم ميادازآدمايي که واسه خارج رفتنشون بهونه درس وکارو وسط مي کشن!!خب مثل آدم بگودلم مي
خوادبرم خارج...ديگه اين چرت وپرتاواسه چيه؟!
برخالف حرفايي که تودلم زدم،چيزي به آرتان نگفتم...آدم نفهم که حرف سرش نميشه...حاالتوهي بگو،توگوشش
نميره که!!!
درحاليکه زل زده بودتوچشمام،آروم وشمرده شمرده گفت:اما...اماقبل ازرفتنم مي خوام بهت يه چيزي
وبگم...اينجاوتواين شرايط نمي تونم حرفم وبهت بزنم.يه روزآدرست وازارغوان مي گيرم وميام خونه ات وباهات
صحبت مي کنم...باشه؟!
اينم خله ها!!!شب تولداشکان مي خواست يه چيزي وبهم بگه ولي نگفت...حاالم که يه روزمي خوادبيادخونه ام يه
چيزي وبهم بگه...خب چراانقدتفره ميري؟!مثل آدم زرت وبزن ديگه بابا!!!
اخمي کردم وگفتم:نميشه همين الان بگي؟!
لبخندي زدوگفت:نه نميشه...
پوفي کشيدم وگفتم:باشه پس منتظرتم...
دهن بازکردتاچيزي بگه که يه پسري به سمتش اومدوصداش کرد:
- آرتان يه ديقه مياي؟!
روبه پسره گفت:االن ميام...
روکرد به من وبايه لبخندمهربون روي لبش گفت:پس ميام باهم حرف بزنيم...االن بايدبرم ...
زيرلب داشتم به آرتان فحش مي دادم که نگاهم بانگاه عصبي رادوين برخوردکردکه داشت باقدماي بلندومحکم به
سمتم ميومد!!... وا!! اين واسه چي دختربازيش و ول کرده داره ميادپيش من؟.رادوين مي خوادتوسربه تنت نباشه،بعداون وقت بيادسرت غيرتي شه؟!هه...زهي خيال
باطل...اصالمن چه نيازي به غيرتي شدن اين گودزيالدارم؟!اين کي منه که بخوادسرم غيرت داشته باشه؟!.بااينکه کاري که آرتان کردخيلي زشت بودولي به رادوين هيچ ارتباطي نداره!!
باالخره بهم رسيدو روبروم وايساد...ازجام بلندشدم وروبروش وايسادم...زل زدم توچشماي عسليش که
حاالازعصبانيت به خون نشسته بودن!
اخم غليظي روي پيشونيش بودوفکش منقبض شده بود...باصدايي که ازالي دندوناي بهم فشرده اش بيرون
ميومد،گفت:اين پسره خرکي بود؟!
دادزد:کجاي لحن من به شوخي مي خوردکه توباشوخي جوابم ودادي؟!
شونه اي باال انداختم وخونسردگفتم:شوخي نکردم...خب اين خره،پسرعموپرويز،باباي ارغوان،بود
ديگه!!آرتان...داداش بزرگترارغوان...
- اون وخ اين آقاآرتان :ساعت داشت به توچي مي گفت؟!
اخمي کردم وگفتم:فکرنمي کنم به توربطي داشته باشه!!
چنان دادي زدکه چهارستون بدنم لرزيد:ربط داره...خيليم ربط داره!!بابات توروسپرده دست دايي من...دايي منم اين
مسئوليت وداده به من...مي فهمي؟!من مسئولتم؟!بفهم!!!جواب من وبده...
بالحن آرومي گفتم:هيچي نمي گفت...داشت درموردکارودرس ودانشگاه واينجورچيزاحرف مي زد...
پوزخندي زدوباصداي بلندي گفت:منم که خرم!!!آره؟!
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار